eitaa logo
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.4هزار دنبال‌کننده
34هزار عکس
10.6هزار ویدیو
612 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر تبادل تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
ثریا خانم با لبخند به من نگاه کرد. - پس حاج‌آقا میذارین انگشتر نشون رو بدیم خدمت عروس خانوم؟! بابا ب
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ ❤️قسمت ۲۰۹ و ۲۱۰ ساعت از ده هم گذشته بود که خانوادۀ آنها عزم رفتن کردند، وقتی حرف از رفتن شد ناگهان دلم گرفت و شوق و ذوقم کور شد. وقتی که همه داشتند از در بیرون می‌رفتند، کنار غزاله ایستادم و در گوشش پچ زدم: _میشه امشب همین‌جا بخوابی؟ ابروهایش را به نشانۀ "نه" بالا انداخت که متوجه ا هادی و پسرعمو شدم که آن‌طرف سالن دارند با هم حرف می‌زنند. چشم دزدیدم و لبخندم را قایم کردم. غزاله گفت: _نمیری با آقا هادی حرف بزنی؟ به سمت غزاله برگشتم و آرام گفتم: _چی بگم... به شانه‌ام زد و اخم‌هایش را در هم کشید. - برو یه چیزی بگو دیگه! پسرعمو و دریا که رفتند، هادی همان‌جا ایستاد و به من نگاه کرد. - سوگند خانوم یه لحظه تشریف میارین؟ غزاله نامحسوس دستش را پشت کمرم گذاشت و آرام هولم داد. با استرس و دلهره به سمتش قدم برداشتم. - بله؟! به سمت در قدم برداشت و با این‌ کارش من را وادار کرد تا همراهش تا جلوی در بروم. - راستش... جلوی در ورودی خانه ایستادیم. نمیدانستم چرا امشب مدام این دست و آن دست میکرد! تسبیح در دستش را جلویم گرفت و گفت: _حدود یکسال پیش از طرف دانشگاه توفیق پیدا کردیم رفتیم محضر حضرت آقا؛ من تونستم تسبیح‌شونو به عنوان هدیه بگیرم.. اما حالا دوست دارم این رو به شما بدم.. چون برام خیلی با ارزشه و با ارزش‌تر از این دیگه چیزی پیدا نکردم که.. بخوام بهتون هدیه بدم... نگاهم روی دانه‌های سیاه‌رنگ تسبیح خشک شد. زبانم از گفتن هر حرفی قاصر شده بود. نگاه حیرت زده‌ام را چهرۀ سر به زیرش انداختم و تسبیح را با احتیاط از دستش گرفتم. - این... این واقعا... اشک به چشم‌هایم حمله‌ور شد، چرا اینقدر احساساتی شده بودم؟ - خیلی برام با ارزشه! خیلی.. ممنونم ازتون! لب‌هایم را داخل دهانم جمع کردم و سعی کردم دانه دانه تسبیح را لمس کنم. - خدا نگهدارتون... و با قدم‌هایی بلند از من دور شد. مامان و بابا که داشتند بقیه اعضای خانواده‌اش را بدرقه می‌کردند، تنها قاب چشم‌های اشک‌آلودم بود.... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• کوله‌ام را روی دوشم انداختم و چادرم را جمع‌و‌جور کردم. از کلاس که بیرون زدم غزاله هم‌قدم با من راه افتاد و پرسید: _چرا این‌قدر لفتش دادی؟! به سمت در ورودی قدم برداشتم و گفتم: _غر نزن دیگه، همش تقصیر این استادمونه... وارد محوطۀ دانشگاه شدیم. مقنعه‌ام را بیشتر جلو کشیدم و رو به غزاله اخم کردم. - بالاخره کی میخوای اون گوهینامه‌ای که همش پزشُ میدی رو بگیری؟! مُردیم بس که با تاکسی رفتیم و اومدیم...! پشت چشمی نازک کرد و از من جلوتر زد. - غر نزن خانوم خانوما! لب‌هایم را روی هم فشردم. - اتفاقا سرِ آدم‌های تنبل باید غر زد، مخصوصا تو! تا مثل آدمیزاد بری اون گواهینامه رو بگیری تا هر روز اینقدر مکافات نداشته باشیم! جلوی در دانشگاه که رسید، ایستاد. فاصله‌ام را با او کم‌ کردم و تا خواستم دوباره چیزی بگویم، به سمتم برگشت و با لحن شیطنت‌آمیزی لب زد: _ناقلا امروز قرار مداری داشتی؟! ابرو بالا انداختم و متعجب گفتم: _نه‌‌! چه قراری؟ غزاله دوباره به سمت خیابان برگشت و نامحسوس در گوشم گفت: _جناب نامزدتون اومدن دنبال‌تون. یک لحظه حس کردم دروغ می‌گوید، باورم نشد! - کو؟! تُن صدایم که بالا رفت با حرص به سمتم برگشت. - چرا داد میزنی؟! بعد با ابرو به نیم‌چه اتاقکِ تلفن همگانی اشاره کرد. آرام سرم را به درخت‌های کنار پیاده‌رو برگرداندم و با قامت هادی که داشت با گوشی موبایلش کار میکرد، مواجه شدم. نفس راحتی کشیدم و لب‌هایم را داخل دهانم جمع کردم. غزاله به شانه‌ام زد و گفت: _برو با آقای نامزد خوش باش، منم میرم پی بدبختیم! تا خواست برود آرنجش را گرفتم و مضطرب لب زدم: _نرو غزاله، تو هم همراهم بیا. اخم‌هایش را در هم کشید. - دیوونه، اومده دنبال تو، که لااقل با هم حرف بزنین! تو چرا این رو نمیفهمی؟! مگه خودت نخواستی‌ش؟ لبم را به دندان گرفتم و سعی کردم آرام باشم. - باشه، باشه! برو، خودم یه‌جوری جمع و جورش میکنم! غزاله را فرستادم که برود. کوله‌ام را روی دوشم جا به جا کردم و با قدم‌های مورچه‌ای به سمت او حرکت کردم. ناگهان سرش را بالا آورد و قبل از اینکه من حرفی بزنم، او با لبخند سلام کرد... 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۲۱۱ و ۲۱۲ هول شدم و چشم دزدیدم.
_کم کم بریم دیگه... نمی‌دانستم دلیل عجله‌ام چیست، دوست داشتم حرف بزنیم و بیشتر شناخت نسبت به هم پیدا کنیم اما... او هم از جا بلند شد و کاپشنش را به تن کرد. - چشم؛ ببخشید اگه بهتون بد گذشت، به عنوان دیدار اول فکر کنم... گند زدم! سرم را پایین انداختم و کش چادرم را کمی جلوتر کشیدم. لبخندم را جمع‌و‌جور کردم و گفتم: _نه، خیلی هم خوب بود. بابت آبمیوه دست‌تون درد نکنه. با او هم‌قدم شدم. لیوان‌های آبمیوه را در سطل زباله انداختیم و کنار خیابان ایستادیم، وقتی دیدم می‌خواهد تاکسی بگیرید، گفتم: _شما ماشین ندارین؟ در شلوغی خیابان و صدای بوق ماشین‌ها صدایم به گوشش نرسید. کمی خم شد و بلند گفت: _چی؟ ببخشید، نشنیدم.. معذب شدم و دوباره حرفم را تکرار کردم. خندید و برای تاکسی که می‌خواست از جلویمان رد شود دست تکان داد. - ماشین دست رفیقم آقا مهدیِ! ولی اگه شما بخواین ماشین هم می‌گیریم... تاکسی جلوی پایمان متوقف شد. او جلو نشست و من عقب سوار شدم. 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
_کم کم بریم دیگه... نمی‌دانستم دلیل عجله‌ام چیست، دوست داشتم حرف بزنیم و بیشتر شناخت نسبت به هم پیدا
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ ❤️قسمت ۲۱۳ و ۲۱۴ کارشناسِ یکی از برنامه‌های تلویزیون داشت دربارۀ دوران نامزدی صحبت می‌کرد؛ صدای تلویزیون را زیاد کردم و بی‌توجه به مامان که داشت شالگردن کاموایی‌اش را کامل می‌کرد، خودم را نزدیک به تلویزیون کشاندم. 🔉- نامزدها باید مواظب عواطف و احساسات یکدیگر باشند و به آن بی‌اعتنایی نکنند... انگار کسی در گوشم گفت.. تو امروز بهش بی‌اعتنایی نکردی احیانا؟ 🔉- چنین رفتاری نه تنها باعث عزیزشدن نمی‌شود، بلکه عواطف نامزدشان را جریحه‌دار می‌کند و ممکن است به کینه بیانجامد! رد نگرانی بر چهره‌ام افتاد. با خودم گفتم... نکنه عواطفش رو جریحه‌دار کردم خودم خبر ندارم! امروز که مدام راجع به آب‌انارها شرمنده بود من چرا اصرار نکردم که اصلا اشکالی ندارهههه! وجدانم پرید وسط و گفت... خب تو هر چی گفتی قبول نمیکرد که! کارشناس دوباره رشتۀ افکارم را پاره کرد. 🔉- دختران و پسران متدین و با عفت باید بدانند که برخورد‌های دلسرد کننده، لازمۀ تدین و عفت نیست. دادن زیباترین نماد ابراز مهر و محبت میان است! بند دلم پاره شد. او به من هدیۀ خیلی گرانبهایی داد، اما من چرا این‌قدر در این رابطه سرد و خشکم؟ اگر با او شوخی و بگو بخند داشته باشم‌، نکند گناهی ایجاد شود و اصلا چرا امروز داشتم با خودم دربارۀ پیراهن طوسی رنگش صحبت می‌کردم؟ 🔉- در دنیایی که با آمدن تلفن همراه، دیدن همدیگر را با صدا و با آمدن شبکه‌های اجتماعی، صدا را با کلمه عوض کرده‌ایم و حالا هم داریم واژه‌ها را به شکلک‌ها می‌بازیم، نوشتن نامه راهی متفاوت برای مهرورزی و ابزار آن است. لبم را به دندان گرفتم و کمی فکر کردم... بابا ما که اصلا شماره‌ی همدیگه رو نداریم، اگه نامه بهش بدم... یه وقت چی نشه... ای‌بابا، خجالت می‌کشم! اصلا تو نامه چی بنویسم؟ بگم دوسِت دارم یا... ناگهان فکری عجیب به ذهنم خطور کرد. - براش شعر می‌نویسم! - سوگند؟! با صدای مامان به خودم آمدم. - جانم؟ نگاه عجیبی به من انداخت. - چیشده؟ با خودت داری حرف میزنی. مگه نباید بری بخونی؟ چرا هنوز اینجایی؟ گیج سر تکان دادم. با ذهنی مشغول از جایم بلند شدم و قبل از رفتن به اتاق تلویزیون را خاموش کردم. به سراغ کتابخانۀ کوچکم رفتم و از میان‌ کتاب‌های درسی قطور دفترچه شعرهای دست‌نویسم را بیرون آوردم. صفحه‌هایش را ورق زدم، چشم‌هایم میان ورقه‌ها می‌چرخید تا شعر مناسبی پیدا کنم. دوست داشتم زیباترین لباسم را به تن کنم؛ خوش‌رنگ‌ترین روسری‌ام را به بهترین شکل ممکن ببندم. عذاب وجدان گرفته بودم. گریه‌ام گرفته بود و در بلاتکلیفی محض به سر می‌بردم. نفسم را بیرون فرستادم و مانتو لیمویی رنگم را از کمد بیرون کشیدم. برای آخرین‌بار تمرکز کردم. اصلا مگر قرار بود چادرم را دربیاورم که او مانتو‌ام را ببیند؟! - خاک بر اون سرت! این چه افکار احمقانه‌ای که به سرت خطور می‌کنه؟ یه چیزی بپوش بریم دیگه! وجدانم صبرش لبریز شده بود و همانند بچه‌ها غر می‌زند. آخر همان مانتو لیمویی‌ام را پوشیدم و روسری کرم رنگم را روی سرم بستم. دوباره راجع به مهریه فکر کردم، تصمیمم را گرفته بودم و دیگر نیاز به مکث نبود! چادرم را روی سرم تنظیم کردم و کیفم را برداشتم. از اتاق بیرون زدم. مامان و بابا حاضر شده بودند. نگاهی به دستم انداختم، مثل اینکه چیزی یادم رفته بود. به اتاقم برگشتم و از کشوی میزم جعبۀ انگشتر فیروزه‌ام را بیرون آوردم. - اگه نشونی که بهم دادن رو توی دستم ببینه قطعا خوشحال میشه! از خانه بیرون آمدیم و راه افتادیم... ♡ هادی ♡ - آبجی اون سیخ کباب‌ها رو بیار! منتظر بودم تا زینب به حیاط بیاید که سید از ایوان گفت: _شاه‌دامادِ ماه‌داماد، شما بوی دود میگیری بذار من بیام باد بزنم. کنارم ایستاد و باد بزن را از دستم قاپید. با خنده گفتم: _عجب فداکاری! ایشالا جبران کنیم آسید! روی زغال‌های گر گرفته فوت کرد و گفت: _فدای شما! از روی دو پایم که بلند شدم صدای زنگِ در به گوشم رسید. پله‌های ایوان را بالا رفتم و کنار در ایستادم. - عمه اومدن، زینب سیخ کباب‌ها رو بیار بده به سید. بعد به سمت در بزرگ خانۀ قدیمی عمه قدم برداشتم. درِ خانه را که باز کردم آقای ملکی با خوش‌رویی دستش را به طرفم گرفت و سلام کرد، به گرمی دستش را فشردم. سپس همراه با خانم ملکی وارد حیاط شدند، بعد از آنها سوگند میان در ظاهر شد. نمی‌توانستم ذوق نکنم! - سلام، خیلی خوش‌اومدین. خجالت کشیدنش را حس کردم. - سلام. ممنون. صدایش انگار از ته چاه به گوشم می‌ رسید، اما همان اندک صدایش که به گوشم می‌رسید آرامم کرد. 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۲۱۳ و ۲۱۴ کارشناسِ یکی از برنام
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ ❤️قسمت ۲۱۵ و ۲۱۶ زینب شیرینی و چای برای پذیرایی آورد، سید کمکش می‌کرد. من کنار عمه نشسته بودم و به حرف‌های آقای ملکی گوش میکردم. - ماشاءالله خونۀ باصفایی دارین حاج‌خانوم. عمه لبخند زد و گفت: _گل‌کاری‌های بیرون کار هادیِ، چیدمان وسایل خونه هم کار زینب، سلیقه‌شون خیلی خوبه. خانوم ملکی به من نگاه کرد. - معلوم میشه آقا هادی به گل و گیاه علاقه داره. لحظه‌ای احساس کردم گونه‌هایم همانند دخترها گل انداخته است. - فکر کنم باغچۀ مسجد هم کار دست خودته؟ با پرسش‌ آقای ملکی سر بلند کردم و لبخند به لب دادم. - بله. بالاخره بحث از گل و گیاه و... فاصله گرفت؛ تا اینکه زینب با اشاره به من گفت: _برو کباب‌ها رو درست کن. "با اجازه‌"ای گفتم و از پذیرایی بیرون رفتم. کاپشنم را روی شانه‌هایم انداختم و از خانه خارج شدم. کنار منقل کباب‌ها ایستادم و مشغول باد زدن آنها شدم. ♡ سوگند ♡ کنار چهارچوب در آشپزخانه ایستادم و خطاب به زینب که داشت دست‌هایش را می‌شست گفتم: _کمک نمیخوای؟ به سمتم برگشت و لبخندزنان گفت: _نه عزیزم، همه کارا رو پسرا انجام دادن. لبخندم را قایم کردم و وارد آشپزخانه شدم و نگاهی به اطراف انداختم. - عمه خانوم راست میگه، واقعا باسلیقه‌ای... خندید. کنارش ایستادم و به دست‌هایش که داشت گوجه‌ها را به سیخ می‌کشید نگاه کردم. - میگم زینب... سر بلند کرد و نگاهش را به من داد. - جانم؟ لبم را تر کردم و گفتم: _واسۀ مهریه... وقتی فهمید که می‌خواهم راجع به مهریه حرف بزنم، لب زد: _چیشده؟ مشکلی برات پیش اومده؟ آب دهانم را قورت دادم و چشم دزدیدم. - نه. آخه من... نگرانِ اینم که اگه یه مقدار بالایی بگم آقا هادی نتونه... میان کلامم پرید و با اطمینان گفت: _نگران این نباش! مهریه کم هم تعیین نکن، مهریه باید زیاد باشه! با خنده‌ای که کرد فهمیدم جملۀ آخرش را به شوخی گفت. با چشم به اتاق پذیرایی اشاره کرد و گفت: _منم سر مهریه خیلی وسواس گرفته بودم، ولی دیگه نمیدونم چیشد همین‌جوری رو هوا گفتم یه شاخه گل باشه بسه. بی‌صدا خندیدم. - چه رمانتیک! سرش را پایبن انداخت و با خنده گفت: _آره خیلی، حالا هنوز که هنوز همون یه شاخه گل هم بهم نداده! - سوگند؟ نگاهم را به زینب دادم. - بله؟ سیخ‌های گوجه را جلویم گرفت و با لحن شیطنت‌آمیزی گفت: _اینها رو می‌بری بدی به هادی؟ نگاهم میان چهرۀ زینب و گوجه‌ها در تلاطم بود. لبم را به دندان گرفتم و آهسته گفتم: _باشه سیخ‌ها را از دستش گرفتم و با قدم‌هایی کوتاه خودم را به در ورودی رساندم و بی‌صدا بازش کردم. می‌توانستم او را ببینم که کنار کباب‌ها ایستاده بود و کاپشنش را روی شانه‌هایش انداخته بود. چادرم را جمع‌و‌جور کردم و یاد نوشته‌ای که باید به او می‌دادم افتادم؛ بعد از اینکه مطمئن شدم در جیب مانتوام گذاشتم‌اش، کفش‌هایم را به پا کردم و در را پشت سرم بستم. با صدای بسته شدن در به سمت من برگشت، نگاهم که به نگاهش افتاد هول شدم و نزدیک بود گوجه‌های در دستم را بیاندازم. همچنان سکوت کرده بود و این من را بیشتر معذب و هول می‌کرد، ای کاش چیزی میگفت.. از پله‌های ایوان پایین رفتم؛ چند قدمی‌اش که رسیدم گفتم: _زینب گفت که این‌ها رو بیارم.. "ممنون"ی زیرلب گفت و گوجه‌ها را از دستم گرفت. درحالیکه داشت سیخ‌های گوجه را کنار بقیه جوجه‌های به سیخ کشیده شده می‌گذاشت، گفت: _هوا سرد شده، بیاین نزدیک آتیش گرم شین... و کمی آن طرف‌تر ایستاد. دو قدم به او نزدیک شدم. دستم را به جیب مانتوام رساندم. پاکت نامه را در دست گرفتم، دو دل بودم، مدام به خودم نهیب میزدم: سوگند کار رو تموم کن و سریع در برو! دم عمیقی گرفتم و با جرعت تمام کاغذ را جلوش گرفتم... ♡ هادی ♡ یک ورقه کاغذ بود، تقربیا میشه گفت ده در ده.. از این حرکتش معتجب شدم. - این چیه؟ دقیق که نگاهش کردم، متوجه شدم یک پاکت نامه کوچک است. آن را از دستش گرفتم. - یه چیزی که دوست داشتم بهتون بگم، ولی ترجیح دادم بنویسم براتون.. یه حرف ساده‌ست، شاید خیلی بیشتر حتی.. و سریع از جلوی چشمانم محو شد. نگاهم رد رفتنش را دنبال کرد. قلبم دو برابر به تپش افتاده بود و دست‌هایم را به لرزه در آورده بود. دم عمیق گرفتم، کارت پستال را از داخل پاکت بیرون آوردم و باز کردم. شعری دست نویس جلوی چشمانم ظاهر شد. "خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است... که دیدن تو در این فصل اتفاق افتاد..." لبخند صورتم را فتح کرد. انگار که دست‌خط خودش بود. دوباره شعر را خواندم، دوباره و دوباره..حالم غیرقابل وصف بود.. 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۲۱۵ و ۲۱۶ زینب شیرینی و چای برا
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ ❤️قسمت ۲۱۷ و ۲۱۸ شام را که خوردیم؛ همان بحث اصلی که بخاطرش دور هم جمع شده‌ بودیم سر صحبتش باز شد. عمه به آقای ملکی گفت: _اگه شما موافق باشین آخر همین ماه تاریخ عقد رو تعیین کنیم. آقای ملکی دستی دور لبش کشید و گفت: _آخر همین ماه؟ امروز چندمه؟ سیدحسن تاریخ امروز را گفت. - پونزدهم آذر... خانم ملکی از عمه پرسید: _یعنی شب یلدا عقد کنن؟ جرعت حرف زدن نداشتم، انگار قدرت تکلمم را از دست داده بودم. - حالا یکی دو روز اینطرف‌تر، فرقی نداره. هر چه سریعتر بهتر.. عمه با گفتن این حرفش، خیالم را آسوده کرد. زینب با خوشحال به خانم ملکی گفت: _پس دیگه باید همین روزها برای خرید حلقه و لباس دست به کار بشیم. لبخندم را خوردم و سرم را پایین انداختم؛ زیرچشمی متوجه لبخند محو سوگند هم شدم. عمه به سوگند گفت: _برای مهریه چی درنظر گرفتی مادرجان؟ سرش را بالا گرفت و به عمه نگاه کرد. - راستش... به نیابت از چهارده معصوم، ۱۴ تا سکه و... سفر زیارتی حج و کربلا... دستی به پیشانی عرق کرده‌ام کشیدم و نگاهی به او انداختم. سرش را به طرف من برگرداند و فقط برای چند ثانیه نگاهش را حس کردم... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• خوابم نمیبرد، در ایوان ایستاده بودم و به همان محلی که پاکت نامه را به دستم داد، چشم دوختم. سوز سردی می‌آمد و لرز در جانم می‌انداخت. شعرش را زیرلب خواندم: خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است، که دیدن تو در این فصل اتفاق افتاد...! پلک‌هایم را روی هم فشردم و سعی کردم لرزش چانه‌ام را کنترل کنم. دانه دانه برف از آسمان روی زمین نشست. لبخندم عمیق‌تر شد. رحمت خدا در حال سرازیر شدن به اهل زمین بود. - الحمدالله... مامان؛ خیلی خوشحالم با اینکه ندارمت ولی هوام رو داری! خیلی خوشحالم که هستی، اینجایی...! امشب خیلی جات خالی بود... ♡ سوگند ♡ با کنار رفتن لحاف از روی تن تب‌دارم، پلک‌هایم را از هم جدا کردم. - سوگند؟ بلند شو دمنوش‌تو بخور... میان صدای دندان‌هایم که از شدت سرما بر هم می‌خوردند، گفتم: _مامـ... مامان... سرده... دستی روی پیشانی‌ام کشید. - هنوز هم که داغی... پلک‌هایم روی هم افتادند، صدای نفس‌های کشدارم در اتاق تاریک می‌پیچید. مامان سعی کرد کمکم کند تا بنشینم. - بیا این دمنوش رو بخور، نیمساعت دیگه قرص‌هاتو میارم. لبۀ لیوان داغ که به لب‌هایم برخورد کرد، دوباره چشم باز کردم. - نمیخورم... مامان دستش روی گونه‌ام گذاشت و سرم را به طرف خودش متمایل کرد. - سوگند بچه نشو! یک جرعه دمنوش که از گلویم پایین رفت، انگار آتش در جانم افتاد و مزۀ تلخ آویشن در دهانم پیچید. به سرفه افتادم و اشک در چشمانم حلقه زد. مامان با خنده پرسید: _چیشد؟ زهر که بهت ندادم اینقدر دست و پا می‌زنی... عاقبت لباس گرم نپوشیدن همینه دیگه! دستی به چشم‌های اشک‌آلودم کشیدم و ناخودآگاه میان سرفه‌هایم خنده‌ام گرفت. - سوگند یکم سرماخورده اگه بشه بذارین فردا برین... با صدای مامان که از سالن می‌آمد لای پلک‌هایم را باز کردم و گوش‌هایم را تیز... - نه نگران نباشین... الحمدالله الان بهتره... نیم‌خیز‌ نشستم و نفس‌ عمیقی کشیدم. حال و روز من هر چه که هست، مطمئنم خوب نیست... - می‌خواین گوشی رو بدم باهاش صحبت کنین؟ با شنیدن این حرف مامان دوباره سرفه‌ام گرفت، یک حس خیلی قوی می‌گفت که فرد پشت تلفن کسی نیست جز هادی... - چشم حتماً... نه، اگه مشکلی پیش بیاد باباش هست... شما نگران نباشین... احتمالا هادی پیش خودش بگوید این دختری که در مسجد غش کرد، احتمالا برای یه سرماخوردگی ساده تا مرز مرگ هم می‌رود. - به عمه‌خانوم سلام برسونین، خدانگهدارتون. با لبخندی که روی لبم نشست به حس ششمم تبریک گفتم و دوباره خودم را روی تخت پرت کردم... 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۲۱۹ و ۲۲۰ مامان داشت از کمد لبا
_چرا؟ میتونی با مامان و بابات بیای... سرش را پایین انداخت. - اونها نمیتونن بیان، اجازه نمیدن منم تنها همراهت بیام... چشم‌هایش اشک‌آلود شد. - نمیتونم بیام عقد تنها رفیقم! دستش را در دستم گرفتم و سعی کردم به چشم‌هایش که زمین را نشانه گرفته بود نگاه کنم. - غزاله! - دیگه کسی نیست وسط عقدت شیتنطش گل کنه به جای عروس رفته گل بچینه چرت و پرت بگه! منم بغض کرده بودم. اشک روی گونه‌اش را پاک و نگاهش را به من دوخت. - مشکلم اینه که امام‌رضا من رو قبول نکرده برم پیشش.. از این بابت خیلی ناراحتم سوگند... چند بار پشت سر هم برای مهار کردن اشکِ چشمانم، پلک زدم. - ناراحت نباش، دیدی من میخوام شوهر کنم من رو طلبید؟ تو هم شوهر کنی میطلبه! میان اشک‌هایش خندید و آرام به بازویم زد. - کوفت! دوباره صاف نشستم و در حالی‌که قاشق چنگالم را به دست می‌گرفتم گفتم: _تو هم این‌قدر آبغوره نگیر، خودم اجازتو از بابات میگیرم می‌برمت! اصلا بدون تو که نمیشه! 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
_چرا؟ میتونی با مامان و بابات بیای... سرش را پایین انداخت. - اونها نمیتونن بیان، اجازه نمیدن منم تنه
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ ❤️قسمت ۲۲۱ و ۲۲۲ یک پاساژ بزرگ بود که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن میشد گیر بیاوری! من بودم و مامان و زینب و هادی. به اصرار مامان بعد از اینکه رفتیم و جواب آزمایش را نشان دکتر متخصص دادیم و معلوم شد که خوب است، قرار بر این شد که بعد از آن به خرید حلقه و لباس و... بپردازیم. داشتم از پشت ویترین به داخل مغازۀ روسری فروشی نگاه می‌کردم که مامان صدایم زد: _شما با آقا هادی برین حلقه‌ها رو ببینین من و زینب هم میریم این مغازه. تا به خودم آمدم مامان و زینب رفته بودند و فقط من و هادی وسط پاساژ مانده بودیم. نگاهی به من کرد و با تردید آرام گفت: _طلا فروشی‌ها اون طرف بودن؟ مکث کردم و با من و من گفتم: _آ... آره فکر کنم... - پس از این طرف بریم. از خجالت کشیدنش خنده‌ام گرفت، پشت سرش راه افتادم و با هم میان مغازه‌های پاساژ قدم زدیم. - اصولا مردها تا اسم طلافروشی میاد دست و پاشون رو گم میکنن، بخاطر همین هول شدین؟ - نه، اصلا. مقابله با هیجانات کار دشواریه، شما که نمیدونی الان کم مونده غش کنم... صورتش را نمی‌دیدم، اما حدس میزدم احتمالا از آن لبخندهای پیرزومندانه روی لبش نشسته است. - خدا نکنه... روبه‌روی یک طلافروشی که رسیدیم، مقابل ویترین ایستادیم. نگاهم بین طلاهای در ویترین می‌چرخید. دنبال یک انگشتر آنچنانی نبودم، ساده و در عین‌حال زیبا دوست داشتم. نظر هادی را نمی‌دانستم، دوست نداشتم خرج اضافی روی دستش بیاندازم. ♡ هادی ♡ دستش را روی شیشۀ ویترین طلافروشی گذاشت و به انگشتر زنانه‌ی رو به رومان اشاره کرد. - اون حلقه که کنار گردنبندهاس چطوره؟ نگاهم در پی حلقه گشت، با دیدن حلقه‌ای که به آن اشاره کرده بود آرام گفتم: _این‌که خیلی ساده‌اس! انگشتری که از طلای سفید درست شده بود و رویش نگین‌کاری چشمم را گرفت. به آن اشاره کردم و ادامه دادم: _این بنظرم به دست شما بیاد. نگاهی به من انداخت. - میخوام یه چیز ساده باشه! بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم: _ولی اونی که شما گفتی بیش از حد ساده‌اس. باید یه چیزی باشه که در شان‌تون باشه. حلقه خیلی چیز مهمیه سوگند خانوم، سرسری از روی خریدش رد نشین. نفسش را بیرون داد. نمیخواستم در انتخاب حلقه اذیتش کنم، اما ناسلامتی آن حلقه بیانگر خیلی چیزها بود، عشق و پیوندمان، تعهدش نسبت به من... نمی‌خواستم ساده از خرید آن عبور کند. - آخه اون قیمتش هم به نظر بالا میاد. این‌بار به سمتش برگشتم و به او نگاه کردم. - شما نگران قیمتش نباشین، یه چیز مناسب و خوب پیدا کنین. نگاهش را به من داد، گیج بود و مردمک‌های چشمانش می‌لرزید. اشاره به در طلافروشی کردم و گفتم: _حالا فعلا بریم ببینیم داخل چی داره. با اشاره دست من اول او وارد مغازه شد و سپس من. به آقای فروشنده گفتم چند نمونه حلقه بیاورد. حلقه‌ها را به جلویمان گذاشت نگاهم به همان انگشتری افتاد که من پیشنها داده بودم. از قضا سوگند هم همان را برداشت و در دستش انداخت. چندبار با حلقه ور رفت و مردد گفت: _نمیدونم راستش چی بگم... نگاهم در آینۀ روی ویترین افتاد که در آن چهرۀ سوگند نقش بسته بود، لبش را به دندان گرفته بود و نگاه موشکافانه‌اش را به انگشتر داده بود. ناگهان در باز شد و زینب نفس‌نفس زنان جلو آمد. - وای ببخشید، خریدمون یکم طول کشید. نگاهی به سوگند انداخت. - چیشد؟ انتخاب کردی؟ سوگند رو به زینب گفت: _ آره، ببین این قشنگه؟ زینب جلوتر آمد. دستم را به ویترین گرفتم و پیروزمندانه منتظر شدم تا زینب انتخابم را تایید کند. - نه ببین، تو انگشتات ظریفن، باید انگشتر گنده دستت کنی. صاف ایستادم و زمزمه‌وار گفتم: _چه ربطی داره زینب، اتفاقا هر چی ظریف‌تر باشه قشنگتره! زینب چهره در هم کشید. - قشنگ معلومه سلیقۀ توئه! چرا نمیذاری سوگند خودش انتخاب کنه؟ غریدم: _بیا و خوبی کن! اصلا مگه تو میخوای دستت کنی؟ سوگند خندید و خودش را جلو کشید تا من و زینب همدیگر را نبینیم. - دعوا نکنین دیگه، همین قشنگه، این رو برمیداریم. از لج زینب لبخند مرموزی زدم. زینب خودش را جمع و جور کرد. - باشه، اما یه وقت عقلت رو دست این هادی ندی‌ها! هر چی خودت دوست داری انتخاب کن. سوگند لبخند زد و گفت: _ما انتخاب‌مون رو کردیم، همین قشنگه. زینب خندید. - از همین الان متحد شدین خواهر شوهر رو شکست بدین؟ سوگند خنده‌اش را خورد. - نه عزیزم، این چه حرفیه. زینب چشمک زد. - شوخی میکنم، اصلا من کی باشم که بخوام نظر بدم. 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۲۲۳ و ۲۲۴ برای عقد نمیخواستم لب
با اطمینان گفتم: _نگران نباشین، خونه‌ی ما هم همون طرف‌هاست، می‌تونم همراهتون تا یه جاهایی بیام... - سوگندجان؟ با صدایی که نامم را خوانده بود سربرگرداندم و با محجوبه خادم جدید مسجد رو به رو شدم. از جایم بلند شدم و مقابلش ایستادم. - بله؟ لبخندش را خورد و با ابرو به بیرون اشاره کرد. - داد‌اشِ زینب کارت داره. به زحمت لبخند به لب دادم و خجل چشم دزدیدم. - باشه، ممنون که گفتی. از کنارش رد شدم و بیرون رفتم. هادی کنار حوض وسط حیاط ایستاده بود. جلوتر که رفتم، متوجه حضورم شد و سر بلند کرد. - سلام. جوابش را دادم، خجالت‌زده گفت: _ببخشید من منتظرم موندم بیاین بیرون، نیومدی مجبور شدم به یکی بگم که بهتون اطلاع بده.. بلافاصله از جیبش چندتا پاکت بیرون آورد و جلویم گرفت. - بفرمایید، بلیط برای چهارنفره، گفتین که دوست‌تون هم میاد، برای ایشون هم بلیط گرفتم. با دیدن بلیط‌ها لبخند تمام صورتم را فرا گرفت. - دستت درد نکنه آقاهادی! و بلیط‌ها را از دستش گرفتم. - سر شما درد نکنه، با اجازه... سر بلند کردم و به نگاهی به او انداختم، آنقدر ذوق زده بودم که دلم می‌خواست گریه کنم! لبخندی به رویم زد و از من فاصله گرفت... 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۲۲۵ و ۲۲۶ ♡ هادی ♡ آب دهانم ر
_گاهی اوقات هم سرخ میشه، خجالت میکشه.. بعد وقتی هم که اینجوری میشه میاد درستش کنه، ولی سوتی میده!! غزاله سعی می‌کرد صدای خنده‌‌‌اش بلند نشود. به بازویش زدم و اخم‌هایم را در هم کشیدم. - زهرمار! نگفتم که تو بخندی! به من نگاه کرد و بریده بریده گفت: - خودت هم خندت گرفت! نگاه بدی به او انداختم زیرلب گفتم: - خیله‌خب، حالا ساکت شو صدات رو میشنون! به مشهد که رسیدیم.... از هواپیما پیاده شدیم. سوار ون شدیم و راهی هتل...در راه من و غزاله مدام سرک می‌کشیدیم که گنبد طلایی رنگ حرم را ببینیم. من اولین بار نگاهم به حرم که در انتهای خیابان مقابل‌مان افتاد، دستم را روی سینه‌ام گذ‌اشتم و با شوق در دل گفتم: 'صلی‌ الله‌ علیک‌ یا‌ علی‌ ابن‌ موسی‌ الرضا‌ المرتضی...' اشک در چشمانم نشسته بود و بغض کرده بودم، چندوقت بود نیامده بودم؟ - خیلی‌ آقاجان، خیلی وقت نیومده بودم پابوست... به هتل که رسیدیم از ماشین پیاده شدیم؛ وارد لابی هتل که شدیم غزاله نگاهش را در محوطۀ آنجا چرخاند. - نه باریک‌الله... نه، واقعا باریک‌الله؛ دوماد سنگ تموم گذاشته... نیشگونی از پهلویش گرفتم و با اشاره گفتم: _اینقدر ضایع‌بازی در نیار آبرومون رو میبری! غزاله ریز خندید و گفت: _باشه عروس خانوم! 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۲۲۷ و ۲۲۸ - برای ساعت شیش رواق
اشک‌ها جاری شدند و بی‌رحمانه گونه‌هایم را خیس کردند؛ نفسم را در سینه حبس کردم و سعی کردم آرام باشم. - فدای سرت مامان، مهم نیست... گذشت دیگه... من رو ببخش گلایه کردم، دست خودم نیست قربونت بشم... به جایی رسیده بودم که دیگه نا نداشتم، توان نداشتم. کم آوردم. سرم را پایین‌تر گرفتم و به موهایم چنگ انداختم. - این چیزها به کنار... چرا دیگه نمیای به خوابم؟ تو که رفیق نیمه‌راه نبودی... تک‌خندۀ بی‌حالی زدم. - یادته اومدی به خوابم اون دخترِ خادم رو نشونم دادی، گفتی این انگشتر رو بده به عروسم... مامان، بالاخره باباش راضی شد؛ تو که نبودی، حضرت معصومه برام مادری کردند مامان... دستی به چشم‌های اشک‌آلودم کشیدم و گلویم را صاف کردم. - حالا اومدم ازت اجازه بگیرم... دوباره بغض کردم و صدام لرزید. - اجازه بگیرم... به هر حال تو باعث شدی بهش برسم، هوامو داشتی، کنارم بودی، من ناشکر بودم... من رو ببخش...! صورتم را میان دست‌هایم قایم کردم و چشم‌هایم را روی هم بستم 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰ ♡ سوگند ♡ از پله‌ها
- بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم الحمدُلله الذی أحَلَّ النِکاحَ... هادی قرآن را مقابل‌مان باز کرد. عاقد مشغول خواندن خطبۀ عقد بود که هادی دستش را روی یک آیه گذاشت و به من اشاره کرد که آن را بخوانم. آیه بیست و یک سورۀ روم. ✨- وَمِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً ۚ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ... یکی از آیات او آن است که برای شما از جنس خودتان جفتی بیافرید که در کنار او آرامش یافته و با هم انس گیرید... نیم نگاهی به چهرۀ او انداختم و لبخندم را قایم کردم، او هم به من نگاه کرد، رد لبخند بر لبش دیده می‌شد. گونه‌هایم سرخ شد و سریع چشم دزدیدم. خطبۀ عقد که جاری شد.... دوباره صلوات فرستادند. احساس غریبی داشتم، انگار تازه با کسی آشنا شده‌ام اما احساس می‌کردم که سال‌هاست او را می‌شناختم و با او راحت بودم. صدای عمه‌خانم بند دلم را پاره کرد. - هادی؟ حالا حلقه رو بنداز دست عروس خانوم... لبم را به دندان گرفتم. هادی جعبۀ حلقه‌ها را برداشت و حلقۀ من را بیرون آورد. بدون‌هیچ مقدمه‌ای دست چپم را در دست گرفت؛ گرمای دستش آتش به جانم انداخت و نمی‌دانم چرا زمان همان‌جا متوقف شد. حرکاتش خیلی آرام بود و این نفس من را بند آورده بود، خدایا من چرا اینجوری شده‌ام؟ بالاخره حلقه را در انگشتم انداخت و تمام شد. تا خواستم نفس حبس‌شده ام را بیرون بفرستم اشاره کردند که من هم باید انگشتر آقا داماد را... هول شدم، نمی‌دانستم دقیقا باید چه کرد. آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم برای اولین بار در زندگی‌ام خجالت را کنار بگذارم. انگشتری بود از جنس ، آن را از جعبه برد‌اشتم. اول چادرم را کمی کنار زدم تا بهتر ببینم. انگشتر را در دستش انداختم و دوباره صاف نشستم. جمعیت صلوات چندمش را فرستاد و غزاله جلو آمد و کنارم نشست، دست‌هایم را گرفت و بوسید. بغض کرده بود و من را هم به گریه انداخته بود. دستم را دور شانه‌هایش حلقه کردم و زیرگوشش زمزمه کردم: _چرا داری گریه میکنی دیوونه؟ صدای هق‌هق‌اش بلند شد. - سوگند! "هیس"ی گفتم و به صورتش نگاه کردم. - چه خبرته غزاله؟ مگه من مُردم اینجوری داری زار می‌زنی؟ خنده‌اش گرفت. از جایم بلند شدم و مامان هم در آغوش کشیدم، سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و عطر تنش را بوییدم. بغض دوباره مهمان گلویم نشست. از مامان که جدا شدم بابا آغوش پدرانه‌اش را برایم باز کرد و به آن پناه بردم... - ایشالا خوشبخت بشی دخترم... پلک‌هایم را روی هم فشردم و زیرلب تشکر کردم. 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۲۳۱ و ۲۳۲ ♡ هادی ♡ نماز مغرب
_چون اینجا فوت کرده، کنار پنجره فولاد. بابام اینجا براشون قبر گرفتن، کنار امام رضا... با شنیدن این حرفش نفس‌هایم سنگین شد و غم تمام قلبم را تسخیر کرد. جلوتر که رفتیم دوباره پرسیدم: _چندسالت بود؟ برگشت و نیم نگاهی به من انداخت. - فکر کنم دوسالم بود... مادرش را در دوسالگی از دست داده بود، یعنی مادرش را یادش نمی‌آمد؟ صورتش، خنده‌هایش، دست‌هایش...؟ از تصور نداشتن بچه‌ای که از مادرش فقط یک مزار باقی مانده، بغض در گلویم نشست. اشاره به گوشه‌ای از قبرستان کرد و آرام گفت: _اونجاست. رد نگاهش را دنبال کردم و به سنگ‌ قبرهای آنطرف قبرستان رسیدم. لحظه‌ای که به مزارش رسیدیم، با دیدن اسمش ذره ذره اشک در چشمانم حلقه زد. کنار سنگ‌قبرش نشستم و دستم را روی آن گذاشتم. چندبار پشت سر هم پلک زدم تا اشک‌هایم جاری نشوند. هادی آنطرف مزارش، رو‌به روی من نشست. زیرلب فاتحه می‌خواندم که هادی گفت: _سوگند؟ سر بلند کردم و نگاهم را چشمان مشکی‌ رنگش دادم. - جانم؟ با لبخند تلخی گفت: _چرا داری گریه میکنی؟ دستم را به سمت چشمانم بردم و بینی‌ام را بالا کشیدم. - یتیمی بد دردیه هادی...! خیلی سخته... لبخند از روی لبش پر کشید و نگاهش را پایین انداخت. - منو زن‌بابام بزرگ کرد، خداروشکر برام کم نذاشت. اما اون هم خیلی زود از دست دادم... نگاهش را به من داد و زیباترین لبخند جهان را به من هدیه کرد. - مادرم خودش نبود، اما به من کمک کرد تا به تو برسم؛ گرچه ندارمش، اما مثل همۀ مادرا برام مادری کرد...! خندید و دستش را بالا آورد. - گریه نکن... دستش را روی گونه‌هایم کشید و اشک‌هایم را پاک کرد. با لحن ملایمی ادامه داد: _حانیه دوست نداره عروسش پیشش گریه کنه... لب‌هایم به لبخند کش آمدند و نگاهم را میان اجزای صورتش چرخاندم؛ در عمق نگاهش اشک و شوق با هم مخلوط شده بود. دستش را پایین آورد و آرام به سمت جیب شلوارش برد. - عقیق مادرمه که گفته... انگشتری از جیب‌ش بیرون آورد و نگاهش را به من داد. مکث کرد و نفسش را آرام بیرون فرستاد. - مال توئه! نگاهم روی عقیق در دستانش خشک شده بود؛ دوباره اشک در چشمانم نشست و چانه‌ام لرزید. هادی خم شد و دست راستم را در دستش گرفت و انگشتر را در انگشتم انداخت. با صدایی لرزان لب زدم: _خیلی قشنگه...! دستم را در دستانش فشرد و گفت: _بالاخره شدی عروس مادرم...! دستم را جلوی دهانم گرفتم و ریز خندیدم. او هم می‌خندید و من را از خجالت آب می‌کرد، حتم داشتم گونه‌هایم سرخ شده بود. لحظه‌ای سکوت حاکم شد. داشتم به "حانیه" فکر می‌کردم، ای‌کاش می‌توانستم ببینمش و از او خیلی تشکر کنم، از اینکه باعث شد در کنار هادی هر ثانیه خدا را شکر کنم... نگاهم دوباره به عقیق در دستم افتاد که رویش با خط نستعلیق نوشته شده بود: * حانیه * و از شوق اشک بر گونه‌ام جاری شد. - خیلی دوسِت دارم...! با صدای هادی، دوباره خودم را در کنار او و دست در دست او، پیدا کردم. نگاهم در نگاهش قفل شد، لبخند به رویش زدم. - خیلی... به روح مادرم خیلی...! با عشق نجوا کردم: _جانا، سخن از زبان ما می‌گویی...! 💞 💞 👈 شروع رمان 👇 https://eitaa.com/zohoreshgh/120928 رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝