eitaa logo
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.5هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
8.4هزار ویدیو
563 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر @Yahosin31 مدیر تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یـادت_بـاشـد♥️ ✍ #فصل_‌اول (#خواستگاری) #قسمت‌6 خواندن این خا
✨﷽✨ ♥️ ✍ () اخم کردم و گفتم: _ یعنی چی؟ درست بگو ببینم چی شده؟ من که چیزی نشنیدم. گفت: _ خودم دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کرد و یواشکی با ایما و اشاره به هم یه چیزایی گفتن! پرسیدم: _ خب که چی؟ با مکث گفت: _ نمی‌دونم، اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکر کنم حمید آقا رو بفرستن که با تو حرف بزنه. با اینکه قبلا به این موضوع فکر کرده بودم، ولی الان اصلا آمادگی نداشتم؛ آن هم چند ماه بعد از اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم. گویا عمه با چشم به مادرم اشاره کرده بود که بروند آشپزخانه. آنجا گفته بود: _ ما که اومدیم دیدن داداش. حمید که هست، فرزانه هم که هست. بهترین فرصته که این دو تا بدون هیاهو با هم حرف بزنن. الان هر چی هم که بشه بین خودمونه، داستانی هم پیش نمیاد که چی شد، چی نشد. اگه به اسم خواستگاری بخوایم بیایم، نمیشه. اولا که فرزانه نمی‌ذاره، دوما یه وقت جور نشه، کلی مکافات میشه. جلوی حرف مردم رو نمیشه گرفت. توی در و همسایه و فامیل هزار جور حرف می‌بافن. تا شنیدم قرار است بدون هیچ مقدمه و خبر قبلی با حمید آقا صحبت کنم، همان جا گریه‌ام گرفت. آبجی که با دیدن حال و روزم بدتر از من هول کرده بود، گفت: _ شوخی کردم! تو رو خدا گریه نکن. ناراحت نباش، هیچی نیست! بعد هم وقتی دید اوضاع ناجور است‌، از اتاق زد بیرون. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید؛ دست خودم نبود. روسری‌ام را آزادتر کردم تا راحت‌تر نفس بکشم. زمانی نگذشته بود که مادرم داخل اتاق آمد. مشخص بود خودش هم استرس دارد. گفت: _ دخترم! اجازه بده حمید بیاد با هم حرف بزنین. حرف زدن که اشکال نداره. بیشتر آشنا می‌شین. آخرش باز هر چی خودت بگی، همون میشه. شبیه برق گرفته‌ها شده بودم. اشکم در آمده بود. خیلی محکم گفتم: _ نه! اصلا! من که قصد ازدواج ندارم. تازه دانشگاه قبول شدم، می‌خوام درس بخونم. هنوز مادرم از چارچوب در بیرون نرفته بود که پدرم عصازنان وارد اتاق شد و گفت: _ من نه میگم صحبت کنید، نه میگم حرف نزنید. هر چیزی که نظر خودت باشه. میخوای با حمید حرف بزنی یا نه؟! مات و مبهوت مانده بودم، گفتم: _ نه! من برای ازدواج تصمیمی ندارم، با کسی هم حرف نمی‌زنم؛ حالا حمید آقا باشه یا هر کس دیگه. با آمدن ننه ورق برگشت. ننه را نمی‌توانستم دست خالی رد کنم، گفت: _ تو نمیخوای به حرف من و پدر مادرت گوش بدی؟ با حمید صحبت کن. خوشت نیومد بگو نه. هیچ‌کس نباید روی حرف من حرف بزنه! دو تا جوون میخوان با هم صحبت کنن، سنگای خودشون را وا بکنن. حالا که بحث پیش اومده چند دقیقه صحبت کنید تکلیف روشن بشه. حرف ننه بین خانواده ما حرف آخر بود. همه از او حساب می‌بردیم. کاری بود که شده بود. قبول کردم و این طور شد که ما اولین بار صحبت کردیم. صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه گفت: _ آخه چرا این‌طوری؟ ما نه دسته گل گرفتیم، نه شیرینی آوردیم. عمه هم گفت: _ خداوکیلی موندم توی کار شما. حالا که عروس رو راضی کردیم، داماد ناز میکنه! در ذهنم صحنه‌های خواستگاری، گل‌های آن‌چنانی و قرارهای رسمی مرور می‌شد، ولی الان بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد همه چیز خیلی ساده داشت پیش می‌رفت! گاهی ساده بودن قشنگ است! ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یـادت_بـاشـد♥️ ✍ #فصل_‌اول (#خواستگاری) #قسمت‌7 اخم کردم و گف
✨﷽✨ ♥️ ✍ () حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ کاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود. همان پسر عمه ای که با سعید آقا همیشه لباس یکسان می‌پوشید؛ بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شماره‌های قرمز! موهایش را از ته می‌زد، یک پسر بچه کچل فوق العاده شلوغ و بی نهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت. نمی‌گذاشت با پسرها قاطی بشوم. دعوا که می‌شد طرف من را گرفت، مکبر مسجد بود و با پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل می‌رفت. این‌ها چیزی بود که از حمید می‌دانستم. زیر آینه روبه‌روی پنجره‌ای که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم. حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد. هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم. جلوی در را گرفتم و گفتم: _ ما حرف خاصی نداریم. دو تا نامحرم که داخل اتاق در رو نمی‌بندن! سر تا پای حمید را ورانداز کردم. شلوار طوسی و پیراهن معمولی؛ آن هم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود. بعدا متوجه شدم که تازه از ماموریت برگشته بود، برای همین محاسنش بلند بود. چهره‌اش زیاد مشخص نبود به جز چشم‌هایش که از آن‌ها نجابت می‌بارید. مانده بودیم کداممان باید شروع کند. نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بود؛ از این دست به آن دست با نمکدان بازی می‌کرد. من هم سرم پایین بود و چشم دوخته بودم به گره‌های فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود؛ خون به مغزم نمی‌رسید. چند دقیقه‌ای سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا این که حمید اولین سوال را پرسید: _ معیار شما برای ازدواج چیه؟ به این سوال قبلا خیلی فکر کرده بودم، ولی آن لحظه واقعا جا خوردم. چیزی به ذهنم خطور نمی‌کرد. گفتم: _ دوست دارم همسرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده. ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینکه که خمس و زکاتمون بمونه. گفت: _ این که خیلی خوبه. من هم دوست دارم رعایت کنیم. بعد پرسید: _ شما با شغل من مشکل نداری؟! من نظامیم، ممکنه بعضی روزها ماموریت داشته باشم، شب ها افسر نگهبان بایستم، بعضی شب ها ممکنه تنها بمونید. جواب دادم: _ با شغل شما هیچ مشکلی ندارم. خودم بچه پاسدارم. میدونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه. اتفاقا من شغل شما رو خیلی هم دوست دارم. بعد گفت: _ حتما از حقوقم خبر دارین. دوست ندارم بعدا سر این چیزها به مشکل بر بخوریم. از حقوق ما چیز زیادی در نمیاد. گفتم: _ برای من این چیزها مهم نیست. من با همین حقوق بزرگ شدم. فکر کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم. همان جا یاد خاطره‌ای از شهید همت افتادم و ادامه دادم: _ من حاضرم حتی توی خونه‌ای باشم که دیوار کاه‌گلی داشته باشه، دیوارها رو ملافه بزنیم، ولی زندگی خوب و معنوی‌ای داشته باشیم. حمید خندید و گفت: _ با این حال حقوقمو بهتون میگم تا شما باز فکراتون رو بکنین؛ ماهی ششصد و پنجاه هزار تومن چیزیه که دست ما رو می‌گیره. زیاد برایم مهم نبود. فقط برای اینکه جو صحبت‌هایمان از این حالت جدی و رسمی خارج بشود پرسیدم: _ شما با شش میلیون تومن میخوان زن بگیری؟! در حالی که می‌خندید، سرش را پایین انداخت و گفت: _ با توکل به خدا همه‌چی جور میشه. بعد ادامه داد: _ بعضی شب‌ها هیئت میرم، امکان داره دیر بیام. گفتم: _ اشکال نداره، هیئت رو می‌تونین برین، ولی شب هر جا هستین برگردین خونه؛ حتی شده نصف شب. قبل از شروع صحبتمان اصلا فکر نمی‌کردم موضوع این همه جدی پیش برود. هر چیزی که حمید می‌گفت مورد تأیید من بود و هر چیزی که من می‌گفتم حمید تأیید می‌کرد. پیش خودم گفتم: _ این‌طوری که نمیشه، باید یه ایرادی بگیرم حمید بره. با این وضع که داره پیش میره باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشیم! ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨﷽✨ ♥️ ✍ () به ذهنم خطور کرد از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم، ولی چیزی برای گفتن نداشتم. تا خواستم خورده بگیرم، ته دلم گفتم: « خب فرزانه! تو که همین مدلی دوست داری.» نگاهم به موهایش افتاد که به یک طرف شانه کرده بود، خواستم ایراد بگیرم، ولی بازم دلم راضی نشد، چون خودم را خوب می‌شناختم؛ این سادگی‌ها برایم دوست داشتنی بود. وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم، سراغ خودم رفتم. سعی کردم از خودم یک غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلا از خواستگاری من پشیمان بشود، برای همین گفتم: _ من آدم عصبی‌ای هستم، بد اخلاقم‌، صبرم کمه. امکان داره شما اذیت بشی. حمید که انگار متوجه قصد من از این حرف‌ها شده بود، گفت: _ شما هر چقدرم که عصبانی بشی من آرومم، خیلی هم صبورم. بعید می‌دونم با این چیز‌ها جوش بیارم. گفتم: _ اگه یه روزی برم سرکار یا برم دانشگاه، خسته باشم، حوصله نداشته باشم، غذا درست نکرده باشم، خونه شلوغ باشه، شما ناراحت نمیشی؟ گفت: _ اشکال نداره. زن مثل گل می‌مونه، حساسه. شما هر چقدرم که حوصله نداشته باشی، مدارا می‌کنم. خلاصه به هر دری زدم حمید روی همان پله اول مانده بود. از اول تمام عزمش را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد. محترمانه باج می‌داد و هر چیزی می‌گفتم قبول می‌کرد. حال خودم هم عجیب بود. حس می‌کردم مسحور او شده‌ام. با متانت خاصی حرف می‌زد. وقتی صحبت می‌کرد از ته دل محبت را از کلماتش حس می‌کردم. بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود، حیای چشم‌های حمید بود. یا زمین را نگاه می‌کرد یا به همان نمکدان خیره شده بود. محجوب بودن حمید کارش را به خوبی جلو می‌برد. گویی قسمتم این بود که عاشق چشم‌هایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمی‌کرد. با این چشم‌های محجوب و پر از جذبه می‌شد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد؛ عشقی که اتفاق می‌افتد و آن وقت یک جفت چشم می‌شود همه زندگی. چشم‌هایی که تا وقتی می‌خندید همه چیز سر جایش بود. از همان روز عاشق این چشم‌ها شدم. آسمان چشم‌هایش را دوست داشتم؛ گاهی خندان و گاهی خیس و بارانی! نیم ساعتی از صحبت‌های ما گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم شد. بیشتر او صحبت می‌کرد و من شنونده بودم یا نهایتا با چند کلمه کوتاه جواب می‌دادم، انگار خودش هم متوجه سکوتم شده باشد، پرسید: _ شما سوالی نداری؟ اگر چیزی براتون مهمه بپرسید. برایم درس خواندن و کار مهم بود. گفتم: _ من تازه دانشگاه قبول شدم. اگر قرار بر وصلت شد، شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگر جور شد سرکار برم؟ حمید گفت: _ مخالف درس خوندن شما نیستم، ولی واقعیتش رو بخوای، به خاطر فضای نامناسب بعضی دانشگاه‌ها دوست ندارم خانمم دانشگاه بره. البته مادرم با من صحبت کرده و گفته که شما به درس علاقه داری. از روی اعتماد و اطمینانی که به شما دارم اجازه میدم دانشگاه برین. سر کار رفتن هم به انتخاب خودتون، ولی نمی‌خوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه. با شنیدن صحبت‌هایش گفتم: _ مطمئن باشید من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما رو میدم. راجع به کار هم من خودم محیط مردونه رو نمی‌پسندم. اگه محیط مناسبی بود میرم، ولی اگه بعدا بچه‌دار بشم و ثانیه‌ای حس کنم همسر یا فرزندم به خاطر سرکار رفتنم اذیت می‌شن، قول میدم دیگه نرم. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یـادت_بـاشـد♥️ ✍ #فصل_‌اول (#خواستگاری) #قسمت‌9 به ذهنم خطور
✨﷽✨ ♥️ ✍ () اکثر سوال‌هایی که حمید پرسید را نیازی ندیدم من هم بپرسم. از بس در این مدت ننه از حمید گفته بود‌، جواب آن‌ها را می‌دانستم. وسط حرف‌ها پرسیدم: _ شما کار فنی بلدین؟ حمید متعجب از سوال من گفت: _ در حد بستن لامپ بلدم! گفتم: _ در حدی که واشر شیر آب رو عوض کنین چطور؟! گفت: _ آره خیالتون راحت. دست به آچارم بد نیست، کار رو راه میندازیم. مسئله‌ای من را درگیر کرده بود. مدام در ذهنم بالا و پایین می‌کردم که چطور آن را مطرح کنم، دلم را به دریا زدم و پرسیدم: _ ببخشید این سوال رو می‌پرسم، چهره من مورد پسند شما هست یا نه؟! پیش خودم فکر می‌کردم نکنه حمید به خاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرف‌ها بوده، به خواستگاری من آمده است. جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد: _ نمی‌دونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین. اگه مورد پسند نبودین که نمی‌اومدم اینجا و اینقدر پیگیری نمی‌کردم. از ساعت پنج تا شش‌ونیم صحبت کردیم. هنوز نمکدان بین دست‌های حمید می‌چرخید. صحبت‌ها تمام شده بود، حمید وقتی می‌خواست از اتاق بیرون برود به من تعارف کرد. گفتم: _ نه شما بفرمایین. گفت: _ حتما میحواین فکر کنین، پس اجازه بدید آخرین حدیث رو هم بگم. یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادته. بین صحبت‌هایمان چندین بار از حدیث و روایت استفاده کرده بود. هر چیزی که می‌گفت یا قال امام صادق(ع) بود یا قال امام باقر(ع). با گفتن این حدیث صحبت ما تمام شد و حمید زودتر از من اتاق را ترک کرد. آن روز نمی‌دانستم مرام حمید همین است: «می‌آید، نیامده جواب می‌گیرد و بعد هم خیلی زود می‌رود.» حالا همه آن چیزی که دنبالش بود را گرفته بود. من ماندم و یک دنیا رویاهایی که از بچگی با آن‌ها زندگی کرده بودم و حس می‌کردم از این لحظه روزهای پر فراز و نشیبی باید در انتظار من باشد؛ یک انتظار تازه که به حسی تمام ناشدنی تبدیل خواهد شد. تمام آن یک ساعت‌ و نیمی که داشتیم صحبت می‌کردیم، پدرم با اینکه پایش در رفته بود، عصا به دست بیرون اتاق در رفت و آمد بود. می‌رفت ته راهرو، به دیوار تکیه می‌داد، با ایما و اشاره منظورش را می‌رساند که یعنی کافیه! در چهره‌اش به راحتی می‌شد استرس را دید. می‌دانستم چقدر به من وابسته است و این لحظات او را مضطرب کرده. همیشه وقتی حرص می‌خورد عادت داشت یا راه می‌رفت یا لبش را ور می‌چید. وقتی از اتاق بیرون آمدم، عمه گفت: _ فرزانه جان! خوب فکراتو بکن. ما هفته بعد برای گرفتن جواب تماس می‌گیریم. از روی خجالت نمی‌توانستم درباره اتفاق آن روز و صحبت‌هایی که با حمید داشتم با پدر و مادرم حرفی بزنم. این طور مواقع معمولا حرف‌هایم را به برادرم علی می‌زنم. در ماجراهای مختلفی که پیش می‌آمد، مشاور خصوصی من بود. با اینکه از نظر سنی یک سال از من کوچک‌تر است، ولی نظرات خوب و منطقی‌ای می‌دهد. باشگاه بود. وقتی به خانه رسید‌، هنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که ماجرای صحبتم با حمید را برایش تعریف کردم و نظرش را پرسیدم، گفت: _ کار خوبی کردی صحبت کردی. حمید پسر خیلی خوبیه. من از همه نظر تاییدش می‌کنم. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یـادت_بـاشـد♥️ ✍ #فصل_‌اول (#خواستگاری) #قسمت‌11 مهر حمید از
✨﷽✨ ♥️ ✍ () از پشت شیشه پنجره سی‌سی‌سیو بیمارستان در حال دعا برای شفای همه مریض‌ها و مادربزرگم بودم. دو سه روزی بود که ننه را به خاطر مشکل قلبی بستری کرده بودند. خیلی نگرانش بودم. در حال خودم نبودم که دیدم یکی سرش را چرخاند جلوی چشم‌های من و سلام داد. حمید بود. هنوز جرئت نکرده بودم به چشم‌هایش نگاه کنم؛ حتی آن روز نمی‌دانستم چشم‌های حمید چه رنگی هستند. گفت: _ نگران نباش، حال ننه خوب میشه. راستی! دو روز بعد برای دکتر ژنتیک نوبت گرفتم. نوبتمان که شد، مادرم را هم همراه خودمان بردیم. من و مادرم جلوتر می‌رفتیم و حمید پشت سر ما می‌آمد. وقتی به مطب دکتر رسیدیم، مادرم جلو رفت و از منشی که یک آقای جوان بود پرسید: _ دکتر هست امروز یا نه؟ منشی جواب داد: _ برای دکتر کاری پیش اومده نمیاد. نوبت‌های امروز به سه‌شنبه موکول شده. مادرم پیش ما که برگشت، حمید گفت: _ زندایی شما چرا رفتی جلو؟ خودم میرم برای هفته بعد هماهنگ می‌کنم، شما همین جا بشینید. حمید که جلو رفت، مادرم خیلی آرام و با خنده گفت: _ فرزانه! این از بابای تو هم بدتره! فقط لبخند زدم. خجالتی تر از این بودم که به مادرم بگویم: «خوبه دیگه، روی همسر آیندش حساسه!» از مطب که بیرون آمدیم، حمید خیلی اصرار کرد تا ما را یک جایی برساند، ولی ما چون برای خرید وسایل مورد نیاز مادرم می‌خواستیم به بازار برویم همان جا از حمید جدا شدیم. سه‌شنبه که رسید، خودمان به مطب دکتر رفتیم. در اتاق انتظار روی صندلی نشسته بودیم. هنوز نوبت ما نشده بود. هوا نه تابستانی و گرم بود، نه پاییزی و سرد. آفتاب نیمه جان اوایل مهر از پنجره مطب می‌تابید. حمید با اینکه سعی می‌کرد چهره شاد و بی تفاوتی داشته باشد، اما لرزش خفیف دست‌هایش گویای همه چیز بود. مدت انتظارمان خیلی طولانی شد. حوصله‌ام سررفته بود. این وسط شیطنت حمید گل کرده بود. گوشی را جوری تکان می‌داد که آفتاب از صفحه گوشی به سمت چشم‌های من بر می‌گشت. از بچگی همین‌طور شیطنت داشت و یکجا آرام نمی‌گرفت. با لحن ملایمی گفتم: _ حمیدآقا! میشه این کار رو نکنید؟ تا یک ماه بعد عقد همین‌طور رسمی با حمید صحبت می‌کردم، فعل‌ها را جمع می‌بستم شما صدایش می‌کردم. با شنیدن اسم «آقای سیاهکالی» بی معطلی به سمت اتاق خانم دکتر رفتیم. به اتاق در که رسیدیم، حمید در را باز کرد و منتظر شد تا من اول وارد اتاق شوم و بعد خودش قدم به داخل اتاق گذاشت و در را به آرامی بست. دکتر که خانم مسنی بود از نسبت‌های فامیلی ما پرس‌وجو کرد. برای اینکه دقیق‌تر بررسی انجام بشود، نیازمند بود شجره‌نامه خانوادگی بنویسیم. حمید خیلی پیگیر این موضوعات نبود. مثلا نمی‌دانست دایی ناتنی پدرم با عمه خودش ازدواج کرده است، ولی من همه این‌ها را به لطف تعریف‌های ننه می‌دانستم و از زیر و بم ازدواج‌های فامیلی و نسبت‌های سببی و نسبی با خبر بودم، برای همین کسی را از قلم جا نینداختم. از آنجا که در اقوام ما ازدواج‌های فامیلی زیاد داشتیم‌، چندین بار خانم دکتر در ترسیم شجره‌نامه اشتباه کرد. مدام خط می‌زد و اصلاح می‌کرد. خنده‌اش گرفته بود و می‌گفت: _ باید از اول شروع کنیم. شما خیلی پیچ پیچی هستید! آخر سر هم معرفی نامه داد برای آزمایش خون و ادامه کار. روز آزمایش فاطمه هم همراه من و حمید آمد . آزمایش خونِ سخت و دردآوری بود. اشکم در آمده بود و رنگ به چهره نداشتم. حمید نگران و دلواپس بالای سر من ایستاده بود. دل این را نداشت که من را در آن وضعیت ببیند. با مهربانی از در و دیوار صحبت می‌کرد که حواسم پرت بشود. می‌گفت: _ تا سه بشماری تمومه. آزمایش را که دادیم، چند دقیقه‌ای نشستم. به خاطر خون زیادی که گرفته بودند، ضعف کرده بودم. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یـادت_بـاشـد♥️ ✍ #فصل_‌دوم (#عــقــد) #قسمت‌12 از پشت شیشه پنجره سی‌سی‌سیو بیمارستان در حال
✨﷽✨ ♥️ ✍ () موقع بیرون آمدن، حمید برگه آزمایشگاه را به من داد و گفت: _ شرمنده فرزانه خانم، من که فردا میرم ماموریت. بی زحمت دو روز بعد خودت جواب آزمایش رو بگیر. هر وقت گرفتی حتما به من خبر بده. برگشتیم با هم می‌بریم مطب به دکتر نشون بدیم. این دو روز خبری از هم نداشتیم. حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که با هم در تماس باشیم. گاهی مثل مرغ سَرکَنده دور خودم می‌چرخیدم و خیره به برگه آزمایشگاه، تا چند سال آینده را مثل پازل در ذهنم می‌چیدم. با خودم می‌گفتم: «اگر نتیجه آزمایش خوب بود که من و حمید با هم عروسی می‌کنیم، سال‌های سال پیش هم با خوشی زندگی می‌کنیم و یه زندگی خوب می‌سازیم.» به جواب منفی زیاد فکر نمی‌کردم، چون چیزی هم نبود که بخواهیم در ذهنم بسازم. گاهی هم که به آن فکر می‌کردم با خودم می‌گفتم: «شاید هم جواب آزمایش منفی باشه، اون موقع چی؟ خب معلومه دیگه، همه چی طبق قراری که گذاشتیم همون جا تموم می‌شه و هر کدوم میریم سراغ زندگی خودمون. به هیچ‌کس هم حرفی نمی‌زنیم. ما که نمی‌تونیم نتیجه منفی آزمایش به این مهمی رو ندیده بگیریم». به اینجا که می‌رسیدم رشته چیزهایی که در خیالم بافته بودم، پاره می‌شد. دوست داشتم از افکار حمید هم باخبر می‌شدم. این دو روز خیلی کند و سخت گذشت. به ساعت نگاه کردم. دوست داشتم به گردن عقربه‌های ساعت طناب بیندازم و این ساعت‌ها زودتر بگذرد و از این بلاتکلیفی در بیاییم. به سراغ کیفم رفتم و برگه آزمایشگاه را نگاه کردم. می‌خواستم ببینم باید چه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم. داشتم برنامه ریزی می‌کردم که عمه زنگ زد. بعد از یک احوال‌پرسی گرم خبر داد حمید از ماموریت برگشته است و می‌خواهد که با هم برای گرفتن آزمایش برویم. هر بار دونفری می‌خواستیم جایی برویم اصلا راحت نبودم و خجالت می‌کشیدم نمی‌دانستم چطور باید سرصحبت را باز کنم. حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم. استرس نتیجه را از هم پنهان می‌کردیم، ولی ته چشم‌های هر دوی ما اضطراب خاصی موج می‌زد. نتیجه را که گرفت به من نشان داد. گفتم: _ بعدا یه ناهار مهمون کنین تا من براتون نتیجه آزمایش رو بگم. حمید گفت: _ شما دعا کن مشکلی نباشه، به جای یه ناهار، دَه ناهار میدم. از برگه‌ای که داده بودند متوجه شدم مشکلی نیست، ولی به حمید گفتم: _ برای اطمینان باید نوبت بگیریم، دوباره بریم مطب و نتیجه رو به دکتر نشون بدیم. اونوقت نتیجه نهایی مشخص میشه. از همان جا حمید با مطب تماس گرفت و برای غروب همان روز نوبت رزرو کرد. از آزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام را تا سبزه میدان نیم ساعتی پیاده آمدیم. چون هنوز به هیچ‌کس حتی به فامیل نزدیک حرفی نزده بودیم تا جواب آزمایش ژنتیک قطعی بشود، کمی اضطراب این را داشتم که نکند یک آشنایی ما را با هم ببیند. قدم‌زنان از جلوی مغازه‌ها یکی یکی رد می‌شدیم که حمید گفت‌: _ آبمیوه بخوریم؟ گفتم: _ نه، میل ندارم. چند قدم جلوتر گفت: _ از وقت ناهار گذشته، بریم یه چیزی بخوریم؟ گفتم: _ من اشتها برای غذا ندارم. از پیشنهادهای جورواجورش مشخص بود دنبال بهانه است تا بیشتر با هم باشیم، ولی دست خودم نبود. هنوز نمی‌توانستم با حمید خودمانی رفتار کنم. از اینکه تمامی پیشنهادهایش به در بسته خورد کلافه شده بود. سوار تاکسی هم که بودیم، زیاد صحبت نکردم. آفتاب تندی می‌زد. انگار نه انگار که تابستان تمام شده است. عینک دودی زده بودم. یکی از مژه‌های حمید روی پیراهنش افتاده بود. مژه را به دستش گرفت، به من نشان داد و گفت: _ نگاه کن، از بس با من حرف نمی‌زنی و منو حرص میدی، مژه‌هام داره می‌ریزه! ناخودآگاه خنده‌ام گرفت، ولی به خاطر همان خنده وقتی به خانه رسیدم کلی گریه کردم؛ چرا باید به حرف یک نامحرم لبخند می‌زدم؟! مادرم گریه من را که دید، گفت: _ دخترم! اینکه گریه نداره. تو دیگه رسما می‌خوای زن حمید بشی، اشکالی نداره. حرف‌های مادرم در اوج مهربانی آرامم کرد، ولی ته دلم آشوب بود. هم می‌خواستم بیشتر با حمید باشم، بیشتر بشناسمش، بیشتر صحبت کنیم، هم اینکه خجالت می‌کشیدم. این نوع ارتباط برای من تازگی داشت. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یـادت_بـاشـد♥️ ✍ #فصل_‌دوم (#عــقــد) #قسمت‌13 موقع بیرون آمدن، حمید برگه آزمایشگاه را به من
✨﷽✨ ♥️ ✍ () نزدیکی‌های غروب همان روز حمید دنبالم آمد تا با هم به مطب دکتر برویم. یکی دو نفر بیشتر منتظر نوبت دکتر نبودند. پول ویزیت دکتر را که پرداخت کرد، روی صندلی کنار من نشست. از تکان دادن‌های مداوم پایش متوجه استرسش می‌شدم. چند دقیقه‌ای منتظر ماندیم. وقتی نوبتمان شد، داخل اتاق رفتیم. خانم دکتر نتیجه آزمایش را با دقت نگاه کرد. بررسی‌هایش چند دقیقه‌ای طول کشید. بعد همان طور که عینکش را از روی چشم برمی‌داشت، لبخندی زد و گفت: _ باید مژدگونی بدین! تبریک میگم، هیچ مشکلی نیست. شما می‌تونید ازدواج کنید. تا دکتر این را گفت، حمید چشم‌هایش را بست و نفس راحتی کشید. خیالش راحت شد. تنها دلیلی که می‌توانست مانع این وصلت بشود جواب آزمایش ژنتیک بود که آن هم شکرخدا به خیر گذشت. حمید گفت: _ ممنون خانم دکتر. البته همون‌ جا توی آزمایشگاه فرزانه خانم نتیجه رو فهمیدن، ولی گفتیم بیاریم پیش شما خیالمون راحت بشه. خانم دکتر گفت: _ خب فرزانه جان تا یه مدت دیگه همکار ما میشه، باید هم سر در بیاره از این چیزها. امیدوارم خوشبخت بشید و زندگی خوبی داشته باشید. حمید در پوستش نمی‌گنجید، ولی کنار خانم دکتر نمی‌توانست احساسش را ابراز کند. از خوشحالی چندین بار از خانم دکتر تشکر کرد و با لبی خندان از مطب بیرون آمدیم. چشم‌های حمید عجیب می‌خندید، به من گفت: _ خداروشکر، دیگه تموم شد، راحت شدیم. چند لحظه‌ای ایستادم و به حمید گفتم: _ نه، هنوز تموم نشده! فکر کنم یه آزمایش دیگه هم باید بدیم. کلاس ضمن عقد هم باید بریم. برای عقد لازمه. حمید که سر از پا نمی‌شناخت گفت: _ نه بابا، لازم نیست! همین جواب آزمایش رو بدیم کافیه. زودتر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانواده‌ها این خبر خوش رو بدیم. حتما اونها هم از شنیدنش خوشحال میشن. شانه‌هایم را بالا انداختم و گفتم: _ نمی‌دونم، شاید هم من اشتباه می‌کنم و شما اطلاعاتتون دقیق‌تره! قدیم‌ها که کوچک بودم، یکسره خانه عمه بودم و با دختر عمه‌ها بازی می‌کردم. بعد که بزرگ‌تر شدم و به سن تکلیف رسیدم، خجالت می‌کشیدم و کمتر می‌رفتم. حمید هم خیلی کم به خانه ما می‌آمد. از وقتی که بحث وصلت ما جدی شد، رفت‌ و آمدها بیشتر شده بود. آن روز هم قرار بود حمید با پدر و مادرش برای صحبت‌های نهایی به خانه ما بیایند. مشغول شستن میوه‌ها بودم که پدرم به آشپزخانه آمد و پرسید: _ دخترم، اگه بحث مهریه شد، چی بگیم؟ نظرت چیه؟ روی اینکه سرم را بلند کنم و با پدرم مفصل درباره این چیزها صحبت کنم، نداشتم. گفتم: _ هر چی شما صلاح بدونید بابا. پدرم خندید و گفت: _ مهریه حق خودته، ما هیچ نظری نداریم. دختر باید تعیین کننده مهریه باشه. کمی مکث کردم و گفتم: _ پونصد تا چطوره؟ شما که خودتون میدونید مهریه فامیلای مامان همه بالای پونصد سکه‌اس. پدرم یک نارنگی برداشت و گفت: _ هر چی نظر تو باشه، ولی به نظرم زیاده. میوه‌ها را داخل سبد ریختم و مشغول خشک کردن آن‌ها شدم، گفتم: _ پس میگیم سیصدتا، ولی دیگه چونه نزنن! پدرم خندید و گفت: _ مهریه رو کی داده، کی گرفته! جلوی خنده‌ام را به زور گرفتم. نگاه‌های پدرم نگاه غریبی بود، انگار باورش نمی‌شد با فرزانه کوچکی که همیشه بهانه آغوش پدرش را می‌گرفت و دوست داشت ساعت‌ها با او هم بازی شود، صحبت از مهریه و عروسی می‌کند. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یـادت_بـاشـد♥️ ✍ #فصل_‌دوم (#عــقــد) #قسمت‌14 نزدیکی‌های غروب همان روز حمید دنبالم آمد تا ب
✨﷽✨ ♥️ ✍ () همه چیز را پذیرایی آماده کرده بودم. اولین باری نبود که مهمان داشتیم، ولی استرس زیادی داشتم. چندین بار چاقوها و بشقاب‌ها را دستمال کشیدم. فاطمه سر به سرم می‌گذاشت. مادرم به آرامی با پدرم صحبت می‌کرد. حدس می‌زدم درباره تعداد سکه‌های مهریه باشد. بالاخره مهمان‌ها رسیدند. احوال‌پرسی که کردم به آشپزخانه برگشتم. برای بار چندم چاقوها را دستمال کشیدم، ولی تمام حواسم به حرف‌هایی بود که داخل پذیرایی ردوبدل می‌شد. عمه گفت: _ داداش حالا که جواب آزمایش اومده، اگه اجازه بدی فردا فرزانه و حمید برن بازار حلقه بخرن. جمعه هفته بعد هم عقدکنان بگیریم. تا صبحت حلقه شد، نگاهم به انگشت دست چپم افتاد. احساس عجیبی به سراغم آمده بود؛ حسی بین آرامش و دلهره از سختی مسئولیت و تعهدی که این حلقه به دوش آدمی می‌گذارد. وقتی موضوع مهریه مطرح شد، پدرم گفت: _ نظر فرزانه روی سیصدتاست. پدر حمید نظر خاصی نداشت. گفت: _ به نظرم خود حمید باید با عروس خانوم به توافق برسه و میزان مهریه رو قبول کنه. چند دقیقه سکوتی سنگین فضای اتاق را گرفت. می‌دانستم حمید آن‌قدر با حجب و حیاست که سختش می‌آید در جمع بزرگ‌ترها حرفی بزند. دست آخر وقتی دید همه منتظر هستند او نظرش را بدهد، گفت: _ توی فامیل نزدیک ما مثلا زن‌داداش‌ها یا آبجی‌ها مهریشون اکثرا صدوچهارده تا سکه‌اس. سیصد تا خیلی زیاده. اگه با من باشه دوست دارم مهریه خانمم چهارده سکه باشه، ولی باز نظر خانواده عروس خانوم شرطه. همه چیز برعکس شده بود. از خیلی وقت پیش محبت حمید در دل خانواده من نشسته بود. مادرم به جای این که طرف من باشد و از پیشنهاد مهریه من دفاع کند، به حمید گفت: _ فردا موقع خرید حلقه با فرزانه حرف بزن، احتمالا نظرش تغییر میکنه. اونوقت هر چی شما دو تا تصمیم گرفتید، ما قبول می‌کنیم. پدرم هم دست کمی از مادرم نداشت؛ بیشتر طرف حمید بود تا من. در ظاهر می‌گفت نظر فرزانه روی سیصد سکه است، ولی مشخص بود میل خودش چیز دیگری است. چایی را که بردم، حس کسی را داشتم که اولین بار است سینی چای را به دست می‌گیرد. گویی تا به حال حمید را ندیده بودم. حمیدی که امروز ه خانه ما آمده بود، متفاوت از پسر عمه‌ای بود که دفعات قبل دیده بودم. او حالا دیگر تنها پسر عمه من نبود، قرار بود شریک زندگیم باشد. چایی را به همه تعارف کردم و کنار عمه نشستم. عمه که خوشحالی از چهره‌اش نمایان بود، دستم را گرفت و گفت: _ ما از داداش اجازه گرفتیم ان شاءالله جمعه هفته بعد مراسم عقدکنان رو بگیریم. فردا چه ساعتی وقتت خالیه برید حلقه بخرید؟ گفتم: _ تا ساعت چهار کلاس دارم، برسم خونه میشه چهار و نیم. بعدش وقتم آزاده. قرار شد حمید ساعت پنج خانه ما باشد که با هم برای خرید حلقه راهی بازار شویم. فردای آن روز از هفت صبح کلاس داشتم؛ هر کلاس هم یک دانشکده. ساعت درس که تمام می‌شد، بدو بدو می‌رفتم که به کلاس بعدی برسم. وقتی رسیدم خانه، ساعت چهار و نیم شده بود. پدرم و فاطمه داخل حیاط بدمینتون بازی می‌کردند. از شدت خستگی نتوانستم کنارشان باشم. لباس‌هایم را که عوض کردم، جلوی تلویزیون نشستم و پاهایم را دراز کردم. کفش‌هایی که تازه خریده بودم پایم را می‌زد. احساس می‌کردم پاهایم تاول زده است. تلویزیون داشت سریال «دونگی» را نشان می‌داد که زنگ خانه را زدند. حمید بود؛ درست ساعت پنج! آن‌قدر خسته بودم که کلا قرارمان را فراموش کرده بودم. حمید بالا نیامد و همان‌جا داخل حیاط منتظر ماند. از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. حمید در حال مرتب کردن موهایش بود. همان لباس‌هایی را پوشیده بود که روز اول صحبتمان دیده بودم؛ یک شلوار طوسی، یک پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ که پیراهنش را روی شلوار انداخته بود؛ ساده و قشنگ! ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یـادت_بـاشـد♥️ ✍ #فصل_‌دوم (#عــقــد) #قسمت‌15 همه چیز را پذیرایی آماده کرده بودم. اولین بار
✨﷽✨ ♥️ ✍ () چون از صبح کلاس بودم، نای بیرون رفتن نداشتم و کف پاهایم درد می‌کرد. این پا و آن پا کردم. مادرم که طبق معمول هوای حمید را همه جوره داشت، گفت: _ پاشو برو زشته، حمید منتظره. بنده خدا چند دقیقست تو حیاط سرپاست. سریع حاضر شدم و از خانه بیرون زدیم. باد شدیدی می‌وزید و گردوخاک فضای آسمان را پر کرده بود. با ماشین آقا سعید آمده بود. کمی معذب بودم، برای همین پیشنهاد دادم با تاکسی برویم. این طوری راحت‌تر بودم. طفلک با این که حس کردم این پیشنهادم به برجکش خورده، ولی نظرم را پذیرفت و زود تاکسی گرفت. وقتی سبزه میدان از ماشین پیاده شدیم باد شدیدتر شده بود و امان نمی‌داد. گفتم: حمید آقا! انگار قسمت نیست خرید کنیم. من که خسته، هوا هم که اینطوری. حمید که از روی شوق چشمش را روی بدی آب و هوا بسته بود گفت: _ هوا به این خوبی. اتفاقا جون میده برای خرید دو نفره. امروز باید حلقه رو بخریم، من به مادرم قول دادم. چند تا مغازه طلافروشی رفتیم. دنبال یک حلقه سبک و ساده می‌گشتم که وقتی به انگشتم می‌اندازم راحت باشم، ولی حمید دنبال حلقه‌های خاصی بود که روی آن نگین کار شده باشد. ویترین مغازه‌ها را که نگاه می‌کردیم‌ احساس کردم می‌خواهد حرف بزند، ولی جلوی خودش را می‌گیرد. گفتم: _ چیزی هست که می‌خواین بگین؟ احساس می‌کنم حرفتون رو می‌خورین. کمی تامل کرد و گفت: _ آره، ولی نمی‌دونم الان باید بگم یا نه؟ گفتم: _ هرجور راحتین، خودتون رو زیاد اذیت نکنین، موردی هست بگین. یک ربع گذشت. همه حواسم رفته بود به حرفی که حمید می‌خواست بگوید. روی ویترین مغازه‌ها تمرکز نداشتم و نمی‌توانستم انتخاب کنم. گفتم: _ حمید آقا! میشه خواهش کنم حرفتون رو بزنین، من حواسم پرت شده که شما چی میخوای بگی؟ هنوز همین‌طوری رسمی با حمید صحبت می‌کردم. به شوخی گفت: _ آخه من تأمل من تموم نشده! گفتم: _ ممنون میشم تامل خودتون رو تموم کنید که من بتونم توی این آب‌و‌هوا با حواس جمع یه حلقه انتخاب کنم! باز کمی صبر کرد و دست آخر گفت: _ میشه مهریه رو کمتر بگیریم؟ من با چهارده‌تا موافق‌ترم. تا گفت مهریه، یاد حرف‌های دیروز و پیشنهاد مادرم به حمید افتادم که قرار بود موقع خرید حلقه، سر مهریه چانه‌های آخر را بزند! گفتم: _ این همه تأمل برای همین بود؟ من که نظرم رو همون دیروز گفتم. همه فامیل‌های سمت مادری من مهریه‌های بالای پونصدتا سکه دارن، باز من خوب گفتم سیصد سکه. دویست تا به شما تخفیف دادم. شما هم قبول کن، خیرش رو ببینی! هیچ حرفی نزد. از روز اول که با هم صحبت کردیم همین رفتار را داشت، فقط می‌خواست من راضی باشم. این رفتار برایم خیلی با ارزش بود. بعد از کلی سبک‌ سنگین کردن، یک حلقه متوسط خریدیم؛ گرمی صد و چهارده هزار تومان که سر جمع ششصد هزار تومان شد. موقع برگشت از حمید خواستم پیاده برگردیم. دوست داشتم با هم صحبت کنیم، بیشتر بشنوم و بیشتر بشناسمش؛ این‌طوری حس آرامش بیشتری پیدا می‌کردم. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یـادت_بـاشـد♥️ ✍ #فصل_‌دوم (#عــقــد) #قسمت‌16 چون از صبح کلاس بودم، نای بیرون رفتن نداشتم و
✨﷽✨ ♥️ ✍ () از بازار تا چهارراه نظام وفا پیاده آمدیم. حمید دنبال مغازه آبمیوه فروشی بود که من را مهمان کند، اما هر چه جلوتر رفتیم چیزی پیدا نکردیم. گفت: _ اینجا یه مغازه نداره آدم بخواد خانمش رو مهمون کنه؟ خندیدم و گفتم: _ خب این خیابون همش الکتریکیه، ‌کی میاد اینجا آبمیوه فروشی بزنه؟ مغازه‌های الکتریکی را که رد کردیم، نزدیک منبع آب خیابان سعدی بالاخره یک آبمیوه‌فروشی پیدا کردیم. حسابی خودش را به خرج انداخت؛ دو تا بستنی به همراه آب‌طالبی و آب‌هویج خرید. آب‌معدنی هم خرید. من با لیوان کمی آب خوردم. به حمید گفتم: _ از نظر بهداشتی نظر بعضیا اینه که آب رو باید توی لیوان شخصی بخوریم، ولی شنیدم یکی از علما سفارش کردن برای اینکه محبت توی زندگی ایجاد بشه خوبه که زن و شوهر توی یه لیوان آب بخورن. تا این را گفتم، حمید لیوان خودش را کنار گذاشت و لیوانی که من با آن آب خورده بودم را پر کرد. موقع آب خوردن خجالت می‌کشید، گفت: _ میشه بهم نگاه نکنی من آب بخورم؟ می‌خواستم اذیتش ‌کنم. از او چشم برنداشتم. خنده‌اش گرفته بود. نمی‌توانست چیزی بخورد. گفتم: _ من رو که خوب می‌شناسید، کلا بچه شیطونی هستم. بعد هم شروع کردم به گفتن خاطرات بچگی و بلاهایی که سر خواهر کوچک‌ترم می‌آوردم. گفتم: _ یادمه بچه که بودم چنگال رو می‌زدم توی فلفل و به فاطمه که دوسال بیشتر نداشت می‌دادم. طفلی از همه‌جا بی‌خبر چنگال رو می‌ذاشت داخل دهانش، من هم از گریه آبجی کیف می‌کردم! خاطرات و شیطنت‌های بچگی را که گفتم، حمید با شوخی و خنده گفت: _ دختردایی، هنوز دیر نشده. شتر دیدی ندیدی! میشه من با شما ازدواج نکنم؟ گفتم: _ نه، هنوز دیر نشده! نه به باره، نه به دار! برید خوب فکرتون رو بکنین، خبر بدین. بعد از خوردن بستنی، با این که خسته شده بودم، ولی باز پیاده راه افتادیم. حسابی سر دل صحبت‌هایش باز شده بود، گفت: _ عیدها که می‌اومدیم خونتون دوست داشتم در اتاق رو باز کنی بیای بیرون که ببینمت. وقتی نمی‌اومدی، حرصم می‌گرفت، ولی از خونتون که در می‌اومدیم، ته دلم می‌دیدم که از کارت خوشم اومده، چون بیرون نیومدی که نامحرم تورو ببینه. راست می‌گفت. عادت داشتم وقتی نامحرمی به خانه ما می‌آمد از اتاقم بیرون نمی‌آمدم. برایم جالب بود بدانم عکس العمل حمید وقتی بار اول جواب منفی دادم چه بوده. پرسیدم: _ وقتی شنیدین من جواب رد دادم چی شد؟ حمید آهی کشید و گفت: _ دست روی دلم نذار. من بی خبر از همه‌جا وقتی این حرف‌ها رو شنیدم از اتاق بیرون آمدم و از مادرم پرسیدم شما مگه کجا رفته بودین؟ این حرف‌ها برای چیه؟ مامان هم داستان رو تعریف کرد که رفتیم خونه دایی‌تقی، ولی فرزانه جواب رد داد. منم با ناراحتی و به شوخی گلایه کردم که آخه مادر من! رفتید خواستگاری، منو نبردین؟ خودتون تنهایی رفتین؟ کجا بدون داماد میرن خواستگاری که شما رفتید؟ بعد هم رفتم داخل اتاق. اشکم در آمده بود. پیش خودم می‌گفتم من دخترداییمو دوست دارم. هر چی می‌گذشت، اطمینانم بیشتر می‌شد که تو بالاخره زن من میشی، اما بعد که شنیدم جواب رد دادی همش با خودم کلنجار می‌رفتم که مگه میشه کسی که این همه بهش فکر میکنم و دوستش دارم منو دوست نداشته باشه؟ صحبت به اینجا که رسید، من هم داستان قول و قراری که با خدا داشتم را تعریف کردم. گفتم: _ قبل از اینکه شما دوباره بیاید و با هم صحبت کنیم، نذر کرده بودم چهل روز دعای توسل بخونم، بعد هم اولین نفری که اومد و خوب بود، جواب بله رو بدم، اما شما انگار عجله داشتی؛ روز بیستم اومدین! ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم( #نامزدے) #قسمت39 ساعت ده صبح تازه مشغول مرور درس هایم شده بودم که حم
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) از سنبل آباد که برگشته بود کلی گردو و فندق آورده بود. یک پارچه انداخته بودیم وسط آشپزخانه و مشغول شکستن گردوها بودیم که به حمید گفتم: _عزیزم یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ گفت: _نه بابا راحت باش. گفتم: _ میشه این دفعه که رفتی سلمونی ریشاتو اون مدلی کوتاه کنی که من میگم؟ دوست دارم مدل محاسن و موهاتو عوض کنی. گفت: _ چه مدلی دوست داری بزنم؟ ماشین اصلاح رو بیار خودت بزن، هرمدلی که می‌پسندی. گفتم: _ حمید دست بردار! حالا من یه حرفی زدم خودم بلد نیستم که، خراب میشه موهات. گفت: _ خودم یادت میدم چطور با ماشین کار کنی، تهش این میشه که موهام خراب بشه میرم از ته میزنم. گفتم : _ آخه من تاحالا این کار رو نکردم حمید. جواب داد: _ اشکال نداره یاد می‌گیری، ظاهر و تیپ همسر باید به سلیقه همسر باشه. آنقدر اصرار کرد که دست به کار شدم، خودش یادم داد چطور با ماشین کار کنم، محاسن و موهایش را مرتب کردم، ازحق نگذریم چیز بدی هم نشده بود. تقریبا همان طوری شده بود که من دوست داشتم. از آن به بعد خودم کف اتاق زیر انداز و نایلون می‌انداختم و به همان سلیقه‌ای که دوست داشتم موهایش را مرتب می‌کردم. تقریبا هر روز همدیگر را می‌دیدیم. خیلی به هم وابسته شده بودیم. یاحمید به خانه ما می‌آمد یا من به خانه عمه می‌رفتم. یا باهم می‌رفتیم بیرون. آن روز هم طبق معمول نزدیک غروب ازخانه بیرون زدیم. پاتوق اصلی ما بقعه چهار انبیاء بود، مقبره چهار پبامبر و یک امامزاده که مرکز شهر قزوین دفن شدند. آنقدر رفته بودیم که کفشدار آنجا ما را می‌شناخت، کفش‌هایمان را یک جا می‌گذاشت شماره هم نمی‌داد. حمید بخاطر میخچه‌ای که مدت ها قبل عمل کرده بود همیشه کفش طبی می‌پوشید... ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم( #نامزدی) #قسمت40 از سنبل آباد که برگشته بود کلی گردو و فندق آورده بو
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) زیارت که کردیم ترک موتور سوارشدم و گفتم: _ بزن بریم به سرعت برق و باد! معمولا روی موتور از خودمان پذیرایی می‌کردیم. مخصوصا پفک! چندتایی هم به حمید دادم، پفک ها را که خورد گفت: _ فرزانه من با این همه ریش اگه یکی ببینه این طوری روی موتور پفک می‌خوریم و ریش و سیبیل‌ها همه پفکی شده آبروی ما رفته! گفتم: _ باهمه باش و با هیچ‌کس نباش، خوش باش حمید، از این پفک ها بعدا گیرت نمیاد. مسیر همیشگی را از خیابان سپه تا گلزار شهدا آمدیم. محوطه گلزار، فروشگاه محصولات فرهنگی زده بودند، به پیشنهاد حمید سری به آنجا زدیم. قسمت فروش کتاب جذاب ترین جای فروشگاه برای حمید بود، من هم سراغ تابلوهای تزئینی رفتم. حمید کتابی که جدید چاپ شده بود را برداشت و از فروشنده پرسید: _شما این کتاب روخوندی؟ می‌دونی موضوعش چیه؟ فروشنده گفت: _ازظاهرش بر میاد که درباره اثبات قیامت باشه. مقدمه کتاب رو بخونید مشخص میشه. حمید گفت: _ چون من هزینه‌ای بابت کتاب ندادم حق ندارم حتی مقدمه رو بخونم. کتاب رو وقتی میتونم بخونم که خریده باشم. والا حتی یک صفحه هم مشکل داره. شاید نویسنده یا ناشر کتاب راضی نباشه. خیلی خوب احساس کردم که فروشنده بیشتر از من از این همه دقت نظر حمید تعجب کرد! به حمید گفتم: _برای خونه خودمون تابلو بخریم؟ نگاهی به تابلو انداخت و گفت: _پیشنهاد خوبیه باید از الآن که فرصتمون بیشتره به فکر باشیم. همه تابلوهارا بالا پایین کردیم و نهایتا یک تابلوی تماشایی از تصویر امام خامنه‌ای که درحال خنده بود برداشتیم... ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝