#سبڪزندگےاسلامے🕌
#خۅدسازےبهسبڪشهدا
#سردارشهیدحاجستار(صمد)ابراهیمےهژیر
یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته صدای گریه مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می کرد. پرسیدم:"چی شده؟"
گفت: "ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و می خواهد کنسرو بخورد. "
گفتم:"خوب بده بهش؛ بچه است. "
مهدی را داد بغلم و گفت:"من که حریفش نمی شوم تو ساکتش کن. "
گفتم:"کنسرو را بده بهش، ساکت می شود. "
گفت:"چی می گویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمده ام، خوردنش اشکال دارد. "
مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم. گفتم:"چه حرف هایی می زنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفته ای. این طورها هم که تو می گویی نیست. کنسرو سهمیه توست چه آنجا چه اینجا. "
کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت.
گفت:"چرا نماز شک دار بخوانیم."
📚دختر شینا، ص١٦٩
✍ما چقدر مراقب حلال و حرام زندگی هامون هستیم؟؟!!
╭━━━⊰❀⊱━━━╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰━━━⊰❀⊱━━━╯