eitaa logo
ظهور نزدیکه ان شاءالله
11.2هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
20.1هزار ویدیو
57 فایل
هر کس بمیرد و امام زمانش را نشناسد به مرگ جاهلیت از دنیا رفته است 🌱 هدف از ایجاد کانال معرفت بیشتر به امام و خودسازی و در نهایت زمینه سازی ظهور...❤️💚 جهت انتقاد و پیشنهاد 👈 @Gol_narges_110 کپی با ذکر صلوات آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 ظهور نزدیکه ان شاءالله 🔆امروز 432254 وز از غیبت بهارانسانیت گذشت😔 ‌⚠️ دوران حضرت نوح و عصر حاضر ✅ کشتی نوح علیه‌السلام ساخته شده 🔹 در دوران علیه‌السلام وقتی نوح خواست خودش را بسازد، وسط بیابان بود، یعنی از نظر عقل معمول بشری مسخره بود. 🔹 خلاصه از میان آن همه ، فقط هشت نفر به نوح آوردند که همه می شدند. 🔹 ساخت کشتی طول کشید. آنقدر که خدا از میان آن همه آدم، خوب ها را انتخاب کرد. 🔺 الان هم اینجوری‌ست... 🔹 بعضیا هستند که مسخره میکنند و میگویند (عج) کجا بود؟ ❌ الان دوره الک‌کردن است؛ دوران ✅ با پیروزی در ایران، کشتی نوح، کشتی آخرالزمانی ساخته شد... ⚠️ حواسمان جمع باشد که زمانه، زمانه‌ی آزمون و فتنه و غربال است... درسته خوب‌ها کمترند، ولی نوح هم یارانش کم بودند؛ آخرش چه کسی سود کرد؟ 💯 همان هشت نفر، هم دنیا برایشان ماند هم آخرت ❎ پس اگر دیدی مسخره‌ت میکنند، دیدی دارند گولت میزنند، نخور، چون خدا دارد حجت تمام میکند تا خوب‌ها را برای مهدی فاطمه جمع کند. و راهگشای عبور از فتنه است... ⛔️ فراموش نکن: یکی از ویژگی‌های یاران آخرالزمانی دین خدا، سرزنش شدن و مسخره شدن توسط دیگران است...! و لایخافون لومه لائم... ✨ ای کسانی که آورده‌اید، هرکس از شما از آیین خود بازگردد، گروهی را می‌آورد که آنها را و آنان نیز خدا را ، در برابر مؤمنان و فروتن و در برابر کافران و نیرومندند؛ آنها در راه خدا می‌کنند و از هیچ سرزنش کننده و ملامت‌گری . این فضل خداست که به هرکس بخواهد (و او را شایسته ببیند) می‌دهد؛ و فضل خدا وسیع و خداوند داناست. (آیه ۵۴ مائده) 💥 پ ن: آیه‌ی فوق در وصف قوم مشرقی آخرالزمان، شتاب‌دهنده‌ی وقایع و قواعد ظهور، یاران و ، ایرانیان زمینه‌ساز ظهور، سربازان ، منتظران مهدی علیه‌السلام در ، نازل گردیده است... 😥 ┄┅══✼🌼✼══┅┄ ❤️ او بوی خدا و با وضو میآید... از کعبه و سمت روبرو میآید... او آمدنی ست لحظه ها میدانند یک لحظه به عشق مانده او میآید♥️😍 @zohoor_nazdike_enshaallah
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ نماز مغرب را خواند... آرام نشد. حدیث کسا خواند، زیارت عاشورا خواند، آرام شده بود اما هنوز هم دلش کمی بی قرار بود.. حس کرد کسی پشت سرش نشسته. نگاهی کرد. بانوی قلبش بود. ریحانه سکوت کرده بود... پشت سر مردش نماز خوانده بود، اما یوسفش نفهمید که بانویش با او نماز میگذارد.. بس که غم داشت.. بس که خودش را شرمنده میدید.. ریحانه هم دلخور بود هم ناراحت.. زل زده بود به مردش.سکوت یوسفش طولانی شده بود.😔😥 یوسف _کی اومدی که من نفهمیدم...!؟😔 ریحانه بلندشد روی دو زانو مقابل شوهرش نشست... زانوهایش را به زانوی همسرش چسباند. یوسف سرش پایین بود.سکوت عمیق یوسفش حسابی او را دلخور کرده بود... ، او را اینجور ببیند.با دلخوری و ناراحتی به همسرش زل زد. _یوسفم..به من نگاه کن..!😒 یوسف با همه دلدادگی اش، یارای بلند کردن نگاهش را نداشت. _ازت دلخورم خیلی زیاد.. یادته روزی که برات شرط گذاشتم چیزی رو ازم مخفی نکنی..😒چون میدیدم حال و روزت وقتی سکوت محض میکنی..گفتم برات، میریزم بهم وقتی حالتو میبینم.. اینو میدونستی؟!😔 یوسف سرش را بالا کرد... اما باز هم، نگاهی به بانوی دلش نمیکرد. آرام سرش را به معنای آره، تکان داد. ریحانه دستان مردش را گرفت. سرش را کج کرد. _خیلی دوستت دارم خودتم میدونی.. دلم میخاد همه چیز رو بهم بگی..مگه نگفتی من ام.. چجوری بهت روحیه بدم..، گرفتی، ای،...تاج سرم..من باید بدونم.. نباید؟! 🙁 _چی بگم..!😔 _هرچی که بهت فشار میاره..اون چیزی که قفل میزنه تا سکوت کنی.. میخام همونی بدونم که اینهمه ... وقتی از دل مَردم خبر ندارم. چجور میتونم بهش روحیه بدم تا بجنگه برا زندگیمون.😊 یوسف زانوهایش را درآغوش گرفت.به خانمش خیره شد. _بگم که چی بشه.. تو که کاری از دستت برنمیاد..!!😒 _تو بگو.. اونش با من.. فقط بگو..😊❤️ همسرش مجبورش کرده بود... به حرف زدن... دلش نمیخواست بفهمد که دستش تنگ است... 😞 نمیخواست بداند که عرضه خریدن که هیچ، حتی از پس اجاره اش هم برنمی آمد... 😞 یوسف متوجه لیوان شربتی شد.که درمقابلش قرار گرفته بود... بانویش با لبخند،☺️مقابلش نشسته، میخواست به عشقش شربت بیدمشک🌱بخوراند... یوسف با دستش، دستان بانویش را قاب گرفت، لیوان را بالا آورد. _فدات، خیلی چسبید.😞 _خب حالا میگی چیشده...؟🙁زندگی باهمه ، و غصه هات ..قبول؟من و تو خیلی سخت بهم رسیدیم.. نذار مشکلات زندگی بینمون فاصله بندازه!😊 یوسف _فاصله ای نیست.جان دل، فقط..!😒 ریحانه صدایش را کلفت کرد. چشمکی زد و گفت: _غم و غصه هات مال من.حله آق مهندس😉👎 یوسف در اوج ناراحتی، از لحن دلبرش، خنده اش گرفت.لپش را کشید.. _حله بانوجانم.... حله.. 😍😁 _خب بگو.. منتظرم.😌 ادامه دارد...