eitaa logo
ظهور نزدیک است
1.7هزار دنبال‌کننده
56هزار عکس
57.4هزار ویدیو
1.2هزار فایل
گلچینی از بهترین مطالب #مهدوی #ولایی #شهدایی #سیاسی #معنوی #معرفتی #تربیتی کانال شهدایی ما👈 @ba_shaheidan ارتباط با خادم 👈 @mohebolMahdi
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 🧕🧕🧕 در آن صبح دل‌انگیز بهاری که با آواز خوش‌ خروس‌های محله شروع شده بود، اتاق قالیبافی مادرم، بستر حادثه‌ای عجیب بود. آن روز مادر مثل همیشه سماورش را روشن کرد و بساط نان و پنیر و چای شیرینش کام اهل خانه را عسلی. اگرچه صبحانه ، بدون حضور پدر برای من که به شدت به او وابسته بودم چندان لطفی نداشت، اما چاره‌ای جز صبوری نداشتم. ماموریت‌های پی در پی پدر م، گاه دلخوشی‌های کودکانه‌ام را به ترس و دلهره تبدیل می کرد. ترسی که گاه مرا مجبور می کرد کلید درب حیاط را زیر بالش پنهان کنم تا به خیال خام کودکانه‌ام مانع رفتنش شوم و آنگاه صبحی طلوع می کرد که به جای کلید، مقداری پول زیر بالش می دیدم؛ پولهایی که هیچ وقت مرا خوشحال نمی‌کرد و دوباره رفتن و نبودن و ندیدن پدر را به دنبال داشت. بعد از خوردن صبحانه، طبق برنامه‌ای که مادر برای ما مشخص کرده بود؛ من و خواهر کوچکترم زهرا مشغول شستن ظرفهای صبحانه شدیم و خواهرم مینا هم مشغول آب و جاروب کردن خانه. بقیه کارها مثل آشپزی ، پخت نان، شستن لباسها، قالیبافی و... با مادرم بود. آن زمان من کلاس سوم دبستان، مینا دوم دبستان و زهرا اول دبستان بود. مثل همیشه بعد از انجام کارها، سرگرم درس و مشق و بازی می شدیم. روزهای جمعه مادرم سرش خیلی شلوغ بود. باید خمیری تهیه می کرد و نان می پخت، لباسهای ما را می شست و... تا ساعت نه صبح کارهای روزمره‌ی ما تمام شده بود... ادامه داستان را در لینک زیر بخوانید👇 bareghe.blog.ir