بعد از پنجاهشصت روز تازه از راه رسیده بود و با خود لبخند همیشگی و بوی خاکریز را آورده بود؛ بچهها را در آغوش گرفت و گونههایشان را بوسید، زود صبحانه را آماده کردم، تند تند لقمههایش را خورد و بلند شد، میدانستم میخواهد به کجا برود، گفتم: بعد از این همه مدت نیامده میخواهی بروی؟ لااقل چند ساعتی پیش بچهها بمان اگر بدانی چقدر دلشان برای تو تنگ شده، با لحن ملایمی گفت: حضرت رباب (س) را الگوی خودت قرار بده، مگر نمیدانی که بچههای شهدا چشم انتظار همرزمان پدرشان هستند تا به آنها سر بزنند و حالشان را بپرسند.
کار همیشگیاش بود، نمیتوانست توی خانه دوام بیاورد، باید میرفت و به خانواده تک تک شهدا و همرزمانش سر میزد.
#شهید_محمود_بنیهاشم🌷