#مولوی؛
با کبکبه و دبدبه
در حالی که مریدانش
احاطه اش کرده بودند
و آب وضویش را به تبرک
بر می داشتند با شمس برخورد
و با تکبر در او نگریست.
شمس گفت سوالی دارم.
مولوی گفت بپرس.
شمس گفت بگو بدانم
محمد(ص) پیامبر ما
برتر بود یا حلاج شیخ ما؟
مولوی خشمگین شد
و گفت کفر می گوئی؟
شمس گفت پس چرا 🌺محمد 🌺
پس از سالها عبادت خدا
هنوز در دعاهایش
این گونه می خواست که :
خدایا خودت را به من بشناسان
ولی حلاج آنقدر در خدا
غرق شده بود که می گفت
من خدا هستم
و فریاد انا الحق می زد.
مولوی درماند.
شمس روی برتافت و رفت.
مولوی به التماس
به دنبال وی روان شد
و تمنا کرد تا شمس پاسخش گوید.
شمس گفت
چون نمی دانی
چرا با این تکبر و تفرعن
بر زمین خدا راه می روی؟
پاسخ این است که🌺 محمد(ص) 🌺
دریانوش بود
و هرچه از معرفت خدا
در جام وجودش می ریختند
پر نمی شد
ولی جام حلاج ظرفیت نداشت
تا اندکی در آن ریختند
مست شد و به عربده کشی افتاد.
آن که را اسرار حق آموختند مَُهرکردند و دهانش دوختند
«از کتاب پله پله تا ملاقات خدا»