eitaa logo
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.4هزار دنبال‌کننده
34هزار عکس
10.6هزار ویدیو
612 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر تبادل تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺° @zohoreshgh ❣﷽❣ ☀️ (ع) 😊 ✨بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ✨ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ☀️ ❤️ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ☀️ 💜ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ☀️ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ☀️ ❤️ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢ☀️ُ 💜ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ☀️ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ☀️ ❤️السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی☀️ ✨یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان... ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨ ✨اللهُـمَّ ؏َـجِّـلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج✨ ✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ °✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همہ‌ هستی‌ من‌ حضرت‌ ارباب‌ سلام اۍ‌ دلیلِ‌ تپشِ‌ این‌ دلِ‌ بی‌تاب‌ سلام ــــ 💚< >💚 😍✋ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
😍✋ به هر طرف نظر کنم اثر ز روی ماه توست گر این جهان بپا شده به‌خاطر صفای توست ببین که پر شده جهان ز ظلم و جور ای عزیز بگو کدام لحظه‌ها ظهور روی ماه توست عج 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
قربانِ‌وجودت کہ‌وجودم ‌زِوجودت شده‌موجود♥️🍃 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
•.🌻🌿.• بوی ِ زهرا و مریم و هاجر از پر ِ چادرت سرازیر است بشکند آن قلم که بنویسد: “دِمُدِه گشت و دست و پا گیر” است @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
حاج مهدی منصوریtavassol-mansuri.mp3
زمان: حجم: 5.55M
❣️ با روضه 🕊💌 🎤 حاج مهدی الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج هر سه شنبه به نیت ظهور (عج) دعای توسل می خوانیم بارانی و دلگیر هوایِ بی تو محزون و غم انگیز نوای بی تو برگرد که بیقرارم و بیتابم بیزارم از این سه شنبه هایِ بی تو! تعجیل درظهور مولاعج متن دعا👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/135 عج♥️ 🌟أللَّھُـمَ عجِّلْ لِوَلیِڪْ الْفَرَج🌟 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
در خانه را باز کردم و به دنبال دمپایی‌هایم، دستم را به ستون در گرفتم. دمپایی‌هایم را پوشیدم و پله‌ها
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ ❤️قسمت ۱۸۱ و ۱۸۲ با دیدن سوگند خانم، انگار خشکم زد. نگاهم روی چهره‌اش مانده بود و نمی‌توانستم واکنشی نشان دهم. به سختی آب دهانم را قورت دادم و گفتم: _سـ...سلام... چشم‌هایش زمین را نشانه رفته بود و به من نگاه نمی‌کرد. نفسم را نامحسوس بیرون فرستادم و سریع چشم دزدیدم. از جلوی در کنار رفتم و گفتم: _بفرمائید داخل! منتظر شدم تا وارد حیاط شود، اما او گفت: _ممنون؛ مزاحم نمیشم... مکث کرد. نیم نگاهی به او انداختم و آرام لب زدم: _با زینب کار دارین؟ منتظر واکنشش نشدم و سریع ادامه دادم: _الان میگم بیاد... تا خواستم برگردم، صدایش متوقفم کرد. - نه! من... اومدم با شما حرف بزنم! دندان‌هایم را روی هم فشردم و نفس عمیقی کشیدم. دوباره به سمتش برگشتم و کنار در ایستادم. - آخه اینجوری که نمیشه، بفرمائید داخل... نگاهش را بالا آورد و برای چند ثانیه نگاهم کرد. - تشکر، اما باید زود برگردم! دستهایم را در هم قفل کردم و به آسفالت های کف کوچه زل زدم. وقتی دید که منتظرم تا حرفش را بزند، دستی به چادرش کشید و با ولوم صدای پایینی گفت: _شما چند روز پیش رفتین کارخونۀ عموم؟! نگاهم سمت نگاهش کشیده شد.‌ گیج و سردرگم لب زدم: _بله! نگاهش را دزدید و با لحن محکمی گفت: _ولی شما قبلا جواب‌تون رو گرفته بودید، چرا دوباره... ناخودآگاه میان حرفش پریدم و زمزمه وار گفتم: _من هنوز سر حرفم هستم سوگند خانم...! بغض در گلویم نشست... لحظه‌ای ماند چه بگوید، نگاهش را دریغ کرد. پلک‌هایم را روی هم فشردم و تا خواستم چیزی بگویم که گفت: _اما آقا هادی... طاقتم طاق شد و نالیدم: _ اما چی سوگند خانم؟! لرزش چانه‌ام را کنترل کردم و ادامه دادم: _آمادگی‌شو ندارین؟! شرایط‌شو ندارین؟! اشکال نداره... من بازم صبر می‌کنم! چیزی در گلویم سنگینی میکرد، چیزی فراتر از بغض... ناگهان یک فکر دیگر به سراغم آمد؛ لحظه‌ای تردید به دلم افتاد. - یا شاید هم... از من خوشتون نمیاد یا... کلمات در دهانم ماسید. لبهایم دوباره روی هم برگشتند و سکوت مرگباری بر فضا حاکم شد. - اینطور نیست! لحن محکمش قلبم را به لرزه درآورد. آسوده به آرامی نفسم را بیرون فرستادم. تا به خودم آمدم او با یک "با اجازه‌"ای رفته بود.... من ماندم و خلوتِ کوچه... در را بستم و سرم را به آن تکیه دادم؛ از پشت هالۀ اشک ستاره‌های آسمان نورانی‌تر بنظر می‌رسیدند. ریه‌هایم خواهان اکسیژن بودند، دم عمیقی گرفتم و تمام وجودم از عطر گل‌های اطلسی پر شد. - راستش من واسه امر خیر خواستم باهاتون صحبت کنم... من روبه روی آقای ملکی نشسته بودم و هر لحظه انتظار عصبانی و خشمگین شدنش را داشتم. در واکنش اول، ابتدا خودکار در دستش را روی دفتر رها کرد و سر تکان داد. ادامه دادم: _برای خواستگاری از... دخترتون! رفته رفته اخم‌هایش در هم گره خورد. - دخترم؟! شما دختر من رو از کجا می‌شناسید؟! آن لحظه قلبم داشت از جا کنده می‌شد و رو به موت بودم... - عرض کردم خدمت‌تون... من خادمِ مسجدم. از چهره و مخصوصا چشم‌های بی حالتش نمیشد چیزی را خواند! - مگه هر وقت میاد مسجد شما می‌بینیش؟! حرفهایش داشت کم‌کم من را می‌ترساند. کمی خودم را روی صندلی جا به جا کردم و دستۀ سرد صندلی را فشردم. - ایشون هم خادمِ مسجده... برای کارهای مسجد به ما کمک میکنن و... میان کلامم پرید و محکم گفت: _دو روز اومده مسجد بعد شما توی یه نگاه فهمیدی به درد زندگی مشترک میخوره؟! مستقیم به چشم‌های شیشه‌ای‌اش نگاه کردم. - من سه ساله ایشون رو می‌شناسم! دو روزه نبوده حاج آقا...! من حدس زدم که شاید از من خوشش نیاد اما او گفت: _اینطور نیست! اشک گوشه چشمم را پاک کردم و خندیدم، آن هم از ته دل! به سمت پله‌های ایوان قدم برداشتم که به داخل خانه بروم، اما فکر و خیال دست از سر منِ دیوانه برنمید‌اشت. - این یعنی دوسِت داره! به جان هادی این یعنی پاشو بیا خواستگاری! از ذوق پلک‌هایم را روی هم فشردم و به دوباره به خود تاکید کردم: صبر... صبر...صبر...! 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۸۱ و ۱۸۲ با دیدن سوگند خانم، ا
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ ❤️قسمت ۱۸۳ و ۱۸۴ ♡ سوگند ♡ با صدای مامان لبم را از حصار دندان‌هایم بیرون بردم و بلند گفتم: _بله؟! - بیا شام! "باشه"ای گفتم و دفتر روبه‌رویم را بستم. رفتارهایم عادی بنظر نمی‌رسید، انگار خودم میخواستم خودم را گول بزنم. مدام می‌خواستم پرندۀ خیالم را به سوی دیگری بکشانم، اما او به انگشتانم نوک می‌زد و سریع به سمت خیال او اوج می‌گرفت. خودکار را در جامدادی‌ام پرت کردم و نفس عمیقی کشیدم. از جایم بلند شدم و اتاقم را ترک کردم. مامان و بابا دور سفره نشسته بودند. کنار مامان نشستم و از او خواستم تا برایم کمی برنج بریزد. از همان اول نگاهم را از چهره بابا می‌دزدیدم و سرم پایین بود تا اینکه بابا گفت: _جواب این پسره رو چی بدم؟! لحظه‌ای مکث کردم، آرام نگاهم را به سمت بابا کشیدم و مضطرب لب زدم: _کدوم پسره؟! بابا انگار که دارد دربارۀ سر چیز ساده‌ای بحث می‌کند، برای خودش در لیوان دوغ ریخت و گفت: _همین پسره که توی مسجد کار میکنه! حتی بابا، اسم او را هم بلد نبود...صدای مامان بلند شد. - آقا وسط شام بحث ازدواج پیش میکشی؟! سوگند هنوز دانشگاه هم نرفته به فکر این چیزایی. نا امید به سمت مامان برگشتم و آرام غریدم: _مامان! من الان رسما یه دانشجوام! بابا خنده‌اش گرفت. - خانم جان به هر حال که باید شوهرش بدیم! دیر یا زود از این خونه میره. من که دیدم بابا به دندۀ شوخی زده بود، اخمهایم را در هم کردم و گفتم: _الان میخواین من رو از این خونه بندازین بیرون؟! مامان آرام به زانویم زد و گفت: _نه عزیزم، شامت رو بخور. نفسم را بیرون دادم و خداراشکر کردم که بخیر گذشت، اما تا آخر آن شب نگاه مداوم بابا را روی خود حس می‌کردم. ♡ راوی ♡ - عموجان، از بابا شنیدم که برای دخترعمو خواستگار اومده، اونم آقای افتخاری! سروش که پای آبسردکن اتاق ایستاده بود، لیوان آب را زیر آن گرفت و خندید. - آره. محسن از پشت میز پدرش به سمت سروش قدم برداشت. - من می‌شناسمش عموجان، جَوون خوبیه! ابروهای سروش بالا پریدند. لیوان آب را به لب هایش رساند و جرعه‌ای آب نوشید. محسن سرش را پایین انداخت و آرام‌تر ادامه داد: _شما که مخالفت نمی‌کنید باهاش؟! سروش نزدیک آمد و به محسن نگاه کرد. - زندگیِ دخترعمو هس، من کاره‌ای نیستم که مخالفت کنم، اما من اصلا این پسره رو نمی‌شناسم! نمیتونم که همینجوری دخترم رو بسپرم بهش. سروش روی مبل نشست و کنارش محسن. محسن داشت تلاش می‌کرد تا بتواند کمی نظر عمویش را نسبت به هادی تغییر دهد! - عمو بخدا پسر بدی نیست؛ من از چند ماهِ قبل راجع بهش تحقیق کردم! سروش متعجب به سمت محسن برگشت. - چندماه قبل؟! محسن سر تکان داد و سر گفت: _آره... چون اولین نفر سراغ من اومد، ازم کمک خواست! با سکوت سروش که مواجه شد کاملا به سمتش چرخید و آرنجش را روی دسته مبل گذ‌اشت. - باباش خادم مسجد بوده، بعد از فوت باباش این به جای اون میشه خدمتگزار مسجد. از همون بچگی تو مسجد بزرگ شده، همۀ اهل محل هم می‌شناسنش! اگه شما موافق باشی یه روز بریم دربارش پرس و جو کنیم! سروش قبل از اینکه سعی کند راجع به هادی فکر کند، متعجب حرف‌ها و رفتار محسن بود؛ محسنی که سعی داشت برای ازدواج دخترعمویش با هادی تمام تلاشش کند... - نمی‌دونم والا، باید ببینیم سوگند چی میگه! محسن دستش را روی شانۀ عمویش گذاشت و با اطمینان گفت: _نظر دختر عمو هم خودبه‌خود بهش جلب میشه، شما غمت نباشه! من دورا دور این پسر رو می‌شناسم، تازگیا هم که یه کارگاه تولید چادر مشکی راه انداخته که شما خودت هم در جریانی، درآمدش خوبه! سروش اطمینان را در چشم‌های محسن دید و با تردید لب زد: _نمیدونم چی بگم... محسن می‌خواست به جبران زندگی خودش و دریا که سوگند به آنها بخشیده بود، خاطر عمویش را بابت هادی کاملا راحت کند و نامحسوس بگوید این لایق دخترعمویش است! شب که سروش به خانه رفت، طبق معمول سوگند در اتاقش بود. کنار محبوبه روی مبل نشست و منتظر فرصتی بود تا دوباره با همسرش راجع به هادی صحبت کند... محبوبه که به تماشای سریال نشسته بود، هنگامی که برای سروش میوه پوست می‌کند، گفت: _کارخونه چه خبر؟! سروش تخمه آفتابگردانی شکست و پاسخ داد: _خبری نیست. نگاهی به همسرش انداخت و خیلی آرام گفت: _محبوب؟ محبوبه به سمت سروش برگشت. - جانم؟ سروش دستی به ریشش کشید و با حالت متفکرانه‌ای پرسید: _حالا جواب خواستگار سوگند رو چی بدم؟ محبوبه نیم نگاهی به در اتاق سوگند انداخت و لبش را به دندان گرفت. - نمیدونم... من که اصلا ندیدمش...
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۸۳ و ۱۸۴ ♡ سوگند ♡ با صدای م
سروش آرام به شانه‌ی محبوبه زد و گفت: _همون پسره‌ای که سوگند رو برد بیمارستان، اون شب که توی مسجد مونده بود... محبوبه یک "آهان" بلند بالایی کشید و سعی کرد چهرۀ هادی را به یاد بیاورد. - آخی، اون پسره که خیلی مظلوم و سر به زیر بنظر می‌رسید... سروش سر تکان داد. - چه‌قدر تو ساده‌ای محبوب! باطن آدم‌ها رو که نمیشه از قیافه‌شون تشخیص داد. من از همین میترسم که بهش اعتماد کنم بعد دخترم دو روز بعد با ساک و چمدون از خونۀ شوهر بیاد بگه باهاش به مشکل برخورده! محبوبه اخم‌هایش را در هم کشید. - این چه فکر و خیالیِ که تو میکنی! ندیده نشناخته که ازدواج نمیکنن! حالا بذار بیان خواستگاری اصلا ببینیم به تفاهم میرسن یا نه! سروش دستی به موهایش کشید و زمزمه وار گفت: _بگم بیام؟ و محبوبه آرام سر تکان داد... 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰           @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی ۱۲۰۶🌷 🍀‌دیدگاه علا
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰           @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 ۱۲۰۷🌷 ☀️ولایت تکوینی☀️ 💠معنای ولایت تکوینی آن است که خداوند به تمام مخلوقات، که خودش آنها را خلق فرموده و قیوم و روزی ده آنهاست، امر فرموده تحت فرمان پیغمبر و ائمه هدی باشند. 💠به عبارت دیگر، خداوند همه ی مخلوقات را مُسخّر فرمان امام قرار داده است. اگر هم امر خلق و رزق به امام نسبت داده شود، از دیدگاه ما، به معنای تفویض نیست؛ بلکه به اذن پروردگار و به امر او و با حفظ سلطنت و خالقیت و رازقیت اوست، چنان که در گفتارهای گذشته، مشروح بیان شد. 💠معجزات پیغمبر (صلی الله علیه وآله) وائمه هدی (علیهم السلام) به دو قسم بوده است: 🔺یکی آنکه در وقت اعجاز، نماز می‌خواندند یا دعا می‌کردند. خداوند نیز اجابت می‌فرمود و درخواست آنان را لطف می‌کرد. فاعل این معجزات، که به دست با کفایت آنان جاری گشته، خداست. 🔺قسم دوم آنکه، بدون نماز و دعا، با استفاده از آن قدرت و توانی که خداوند به آنان مرحمت فرموده و اراده نافذی که در ممکنات به ایشان عنایت کرده، به اذن پروردگار، اراده خود را اعمال می‌فرمودند. 💠مثلا از ماده ای به صورت حیوان، جانوری خلق می‌کردند که با خوردن دشمن ایشان روزی اش را از آن بزرگواران دریافت می‌کرد؛ چنان که در قضیه شیر و پرده گذشت. این قسم دوم از معجزات که در آنها پیغمبر خاتم (صلی الله علیه وآله) و ائمه هدی (علیهم السلام) به اذن پروردگار اعمال اراده فرموده اند، که شاید در بیش از صد بار اتفاق افتاده است، هرگز برخلاف قرآن نیست؛ زیرا آیاتی به تایید آن هست که خداوند در آنها می‌فرماید ما آتش نمرود را برای حضرت ابراهیم سرد و سلامت کردیم، عصای حضرت موسی را اژدها کردیم و.... 💠بالجمله، در آیات شریفه قرآن مانند آیه «فتبارک الله أحسن الخالقین» وآیات مربوط به حضرت عیسی، لفظ «خالق» بر مخلوق اطلاق شده است. 💠بنابراین در بین خلق نیز خالق‌هایی هستند؛ مانند عیسی و سامری، چنان که گذشت. 💠پس اگر خلق چیزی از چیز دیگر یا احیای مرده ای را به اذن پروردگار به مخلوقی نسبت دهیم، کفر و شرک و غلو نیست؛ بلکه به دلیل آیات قرآن و روایات، جایز است. 💠برای مثال در روایات خلقت انسان در رحم، آمده است که خداوند در ملک خلاق را به رحم مادر می‌فرستد و آن دو آنچه خداوند متعال بخواهد در رحمها خلق می‌کنند. از آن جمله، صاحب کتاب شریف کافی، به سند صحیح از زراره، از امام باقر (علیه السلام) نقل کرده است که فرمودند: «چون خداوند می‌خواهد انسانی در رحم بیافریند، یبعث الله ملکین خلاقین یخلقان فی الارحام ما شاء الله (: خداوند دو ملک خلاق را به سوی رحم می‌فرستد که خلق می‌کنند آنچه را خدا بخواهد. پس در آن روح زندگی و بقا میدهند و به اذن پروردگار، برای او چشم و گوش و اعضا و جوارح درست می‌کنند؛ پس خداوند به آن دو ملک وحی می‌فرماید که مقدرات مرا برای او بنویسید». 💠در خبری دیگر، که علما به حجت آن اتفاق نظر دارند، حضرت امام باقر (علیه السلام) فرمودند: «چون نطفه چهل روز در رحم قرار گرفت و سپس چهل روز دیگر علقه (خون بسته) شد و سپس بعد از چهل روز مضغه (مانند گوشت کوبیده) گشت، خدا دو ملک خلاق را می‌فرستد که به آنان گفته می‌شود: خلق کنید آنچه را خداوند بخواهد؛ نر یا ماده. صورت او را نیز بکشید و اجل و روزی او را بنویسید». 💠همین مفاد، در روایت صحیح دیگری، از امام هشتم، حضرت رضا، و از حضرت باقر (علیه السلام) نقل شده و در روایات دیگری هم مذکور است. چون با عنایت به عبارات صریح آیات قرآن و روایات صحیح و معتبر دریافتیم که نسبت دادن خلقت، فی الجمله به پیغمبر و ملائکه صحیح است، این موضوع نسبت به ملک و بشر فرق ندارد؛ اگر چه در نظر اشخاص دور از حقایق، این نسبت به ملائکه نزدیک تر است و آن را آسان تر قبول می‌کنند؛ ولی اگر آن را به پیغمبر یا امام (علیه السلام) نسبت دهیم، فریاد تکفیر سر دهند. 💠در پاسخ این اشخاص باید گفت که بین علمای شیعه، اختلافی نیست که پیغمبران و ائمه هدی (علیهم السلام) از تمام ملائکه افضل اند و چند نفر بر این موضوع ادعای اجماع فرموده اند و روایات در اثبات آن از حد تواتر بیشتر است. حتی در بسیاری از روایات آمده است که ملائکه مقربین از نور امیرالمؤمنین (علیه السلام) خلق شده اند». ‌📚معرفت به نورانیت امام عصر (عجل الله فرجه) ✍محمد تقی تقی پور عج 👈 .... قسمت اول مهدی شناسی👇 https://eitaa.com/zohoreshgh/55160 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰