eitaa logo
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.4هزار دنبال‌کننده
34هزار عکس
10.6هزار ویدیو
612 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر تبادل تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺° @zohoreshgh ❣﷽❣ ☀️ (ع) 😊 ✨بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ✨ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ☀️ ❤️ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ☀️ 💜ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ☀️ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ☀️ ❤️ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢ☀️ُ 💜ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ☀️ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ☀️ ❤️السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی☀️ ✨یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان... ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨ ✨اللهُـمَّ ؏َـجِّـلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج✨ ✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ °✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺
۩کانال‌ادعیه‌و‌مناجات‌صوتی﷽۩دعای هر روز ماه صفر .mp3
زمان: حجم: 429.7K
🤲 بدان كه ماه صفر معروف به نحوست است و براى رفع نحوست هيچ چيز بهتر از صدقه دادن و ادعيه و استعاذات وارده نيست‏ اگر کسی خواهد که محفوظ ماند از بلاهای نازله در این ماه در هر روز 🔟 ده مرتبه این دعا را بخواند ☀️ بسمِ اللَّهِ الرَّحمَنِ الرَّحِيم ☀️ یَا شَدِیدَ الْقُوَى وَ یَا شَدِیدَ الْمِحَالِ یَا عَزِیزُ یَا عَزِیزُ یَا عَزِیزُ ذَلَّتْ بِعَظَمَتِکَ جَمِیعُ خَلْقِکَ فَاکْفِنِی شَرَّ خَلْقِکَ یَا مُحْسِنُ یَا مُجْمِلُ یَا مُنْعِمُ یَا مُفْضِلُ یَا لا إِلَهَ اِلّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّیْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَ کَذَلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنِینَ وَ صَلَّى اللهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ. اى سخت نیرو، و سخت کیفر، اى عزیز، اى عزیز، اى عزیز، همه آفریدگانت در برابر عظمت خوار گشته، مرا از شهر آفریدگانت کفایت کن، اى نیکوکار، اى زیباکار، اى نعمت ‏بخش، اى افزون‏ کن، اى که معبودى جز تو نیست، منزّهى تو، من از ستمکارانم، پس دعایش را مستجاب کردیم، و او را [اشاره به رهایى حضرت یونس از دل ماهى] از اندوه نجات دادیم، و این چنین مؤمنان را نجات مى ‏دهیم، درود خدا بر محمّد و خاندان پاک و پاکیزه‏ اش 📚 مفاتیح الجنان @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃 بدون اذن توخورشیددیده وانڪند سحر بدون خیالٺ دلے دعانڪند دوباره زندگےمن نمےشودآغاز لبم سلام اگرسمٺ ڪربلانڪند 💚< >💚 😍✋ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
😍✋ سلام منجی دلهای ما ...مهدی جان! هست کھ دارویش آمدن شماست ؛ جوابمان کردند ‌؟! [یا‌صاحب‌العصرِوالزَّمان] +برگردانتظارِاهالیِ‌آسمان :) اَلسَلامُـــ عَلیڪَ یا صاحبــَ الزَمان یا ابا صالح الْمَهدے✋ عج 🌹 🌹 ✨اللَّهُمَّ‌اجْعَلْنٰا مِنْ‌أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ🤲 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
مےنویسم | عشــقـ | بِخوانـ |خامنه ای | ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
↻💎❄••|| چادࢪ یعنے: ⇣ ↫نہ فقط ٻک پارچھ مشکے . . ! بلکہ چـادࢪ یعنے: ⇣ ↫تمرین صبوࢪے ... ↫تمرین وقــاࢪ ... ↫تمرین حجـاب ... 💙⃟📘¦⇢ 🥀 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
متعجب پرسیدم: _چرا باید یادم بمونه؟ غزاله یکم صدایش بالا برد و گفت: _چون داداش زینب اومد بالا سرت!
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ ❤️قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰ برف های روی زمین کم کم داشتند آب میشدند، اما من همچنان به بهبودی کامل نرسیده بودم. به اصرار من یک روز با غزاله به پشت بام رفتیم و برف بازی کردیم، خیلی خوش گذشت... چند روز بعد زینب پیام داد که میخواهم ببینمت! هنوز جرات نکرده بودم به مسجد بروم، میترسیدم دوباره با برادر زینب رو به رو شوم...! مدام به این فکر میکردم که نکند آن لحظه چیزی به او گفته باشم... حتی فکر کردن به آن عذابم میداد! در همین فکرها بودم که صدای پیامک موبایلم بلند شد. کتاب های قطوری که روی دستم بود را روی میز گذاشتم و به جای آنها موبایلم را در دست گرفتم. زینب پیام داده بود: _سلام سوگند جان. بهتر شدی؟ من خونۀ عمم هستم، امروز عصر میتونی بیای اینجا؟ با دیدن پیامش، لبخندی زدم و برایش تایپ کردم: _آره خوبم خداروشکر، ساعت چند بیام؟ جواب داد: _پنج خوبه؟ موافقت کردم و به او خبر دادم که ساعت پنج میایم، او هم آدرس دقیق خانۀ عمه اش را برایم فرستاد. نگاهی به ساعت گوشی ام کردم، یک ساعت تا ساعت پنج مانده بود. کمی درس خواندم و مانتو عسلی رنگم را اتو زدم. به مامان خبر دادم که به خانۀ دوستم میروم، چیزی نگفت، شاید این روزها دلش میخواست دلخوشی هایم بیشتر شوند... - قبل از افطار خونه باش. نگاهی به او انداختم و گفتم: _چشم. سپس به اتاقم برگشتم و آماده شدم. شال بلند مشکی ام را روی سر انداختم و مقابل آینه قدی ایستادم، شالم را محکم بستم و موهایم را زیر آن مخفی کردم. در آخر کش چادرم را دور سرم انداختم و از اتاق خارج شدم. به مامان اطلاع دادم که میروم و با بابا خداحافظی کردم. چند خیابان آن طرف تر از خانه به گل فروشی رفتم و یک سبد کوچک پر از گل رز سفید خریدم. سبد را به دست گرفتم، بعد از پرداخت پول، از فروشند گل فروشی تشکر کردم و از آنجا بیرون زدم. کوچه ای که زینب گفته بود را پیدا کردم و وارد آن شدم. خانه های آنجا قدیمی ولی در عین حال زیبا بود. بالاخره توانستم از روی شماره پلاک، خانۀ عمه اش را پیدا کنم. سرم را بالا گرفتم تا بتوانم از پشت دیوارهای نسبتا کوتاه، ساختمانش را ببینم. چادرم را جلوتر کشیدم و زنگ خانه را فشردم. لحظه ای بعد صدای پای کسی شنیده شد و بعد در باز شد. زینب با چادر گل گلی زیبایی رو به رویم ظاهر شد و با لبخند گفت: _سلام عزیزم. خوبی؟ بیا داخل. لبخندی به لب نشاندم و نگاهم را میان چشمان زینب تقسیم کردم. - سلام. خیلی ممنون. بعد آرام وارد حیاط خانه شدم. زینب چادرش را در آورد و روی دستش انداخت. سبد گل را به سمتش گرفتم و گفتم: _بفرمایید، ناقابله! سبد گل را گرفت و من را بغل کرد. - دستت درد نکنه، خودت گلی عزیزم! خندید و گونه ام را بوسید. نگاهم را از چشم هایش دزدیدم و خجل گفتم: _این در برابر زحمتهای شما چیزی نیست... سرش را کج کرد و دستش را روی شانه ام گذاشت. - این حرفا چیه قشنگم؟ کاری نکردیم که... با هم به سمت ایوان خانه قدم برداشتیم و همچنان حرف میزدیم که صدای زنانه ای از ایوان شنیده شد. - سلام دخترم، خوش اومدی! سر بلند کردم و با دیدن پیرزنی که در ایوان ایستاده بود و لبخند بر لبش می درخشید، با محبت جوابش دادم. - سلام از ماست حاج خانم، ممنون. خوبین؟ لبخندش عمیق تر شد. - الحمدالله، شما خوبی دخترم؟ لبخند محجوبی زدم. - خداروشکر. سلامت باشین. - داداشم خونه نیست، چادرتو در بیار عزیزم. زینب این را گفت و با یک بالش راحتی وارد اتاق شد. نگاهم را از قاب عکس های روی دیوار گرفتم و کش چادرم را از روی سرم انداختم. زینب کنارم نشست و بالش راحتی پشت سرم قرار داد و گفت: _راحت تکیه بده، کمرت درد نگیره. از او به گرمی تشکر کردم و به سمت قاب عکس ها اشاره کردم. - اون خانم و آقا... مادر و پدرتونن؟ زینب لحظه ای برگشت و به قاب عکس نگاه کرد. ریز خندید و سر تکان داد. - آره. هادی عکسهای مامانم رو قاب کرده زده به دیوار، میگه همش دلم میخواد حانیه جلو چشمم باشه. با شنیدن نام "حانیه" ناخودآگاه لبخند از روی لبم محو شد. با تردید و من و من پرسیدم: _حانیه... مادرته؟ زینب زمزمه وار گفت: _آره. نفسش را نامحسوس بیرون فرستاد و ادامه داد: _در اصل بابای من دوتا زن داشته... چند وقت بعد از تولد من حانیه فوت میکنه. با شنیدن این حرفش نگاهم روی چهرۀ زینب خشک شد. - من مادری دارم، اسمش حانیه است... صدای برادر زینب همچون صدای طبل زدن محکم و بلند در سرم میپیچید و لعنت به من که دوباره کردم! آب دهانم را به سختی قورت دادم و نگاهم مبهوتم را از زینب گرفتم. حرف دلم را بر زبان آوردم.
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰ برف های روی زمین کم ک
- به نظر زن مهربونی میرسه... زینب به پشتی پشت سرش تکیه داد و گفت: _ما تازه فهمیدیم، اما داداشم یه چیز دیگه میگه، یه جوری انگار سالهاس که میشناسیمش! سر بلند کردم و لبخند بی جانی به زینب زدم. از خودم خشمگین بودم که چرا به این راحتی اطرافیانم را قضاوت میکنم و تهمت میزنم؟ من در مقامی نبودم که بخواهم قضاوت کنم! - الان بهتر شدی؟ میتونی روزه بگیری؟ با صدای زینب سعی کردم خودم را عادی جلوه دهم. - آره خداروشکر، خوبِ خوب شدم. زینب "الحمدالله"ی زیر لب زمزمه کرد و لحظه ای سکوت حاکم شد. به خودم جربزه دادم و گفتم: _واقعا اون شب کلی بهتون زحمت دادم... شرمنده... نگاهش رنگ مهربانی گرفت. - نه عزیزم، این چه حرفیه؟ وظیفه بود، خداروشکر که الان سالمی... لبخندم را عمیق تر کردم. لحظه ای بعد نگاهم را پایین انداختم و به گلهای قالی دستباف خیره شدم. - راستش دیگه نمیتونم بیام مسجد.. لبم را روی زبانم کشیدم و شمرده شمرده ادامه دادم: _بخاطر درس و کنکور انگشت هایم را در هم قفل کردم و سعی کردم ادامۀ صحبتم را بگویم. - اومدم اینجا خداحافظی کنم، چون خیلی برای من زحمت کشیدی... سر بلند کردم و منتظر واکنش زینب شدم؛ لبخند قشنگی زد و با اطمینان گفت: _تو هر جا باشی برای ما عزیزی؛ حیف دلمون برات تنگ میشه... با این حرفش نزدیک بود بغض کنم، با خودم گفتم...این خواهر و برادر که در حق من لطف کردن، من چه کاری براشون کردم؟ هیچِ هیچ... ♡ هادی ♡ دستم را در موهایم کشیدم و به یک طرف متمایل شان کردم. - سوگند اینجا بود! زینب با این جمله اش، زبانم را بند آورد و دستپاچه‌ام کرد؛ اما آنقدر حفظ ظاهر کردن بلد بودم که فقط با یک "به سلامتی" سر و ته قضیه را هم آورم و به خودم تلقین کنم بحث تمام شد! اما امان از زینب که دست بردار نبود. سینی چای را جلوی من روی زمین گذاشت و دوباره صاف ایستاد شد. - همین؟ بی تفاوت یک قند از قندان برداشتم و استکان چای را در دست گرفتم. "بسم الله"ی گفتم و خواستم روزه ام را باز کنم که دوباره گفت: _هادی با تو ام! سر بلند کردم و عصبی گفتم: _میذاری افطار کنم یا نه؟ حالت چهره اش عوض شد. پلک هایم را از شدت عصبانیت روی هم فشردم. قند را در قندان پرت کردم و استکان را روی سینی گذاشتم. حالت نشستنم را عوض کردم و درحالیکه سرم پایین بود، با صدای آرامتری گفتم: _خب الان من چه کار کنم عزیزم؟! - گفت دیگه نمیاد مسجد! با این حرفش نگاهم به سمت او کشیده شد. - نمیاد؟! زینب سر تکان داد و لحظه ای بعد به سمت آشپزخانه رفت. دم عمیقی گرفتم و دوباره به سمت سینی دست بردم. مطمئن بودم با این حرفش فقط میخواست دست و پا چلفتی بودن من را در سرم بکوبد و بگوید... دست بجنبون! مگه این دختر رو نمیخوای؟... نفسم را پر حرص بیرون فرستادم. 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰           @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی ١٢٠٠🌷 ☀️نورانیت ا
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰           @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 ۱۲۰۱🌷 در هر زمان، اسم "العالم" در وجود مبارک امام همان زمان (علیه السلام) به اذن و عطاء خداوند متجلی می‌گردد. کلمة العالم این گونه است که هیچ جهل و نادانی در شخص عالم به علم حقیقی، امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف)، وجود ندارد. 💠سراسر وجود امام، دانایی و علم است که هیچ ذره ای در ممکنات از ایشان مخفی نمی ماند. 💠 ایشان به تمام و کمال علم رسیده است؛ در صورتی که تمامی قدرتها و علوم سایر مخلوقات به عجز و جهل ممزوج است. 💠چنانکه دانستیم، افعال حق تعالی به وسیله اسمش که مظهر و نمایانگر خودش است، انجام می‌گیرد. 💠 یکی از تجلیات اسم تکوینی مبارک القادر، در جنگ خیبر بود که امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) آن درب با عظمت را همچون کاهی روی دست گرفتند و لشکر اسلام، دسته دسته از روی آن حرکت کردند و به آن طرف خندق رسیدند. 💠صاحب کتاب امامت و مهدویت، درباره ظهور اسماء الحسنی، می‌فرمایند: دوران ظهور امام زمان (علیه السلام) زمان فعلیت یافتن شئون و ابعاد امامت حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است. 💠تجلی ایشان از دیگر ائمه اطهار (علیهم السلام) بیشتر خواهد بود و اسماء حسنی الهی؛ هم چون الوالی، العادل، الحاکم، السلطان، المنتقم، المبیر، القاهرة الظاهر و القادر و العالم و...، به طور بی سابقه ای متجلی خواهند شد. 💠به عبارت دیگر، آن حضرت نظیر این اسماء (یعنی محل ظهور و تجلی آنها)، کارگزار و عامل خداوند متعال خواهد بود و مقام خلیفة اللهی او در این ابعاد، ظهور عملی و فعلی خواهد یافت». [۱] 💠در بخش دیگر از این کتاب آمده است:«اطلاق برخی از اسماء حسنی بر برخی از عباد (محمد و آل محمد علیهم السلام) به لحاظ افعالی که از عبد طبق این قدرت ولایت صادر شود با وجود قرینه حالی یا مقالی که نحوه اطلاق آن اسم و اتصاف ذات به طور مستقل از مبدأ آن، معلوم می‌سازد جایز است و غلو نیست». 💠ایشان درباره تفویض می‌فرمایند: «تفویض که درباره ائمه اطهار (علیهم السلام) در روایات نفی شده است، این است که به طور کلی، امر خلق و رزق و سایر امور، از جانب خداوند به ائمه اطهار (علیهم السلام) واگذار شده و خدا را در آن، مشیت، تصرف، دخالت، قضا، قدر و تدبیری نیست که این عقیده نیز شرک و منافی با توحید است». 💠 اما به عنوان واسطه بودن در انفاذ مشیت الهی و امر خلق و رزق و شفای مرضی، شرک نیست که واسطه بودن و وسیله گشتن واسطه نیز، کار خدا و به اذن وی می‌باشد». ---------- [۱]: ۳۵۹- امامت و مهدویت، ص۱۰۶ ‌📚معرفت به نورانیت امام عصر (عجل الله فرجه) ✍محمد تقی تقی پور عج 👈 .... قسمت اول مهدی شناسی👇 https://eitaa.com/zohoreshgh/55160 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰