راس ساعت هشت
★ ♡🌺✧❥꧁🌺꧂❥✧🌺♡★
🌺🍃ارادت رضوی
اللهّمَ صَلِّ عَلی عَلی بنْ موسَی
الرّضا ☆المرتَضی، الامامِ التّقیِّ النّقیِّ☆ و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْض☆ِ و مَن تَحتَ الثَّری☆ الصّدّیقِ الشَّهید☆ِصَلَوةً کثیرَةً تامَةً زاکیَة☆ًمُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً☆کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ🕯
☆۞☆۞☆۞☆۞☆
🌺🍃 يا اَبَا الْحَسَنِ
ياعَلِىَّ بْنَ مُوسى اَيُّهَاالرِّضا
🕯يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِه
🕯ِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتشْفَعْنا
🕯وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ 🕯وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا
#ياوَجيهاًعِنْدَاللّهِ_اِشْفَعْ_لَناعِنْدَاللّهِ
🌺🍃الْسَلٰامُعَلیَڪَیٰاعَلْےِبْنِمْوسَےالْرِضٰا
★ ♡🌺✧❥꧁🌺꧂❥✧🌺♡★
10.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗣ای مسلمانان بیدار شوید داریم از سرما میمیریم💔
🔹فریاد یک آواره در نوار غزه با شدت گرفتن سرمای شدید😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
❤عشـــق مـن مهــــدی❤
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 #زن_زندگی_آزادی 🇮🇷قسمت ۱ و ۲ سحر برای چندمین بار گوشی را
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۳ و ۴
از راهپله که پایین میرفت بوی قهوه تلخ و نسکافه مشامش را نوزاش میداد. سحر نفس عمیقی کشید، انگار میخواست بوها را ببلعد و بر سرعت قدمهایش افزود. وارد کافیشاپ شد و به محض وارد شدن، هووی جمع پیش رویش به هوا رفت. سحر که چهرههای آشنای دوستانش را میدید خوشحال شد
و همانطور که با سرش با همه سلام و علیک میکرد به طرف دوستش رها رفت. رها که به جای صندلی، روی میز نشسته بود، با دیدن سحر با یک حرکت از روی میز پایین پرید و گفت:
_اوه مادمازل هنوز هم تشریف نمیآوردید.
سحر کنار رها ایستاد و همانطور که دستش را به سمت او دراز میکرد گفت:
_سخت نگیر، هنوز که همه بچهها نیومدن..
رها دست سحر را در دستانش گرفت و گفت:
_این چه طرز لباس پوشیدنه؟ انگار نمیدونی کجا میخواییم بریم و چکار میخوایم بکنیم، یکی ببینتت فکر میکنه میری مجلس عزا، خوب دختر خوب حداقل یه رژی چیزی میزدی
سحر خودش را به رها نزدیکتر کرد و گفت:
_آهسته تر خوب، مگه نمیدونی مامانم مثل نگهبان در زندون مدام میپایتم، تازه مجبور نشدم با چادر بیام هنر کردم.
تا این حرف از دهان سحر بیرون آند،رها خنده ی بلندی کرد و گفت:
_خدای من!! در نظر بگیر با چادر چاقول بیای شعار زن، زندگی، آزادی بدی وااای مردم از خنده...
سحر ویشگونی از پای رها گرفت و گفت:
_ساکت باش بیا بریم اونجا من پشتم به جمع باشه یه کم خوشگل کنم
و با این حرف به انتهای کافیشاپ که خیلی در دید نبود رفت و رها هم رو به روش نشست، سحر کیف آرایشی اش را از داخل کوله اش بیرون آورد و مشغول رنگامیزی صورتش شد. یک ربع بعد که جمعشون کامل شده بود، همه دخترها شال و روسری از سرشان درآوردند و به بیرون از کافی شاپ رفتند...
هر کدام از آن جمع داخل کافی شاپ، سوار ماشینی شدند. سحر و رها سوار ماشین کامران که از دوستان رها بود، شدند و یک پسر دیگر به نام همایون هم که از دوستان کامران بود با آنها همراه شد. سحر و رها عقب نشستند، همانطور که ماشین حرکت میکرد ناگهان سحر تصویر خودش را در آیینه جلوی ماشین دید.
یک لحظه یکهای خورد و باورش نمیشد که این دختر با موهای برهنه و گونه و لبهای سرخ و چشمان ریمل کشیده که بی واهمه با پسران نامحرم بگو و بخند میکند، سحر کریمی فرزند حسین کریمی است، پدری که روی پاکی دخترش قسم میخورد و الان نمیداند که دختر نازپرورده با حجب و حیایش داخل ماشین پسری غریبه سوار شده و به محل اغتشاشات میرود...
سحر با صدای همایون نگاهش را از آیینه گرفت، همایون نگاهی به رها و سحر کرد و گفت:
🔥_به به خانم خوشگلارو باش! زنهایی که این چنین زیبا هستند مگر مجبورند مانند پیرزن های قدیمی چادر چاقول کنند و زیباییهای خودشان را پنهان کنند؟آخر این چه اعتقادات مزخرفی است...
سحر لبخندی زد و رها قهقهه ای بلند زد و حرف همایون را تایید کرد. سحر قلبا با حرفهای همایون موافق نبود ولی انگار چیزی درون او میگفت باید به این محافل پا بگذاری تا خودت را به خانواده ثابت کنی زیرا پدرش، بابا حسین فکر میکرد که فقط زنان ایران با حجب و حیا هستند،
در صورتی مدتی که سحر با جولیا درارتباط بود به نتیجه برعکسی رسیده بود، او اعتقاد داشت که جولیا با اینکه در کشوری غربی و آزاد زندگی میکند از سحر و امثال سحر با حجب و حیا تر است، زیرا همیشه سفارش های جولیا را به یاد داشت جولیا به سحر میگفت:
"🔥مبادا دسته مردی به تو بخورد تو باید پاک بمانی و زمانی که پیش ما آمدی باز هم باید پاک بمانی، یک زن که وارد گروه و حلقه ما میشود باید پاک باشد و هیچ ارتباطی با مردان اطراف نداشته باشد."
سحر میخواست با رفتنش به گروه جولیا به پدرش ثابت کند که یک زن با داشتن آزادی زیاد و حتی بدون لباسهای پوشیده، میتواند پاک و مقدس بماند. در همین افکار بود که صدای کامران بلند شد که میگفت:
🔥_به آخر خط رسیدیم لطفاً پیاده بشید، فکر میکنم چهارراه بعدی را بسته باشند، باید جدا جدا حرکت کنیم تا کسی متوجه نشه به محل گردهمایی میرویم.
با این حرف کامران همه پیاده شدند و هر کدام جدا از دیگری به پیاده رو رفتند و شروع به حرکت کردند...
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
جاده انحرافی شیطان.mp3
12.75M
🔹 با یک روش بسیار شیک و بدونِ گناهِ شیطان، برای مشغول نگهداشتن ما در آخرالزمان و عدم درک اقتضائات زمانِ حساس کنونی در این پادکست آشنا میشوید.
#پادکست_روز
#استاد_شجاعی | #استاد_ماندگاری
منبع: جلسه ۴۰ از مبحث انسان شناسی در آئینه صحیفه سجادیه
https://eitaa.com/zohornzdikhst
آداب و توصیه هایی برای #نمازشب
تنبه به دیگران
علی بن اسباط از امام صادق علیه السلام در مورد مردی که آخر شب برمیخیزد و صدایش را در قرائت بلند می کند، پرسید. حضرت فرمود:
شایسته است انسان وقتی نمازشب می خواند، صدایش را به خانواده اش برساند تا کسی که خواب رفته، بیدار شود و آن که میخواهد حرکت کند، حرکت کند.
📚بحارالانوار، ج۸۴، ص۲۰۹، حدیث۲۱
https://eitaa.com/zohornzdikhst
سلام مولای من مهدی جان❤️
از شما سپاسگزارم
که هر صبح رخصت میدهید
سلامتان کنم، یادتان کنم...
من با این سلام ها
تازه میشوم،
جان میگیرم،
پرواز میکنم...
من با این سلام ها
یادم میآید پدر دارم،
جان پناه دارم،
راه بلد دارم...
من با این سلام ها زندهام...
#اللهمعجللولیکالفرج🌤
https://eitaa.com/zohornzdikhst
13.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥مهارتهای کلامی...
💥دکتر سعید عزیزی
به ما بپیوندید
https://eitaa.com/zohornzdikhst
✨﷽✨
✅ ثروتمندان باید سطح زندگی خود را با عموم مردم تطبیق دهند
یک اصل ثابت و تغییرناپذیر این است که یک نفر مسلمان باید زندگی خود را از زندگی عمومی جدا نداند، باید زندگی خود را با زندگی عموم تطبیق دهد.
معنی ندارد درحالیکه عموم مردم در بدبختی زندگی میکنند عده دیگر با مستمسک قراردادن «قُلْ مَنْ حَرَّمَ زینَةَ اللهِ الَّتی اَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَالطَّیباتِ مِنَ الرِّزْقِ» در دریای نعمت غوطهور بشوند هرچند فرض کنیم که از راه حلال به چنگ آورده باشند.
خود امام صادق سلامالله علیه که به اقتضای زمان، زندگی را بر خاندان خود توسعه داده بود، یک وقت اتفاق افتاد که نرخ خواربار ترقی کرد و قحط و غلا پدید آمد. به خادم خود فرمود: چقدر آذوقه و گندم ذخیره موجود داریم؟ عرض کرد: زیاد داریم، تا چند ماه ما را بس است.
فرمود: همه آنها را ببر و در بازار به مردم بفروش. گفت: اگر بفروشم دیگر نخواهم توانست گندمی تهیه کنم. فرمود لازم نیست، بعد مثل سایر مردم روز به روز از نانوایی تهیه خواهیم کرد، و دستور داد از آن به بعد خادم نانی که تهیه میکند نصف جو و نصف گندم باشد، یعنی از همان نانی باشد که اکثر مردم استفاده میکردند. فرمود: من تمکن دارم به فرزندان خودم در این سختی و تنگدستی نان گندم بدهم، اما دوست دارم خداوند ببیند من با مردم مواسات میکنم.
📝 استاد مطهری، بیست گفتار، ص127
به ما بپیوندید
https://eitaa.com/zohornzdikhst