eitaa logo
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.5هزار دنبال‌کننده
30.8هزار عکس
8.4هزار ویدیو
563 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر @Yahosin31 مدیر تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
1_243514163.mp3
3.81M
با صدای «اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَاسْمَعْ دُعائى اِذا دَعَوْتُکَ وَاْسمَعْ نِدائى اِذا نادَیْتُکَ» متن مناجات شعبانیه👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/1099 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... • ﻋﻼﻣﻪ ﻃﺒﺎﻃﺒﺎﯾﯽ‏ (ره) ؛ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻣﺮﺣﻠﻪ ایی ﺍﺯ ﻣﻌﻨﻮﯾﺖ ﻧﺮﺳﯿﺪ،ﻣﮕﺮ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﻣﻄﻬﺮﺍﻣﺎﻡ‌ﺣﺴﯿﻦ(ع) ﻭ ﯾﺎ ﺩﺭ ﺗﻮﺳﻞ ﺑﻪ آن... ..🌱 💚< >💚 😍✋ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
😍✋ ❤️ جز در خانه‌ی تو در نزنم جای دگر نروم جز در کوی تو به مأوای دگر من که بیمار غم هجر توأم میدانم جز وصال تو مرا نیست مداوای دگر عج 🌹 🌹 ✨اللَّهُمَّ‌اجْعَلْنٰا مِنْ‌أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ🤲 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
رهبرم زاده زهراست خدا می داند یادش آرامش دلهاست خدا می داند همه دنبال زر و سیم و گرفتار دلند نائب قائم ما، تنهاست خدا میداند @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
چــادر🌹 بـراے من نماد عفافــ است... و حجاب، نماد نه گفتن به تمام آرزوهاے رنگارنگــ دنیایے، نماد فاطــمہ وار زیستن و خدایے شدن! @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌼🌿🌼🌿🌼 🌿🌼🌿 🌼🌿🌼 🌿 🌼 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌾 در روايت منقول از پيامبر اكرم-صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمده است: هركس در شب يازدهم شعبان هشت ركعت نماز در هر ركعت «فاتحة الكتاب» یک بار و سوره‌ى «قُلْ يا أَيُّهَا اَلْكافِرُونَ» ده بار-بخواند، سوگند به خدايى كه به حق مرا به پيامبرى برانگيخت، جز مؤمنانى كه ايمانشان كامل است اين نماز را نمى‌خوانند و نيز خداوند در برابر هر ركعت يك بوستان از بوستان‌هاى بهشت را به او عطا مى‌كند. اقبال الاعمال. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم اجمعین 🌹 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 🌼 🌿 🌼🌿🌼 🌿🌼🌿 🌼🌿🌼🌿🌼
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۶۷ و ۶۸ خواب بودم با صدای علی که داشت با
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۶۹ و‌ ۷۰ سفره شامو پهن کردیم بابا هم رسیده بود اقامحسن هم اومده بود خونه. غذا رو همه خوردیم خستگی از چهره همه مشخص بود! بعد از خوردن شام سفره رو جمع کردیم و فاطمه و خاله ظرف ها رو شستن هرچی اصرار کردم که من بشورم خاله گفت دیگه عروس که نباید انقدر کار کنه اونم شب عقدش که فرداش کلی کار داره! درسته ظرف نمیشورم اما توی آشپزخونه کارای دیگه رو میکردم چون اگه میرفتم توی پذیرایی بابا و حسن آقا حتما دارن اخبار میبینن و بحث میکنن. اقامحسن هم که عشق سیاست! برای همین توی همون آشپزخونه موندم بعد از تموم شدن کارها خاله دستاشو خشک کرد و گفت: _عزیز دلم بیزحمت چایی میریزی؟! _چشم از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت سماور و چایی ریختم آخرین استکانم پر کردم و همینطور که پشتم به خاله بود گفتم: _خاله چایی ریختم ببرم؟ یهو صدای مردونه ای کنار گوشم حس کردم: _نه شما زحمت نکش من هستم! چادرمو روی سرم مرتب کردم و گفتم: _بفرمایید اقامحسن با لبخند سینی رو برداشت و رفت سمت پذیرایی. رفتم و کنار فاطمه روی زمین نشستم بعد از خوردن چایی محسن بلند شد که بره میوه بیاره بابا گفت: _آقا محسن زحمت نکشیا ما دیگه میخوایم بریم! حسن آقا گفت: _کجا حالا بشینید تازه سر شبه! _ممنون دیگه بچه ها خسته ان میگن که بریم بابا بلند شد و با آقا حسن و محسن خداحافظی کرد و رفت بیرون. رفتم سمت اتفاق محسن و چادرمو عوض کردم و رفتم بیرون. مامان کنار خاله ایستاده بود و باهم حرف میزدن رفتم کنار مامان و گفتم: _مامان راستی لباسم کجاست برداریم یادمون نره فردا ساعت شش صبح باید برم آرایشگاه! خاله گفت: _توی اتاق ما است بیا تا بهت بدم! با مامان رفتیم سمت اتاق خاله لباسو از کمد درآورد و گفت: _بیا عزیزم فقط توی ماشین درست بزارش که چروک نشه. راستی طلاها رو هم بدم ببرید یا باشه؟! مامان گفت: _نه بزار باشن سر سفره باید اونا رو بدیم به حسنا، خودت فردا بیارش +باشه راستی حسنا جان فردا ساعت چند کارت تموم میشه؟! ×نمیدونم خاله دیگه تا ساعت ده صبح باید آمادم کنه که بریم محضر! +اره بگو زود درست کنه که برسیم ×چشم با خاله خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون و با محسن و حسن آقا هم خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم بابا ماشینو توی پارکینگ برد و پیاده شدیم علی که توی ماشین خوابش برده بود بابا گفت بغلش میکنه میارتش خونه با فاطمه و مامان از ماشین پیاده شدیم. کفش هامو در آوردم و رفتم توی خونه رفتم بالا و توی اتاق لباسمو آویز کردم توی کمدم و چادرمو از سرم در آوردم و لباس هامو با لباس راحتی صورتیم عوض کردم... 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۶۹ و‌ ۷۰ سفره شامو پهن کردیم بابا هم رسی
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۷۱ و ۷۲ انقدر ذوق فردا رو داشتم که اصلا خواب به چشم هام نمی‌اومد. فکر اینکه امشب آخرین شب مجردیم هستش و از فردا اقامحسن محرمم میشه چقدر حس خوبی دارم! مامان از پایین صدام کرد و گفت _حسنا بیا! _چشم مامان! از جلوی میز اتاقم بلند شدم و رفتم پایین _جانم مامان؟!.. +میگم صبح بابات نیست که ببرتت! _چرا نیست؟! کجاست؟! +خب بابا ساعت شش باید سر کارش باشه توام باید ساعت شش آرایشگاه باشی نمیرسه که ببرتت! _وااای مامان چیکار کنم پس؟! +غصه نخور من به خاله گفتم گفت محسن میاد دنبالت! _مامان من تنها برم با اقامحسن؟! +برو حرف نزن دوساعت بعدش میشه شوهرت بعدم هی میخوای بگی من تنهام نمیرم؟! _نه اونوقت فرق داره! +برو دیگه من گفتم میاد _چشم فاطمه توی اتاق خوابیده بود روی تختش و خوابش برده بود. آروم رفتم روی تختم خوابیدم تا نیمساعت فکر و خیال رهام نمیکرد تا اینکه بالاخره چشمام سنگین شدن. با صدای زنگ هشدار گوشیم از خواب پریدم اذان صبح بود رفتم وضو گرفتم و اومدم توی اتاق فاطمه رو صدا کردم و ایستادم نمازمو خوندم. فاطمه هم اومد کنارم ایستاد و نمازشو خوند بعد نماز قرآنو باز کردم گفتم خدایا دلم میخواد خودت باهام حرف بزنی پس آرومم کن. قرآنو جلوی صورتم گرفتم و بازش کردم سوره نور آیه ۲۶ ؛ "زنان پاکیزه نیکو لایق مردانی چنین و مردان پاکیزه نیکو لایق زنانی همین گونه‌اند، و این پاکیزگان از سخنان بهتانی که ناپاکان درباره آنان گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست.." همین آیه برام کافی بود که آرومم کنه از اینکه خدا انقدر قشنگ باهام حرف زد آرامش گرفتم و قرانو بغل کردم بوسیدم و به سجده رفتم دوباره به خدا گفتم: " خدایا کمکم کن بتونم لیاقت محسن رو داشته باشم میدونم خیلی پاکه میدونم خیلی خوبه کمکم کن منم مثل اون باشم..." از نماز صبح خوابم نبرد خیلی استرس دارم ذهنم پره از خیال بالاخره ساعت پنج و نیم شد از روی تختم بلند شدم و رفتم پایین تا صبحانه بخورم _عه سلام حسنا بیداری؟! +سلام بابا صبحت بخیر بله خوابم نبرد؛ _اشکال نداره بیا صبحانه بخور +ممنون مامان کجاست؟! _الان میاد رفت صورتشو بشوره نشستم سر میز کنار بابا و مشغول خوردن شدم هرچند چیزی از گلوم پایین نمیره اما کم کم میخوردم. مامان اومد توی آشپزخونه و گفت: _عه سلام بیدار شدی؟! _سلام بله _خب صبحانتو بخور سریع نیم ساعت دیگه محسن میاد دنبالت! _چشم بعد از چندتا لقمه از میز اومدم کنار _ممنون من برم آماده بشم! _چیزی نخوردی که... _نمیتونم بخورم مامان سیر شدم _باشه عزیزم برو آماده شو وضومو گرفتم و رفتم توی اتاق. فاطمه خواب خوابه و پتو هم کشیده روی سرش رفتم لباسی که قراره بپوشمو از کمد در آوردم گلبهی رنگ اکلیلی با آستینای بلند تور صورتی و گلای ریز سفید و مرواریدی که روش کار شده بود خیلی جذاب بود. رفتم و مانتمو پوشیدم و روسریمو روی سرم درست کردم و چادرمو انداختم روی سرم و کیفمو برداشتم که صدای زنگ خونه و احوال پرسی و تعارف مامان اومد سریع وسایلمو جمع کردم و رفتم پایین _خب مامان من رفتم کاری نداری؟! _نه عزیزم وایسا از زیر قران ردت کنم! _چشم کفشامو پوشیدم محسن هم توی حیاط ایستاده بود _سلام حسنا خانم صبح بخیر _سلام صبح شما هم بخیر مامان اومدو رو به من و محسن گفت: _قرآنو ببوسید و برید _چشم اول من قرآنو بوس کردم و رفتم بیرون و بعدم محسن با مامان خداحافظی کردیم و سوار شدیم. توی راه نزدیکای آرایشگاه اقامحسن گفت: _حسنا خانم کی بیام دنبالتون؟! _نمیدونم خبرتون میکنم _باشه پس قبلش بهم بگو بعدم خداحافظی کردیم و پیاده شدم 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۷۱ و ۷۲ انقدر ذوق فردا رو داشتم که اصلا
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۷۳ و ۷۴ تقریبا وسط کار بود که زنگ آرایشگاه رو زدن _الناز جون درو باز کن ببین کیه! دستیار آرایشگر رفت و درو باز کرد مامان و خاله اومدن داخل و هردوشون شروع کردن کل بکشن و دست بزنن. خاله جعبه شیرینی دستش بود و به همه که اونجا بودن تعارف کرد و رسید به من _بیا عزیزم شیرینی بخور فشارت نیوفته +ممنون خاله نمیتونم بخورم _بخور دیگه مامانتم که میگه صبحانه نخوردی! خاله انقدر اصرار کرد که مجبور شدم شیرینی رو بگیرم و خوردم. دیگه اخرای کار بود و تموم شده بود کارم خاله گفت: _حسنا جان عزیزم من برم باز میام آماده بشم که بریم دیگه محضر _چشم خاله برید مامان جلو اومد و بغلم کرد و بوسم کرد _الهی فدات بشم عزیز دلم الهی که خوشبخت بشی سفید بخت بشی عروس خانم! _ممنون مامانم دورت بگردم من دیگه کارم تموم شده بود _خب عروس خانم تموم شد مبارکت باشه ماشاالله قشنگ بودی قشنگ ترم شدی! _ممنون خیلی زحمت کشیدید! لباسمو از توی کاورش در آوردم و به کمک الناز خانم و مامان پوشیدمش. صدای زنگ گوشیم اومد رفتم سمتش اسم اقامحسن بود گوشیو وصل کردم _الو سلام حسنا خانم _سلام خوبید _بهتر از این نمیشم بعدم خنده صداداری کرد _ آماده اید؟! +بله من آمادم _خب منم نزدیکم +منتظرم خداحافظ _خداحافظ گوشیو گذاشتم توی کیفم مامان چادرو روی سرم انداخت و بعد از چند دقیقه صدای بوق بوق ماشین اومد... استرس عجیبی توی دلم افتاد از اینکه اولین باره توی ماشین با اقامحسن تنها میشم تا محضر... خاله و خانوم جون و فاطمه اومدن توی آرایشگاه و همه کل میکشیدن و دست میزدن. خانوم جون دستشو کرد توی پلاستیکی که پر از نقل بود و پاشید روی سرم و یکی یکی اومدن جلو و تبریک گفتن و بوسم کردن بعد از چند دقیقه سر و صدا خاله گفت: _اوه دیگه بریم خیلی دیره بقیش برای محضر! مامان چادرمو کشید جلو توی صورتم و دستمو گرفت و بیرون راهنماییم میکرد که کجا بشینم توی ماشین نشستم و در بسته شد اصلا نمیدونم عقب نشستم جلو نشستم اصلا کجام! صدای در ماشین اومد _سلام مبارک باشه صدای محسن استرسم و چند برابر کرد.با صدای لرزون گفتم: _سلام ممنون همچنین! بعد از اون اقامحسن مولودی گذاشت و صداشو بلند کرد و مدام بوق بوق میکرد کل خیابون پر بود از صدای بوق ماشین هایی که همراه ما بودن. ماشین ایستاد و اقامحسن گفت: _رسیدیم میتونی پیاده بشی یا بگم بیان کمک؟! _نه جاییو نمیبینم بگید بیان _باشه یه لحظه وایسا از ماشین پیدا شد صدای مامان اومد که گفت _حسنا جان بیا مامان دستتو بده بهم و پیاده شو دست مامانو گرفتم و از ماشین پیاده شدم کاش انقدر آرایشم نمیکرد که الان مجبور بشم اینطوری راه برم اما خب چون بعد محضر جشن داریم مامان گفت که اینطوری کنه... با کمک مامان پیاده شدم و وارد محضر شدیم روی صندلی نشستم آقایون از اتاق بیرون رفتن و همه خانوما موندن تونستم یکم چادرمو از صورتم بکشم عقب تر هنوز اقامحسن بیرون بود و نیومده بود توی اتاق سفره قشنگی چیده شده بود خودمو از توی آیینه جلوم دیدم باورم نمیشد که خودمم من سفره عقد با محسن؟! مامان اومد کنارم و گفت: _حسنا جانم قرآنو بگیر مادر سوره نور رو بخون برای همه هم دعا کن! قرآنو از مامان گرفتم _چشم مامان جان قرآنو باز کردم و سوره نور رو مشغول شدم بخونم استرس زیادی داشتم همینطور قرآن میخوندم که حس کردم یه نفر با فاصله خیلی کمی کنارم نشست. قطعا محسنه از اینکه محسن انقدر بهم نزدیک شده خیلی استرسم بیشتر شد! چادرمو کشیدم جلو تر و مشغول خوندن شدم که خاله کنار گوشم گفت: _عزیزم قرآنو بگیر این طرف تا محسن هم بخونه _چشم خاله قرآنو سمت محسن گرفتم یه طرفشو اون گرفت و طرف دیگشو من.. مامان و خاله دو طرف تور بالای سرمونو گرفتن و فاطمه هم قند میسابید عاقد شروع کرد به خوندن... انقدر استرس داشتم که اصلا صداشو نمیشنیدم. حواسم نبود که چی میگن که یهو مامان گفت: _عروس رفته گل بچینه صدای صلوات پیچید و همه صلوات فرستادن _برای بار دوم عرض میکنم دوشیزه مکرمه سرکار خانم حسنا سعادتی آیا به بنده وکالت میدهید که شما رو به عقد دائم و همیشگی جناب آقای محسن شریفی در بیاورم؟ _عروس زیر لفظی میخواد! خاله جلو اومد و جعبه انگشتر بهم هدیه داد ازش تشکر کردم و عاقد ادامه داد _برای بار سوم عرض میکنم....وکیلم؟! استرس کل وجودمو گرفت با صدایی لرزون گفتم: _بسم الله الرحمن الرحیم با اجازه آقا امام زمان و پدر و مادرم بله💕 همه صلوات فرستادن و شروع به کل کشیدن کردن.... 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰           @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی ۱۰۳۶🌷 🌿زیارت آل ی
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰           @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 ۱۰۳۷🌷 🌿زیارت آل یاسین🌿 ✨َاَلسَّلامُ عَلَيکَ أيُّهَا الْعَلَمُ الْمَنصوبُ وَ الْعِلمُ الْمَصبوبُ سلام بر تو نشانه بر پا داشته شده و دانش فرو ریخته✨ ‏❤️‎«هدایت قلب ها» 💠 امام با عنوان «العِلم المصبوب» به قلب انسان‌ جهت مي بخشدتا از گم شدن او در صحرای جهالت جلو گيري كند و به خورشید نورانی وجود مقدس حضرتش رهنمون شود. ‏💠 ‎زائر آل يس با اين سلام شاگردی خالصانه حضرت را طالب است تا افکار ناصحیح را از خود دور كند و به مدد امام از جهالت رهاشود و در شمار عالمان قرار گيرد. ‏‎💠از حضرت امام صادق علیه‌السلام سؤال شد: چرا سلمان ، سلمان محمدی نام گرفت؟ 💠‏‎امام فرمودند: به دلیل چند ویژگی خاص که در او بود: ‏‎1- اهل علم بود و علما را دوست داشت. ‏‎2- افراد فقیر را بر اغنیاء ترجیح می داد. ‏‎3- خواست امیرالمؤمنین علیه‌السلام را بر خواست خود ترجیح می‌داد. 📚بشارة المصطفی لشیعة المرتضی، جلد ۱، صفحه ۲۶٧ ‏‎💠دوستی با اهل علم عنوان انسان را تغییر می‌دهد. 💠سلام به حضرت با ‌عنوان " العلم المصبوب " انسان را به سرچشمه علم و دانش  نزدیک مي كند و فرد سنخیتي با امام پیدا می‌کند. 💠در این محضر نوراني زائربا دريافت عنوان عالم از عنوان جاهل دور می‌شود. طبق آیه‌ی: « أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلينَ » عنوان جاهل به انسان بی‌امام و غافل از امام اطلاق می‌شود. ‏‎💠عنوان " سلمانٌ مِنّا اهلَ البَیت" تنها اختصاص به زمان پیامبر نداشته بلکه انسان می‌تواند با شاگردی خالصانه امام زمان به درجات والایی برسد که آن حضرت به او عنوان " مِنّا" را بدهند. ‌‌‌ 👈 .... قسمت اول مهدی شناسی👇 https://eitaa.com/zohoreshgh/55160 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
12.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کلیپ بسیارزیبا ❇️ راز زنده ماندن (علیه‌السلام) 💧اشکتون دراومد نذرظهورامام زمان (عجل الله) کنیدوبرای مریض ها و گرفتارها هم دعا کنید. عج ♥️ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️