eitaa logo
"مـنـتـظـراט ظـهور³¹³"🇵🇸
726 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
89 فایل
✾﷽✾ بِسمِ‌رَبِ‌مَھدی🌱-! ‹دِل‌پر‌زَخم‌زمین‌گفته‌کَسی‌می‌آیـد‌ . زَده‌فریـاد؛که‌فریاد‌رَسی‌می‌آیـد.>💚 شروع نوکریموم:¹⁴⁰²/³/²⁵ پایان: ـشـهاבَت🌸 . کپی؟ -هدف نزدیک شدن به ائمه هست بی زحمت با ³ذکر صلوات📿✨ . سه‍‌م ت‍‌‌رک ک‍ر‍‍د‍ن³تا صلوات📿
مشاهده در ایتا
دانلود
درامام زاده صالح نائیب الزیارت همگی هستیم🌿
دعا گوی همگی هستیم📿
‹اگرپوسیده‌گردداستخوانم، نگرددمھرت‌زجانم‌فراموش🔓♥️› اۍ‌در‌دلم‌نشستہ‌از‌تو‌کجا‌گریزم💚🌱
بریم ادامه رمانمون😊 پارت ⁴.⁵.⁶🌿
👀🕊! با دیدن اتوبوس که داشت داد می زد تهران تهران سریع سمت ش رفتم . خواستم سوار بشم که گفت: - خانوم بلیت؟ به صف بلیت ی نگاه کردم که شلوغ بود و گفتم: - پول شو دو برابر می دم . و از کیف پولم بهش دادم و سوار شدم. اخرای اتوبوس نشستم دو نفر کم داشت یکم طول کشید تا اومدن . از استرس ناخون هامو کف دستم فرو می کردم ای کاش زود تر راه بیفته. بلخره راه افتاد و نفس راحتی کشیدم و به صندلی تکیه دادم. ولی ۵ دقیقه نشد وایساد! در باز شد و پاشا اومد بالا و گفت: - سلام فکر کنم همسر من اشتباهی سوار این اتوبو.. و من و دید به من اشاره کرد و گفت: - بعله اوناهاش. دلم می خواست مهو شم. بلند شدم و گرنه قطعا ابرو ریزی راه می نداخت. پایین اومدم و سمت ماشین رفتم نشستم و درو کوبیدم. پاشا هم نشست و راه افتاد و گفت: - مگه جوجه مذهبی ها هم دروغ می گن؟ حوصله کنایه شنیدن نداشتم و گفتم: - به شما ربطی نداره! روی فرمون کوبید که از ترس پریدم و داد کشید: - بسه دیگه تمام کن این مسخره بازی هاتو هی فرار می کنی عین بچه ها! خودت هم خوب می دونی زمین و زمان بگن نه تو اخرش مال منی! پس بهتره تمام کنی مسخره بازی هاتو اون روی منو بالا نیار! اگر چیزی می گفت فقط می زدتم . ساکت شدن و ترجیح دادم تا یکم جو بخوابه. همیشه فکر می کردم همسرم یه پسر مذهبیه! و حالا! بغض کرده بودم و دیگه حرفی نزدم کاری هم نمی تونستم بکنم! پیش یه سوپر مارکت وایساد و پیاده شد درهای ماشین و قفل کرد و رفت توی سوپر مارکت. با دست های پر برگشت و دروغ چرا حسابی دلم هوس هل و هوله کرده بود. نشست و گذاشت شون روی پام و شادی نه انگار همون دیو دو سر قبل بود گفت: - بیا به قول خودت ناهار که نذاشتم بخوری بخور. منم با پرویی پاستیل و باز کردم و شروع کردم به خوردن. بعد یکم گفت: - تک خوری بیشتر بهت می چسبه اره؟ هوفی کشیدم من از این خجالت می کشم این هی می خواد سر بحث و باز کنه! لب زدم: - چی می خورید؟ با حرص خاصی گفت: - واسه چی منو جمع می بندی مگه من چند نفرم؟ چیه نامحرتم؟ نترس امشب هر طور شده محرم ت می شم! خودمم مطمعن بود چه به خوشی چه به زور این اتفاق می یوفته! جواب شو ندادم که گفت: - بستنی می خورم خانوم چادری! بستنی و باز کردم و طوری گرفتم که دستم به دست ش نخورده اونم هوفی کرد و ازم گرفت. خیلی خسته بودم
👀🕊! خیلی خسته بودم و هی چرتک می زدم. که پاشا زد کنار. اب دهنمو قورت دادم چیکار داشت تو این جاده اخه؟ خم شد سمتم که جیغ کشیدم. چسبید به در و دستاشو برد بالا و گفت: - چته می خوام صندلی و خم کنم بخوابی. سری تکون دادم و زیر غر زد: - انگار دیو دو سر کنارشه اینطور کولی بازی در میاره! و دکمه صندلی و زد که خابیده شد. اخیشی زیر لب گفتم و گرفتم خابیدم . در ماشین که بسته شد چشامو باز کردم. نشستم و گیج به اطراف نگاه کردم پاشا رفت سمت رستوران. دوباره چشامو بستم که صدای در ماشین اومد. پاشا که الان رفت تو رستوران؟ چشامو زود باز کردم که دیدم یه پسر جوون هست حدود19 ساله و هول کرده بود. اب دهنمو قورت دادم گفتم: - اشتباهی سوار شدید این ماشین ماست. برگشت و پشت سرشو نگاه کرد و گفت: - نخیر منم دزدم و اشتباهی نیومدم برو پایین. پوزخندی زدم و گفتم: - ببین پسر عموم بیاد لهت می کنه بفرماید پایین. دستشو اورد جلو بزنتم و گفت: - گمشو پایین بابا بچه.. که جا خالی دادم و با مشت زدم تو سرش که سرش کوبیده شد تو شیشه منم سریع پیاده شدم و جیغ کشیدم دزد دزد. همه جمع شدن و پاشا سریع از توی رستوران دوید بیرون اومد سمتم. همه اطراف ماشین جمع شده بودند و کسی جلو نمی رفت و چند نفری فیلم می گرفتن! واقعا متعسف بودم براشون! پاشا سریع همه رو کنار زد و خودشو بهم رسوند و دید سالمم تعجب کرد گفت: - خوبی؟ سالمی؟ سر تکون دادم و گفتم: - اره دزد تو ماشینه! بهت زده گفت: - پس چرا ماشین و نبرد؟ چادرمو مرتب کردم و گفتم: - اخه خواست بزنه منو با مشت زدم تو سرش سرش خورد تو شیشه گیج شده فک کنم. پاشا چشاش گرد شد و سمت در راننده رفت و بازش کرد یقعه پسره رو گرفت اوردش بیرون تا پلیس برسه دوتا چک ابدار هم زدتش! بلاخره پلیس رسید و پاشا تحویلش داد . توی ماشین نشسته بودیم و کوبیده گرفته بود بخوریم . پاشا با هیجان گفت: - چطوری زدیش؟ مگه بلدی؟ سری تکون دادم و گفتم: - کلاس های بسیج چند تا حرکت بهمون یاد دادن از اون فن استفاده کردم. با مکث گفت: - بسیج؟ سری تکون دادم و دیگه چیزی نگفت. غذا مو روی داشبورد گذاشتم که نوشابه رو یا نفس سرکشید و گفت: - بخور چیزی نخوردی که! هل وهوله ها رو برداشتم و گفتم: - ممنون سیر شدم. باشه ای گفت و یه طوری نگاهم کرد. انگار با نگاهش می گفت بزار زن من بشی مجبورت می کنم یه پرس که هیچ دو پرس و بخوری. خواست غذا رو بندازه که گفتم: - نه چیکارش دارین؟ بعدا می خورم اصراف می شه اگه بندازیم گناهه. دستی پشت گردن ش کشید و انگار حرف م جدید بود براش و گفت: - خوب باشه پس بده من بخورمش. دادم بهش و در کمال تعجب با همون قاشق خودم کل شو خورد. نگاه متعجبی بهش انداختم که گفت: - خوب چیه! تمام مدت داشتم کشیک می دادم ببینم کی می رسی خونه از اون وقت تا الانم که چیزی نخوردم . شونه ای بالا انداختم. وقتی خورد تمام انداخت از شیشه بیرون که با حرص گفتم: - این چه کاریه؟ مگه بی فرهنگی؟ به طبیعت اسیب می زنی و یه بدبخت دیگه باید بیاد اشغال های شما رو جمع کنه. پیاده شدم و رفتم جمع ش کردم و انداختم توی سطل . برگشتم و سوار شدم. انگار که چیز عجیبی دیده باشه هی نگاهم می کرد. اخر سر کلافه شدم از دست ش و گفتم: - چرل انقدر منو نگاه می کنید؟ دستی توی موهای ش کشید و گفت: - اخه عجیبی تو فامیل کسی اینطور نیست خوشم میاد. از جمله اخرش خجالت کشیدم . چه بی پروا و راحت همه چیو می گفت! یعنی از من بدش بیاد هم تو روم بی رودروایسی وایمیسته و می گه ازت بدم میاد!
👀🕊! صدای اذان گوشیم بلند شد. اینجا ها هم که همش درخت بود و جاده مسجدی تفریگاه ی میان راهی نبود! چیکار می کردم؟ نمی خواستم نمازم قضا بشه! رو به پاشا گفتم: - می شه بزنید کنار من نماز بخونم؟ نگاهی بهم انداخت و دوباره به جلو نگاه کرد یکم جلو تر زد کنار. پیاده شدم و خودشم پیاده شد. حالا چطور وضو می گرفتم؟ به پاشا که کنجکاو بهم نگاه می کرد گفتم: - اب دارید تو ماشین؟ اره ای گفت و دست هاشو از جیب هاش در اورد و از صندوق یه بطری اب داد دستم و گفت: - زیر انداز هم می خوای؟ اره ای گفتم. خودش اورد طوری پهن کرد که ماشینی رد می شد منو نبینن. حداقل غیرت ش خوب بود. وضو گرفتم و مهر و سجاده جیبی مو دراوردم و قامت به نماز بستم. نماز مو زیر نگاه های سنگین و خیره ی پاشا خوندم . اخه چقدر نگاه می کنی تو! اخرش چشات چپ می شه! دوباره راه افتادیم بلاخره ساعت 7 شب بود که رسیدیم. ویلا پر بود از ماشین و معلوم بود همه اومدن. خجالت می کشیدم جلوی این همه جمعیت! همیشه اغلب تنها بودم حتا توی مدرسه! کنار ماشین وایسادم و لب مو از استرس گاز گرفتم پاشا که دو قدم رفته و نیش تا بناگوش باز بود برگشت نگاهم کرد ببینه چرا نمی رم. باید هم خوشحال باشه که حریف من شده و تونسته از مخفیگاه ام بکشتم بیرون! اومد سمتم و گفت: - چرا وایسادی؟ بیا دیگه. سرمو زیر انداختم و گفتم: - نمی خوام . با ماشین تکیه داد و گفت: - باز چیه؟ با دست هام ور رفتم و گفتم: - خجالت می کشم خیلی شلوغه اینجا. انگار انتظار داشت باز بگم زن ت نمی شم و با این حرف نفس راحتی کشید تقریبا و گفت: - ببین بیا بریم امشب من و تو مال هم بشیم تو بعله رو بده به من خودم از اینجا می برمت اصلا می ریم ویلا می گیرم دوتایی مون باشیم خلوت خجالت نکشی یا اصلا برمی گردیم تهران خونتون یا هر جا که تو گفتی اصلا کلید اتاق خودمو بهت می دم بری نیای بیرون خوبه؟ سری تکون دادم حداقل بهتر از هیچی بود. با سر اشاره کرد بریم داخل. درو باز کرد و اشاره کرد برم تو که نه ای گفتم. استرس گرفته بودم! مجبور شد خودش اول بره و منم پشت سرش رفتم. تقریبا کامل پشت سرش بودم و چهره همه درهم رفته بود فکر کرده بودن نتونسته منو بیاره ولی پاشا کنار رفت و من نمایان شدم لبخند به لب همه برگشت و شیطنت توی چهره همه پیدا بود. پاشا هم از این دروازه تا اون دروازه نیشش وا بود. سلام ی کردم و سلام همه بالا رفت. با استرس به جمعیت نگاه کردم مامان و بابا اخر نشسته بودن پیش اقاجون تازه رو مبل دو نفره بودن جا نبود من برم و اگه جا بود هم نمی رفتم! تنها امیدم الان پاشا بود که منو از این جو نجات بده که با حرف ش داشتم اب می شدم: - بفرما اقا بزرگ عروس خانوم و اوردم سه ساله دارین تابم می دین امشب دیگه باید مال خودم بشه تا محرمم نشه از این در نمی زارم کسی پاشو بزاره بیرون همین امشب باید یاس زن من بشه! بابای پاشا عمو گفت: - چته پسر مگه طلبکاری؟ باشه حالا بیاین بشینن دختر بدبخت اب شد. پاشا تازه متوجه من که از خجالت سرخ شده بودم نگاه کرد. کم مونده بود گریه ام بگیره. اخه این چرا اینقدر حوله؟ بهش نگاه کردم که گفت: - بیا بریم رو اون مبله بشینیم. دمبالش مثل جوجه ها راه افتادم و با فاصله ازش نشستم تقریبا به دسته مبل چسبیده بودم . تو خانواده کسی جز من مذهبی نبود! یه برادر بزرگ تر داشتم امیر که میونه امون زیاد خوب نبود همیشه به خاطر چادرم مسخره ام می کرد و باهام بیرون نمی یومد و با دختر عمو و دختر عمه هام بود همیشه می گفت من امروزی نیستم و ابروشو جلو دوستا و همکاراش می برم! مامان و بابا هم که عاشق تک پسرشون بود و کلا منو به حال خودم رها کرده بودن. دوست داشتم ازدواج کنم اما نه یکی مثل مامان و بابای خودم که فردا دوباره مثل همونا باهام رفتار کنه. من یا ادم مذهبی می خواستم! ولی توی خاندان ها همه با فامیل ازدواج کرده بودن و یعنی اصلا ازدواج غیر از فامیلی نداشتیم!👀🕊! نگاه همه روی من و پاشا بود . شاید اگه پاشا یکی دیگه از دخترای فامیل و می خواست بی چون و چرا زن ش می شدن پولدار نبود که بود امروزی نبود که بود خوشکل نبود که بود ! ولی تنها عیب ش برای من مذهبی نبودنشه! چطور می خواد با اخلاق های من بسازه؟ همه پچ پچ می کردن پاشا خم شد کنارم و کنار گوشم گفت: - همه شرط بسته بودن نمی تونم بیارمت دهن همه رو سرویس کردم! خودشم خندید! انگار من کالا م روی من شرط بسته بودن. بهش نگاه کردم که سرش اومد جلو و منتظر شد چیزی بگم: - یعنی شما به خاطر حرف بقیه منو اوردی و به خاطر اینکه نشون بدید حریف منید و دهن اونا رو سرویس کنید می خواید با من ازدواج کنید؟
میشه ۵تا صلوات برای خوشحالی آقا جانمون مهدی فاطمه عجل الله تعالی فرجه الشریف بفرستید؟🥹🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا