#حکیم_دانا_دختر_لجباز
#پارت۱
داستانی امروز ماجرای دختری است که از ناحیه لگن آسیب می بیند ولی اجازه نمی دهد کسی به او دست بزند تا درمانش کند تا اینکه حکیمی دانا راه درمان این دختر را پیدا میکند. داستان حکیم دانا را در ادامه بخوانید.
در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب میافتد و استخوان لگنش از جایش در میرود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد، دختر اجازه نمیدهد کسی دست به او بزند. هر چه به دختر میگویند حکیم ها بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند، اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به لگنش بزند. به ناچار دختر هر روز ضعیف تر و ناتوانتر میشود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق میگوید: «به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به لگن دخترتان او را مداوا کنم.» پدر دختر با خوشحالی زیاد قبول میکند و به حکیم میگوید: «شرط شما چیست؟»
حکیم میگوید: «برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم. شرط من این هست که بعد از جا انداختن لگن دخترت، گاو متعلق به خودم شود؟» پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی میخرد و گاو را به خانه حکیم میبرد. حکیم به پدر دختر میگوید: «دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.»