eitaa logo
ظهور نزدیکه ان شاءالله
9.2هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
14.4هزار ویدیو
40 فایل
هر کس بمیرد و امام زمانش را نشناسد به مرگ جاهلیت از دنیا رفته است 🌱 هدف از ایجاد کانال معرفت بیشتر به امام و خودسازی و در نهایت زمینه سازی ظهور...❤️💚 جهت تبادل و تبلیغ 👈 @Gol_narges_110 کپی با ذکر صلوات آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ ریحانه وارد اتاق شد.. یوسف لباسهایش را عوض نکرده بود. پر فکر روی تخت نشسته بود. مات بود.. متحیر بود..😧 متعجب بود.. 😳هزار سوال در ذهنش رژه میرفت..😟 ریحانه_ یوسفم..! چیه باز که رفتی تو فکر.. 😊 _چیشده اومده اینجا..😟 _چیز خاصی نیس دعوای زن و شوهریه.! 😉 غذا گرم کنم برات.؟ چی میل داری! شربت بیارم یا چای! 😊 یوسف_ میخام برم چاپخونه. فقط یه لیوان آب میخام. اونم خودم میرم برمیدارم.. تو به مهمونت برس😊 ریحانه_ ممنون بابت گل خوشگلی که خریدی.. شما خودت گلی☺️🌹 یوسف.... نگاهی عاشقانه😍 به بانویش کرد. وسایلش را برداشت. یاالله گفت، و سربه زیر وارد آشپزخانه شد. آبی خورد و بسمت درب ورودی رفت.. سمیرا_ یوسف منو ببخش..😭 ریحانه_ آقایوسف..! سمیرا جون😍 یوسف نگاهش به زمین شده بود. _ اختیاردارین.. این چه حرفیه.. گذشته ها گذشته.. من به داداش زنگ میزنم.. میگم شما اینجا هسین.. هست که بیاد دنبال شما.. سمیرا_ نه نگو بهش آقایوسف😭 یوسف_ صلاح نیس زن داداش.. فعلا بااجازتون.. ریحانه، گل رز را بویید، در گلدان گذاشت.😍🌹و به استقبال یوسفش رفت. با لبخندی پر مهر همسرش را راهی کرد.. سمیرا،... وقتی دید یوسف رفته، مانتو اش را درآورد، ناراحت و دلخور روی صندلی نشست. سمیرا_ ریحانه چجوری شما اینقدر همدیگه رو دوست دارید.. مگه عشق با عشق فرق داره..!؟😞 خب ما هم عاشق بودیم.. ماهم خیلی همو دوست میداشتیم.. ولی نمیدونم چی شد..😭 ریحانه وارد آشپزخانه شد.. سمیرا_ بیا بشین، تو که همش تو آشپزخونه هسی ریحانه_ میوه بیارم.. الان میام😊 سمیرا_ خوش بحالت چقدر یوسف دوستت داره😞 ریحانه ظرف میوه با کارد و بشقاب در دستش بود روی میز گذاشت و روی صندلی نشست. _منم خیلی دوسش دارم... حاضرم رو بهم بریزم.. هرچی دارم کنم.. ولی یوسفم دلگیر نباشه..☺️ هیچ وقت تو فکر نباشه..با آرامش پیشرفت کنه..حاضر نیستم خم به ابروش بیاد.. همه فکر و ذکرش بشه .. داشته باشه..😊 _آره میدونم مث لیلی و مجنون.. چقدر خوب.. پس چرا من و یاشار کارمون رسید به طلاق😞😭 _تو چرا همش میگی طلاق.! دختر خوب🙁 _اصلا منو نمیبینه. انگاری براش تکراری شدم.😭فقط یه ماه اول عروسیمون برام گل می آورد.. شما الان ۴ ماهه عروسی کردین هرکی خبر نداشته باشه بیاد خونتون.. فکر میکنه دیشب به هم رسیدید😞😭دلم از این میسوزه که همه ایرادها رو از من میبینه.! چقدر یوسف باشعوره.. میگه یاشار وظیفش هس.. ولی میدونم اون نمیاد.. میدونم.. اون اصلا منو دوست نداره.. همه چی اجباره.. زندگی اجباری😭 یوسف به چاپخانه رسید.. تمام کارهای عقب مانده اش را انجام داد. مدتی بود مقاله های دوستانش را ترجمه میکرد.. پول خوبی نصیبش شده بود.. پس انداز کرده بود..😊👌 حالا بود..💞😍 بانویی که همه اش را به او پیشکش کرده بود.. باید که قافلگیرش میکرد..😍☝️ تماسی به یاشار گرفت.. به او گفت که سمیرا به شیراز آمده... ادامه دارد... @zohoor_nazdike_enshaallah