eitaa logo
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.4هزار دنبال‌کننده
34هزار عکس
10.6هزار ویدیو
612 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر تبادل تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح است ✨ و آه دور و برم را گرفته است باران اشک چشم ترم را گرفته است ✨ ارباب جان ✨ 【سلام】 ببین دوری از شما آتش حوالی جگرم راگرفته است 🤚♥️ 💚< >💚 😍✋ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
3.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍✋ 📖 السلام علیک یا تالی کتاب الله و ترجمانه... سلام بر تو ای مولایی که آیه‌های نور از لسان تو می‌تراود، و تفسیر حقیقی‌اش از قلب نازنین تو جاری می‌شود. عج 🌹 🌹 ✨اللَّهُمَّ‌اجْعَلْنٰا مِنْ‌أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ🤲 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 تا 😍 دل به حیدر داده ام، اما به دستور خودش جایمان داده علی در باغ انگور خودش نور او با نور حق و نور پیغمبر یکی ست انبیا را سخت حیران کرده با نور خودش 🌾💐 🌾💐 🌾💐 🌾💐 عج♥️ ✋ 🌟 🌟 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
▪️ تا 💔 در سینه مان حسینیه‌هایی مکرّم است هر شب برای روضه‌ات آقا محرّم است ما پای شعر محتشمت سینه‌زن شدیم باز این چه شورش است که در خلق عالم است ❤️ عج♥️ ✋ 🌟 🌟 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
آن روز هم مثل مابقی روزها بود، ولی نمیدانم چرا دلهره عجیبی در دلم افتاده بود... زنگ تفریح را که زدن
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ ❤️قسمت ۲۱ و ۲۲ روزها پشت سر هم و خیلی زود گذشتند، اصلا متوجه گذر زمان نبودم که ناگهان به خودم آمد و دیدم جلوی ویترین مغازه‌ای ایستاده‌ام و دارم با مامان لباس برای شب خواستگاری ام انتخاب میکنم... فردا شب می‌آمدند و من هنوز نسبت به این موضوع خنثی بودم. در آیینه اتاق پرو وقتی به خودم نگاه کردم، از خودم پرسیدم: من واقعا آماده ی یک زندگی مشترک هستم یا نه؟ میتونم زندگیم رو با دیگری تقسیم کنم؟ لباسی که مامان به سلیقه‌ی خودش برایم خرید ترکیبی از رنگهای زرشکی و سرمه‌ای بود، بطوری که بالا تنه‌ی لباس بلندم سرمه ای و سر آستین و دامن چین چینش زرشکی بود. هر وقت با بابا چشم در چشم میشدم، چشمهایش لبخند میزد، انگار باورش نمیشد دختر کوچکش بزرگ شده است... صبح روز بعد با صدای آشنایی از خواب پریدم. تا پلک هایم را که باز کردم صورت غزاله جلوی چشم هایم ظاهر شد. وحشتزده هین بلند بالایی کشیدم. - تو اینجا چه کار میکنی؟! چجوری اومدی؟! کش چادرش را از روی سرش برداشت و با لبخندی گفت: _سلام، از خوشحالی سر و سامون گرفتن تو بال درآوردم از پنجره اومدم. روی تخت نشستم و گفتم: _بی مزه! از روی تخت بلند شد. - مامانت زنگ زد، گفت بیام. سپس خندید. ریز خندیدم و سر تکان دادم. روی صندلی مقابلم نشست. - مامانت همه چی رو آماده کرده، مشتاقه زودتر تو رو بفرسته خونه ی بخت! از روی تخت بلند شدم و پتویم را مرتب کردم. - آره بخدا. وقتی خنده هایش تمام شد، پرسید: _سوگند؟ رو به رویش روی تخت نشستم. - جانم؟ کمی جلوتر آمد. - دوسش داری؟ سوال غیرمنتظره‌ای بود، سوالی که حتی جرئت پرسیدنش را از خودم هم نداشتم!اما با این حال گفتم: _کیو؟ غزاله چشمانش را ریز کرد. - یعنی تو نمیدونی کی رو میگم؟ لبخند دندان نمایی زدم. - آها، اون رو میگی؟ مکث کردم و سرم را پایین انداختم. - نمیدونم واقعا... غزاله آمد و کنارم روی تخت نشست. - یعنی هیچ حسی نسبت بهش نداری؟ چشمهایم گلهای صورتی قالی را نشانه رفته بود. - چرا... خب اون... پسر خیلی خوبیه! از لحاظ ایمان، اخلاق و خیلی چیزا... با ادبه و متینه، دیگه... خوشتیپه... نگاهم به سمت غزاله کشیده شد، روی تخت افتاده بود و بیصدا می خندید. با اخم گفتم: _چیه؟! صاف نشست و تا خواست چیزی بگویید دوباره از خنده غش کرد. مشتی به بازویش زدم. - تو هم همش بخند! ایش... میان خنده هایش بریده بریده گفت: _بعد میگه من هیچ حسی نسبت به این بشر ندارم!... من هم خنده ام گرفته بود، ولی خودم را کنترل کردم. - کوفت! واقعا هیچ حسی ندارم! با گفتن این جمله خنده غزاله اوج گرفت، آخرش من هم نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و با او کلی خندیدم... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°• از حمام که بیرون آمدم سریع به سمت اتاقم دویدم. غزاله سرش را در کمد لباس هایم کرده بود و داشت همه جا را میگشت. درحالیکه موهای خیسم را خشک میکردم، گفتم: _هعی! چه کار میکنی؟ سوالم را با سوال جواب داد: _روسری نخریدی؟ شانه ام را از روی میز برداشتم. - چرا، یه دونه زرشکی خریدم. در کمد را بست و رو به رویم ایستاد. - ولی خودمونیم ها، مامانت خیلی خوش سلیقه اس... - آره... موهایم را شانه زدم و لباسهایی که تازه خریده بودم را پوشیدم، روسری‌ام را ساده گره زدم و رو به روی آینه قدی ایستادم. غزاله که پشت سرم ایستاده بود در آینه نگاهی انداخت و لبخند زد. - عالی شدی! به سمتش برگشتم. - واقعا؟ تند سر تکان داد و بغلم کرد. با بلند شدن صدای آیفون ضربان قلبم اوج گرفت. بابا از توی سالن بلند گفت: _اومدن! هول شده بودم، رو به غزاله گفتم: _وای غزاله الان چه کار کنم؟ ها؟! غزاله از من هول تر بود. - نمیدونم، نمیدونم تو فقط آروم باش. آب دهانم را قورت دادم و به سمت در رفتم. صدای مامان می‌آمد که میگفت: _بفرمائید، خیلی خوش اومدین... نفس عمیق کشیدم و در اتاق را باز کردم. چادرم را جمع و جور کردم و درحالیکه ظرفهای پذیرایی را جمع میکردم، حواسم به مامان و بابا بود که در حیاط داشتند مهمان ها را بدرقه میکردند. ظرف شیرینی را برداشتم و به آشپزخانه رفتم. استکان های چای را در ظرف شویی گذاشتم و شیرینی ها را در ظرف خود ریختم..... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°• - اصلا عجله ای نیست! چون هم سوگند باید درسشو تموم کنه و بره دانشگاه و هم محسن باید مدرکش رو بگیره. صدای زن عمو هنوز در گوشم میپیچید... چادر رنگی ام را از سرم در اوردم و روی دستم انداختم. از آشپزخانه خارج شدم. در باز شد و ابتدا بابا و سپس مامان وارد خانه شدند. تا خواستم به اتاقم بروم، مامان گفت:
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۲۱ و ۲۲ روزها پشت سر هم و خیلی
_سوگند؛ بیا اینجا. به سمت مامان برگشتم. سرم را پایین انداختم و خطاب به مامان گفتم: _مامان فردا حرف می زنیم، الان خسته‌ام... بابا درحالیکه روی مبل مینشست گفت: _برو بخواب دخترم. شب بخیر. لبخند نصف و نیمه‌ای به هر دوی آنها زدم و به اتاقم رفتم. در را بستم و روسری ام را از سرم کشیدم. تازه یادم امد که غزاله خیلی وقت است که رفته...روی صندلی جلوی آیینه نشستم. " _راستش من برای آینده‌‌ام برنامه‌های زیادی دارم..." مدام این جمله ای که پسر عمو گفت را به یاد می آوردم... برنامه‌های زیاد؟ ای کاش می‌ تواستم ذهنش را بخوانم. مچ دست هایم را ماساژ دادم. "- خودتون که می دونید؛ فعلا دانشجوام! شغل آینده‌ام هم معلومه، مدیریت کارخونه ی پدر به من و حسین واگذار میشه..! پسر عمو هیچ نظری نداشت! در تمام این جلسه ی خواستگاری سرش پایین بود و با انگشتر در دستش بازی میکرد. وقتی هم که بزرگترها صحبت میکردند اصلا نمیتوانستم بفهمم عکس العمل او چیست! صحبتهای عمو را به خاطر آوردم.... "- وقتی فاطمه گفت که چه کسی رو برای محسن پسند کرده خدا شاهده خیلی خوشحال شدم... دیگه چه کسی بهتره از نازدانه‌ی سروش؟ " از لفظ نازدانه لبخندی زدم. جمله ی آخر زن عمو بدجوری ذهنم را درگیر کرده بود.... "- سوگند خانم؛ اینم شازده پسر ما! خوب فکر کن، خودت که میدونی من سعی کردم به بهترین شکل ممکن بزرگش کنم و با اخلاق و با ایمان بار بیاد. میدونم تصمیم عاقلانه ای میگیری..." نفسم را بیرون فرستادم و از جایم بلند شدم؛ بعد از اینکه لباس هایم را با یک بلوز و شلوار راحتی عوض کردم. با فکر اینکه امتحانات پایان سال نزدیک است و باید بیشتر وقتم را به درس‌هایم اختصاص بدهم از خستگی به رختخواب پناه بردم... ♡ زینب ♡ ظرف پنیر و خیار را برداشتم و به ایوان رفتم. هوای بهاری اردیبهشت ماه صورتم را نوازش کرد. بعد از اینکه پله ها را دو به یکی پایین آمدم کنار سفره نشستم. عمه ثریا نگاهی به من انداخت و گفت: _هادی کجا رفت؟ سرم را بلند کردم. - رفت نون بگیره عمه جون، الان دیگه میاد. گره روسری ام را محکم کردم و مشغول پوست گرفتن خیارها شدم. عمه به پشتی تکیه زده بود و به باغچه روبرویش خیره شده بود. خیارها را مرتب و با سلیقه حلقه حلقه کردم. در خانه باز شد و هادی داخل آمد. فاصله اش از ما را با قدم هایی بلند طی کرد و درحالیکه صبح بخیر م گفت، کنار سفره و روی قالیچه قدیمی نشست - سلام عمه، چطوری؟ عمه ثریا با دیدن هادی لبخند روی لبهایش نشست. - سلام عزیزم. الحمدالله شکر... هادی جلو آمد و پیشانی عمه را بوسید. - الهی من قربونتون برم. عمه بغضش گرفت، بعد از فوت بابا همیشه تا هادی را میدید اشکهایش جاری میشد. دستی روی سر هادی کشید. - خدا نکنه جوون. هادی نگاهی به من انداخت. - تو خوبی؟ به چشمهایش نگاه کردم و بدون هیچ حرفی فقط به نشانه‌ی تایید سر تکان دادم. وقتی صبحانه را در آفتاب و با صدای جیک جیک گنجشکها خوردیم؛ هادی گفت: _عمه. - جانم؟ هادی از پلاستیکی که کنارش بود یک روسری صورتی با گلهای ریز سفید، بیرون آورد. - برای شما خریدم. عمه مادرانه به هادی چشم دوخت و فقط لبخند زد. هادی سرش را پایین انداخت و لحن صدایش کمی غمگین شد. - عمه جان، دیگه سیاه و از تنت در بیار، بخدا بابا هم راضی نیست اینقدر شما غصه میخوری... روسری را کمی روی دستهایش جا به جا کرد و سپس به سمت عمه گرفت. عمه اشک گوشه ی چشمش را گرفت و نفس عمیقی کشید. هادی خم شد و دوباره عمه را بوسید.عمه کلی برای من و هادی دعای عاقبت به خیری کرد و ما هم قربان صدقه اش رفتیم. تمام دارایی من و برادرم عمه ی پدرمان بود! آنقدر دوستش داشتیم که زندگی‌مان به او گره خورده بود!... همیشه به های برادرزاده‌اش محبت داشت، پیرزن دوست داشتنی و مهربانی بود... از زمانی که یادم می آید ما با عمه ثریا زندگی میکردیم، بعد از فوت شوهرش چون تنها بود و فرزندی نداشت به خانه ی پدری بابام آمد؛ پس از اینکه پدربزرگم از دنیا رفت، چون عمه دوست داشت همسایه ی مسجد باشد و پدرم سرایدار مسجد بود این خانه را برای او خرید و با هم زندگی می کردیم. با وجود عمه در کنارمان من و هادی غم بی مادری را کمتر احساس میکردیم... 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰           @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی ۱۱۳۷🌷 🌿زیارت آل ی
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰           @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 ۱۱۳۸🌷 🌿زیارت آل یاسین🌿 ✨وَ نُصْرَتِي مُعَدَّةٌ لَكُمْ✨ 💠"نصرت" به معنی یاری رسانی است. «مُعَدّة» یعنی مهیا و آماده. 💠زائر آل يس در اين فراز اعلام مي كند آماده ی ياري رساندن به مولاي خويش است و نفس،جان و مال خود را آماده کرده تا به یاری مولاي خويش بشتابد. 💠سخن از ياري همگاني و جمعي نیست هرکس خودش به تنهايي با امامش سخن مي گويد، سخن از کمک های ما نیست بلكه سخن از نصرت من است. 💠با توجه به اين فراز هيچ كس گمان نمي كند كه نفعي براي امامش ندارد هركس قادر به ياري رساندن به امام خويش است و وظیفه دارد امامش را یاری كند و این تکلیف از دوش کسي ساقط نيست. در روايت آمده است :کسی خدمت امام صادق علیه السلام رسید و عرض کرد: ای فرزند رسول خدا! من از نظر بدنی عاجز هستم و نمي توانم شما را یاری نمایم و هیچ کمكي به شما كنم، غير از اینکه از دشمنان شما برائت و بیزاری جویم و بر آنها لعنت فرستم، پس حالم چگونه است؟ 💠امام فرمودند: حدیث کرد مرا پدرم از پدرش از جدّش رسول خدا که فرمود: هر که ضعیف باشد از یاری ‏رسانی به ما اهل ‏بیت، پس لعنت فرستد در خلوتگاه‏های خود بر دشمنان ما. خداوند صدای او را از تمامی سرزمین‏ها به عرش خود می‏رساند. ◀️این کمترین یاری‏ ای است که محبّ امام می‏تواند انجام دهد و منظورِ امام صادق علیه السلام آن است که یاری به هر صورتی که ممکن است، رسانده شود و محب، خود را در یاری رساندن آماده کرده باشد. [۱] بحارالانوار، ج ۲۷، ص ۲۲۳ ‌‌‌ 👈 .... قسمت اول مهدی شناسی👇 https://eitaa.com/zohoreshgh/55160 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
@Aminikhaah397483778_-6254760.mp3
زمان: حجم: 23.36M
🔉 📣 جلسه سی | بخش اول *آیه ۴۵ سوره انفال، "ثبات در میدان" و "ذکر کثیر"، دو رکن پیروزی به تعبیر علامه طباطبایی. [01:05] *نور، حقیقتی که محصول تبعیت از حق در دنیاست و همراه مؤمنان در آخرت. [07:24 ] *دو روی یک دنیا! پوسته ظاهریِ هویدا و باطن حقیقیِ ناپیدا. [13:53] *انفاق و گذر از خود، دیوار نامرئی میان مؤمنین و منافقین از منظر قرآن. [16:06] *"شهادت در مسیر خدمت"، نقدی بر فضای سیاسی دوران آیت‌الله رئیسی و تقابل بین اهل درد و هزینه دادن با اهل منفعت و فرصت‌طلب. [21:54] *گفت‌وگوی مؤمنان و منافقان در قیامت به روایت قرآن. [32:57] *صبر حقیقی، شناخت محور است و برخاسته از یقین، و ناشی از باور به همراهی خداوند. [38:00] *روایتی تکان‌دهنده از شب شهادت " شهید آرمان علی‌وردی". [48:08] *تبیین مفهوم صبر در مواجهه با مصیبت‌ با ذکر روایات و تجربه‌های ملموس. [51:15] ⏰مدت زمان : ۵۶:۴۴ 📆1404/02/21 عج♥️ ✋ 🌟 🌟 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا