eitaa logo
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.5هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
8.4هزار ویدیو
563 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر @Yahosin31 مدیر تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
😍✋ ◇دَر "قیـــــآمت" هَـــــم ؛ بِهشـــــت مَن تـُــــویے⇩⇩⇩ ⇦﴿یـــــأبـــــنَ الْحَســـــنﷺ۔۔﴾ ❍↲خـــــوب مےدٰانے کِہ، ◈"رضـــــوٰانے" نَـــــدارم جُـــــز خـــُᰔــودت! ↶«روزَت بِخیـــــرْ مـُــــولٰا؎مَن ۔۔𑁍»↑↷ عج 🌹 🌹 ✨اللَّهُمَّ‌اجْعَلْنٰا مِنْ‌أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ🤲 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
در كشور عشق مقتدا خامنه ايست فرماندهي كل قوا خامنه ايست ديروز اگر عزيز مصر يوسف بود امروز عزيز دل ما خامنه ايست رهبرم فقط @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
سرباززینبی: گـاهـےڪہ‌چـادࢪم‌خـاڪےمیشـود … ازطعنــہ‌هــاۍمــࢪدم‌شـهــࢪ … یـاد"چفیـہ‌هـایے"مےافتـم … ڪہ‌بـــــࢪاۍ‌چادرۍ ماندنم … خــونـے شدند …! @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌙💕❤️🌙💕💛🌙💕💚🌙 @zohoreshgh ❣﷽❣ یادتون نره، آسونه حتما بخونین👇🏻 🌓در طول ماه رجب شصت رکعت نماز بجا آورد به این نحو که: در هر شب از این ماه، دو رکعت نماز بخواند، در هر رکعت، یک مرتبه «حمد» و سه مرتبه «قل یا ایّها الکافرون» و یک مرتبه «قل هو اللّه احد» بخواند و پس از سلام نماز، دستها را بلند کند و بگوید: لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ، وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ، لَهُ الْمُلْکُ وَ لَهُ الْحَمْدُ، یُحْیى وَیُمیتُ، وَهُوَ حَىٌّ لایَمُوتُ، بِیَدِهِ الْخَیْرُ، وَهُوَ عَلى کُلِّ شَىْء قَدیرٌ، وَاِلَیْهِ الْمَصیرُ، وَلا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَلِىِّ الْعَظیمِ، اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد النَّبِىِّ الاْمِّىِّ وَ آلِهِ. 👋و آنگاه دست ها را به صورت خود بکشد. ☀️رسول خدا صلى الله علیه وآله فر مود: هر کس این عمل را به جا آورد، خداوند دعایش را مستجاب گرداند و پاداش 70 حج و عُمره را به او عطا می کند. 🌙💕❤️🌙💕💛🌙💕💚🌙 ❗️شبهای ماه رجب هر كدام نماز به خصوصی دارند که بسیاری از آنها در مفاتیح الجنان نیستند. هر شب نمار ش را با ذکر پاداشها شان در کانال قرار میدهیم.❗️ 👇 ✍ در کتاب شریف و ارزشمند اقبال الاعمال مرحوم سید ابن طاوس به نقل از پیامبر اکرم صلی الله علیه واله وسلّم آمده است : هركس در شب بيست و نهم رجب  دوازده ركعت نماز بخواند(شش نماز دو رکعتی) در هر ركعت : 1⃣ حمد، 🔟 سوره الاعلی و 🔟 سوره قدر بخواند و هنگامى كه نماز تمام شد : 💯 صد بار صلوات بفرستد و 💯 صد بار به درگاه خداوند متعال استغفار كند(استغفر الله ربی و اتوب الیه) در اين صورت خداوند سبحان و متعال ثواب عبادت فرشتگان را براى او مى‌نويسد ❇️اگر کسی نتوانست این۱۲رکعت را بخواند به هر اندازه که بخواند ثواب خاص خودش را دارد بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم سَبِّحِ اسْمَ رَبِّکَ الأعْلَى ﴿١﴾ الَّذِی خَلَقَ فَسَوَّى ﴿٢﴾ وَالَّذِی قَدَّرَ فَهَدَى ﴿٣﴾ وَالَّذِی أَخْرَجَ الْمَرْعَى ﴿٤﴾ فَجَعَلَهُ غُثَاءً أَحْوَى ﴿٥﴾ سَنُقْرِئُکَ فَلا تَنْسَى ﴿٦﴾ إِلا مَا شَاءَ اللَّهُ إِنَّهُ یَعْلَمُ الْجَهْرَ وَمَا یَخْفَى ﴿٧﴾ وَنُیَسِّرُکَ لِلْیُسْرَى ﴿٨﴾ فَذَکِّرْ إِنْ نَفَعَتِ الذِّکْرَى ﴿٩﴾ سَیَذَّکَّرُ مَنْ یَخْشَى ﴿١٠﴾ وَیَتَجَنَّبُهَا الأشْقَى ﴿١١﴾ الَّذِی یَصْلَى النَّارَ الْکُبْرَى ﴿١٢﴾ ثُمَّ لا یَمُوتُ فِیهَا وَلا یَحْیَا ﴿١٣﴾ قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَکَّى ﴿١٤﴾ وَذَکَرَ اسْمَ رَبِّهِ فَصَلَّى ﴿١٥﴾ بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا ﴿١٦﴾ وَالآخِرَةُ خَیْرٌ وَأَبْقَى ﴿١٧﴾ إِنَّ هَذَا لَفِی الصُّحُفِ الأولَى ﴿١٨﴾ صُحُفِ إِبْرَاهِیمَ وَمُوسَى ﴿١٩﴾ اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم و العن اعدائهم 🌹 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 🌙💕❤️🌙💕💛🌙💕💚🌙
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
دو تا خیابون همینطور فقط دویدم تا یه جا کنار خیابون ایستادم اگه به بابا زنگ میزدم که خون به پا میکرد
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۲۱ و ۲۲ اقامحسن بعد از ده دقیقه رسید. زود سوار ماشین شدم. متعجب گفت: _سلام چیشده؟ چرا اینجایید؟ همه چیزو براش تعریف کردم و فقط گریه کردم سرشو انداخته بود پایین و زیر لب ذکر میگفت. بعد از کمی سکوت گفت: _بهتره که همین حالا همه چیزو به مادر پدرتون بگید اگه نگید و جلوشو نگیرید معلوم نیس چه بلایی سرش بیاد! +بله حتما برم خونه همه چیزو برای مامان تعریف میکنم قطعا مامان هم به بابا میگه _آبمیوه میخورید براتون بگیرم؟ +نه ممنون زحمت نکشید میل ندارم بی توجه به حرفم ایستاد و دوتا آبمیوه گرفت و سمت صندلی عقب که نشسته بودم گرفت: _بفرمایید +ممنون سوار ماشین شد و راه افتاد. انقدر اعصابم داغون بود که چشمامو بستم و با صدای اقامحسن به خودم اومدم: _حسنا خانم رسیدیم چشمامو باز کردم و گفتم: _شرمنده زحمتتون دادم. ممنون بفرمایید داخل! _چه زحمتی ممنون من تازه از سفر رسیدم هنوز خونه هم نرفتم انشاالله مزاحم میشم به زودی بعد از گفتن اخرین جملش لبخند دندون نمایی زد _هرجور راحتید ممنون خدانگهدار... از ماشین پیاده شدم و کلیدو انداختم توی در و رفتم داخل. مامان با دیدنم خشکش زد اومد جلو و گفت: _پس فاطمه کو؟ با شنیدن اسم فاطمه زدم زیر گریه مامان اومد جلو و گفت: _بهت میگم فاطمه کو چرا گریه میکنی؟! با سختی همه ماجرا رو براش گفتم. حالا فقط من گریه نمیکردم مامان هم با من اشک میریخت. همون‌ موقع رفت سمت تلفن و زنگ زد به بابا و گفت که بره دنبال فاطمه. رفتم سمت اتاقم و لباسمو در اوردم و دراز کشیدم روی تختم و یاد حرفا و کاری فاطمه افتادم. یاد گذشته که فاطمه چقدر با الان فرق داشت دلم برای اون فاطمه تنگ شده بود فاطمه ای که همیشه اون منو برای نماز خوندن تشویق میکرد الان چرا باید اینطور بشه؟!..... با صدای داد بابا از جا پریدم و سریع رفتم پایین روی آخرین پله ایستادم بابا داشت سر فاطمه داد میزد و فاطمه هم سرشو انداخته بود پایین و از ترس حرفی نمیزد بابا رو به فاطمه کرد و گفت: _از امروز به بعد نه اجازه داری بری بیرون نه حتی با ما هم جایی بیای توی اتاقت میمونی تا ادم بشی با این حرف بابا فاطمه بلند زد زیر گریه و گفت: _بابا غلط کردم خواهش میکنم بزار برم بیرون قول میدم دیگه این کارو نکنم قول میدم بابا نگاهی بهش کرد و گفت: _همینی که گفتم فعلا تکلیفت همینه راستی اون گوشیتم بده به من بدو فاطمه التماس میکرد که بابا حداقل گوشیشو نگیره اما بابا پس نکشید و گوشیشو گرفت. فاطمه با صدای گریه بلند سریع رفت بالا. بابا حسابی از عصبانیت سرخ شده بود مامان هم یه گوشه‌ای نشسته بود و سرشو گرفته بود و اروم گریه میکرد. رفتم برای مامان و بابا گل گاو زبون درست کردم تا اروم بشن وقتی تموم شد ریختم توی لیوان و رفتم جلوی بابا گذاشتم روی میز خم شدم و لیوانو برداشتم و دادم دست بابا و گفتم: _باباجون جان من غصه نخور اروم باشید خواهش میکنم اینو بخورید تا اروم بشید بابا نگاهی بهم کرد و لبخندی زد و گفت: _کاش یکم از مهربونی و عاقل بودن تو رو فاطمه داشت +بابا مطمئن باشید اونم اینطوری نیست خیلی دلش پاکه این رفتارو حرکات از خودش نیست تعلیم دیده... _فعلا تنبیهش کردم تا ادم بشه توام برو بخواب دیر وقته +چشم مامان که همونجا خوابش برده بود به بابا گفتم: _مامان بیدار شد بگید حتما از این دمنوش بخوره حالش بهتر بشه +باشه عزیزم برو _شب بخیر رفتم بالا فاطمه روی تختش زیر پتو داشت گریه میکرد وقتی صدای پامو شنید سرشو اورد بیرون و گفت: _ببین من یه جا تلافی میکنم حالا بشین و ببین حرفی نزدم چون حرف زدن فایده نداشت رفتم و دراز کشیدم. امروز اقامحسن اخر بار توی ماشین گفت به زودی مزاحم میشیم.. این حرفش یعنی چی؟ یعنی مامان اینا قراری گذاشتن و من خبر ندارم؟..... 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۲۱ و ۲۲ اقامحسن بعد از ده دقیقه رسید. زو
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۲۳ و ۲۴ با صدای مامان که داشت بیدارم میکرد از خواب بیدار شدم: _سلام مامان صبحت بخیر +سلام عزیزم پاشو بیا پایین کارت دارم _چشم چیکار دارید؟ +بیا پایین بهت میگم از تخت اومدم پایین و آبی به دست و صورتم زدم یعنی مامان چیکارم داره که گفت برم پایین؟ فاطمه که دیشب تا صبح گریه کرده بود الان از خستگی خوابش برده بود. رفتم پایین مامان توی آشپزخونه بود _سلام مامان کاری داشتی؟ +سلام عزیزم اره بیا بشین تا بگم روی صندلی نشستم و مامان هم کنارم نشست +خب عزیزم من دیروز زنگ زدم و به خالت گفتم که یه جلسه میزاریم تا باهم صحبت کنید خالت گفت که امشب بیان اینجا اما من بخاطر اوضاع خونمون و حال فاطمه قبول نکردم و گفتم بریم بیرون با تعجب پرسیدم: _خب حالا کجا بریم؟! _خاله گفت که آقا محسن گفته بریم سر مزار شهدا اسم شهدا که اومد از ته دل خوشحال شدم. بهترین جا همونجا هستش. _خب حالا نظرت چیه بگم میایم؟ +نمیدونم هرچی خودتون صلاح میدونید مامان لبخندی زد و رفت تا ظرفا رو بشوره. واقعا از جایی که شب قراره بریم خیلی خوشحالم به شهدا متوسل شدم و ازشون خواستم تا کمکم کنن یه زندگی شهدایی داشته باشم. رفتم سمت اتاقم فاطمه بیدار شده بود و داشت گریه میکرد دلم براش سوخت رفتم کنارش و گفتم: _آجی جانم گریه نکن ان‌شاالله درست میشه بدون اینکه نگاهی بهم بکنه شدت گریش بیشتر شد و گفت: _فقط بهم بگو به بابا چی گفتی که اینکارو کرد +من هیچی به بابا نگفتم. من فقط به مامان گفتم که رفتیم اونجا و چیشد مامان خودش زنگ زد بابا _میمردی اگه حرفی نمیزدی؟ +واقعا فاطمه به نظر خودت کارت درست بود؟ شاید الان متوجه حرفم نباشی و بگی چرت میگم اما همه اینکارا فقط و فقط بخاطر خودته! _من نمیخوام کسی برام کاری کنه کیو ببینم؟ حرف زدن با این ادم فایده ای نداره تا زمانی که خودش نخواد و تنبیه بشه و ادم بشه!! حسابی استرس شبو داشتم که چه حرفی بزنم و چیکار کنم از قبل همه حرفامو آماده کرده بودم که بپرسم و در این مورد آمادگی داشتم.. هنوزم نمیدونم چرا مامان بخاطر فاطمه گفته نیان خونمون مگه فاطمه چیکار کرده؟! که تاکید کرد حتی با خبر هم نشه... دو ساعت دیگه مونده تا قراری که با خاله گذاشتیم. باورم نمیشه که بعد از این حرف ها یعنی اگه من بگم بله دیگه اقا محسن میشه همسرم؟ هنوز دو ساعت وقت هست پس برم نماز بخونم تا قلبم آروم بگیره. رفتم وضو گرفتم و اماده شدم و نمازمو خوندم بعد از نماز رفتم سجده و دعا کردم و چشمامو بستم. نفهمیدم کی خوابم برد با صدای مامان که میگفت: _حسنا پس کجایی پاشو حاضر شو نیمساعت دیگه باید بریم پاشو چشمامو باز کردم و از جا پریدم وای من کی خوابم برد که نفهمیدم. سریع بلند شدم و جانمازمو جمع کردم و دوباره وضو گرفتم و رفتم سمت کمدم روسری یاسی رنگمو سرم کردم و روی سرم تنظیمش کردم کیفمو برداشتم و رفتم پایین. همه آماده نشسته بودن و نگاه به من میکردن با دیدنم بابا گفت: _خب عروس خانم بالاخره اماده شدی؟ بریم؟ لبخند زدم و گفتم: _ببخشید بله بریم سوار ماشین شدیم _مامان چرا علی رو نیاوردی؟ _بیاد چیکار بچه حالا خسته میشه اونجا بقیه راهو سکوت کردم و ذکر گفتم. بالاخره رسیدیم پیاده شدیم و رفتیم جایی که قرار گذاشته بودیم... 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۲۳ و ۲۴ با صدای مامان که داشت بیدارم میک
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۲۵ و ۲۶ اقامحسن ایستاده بود و نگاه به ساعتش میکرد. خاله و حسن آقا هم روی نیمکت نشسته بودن. بهشون نزدیک شدیم به خاله دست دادم جلو اومد و صورتمو بوسید بعد از خاله به حسن آقا سلام کردم. به اقامحسن که رسیدم همینطور که سرش پایین بود اروم گفت: _سلام خوب هستید ارومتر از صدای اون لب زدم و گفتم: _سلام ممنون شما خوبید +بهتر از این نمیشم بعد از این حرفش یه لبخندی زد و با دستمالی که از جیبش دراورد پیشونیشو پاک کرد. انقدر از این حرفش خجالت کشیدم که هیچی نگفتم. حسن آقا رو به بابا کرد و گفت: _حسین آقا ما بزرگترا بریم یه جای دیگه تا این جوونا راحت باشن بابا به نشونه حرفش با سر تایید کرد. مامان جلو اومد و بوسم کرد و رفتن. بعد از رفتنشون من سمت راست نیمکت نشستم. اقامحسن هم سمت چپ و با فاصله زیاد. بعد از کمی سکوتی که بینمون بود رو محسن شکست و گفت: _میشه دنبال من بیاید تا ببرمتون یه جایی؟ از حرفش حسابی جا خوردم. نمیدونم قبول کنم یا نه با اکراه پرسیدم: _کجا؟ +همین جاست. بیرون از مزار شهدا نیست. اگه میشه بیاید! _باشه قبول کردم چون میدونستم اقامحسن آدمی نیست که منو جای بد ببره باهاش راه افتادم و چند قدم عقب تر از اون راه میرفتم. بعد از یه مسیر طولانی بین قبور شهدا بالاخره رسیدیم به یه شهیدی که آخرای گلستان شهدا بود. و هیچکس سر اون قبر نبود و چقدر اونجا تاریک و دلگیر بود... اقامحسن روی پاهاش نشست و دستشو گذاشت روی قبر منم همونجور که ایستاده بودم شروع کردم دعا کردن. بلند شد و بلوکی که اون نزدیکی بود آورد و گذاشت یکی دیگه هم بود آورد و خودش نشست. ازش پرسیدم: _ماجرای این شهید چیه اسمش چیه؟ +این شهید گمنامه تقریبا میتونم بگم داداش منه با تعجب پرسیدم: _داداشتون؟ یعنی چی؟ +اره داداشم کسی که توی بدترین شرایط دعام کرد من الان هرچی دارم از دوتا چیز دارم یکیش دعای مادرمه یکیشم به برکت همین شهیده... اقامحسن جوری حرف میزد که حرفاش به دل آدم میشینه دلم نمیخواست زمان بگذره. همه حرفش این بود که زندگیش مثل زندگی شهدا باشه هروقت اسم شهدا رو میاورد یه بغض خاصی توی صداش میپیچید...انقدر قشنگ حرف میزد که من بیشتر زمانو سکوت کردم که فقط اون حرف بزنه من دقیقا نتیجه اون دعایی که کردمو دارم میبینم همون دعایی که از خدا خواستم یه زندگی شهدایی داشته باشم اقامحسن دقیقا همونیه که من از خدا میخوام. صدای زنگ گوشیم بلند شد از توی کیفم برداشتم مامان بود! _سلام عزیزم چیشد؟ +سلام مامان جان داریم صحبت میکنیم _باشه عزیزم زودتر تمومش کنید دو ساعته دارید حرف میزنید +چشم الان میایم محسن همونجوری که سرش پایین بود گفت: _خب حسنا خانم ببخشید من خیلی حرف زدم. اصلا وقتی میام اینجا دیگه نمیفهمم زمان چطوری میگذره شرمنده که وقت شما هم بیش از حد گرفتم. من از این وقتی که گرفته شده بود خیلی خوشحال بودم کاش میتونستم بهش بگم که زمان خیلی هم کم بود اما این حرفو نزدم و گفتم: _خواهش میکنم اشکال نداره بالاخره این مسئله نیاز به زمان بیشتری هم داره +بله حتما بلند شدیم و رفتیم سمت مامان و خاله اینا. خاله و مامان با دیدنمون گل از گلشون شکفت. خاله با لبخند اومد جلو و گفت: _ خب عروس قشنگم نظرت چیه؟ واقعا من الان باید چی میگفتم وای خدا!مامان به دادم رسید و گفت: _الان که خیلی زوده برای این تصمیم انشاالله بعد از جلسه های متعدد خبر میدیم شما حالا حالا باید منتظر بمونید خاله و مامان خندیدن. خاله گفت: _مثل اینکه چاره ای جز این نیست... 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰           @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی ۱۰۲۸🌷 🌿زیارت آل ی
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰           @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 ۱۰۲۹🌷 🌿زیارت آل یاسین🌿 ✨السَّلامُ عَلَیْکَ یا وَعْدَ اللَّهِ الَّذى ضَمِنَهُ سلام بر تو وعده خداوند که خود خداوند ضامن آن شده است.✨ 💠 وعده‌ ظهور، وعده‌ای است كه از اين عالم آغاز شده و خدای سبحان ضمانت آن را به‌عهده گرفته است اين وعده مایه تأمین حیات معنوی و سرچشمه زندگانی بشر است. 💠ظهور و تجلّی حکومت عدل جهانی از وعده‌های عظيم خدای سبحان است که در لوح محفوظ ثبت شده و در سراسر تاریخ توسط پیامبران و حضرات ائمه علیهم‌السلام اعلام شده و به همه امت‌ها نوید آن داده شده وبر آن تصریح و تأکید شده است. 💠بنابراین تحقق اين وعده حتمی است، وعده‌ای «غَيْرَ مَكْذُوبٍ» است.  💠«وعده‌های الهی»چيست و این وعده ها به چه کسانی داده می‌شود؟ 💠 وعده ی ظهور يكي از اين وعده هاست كه در مرحله اول به اولیاء و انبیاء الهی داده شده کساني كه واجد کمالات هستند. 💠انسان منتظر ،وعده‌های الهی را حتمی دانسته و باور دارد پیوست به امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه، وعده اي است كه تحقق آن حتمي است. 💠مفسرين مي گويند:شاید وعده‌‌ی فرجی که خداوند به انبیاء الهی داده است- از قبیل حضرت ابراهیم که قومش از او اعلام برائت کردند و یا حضرت نوح که  در راه تبلیغ زخم‌هایی بر جسم ایشان وارد شد همچنین حضرت موسی که گرفتار بهانه‌گیری‌های قوم خود بود و یا حضرت عیسی که با سوء ادب حواریون روبرو شد و پیامبر اکرم که آزار و اذیت‌های بسیاری را از امت تحمل کردند- وعده ظهور موعود باشد. 💠وجود مبارک امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه «وعده الهی» است. از این رو لازم است که اوصاف حق در ایشان به عنوان مظهر تام خداوند به ظهور برسد. بدیهی است شناخت و معرفت این عصمت مطلق خیر کثیر به همراه دارد. ‌‌ 👈 .... قسمت اول مهدی شناسی👇 https://eitaa.com/zohoreshgh/55160 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
8.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 اگر نقش ایران را در آینده جهان نمی‌شناسید، نه «زمان‌شناسی» می‌دانید، نه «دشمن‌شناسی»! حتی اگر دانشمندِ علوم اسلامی باشید! عج ♥️ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙حجت‌الاسلام عالی 🔹 با علیه السلام درد و دل کنید... عج ♥️ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
342630147_-1339300637.mp3
32.23M
🔈 * فقدان مؤمن نقیصه ای که در آن آسمان‌ها به سوگ می‌نشینند و ملائک می‌گریند [03:52] * علمای دین؛ حصون الاسلام و دژهای محافظتی جامعه اسلامی [09:43] * از دیدگاه ملاصدرا، دیوار دفاعی اعتقادی در برابر موج شبهات تحقیق است نه تقلید [16:14] * حضور علما، گارد دفاعی مستحکم در برابر حملات فکری و سیاسی [24:18] * نقش حیاتی عالم در مقابله با شبهات و آزادی شیاطین پس از فقدان علما [27:29] * ارتباط عروج و افول اعتقادی با حضور و فقدان مرجعیت در جامعه اسلامی [39:22] * نقش رهبر انقلاب به منزله دیوار عظیم امنیتی در حفاظت از هویت اسلامی جامعه [41:35] * فرو ریختن دیوارها و باز شدن دست شیاطین با شهادت سید حسن نصرالله [44:49] * گسترش بی‌حیایی، محصول فقدان پدافند فکری و حضور کمرنگ حوزه های علمیه [47:24] * علما؛ سربازان خط مقدم حفاظت از هویت و اعتقادات جامعه [50:02] * گستره وظایف ما در برابر شبهات؛ از حفظ اعتقادات فردی تا دغدغه‌مندی برای حفاظت از بشریت [55:16] * مرگ مؤمن، دستِ باز شیاطین و اثرات آن بر خویشان و همسایگان [58:13] * فقدان فقیه و خلاء معنوی، فرصتی برای فتنه انگیزی شیاطین [01:02:34] *تحلیل پدیده تناثرالنّجوم و ارتباط آن با رحلت علما [01:05:07] ⏰مدت زمان: ١:١٧:٢٢ 📆1403/11/07 عج ♥️ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
کارگاه تفکر ۴۳.mp3
15.93M
۴۳ آنچه در پادکست چهل و سوم می‌شنوید : - گروه اندکی از آدم ها، جز خدا، هیچ کس و هیچ چیز در انتخابها و ارتباطاتشان برایشان منشاء اثر نیست ! - ولی اغلب آدمها انتخابها و ارتباطات و رفتارهایشان را با نگاه و تایید دیگران، و یا با مُد و ترندهای گوناگون تنظیم می‌کنند! این دو خروجی متفاوت، از کجا منشاء می‌گیرد؟ منبع پادکست : جلسه ۱۹ از کارگاه تفکر عج ♥️ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️