🗓 تقویم زندگی #شهید_تهرانی_مقدم
♥️به مناسبت #سالروز_شهادت♥️
🗓۶ آبان ۱۳۳۸: روز تولد #شهید_حسن_تهرانی_مقدم در محله سرچشمه تهران
.
🗓۲۱ تیرماه ۱۳۵۹: در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی رسمی شد.
🗓۲ آبان ماه ۱۳۶۳: اعزام به سوریه برای گذراندن دوره آموزش پرتاب موشک های دوربرد
🗓۱۸ آبان ماه ۱۳۵۹: شهادت برادرش شهید علی تهرانی مقدم
🗓۲۱ اسفند ماه ۱۳۶۳: پرتاب اولین #موشک از طرف ایران🇮🇷 به عراق با همت #شهید_تهرانی_مقدم
🗓۱۶ شهریور ماه ۱۳۶۴: انتصاب بعنوان فرماندهی #موشکی نیروی هوایی #سپاه_پاسداران
🗓۱۶ شهریور ماه ۱۳۶۴: بهره برداری از #موشک فاتح ۱۱۰
🗓۳۱ شهریور ماه ۱۳۸۱: بهره برداری از چهارسکوی موشکی در رژه #دفاع_مقدس
🗓اول مهر ماه ۱۳۸۴: انتخاب حسن تهرانی مقدم بعنوان جانشین نیروی هوایی #سپاه_پاسداران
🗓۲۱ تیرماه ۸۵/ #سید_حسن_نصرالله: در جنگ ۳۳ روزه #لبنان اگر کمک های حاج حسن تهرانی مقدم نبود قادر به مقابله با #اسرائیل نبودیم.
🗓۲۲ آبان ۱۳۸۷: بهره برداری از #موشک سجیل نسل جدید موشک های دفاعی ایران🇮🇷
🗓۲۱ آبان ماه ۱۳۹۰: #شهادت سردار بزرگ و #پدر_موشکی_ایران🇮🇷 #شهید_حسن_تهرانی_مقدم
#سالروزشهادتشگرامے 🍃🌹
#شهید_حسن_تهرانی_مقدم 💜
#صلوات💛
||•🇮🇷 @marefat_ir
||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir
گنجینه ای از مطالب ناب مهدوی ولایی معنوی شهدایی معرفتی و....👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1327431703C6a2d9b1729
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_هفتم
💠 بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمیکرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است.
ابوالفضل گمان کرد میخواهد طلاقم دهد که سینه در سینهاش قد علم کرد و #غیرتش را به صلّابه کشید :«به همین راحتی زنت رو ول میکنی میری؟»
💠 از اینکه #همسرش خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد :«سه ماهه سعد مُرده!»
ابوالفضل نفهمید چه میگویم و مصطفی بیغیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد :«این سه ماه خواهرتون #امانت پیش ما بودن، اینم بلیط امشبشون واسه #تهران!»
💠 دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمیآمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت :«#خدا حافظتون باشه!» و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت.
دلم بیاختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد :«زینب...»
💠 ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم میخواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و #حسرت حضورش را خوردم :«سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تکفیریها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد!»
نگاه ابوالفضل گیج حرفهایم در کاسه چشمانش میچرخید و انگار بهتر از من تکفیریها را میشناخت که #غیرتش آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد :«اذیتت کردن؟»
💠 شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن #تکفیری چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم :«داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!»
و نمیدانستم نام خانه زخم دلش را پاره میکند که چشمانش از درد در هم رفت و بهجای جوابم، خبر داد :«من تازه اومدم سوریه، با بچههای #سردار_همدانی برا مأموریت اومدیم.»
💠 میدانستم درجهدار #سپاه_پاسداران است و نمیدانستم حالا در #سوریه چه میکند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانهاش کرده بود که سرم خراب شد :«میدونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟»
از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که اینهمه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد.
💠 بیاختیار سرم به سمت خروجی #حرم چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا میرود.
دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم.
💠 هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه #انفجار میرفت، ابوالفضل نگران جانم فریاد میکشید تا به آنسو نروم و من مصطفی را گم کرده بودم که با بیقراری تا انتهای خیابان دویدم و دیدم سر چهارراه غوغا شده است.
بوی دود و حرارت آتش، خیابان را مثل میدان #جنگ کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود. اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ #خون شده بود که دیگر از نفس افتادم.
💠 دختربچهای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر رگههایی از خون به زردی میزد و مادرش طوری ضجه میزد که دلم از هم پاره شد.
قدمهایم به زمین قفل شده و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و پیکرهایی که دیگر چیزی از آنها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال میرفتم.
💠 تمام تنم میان دستانش از وحشت میلرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی میچرخید و میترسیدم پیکره پارهاش را ببینم که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کاری کند.
ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان میکشید، میخواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش میکردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد.
💠 به پهلو روی زمین افتاده بود، انگار با خون #غسلش داده بودند و او فقط از درد روی زمین پا میکشید، با یک دستش به زمین چنگ میزد تا برخیزد و توانی به تن زخمیاش نمانده بود که دوباره زمین میخورد.
با اشکهایم به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و با دستهایم به ابوالفضل التماس میکردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون دست و پا میزد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🆔 @mahfa110
اطلاعیه:
✍ به اطلاع همه عزیزان میرساند تنها شماره حساب رسمی و تایید شده #سپاه_پاسداران برای دریافت کمک های مردمی جهت یاری مجاهدین مظلوم یمن به شرح زیر است
شماره حسابهای جبهه مقاومت جهت دریافت کمک های نقدی:
🔻شماره حساب
0110212775001
🔻 شماره کارت
6037991899958791
بانک ملی به نام ستاد پشتیبانی مردم یمن
⭕️ با توجه به محاصره شدید مردم یمن توسط حکام ظلم و ستم فعلا امکان ارسال کمک های غیرنقدی وجود ندارد.
🔶 @IslamLifeStyles
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✡️ جیک والیس سیمونز (Jane Wallis Simons)، سردبیر هفتهنامهٔ جویش کرونیکل (Jewish Chronicle)، قدیمیترین نشریهٔ #یهودی جهان:
⚠️ قدرتِ نفوذ و رسوخ #سپاه_پاسداران، خواب را از چشمان اعضای ارشد امنیتی و دولتمردان بریتانیا ربوده است!
🇮🇷 حکومت ایران و سپاه پاسداران برنامهٔ خود را طبق ایدئولوژی تشیع و ظهور امام زمان (عج) پیش میبرد و در انتظار جنگ آخرالزمان است.
─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🤲اللّهُمَّ اجْعَل قائِدنَا #الخامنهای في درعك الحصينة التي تجعل فيها من ترید
🥀 #ظهور_نزدیک_است 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1327431703C4d3e0da40c
@zohoore_ghaem