🌷#متن بند ۷ استغفار🌷
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
۷-اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ رَصَدَنِي فِيهِ أَعْدَائِي لِهَتْكِي فَصَرَفْتَ كَيْدَهُمْ عَنِّي وَ لَمْ تُعِنْهُمْ عَلَى فَضِيحَتِي كَأَنِّي لَكَ وَلِيٌّ فَنَصَرْتَنِي وَ إِلَى مَتَى يَا رَبِّ أَعْصِي فَتُمْهِلَنِي وَ طَالَ مَا عَصَيْتُكَ فَلَمْ تُؤَاخِذْنِي وَ سَأَلْتُكَ عَلَى سُوءِ فِعْلِي فَأَعْطَيْتَنِي فَأَيُّ شُكْرٍ يَقُومُ عِنْدَكَ بِنِعْمَةٍ مِنْ نِعَمِكَ عَلَيَّ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.
بند ۷: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم از هر گناهی که دشمنانم با آن درپی آبروریزی من بودند و تو نقشه ی آنها را از من برگرداندی و کمکشان نکردی که مرا مفتضح کنند؛ گویا من دوست توام که مرا یاری کردی .پروردگارا، تا کی معصیت کنم تو را و تو مهلتم دهی؟! چقدر معصیت کردنم طولانی شده و تو مؤاخذه ام نکرده ای و با وجود بدیِ کردارم از تو درخواست کردم و تو عطا نمودی؟! پس کدام شکر است که بتواند در برابر حتی یکی از نعمت هایت قرار گیرد؟ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و اینگونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
♨️واکنش امام جمعۀ اردبیل به تهدید ترور از سوی یک مقام دولتی جمهوری آذربایجان
🔹 آیتالله عاملی در واکنش به تهدید ترور از سوی مقام ارشد کشور جمهوری آذربایجان نوشت:
هزار دشمنم اَر میکنند قصد هلاک.
گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
🔹 بهتازگی فیلمی از رسانههای جمهوری آذربایجان منتشر شده که در آن رئیس شورای عالی رژیم باکو و مشاور ارشد علی اف از ترور امام جمعۀ اردبیل به ضرب گلوله سخن گفته است.
✍اگر کسی واکنشی از طرف دولت ایران نسبت به این گستاخی مقامات آذربایجانی دید به ما هم خبر بده؟
غریبانه باید از خودش دفاع کند!
اما مگر بچه های باغیرت اردبیل نباشند که تفاله های صهیونیست، امام جمعه شجاع دل، بصیر و انقلابی شهرشون رو تهدید کنند.
غلطی بکنند باکو بر سر الهام صهیونیست خراب خواهد شد.
⭕️ #اقدام_قاطع جمعی از نیروهای انقلابی برای برگزاری #تجمع در میدان پاستور مقابل نهاد ریاست جمهوری
▪️پیرو اظهارات دشمن شاد کن اخیر ظریف معاون غیر قانونی رئیس جمهور، جمعی از نیروهای انقلابی تصمیم گرفتند که در میدان پاستور نهاد ریاست جمهوری روز شنبه تجمعی برگزار کنند که ضروری است مورد حمایت امت حزبالله تهران قرار گیرد.
▪️اصل این اجتماعات بعد از اظهارات مرموزانه ظریف اقدام درست و به هنگامی است که به نوبه خودمان از زحمات این عزیزان تشکر و قدردانی میکنیم. کانال حوزه انقلابی از این تجمع خودجوش انقلابی امت حزبالله حمایت میکند.
🔺شنبه، ۶ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۵
میدان پاستور نهاد ریاست جمهوری
حمل و نقل عمومی: ایستگاه مترو
میدان حر
#نشرحداکثری
╰┅────────┅╯
4_6046623107278439117.mp3
2.78M
دعای سمات
با نوای استاد فرهمند
سلام علیکم
عصر آدینه تون مهدی پسند
غروب جمعه، وقت قرائت دعای سمات -
یاصاحب الزمان...
غروب جمعه دلم بوی یار می گیرد
افق افق دل من را غبار می گیرد
نه با زیارت یاسین دلم شود آرام
نه با دعای سماتم قرار می گیرد
دل صنوبری ام زین هوای مه آلود
نه از فراق که از انتظار می گیرد.
راس ساعت هشت
★ ♡🌺✧❥꧁🌺꧂❥✧🌺♡★
🌺🍃ارادت رضوی
اللهّمَ صَلِّ عَلی عَلی بنْ موسَی
الرّضا ☆المرتَضی، الامامِ التّقیِّ النّقیِّ☆ و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْض☆ِ و مَن تَحتَ الثَّری☆ الصّدّیقِ الشَّهید☆ِصَلَوةً کثیرَةً تامَةً زاکیَة☆ًمُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً☆کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ🕯
☆۞☆۞☆۞☆۞☆
🌺🍃 يا اَبَا الْحَسَنِ
ياعَلِىَّ بْنَ مُوسى اَيُّهَاالرِّضا
🕯يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِه
🕯ِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتشْفَعْنا
🕯وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ 🕯وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا
#ياوَجيهاًعِنْدَاللّهِ_اِشْفَعْ_لَناعِنْدَاللّهِ
🌺🍃الْسَلٰامُعَلیَڪَیٰاعَلْےِبْنِمْوسَےالْرِضٰا
★ ♡🌺✧❥꧁🌺꧂❥✧🌺♡★
🔻قاضی شهید محمد مقیسه مردی ساده زیست از اهالی روستای مقیسه شهرستان داورزن
•ایام نوروز ۱۴۰۳ از تهران به روستای مقیسه آمدم.
پنجشنبه بود و جمعیت زیادی برای زیارت اهل قبور به آرامستان روستا آمده بودند. شنیدم قاضی مقیسه در روستا مشغول کشاورزی ست. باورم نمی شد که یک قاضی بلند پایه کشور در روستایی مشغول بیل زدن باشد . کنجکاوی باعث شد به همراه همسرم به دیدن او بروم .
همسرم مرا به جنوبی ترین قسمت روستا برد. بعد از خانه پدری قاضی مقیسه ، باغ پدری شان بود .آنهم یک باغ کوچک و خانه هم ، بسیار معمولی
ساده زیستی قاضی اولین دریافتی من بود.
قاضی مقیسه با چکمه های کشاورزی در حال بیل زدن بود. با چشم میدیدم ولی پذیرش آن با عقل سازگار نبود.
به قاضی که نزدیک شدم ، قاضی مقیسه بیل را در زمین فرو کرد و او هم با لبخند به طرف ما می آمد . دستم را به سوی او دراز کردم . وقتی دستهای زمخت او در دستان من قرار گرفت ، آن زمختی دست های پر قدرت خیلی حرف ها داشت.
بعد از یک سلام علیک و خوش و بش و خوشامد گویی ، تمام جسارتم را جمع کردم و از قاضی پرسیدم شما و بیل زنی؟ لبخندش بیشتر شد و گفت من با افتخار یک روستا زاده ام .
دوباره از او پرسیدم آخه یک قاضی بلند پایه آن هم بدون محافظ در همچین جایی ..
حرفم را قطع کرد و با همان لبخند خیلی آرام گفت : من نگران نیستم شما هم نگران نباش ، شهادت نقل و نبات نیست که نصیب هر کس شود.
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۹۵ و ۹۶
دیگه دوست نداشتم داخل همچین جمعی باشم که زینب انگار افکارم را خونده باشه، اشاره به من کرد و آرام زیر گوشم گفت:
_چند دقیقه دیگه که بهت اشاره کردم زیر بغل منو بگیر، من وانمود میکنم حالم خوش نیست، بعد به این بهانه از سالن بیرون میریم و فلنگ را میبندیم.
آب دهنم را آرام قورت دادم وگفتم:
_باشه.. منم دوست ندارم اینجا باشم
و نگاهم به سمت دیگه سالن افتاد و ادامه دادم:
_انگار دارن پذیرایی میارن، اون پاکتها چی هستن؟
زینب چشمکی زد و گفت:
_آره اونم چه پذیرایی، الان فرصت نیست بعدا بهت توضیح میدم، فقط با اشارهٔ من همون کاری گفتم بکنی هاا
زیر زبانی بله ای گفتم و منتظر شدم، یک چشمم به صحنهٔ پیش رو بود که اون دوتا خانم داشتند عنترک بازی درمیاوردن و من اصلا دوست نداشتم ببینم چی میگن و یک چشمم هم به میز نوشیدنی بود که داشت به ما نزدیک میشد در همین احوالات بودم که زینب اشاره کرد، سریع زیر بازوش را گرفتم...
یه دست زینب روی شکمش بود و دست دیگه اش روی دهانش، اینقدر خوب فیلم بازی میکرد که هر بیننده ای با دیدنش احساس می کرد درد شدیدی را داره تحمل میکنه. زینب با ایما و اشاره از کاترینا و بقیهٔ کسانی که میشناخت عذرخواهی کرد و من هم زیر بازویش را گرفتم و کم کم به در سالن نزدیک شدیم. خبری از نگهبان نبود، زینب آهسته گفت:
_تا نگهبان نیست سریع بریم بیرون
پا را که از سالن بیرون گذاشتم انگار از دنیای وحوش بیرون آمدم، نفس عمیقی کشیدم و رو به زینب گفتم:
_اونجا داشتم خفه میشدم به خدا...
زینب خنده ریزی کرد و گفت:
_منم حال تو را داشتم، مجبور بودم تحمل کنم تا ماموریتم را به اتمام برسونم، تازه اگر مونده بودی حتمااا خفه میشدی...
نگاهی بهش کردم و گفتم:
_چرا؟! قرار بود اون دو تا مجری بیحیا برنامههای جدیدتری و بیانیه های محکمتری صادر کنند؟!
زینب که از لحن کلامم خندهاش گرفته بود گفت:
_روی اون میزهای چرخان مشروب بود، میموندی مجبور میشدی برداری، حتی اگر خودت هم نمیخوردی، بعد از صرف آب شنگولی توسط اطرافیانت، حال تو هم حتما بهم میخورد، چون اونوقت با یه جماعت بی عقل طرف بودی که هر کار و حرکتی میکردند...
آه کوتاهی کشیدم و گفتم:
_چقدر آدم پست باشه که بیاد همچی جاهایی و برای مملکت و شرف و حیای خودش نقشه بکشه، اونم نقشه ای که باعث نابودی وطنش میشه و صد البته نابودی خودش..
همانطور که تند تند از خیابانها میگذشتیم، زینب سری تکون داد و گفت:
_اینا بعضیاشون #مغرضن و بعضیهاشون #ناآگاه که فریب دشمن را خوردند و پای در راهی گذاشتند که سردمدارشون ابلیس هست، گاهی نمیدونن چه حماقتی میکنن اما وقتی به خود میان که کار از کار گذشته ..
سرم را تکون دادم و گفتم:
_آره وقتی شروع به توبه میکنند که توی چنگ پلیس گیر افتادن..
زینب لبخند کمرنگی زد و گفت:
_منظورم این نبود..اونا وقتی به خود میان که گذر پوست به دباغخونه افتاده و عزرائیل میخواد جونشون را بگیره... اونوقت میفهمند یک عمر گوش به فرمان شیطان بودند و الان بازگشتشون به سمت خداست و در محضر خدا باید جواب بدن... عاقبت همه مرگ هست و بدا به حال کسایی که با این اوصاف به دیدار خدا میرند، اینا #خسرالدنیا_و_الاخره میشن، درسته در ظاهر فکر میکنیم دنیا را دارن ولی واقعا همون دنیا هم ندارن، آخه انسان فطرتا پاک و خداجو هست و وقتی شیاطین انسان را از فطرت و ذات خودش که همون خداست، دور میکنند، هر چند هم که عیش و نوش دنیاشون به راه باشه اما همیشه یه حفرهٔ بزرگ و خالی توی زندگشیون هست که تمام خوشیهای زود گذر دنیا را زایل میکنه...
به حرفهای زینب که فکر میکردم، میدیدم واقعا راست میگه..برفرض ما قیام کردیم و به اصطلاح آزادی را گرفتیم، برهنه شدیم، خودمون را به مردهای هیز تقدیم کردیم و در منجلاب هوی و هوس غوطه ور شدیم، آخرش چی؟؟
آیا با این وضع که جامعه مون را به کثافت کشوندیم خودمون احساس رضایت میکنیم؟! نه به خدا نمیکنیم... من که خودم هم تو اون #اغتشاشات بودم و هم چیزهای بعدش را دیدم... لذتی را که در اون دو رکعت نمازی که خوندم در هیچ جا پیدا نکردم.... بعد از این اتفاقات به این نتیجه رسیدم که #اسلام دین آزادی ست، اسلام دین آرزوهاست... اسلام دین خوشبختی ست...
توی همین افکار بودم که متوجه شدم زینب اشاره میکنه سوار ماشین بشم. همون ماشینی که ما را آورده بود. کنار زینب نشستم و یکدفعه از زبونم پرید:
_زینب جان، امشب دقیقا ماموریتت چی بود؟ من که متوجه نشدم کار خاصی بکنی... بعدم قضیه اون پاکتها چی بود؟
زینب لبخند مرموزانه ای زد و گفت:
_توی این مدت یکی از مهرههای اصلی این شبکه فساد را کشف کردیم و چون می خواستیم به سر دسته برسیم و متوجه بشیم کلا زیر نظر کی کار میکنن، لازم بود یه رد یاب کار بزاریم که امروز من به جا یه ردیاب، دوتا کار گذاشتم
و بعد خنده ریزی کرد. با تحسین بهش نگاه کردم وگفتم:
_اما تا جایی یادمه تو که از جات تکون نخوردی! اون مهره اصلی کی بود؟
زینب متفکرانه به بیرون چشم دوخت و گفت:
_کاترینا بود.. یعنی من مطمئنم کاتریناست، اون پاکتنامهها هم دستههای دلاری بود که بین جمعیت به عنوان پیشکش پخش می شد، داخل هر کدومش شاید حقوق یک سال یه کارمند بود، اینا اینقدر بریز و بپاش می کنند تا زنهای ما را گمراه کنند، خانواده هامون را از هم بپاشن، با ترویج همجنسگرایی، ازدواج سفید و برهنگی و.. ما را مقطوع النسل کنند و مملکت ما را از بین ببرند تا در آینده نه نامی از #مسلمانی باشه و نه نشانی از #تشیّع.. اینا مذهب ما را نشانه رفتند... اهلبیت علیه السلام را نشانه رفتند تا مردم را از این انوار مطلق دور کنند و به سمت ابلیس بکشند، اینا دارن وقت برای سرورشان ابلیس میخرند...
گیج شده بودم، زینب داشت چی میگفت؟! شعار زن، زندگی آزادی کجا و اینهمه اهداف پوشیده و شوم کجا؟!
داشتم به حرفهای زینب #فکر میکردم که به خونه رسیدیم.
.
.
با تکان های هواپیما چشمهایم را باز کردم که صدایی از بلندگو پخش شد:
🔉_به خاک پاک ایران خوش آمدید، شما هم اکنون در فرودگاه مهرآباد حضور دارید...
با شنیدن نام ایران انگار بندی درون دلم پاره شد، هم خوشحال بود و هم استرس داشتم، خوشحال بودم از اینکه بعد از روزها دوری که به اندازهٔ یک عمر بر من گذشت، بالاخره کابوس این فرار وحشتناک پایان گرفت و من به کشور امن خودم برگشتم و استرس داشتم از برخورد خانواده و اقوامم..
گرچه زینب اطمینان خاطر بهم داد که پدر و مادرم را در جریان گذاشتند و اونا میدونن که من با پلیس همکاری کردم ولی این موضوع هم باز مسئله فرار من را توجیه نمیکرد. قرار بود پدرم توی فرودگاه منتظرم باشه، با به یاد آوردن چهره پدرم قلبم شروع به تند تند زدن کرد که با حرف زینب به خود آمدم:
_چیشدی سحر؟ انگار برق چند فاز بهت وصل کردن، پاشو باید پیاده شیم.
درحالیکه بلند میشدم گفتم:
_دست خودم نیست، استرس دارم، یعنی یه جورایی میترسم..
زینب دستی به پشتم زد و گفت:
_تو کار اشتباهی کردی و با سختیهایی که کشیدی تنبیه شدی، توکلت به خدا باشه، خودش همه چی را درست میکنه..
چادرم را جلو کشیدم و گفتم:
_توکلت علی الله...
و به سمت در هواپیما حرکت کردیم
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۹۷ و ۹۸
شش ماه از زمانی که به ایران برگشتم میگذرد، شش ماهی که سخت گذشت اما آخرالزمان است روزها و هفته ها به سرعت برق و باد میگذرد، هیچوقت از خاطرم پاک نمیشود اون لحظه ورودم به ایران را، پدرم تا چشمش به من افتاد و نزدیکش شدم، دستش را بالا برد تا سیلی محکمی به صورتم بزند...
چشمانم را بستم تا سیلی را با تمام وجود حس کنم و در ذهنم بماند، من خودم را مستحق آن میدانستم، هر چه صبر کردم درد و سوزشی حس نکردم و وقتی چشمهایم را باز کردم، مشت گره کردهٔ پدرم را دیدم که به پای خودش میکوبید، جرأت کردم و مشت پدر را در دستم گرفتم و بعد بوسه ای به پشت دست پدرم زدم.
و من گریهٔ پدرم را که حتی در مرگ سعید ندیده بودم، توی اون لحظه دیدم. پدرم دستش را عقب کشید و زیر لب گفت:
_به #حرمت چادری که سر کردی بخشیدمت
و من خوشحال از این بخشش قدم به خانه گذاشتم. به اصرار من، زینب هم همراهم آمد تا لحظه ورودم به خانه نقش وکیل مدافع مرا بازی کند و چه خوب هم از من دفاع کرد و کار اشتباهم را توجیه کرد و با اشاره به مرگ سعید که انگار نوعی شهادت بود و ربط دادن اون خاطرهٔ وحشتناک به اغفال من، فرارم را نوعی ربوده شدن از طرف همان گروه جلوه داد و دید خانواده را نسبت به من، ملایم کرد، پدر و مادرم با گذشت زمان همان پدر و مادر قبل و حتی مهربانتر از قبل شدند،چرا که رفتار پخته دخترشان، حجاب زیبای سحرشان و نمازهای من، آنها را سر ذوق می آورد..
اما اقوام پشت سرم هزاران حرف زدند و عمه جان که قبلا مرا برای آقا پسر تحصیل کرده اش میخواست، الان نه تنها من را تحویل نمیگرفت بلکه پشت سرم حرفهای راست و دروغ زیادی میزد که وجههٔ مرا خراب کند زیرا مرا بانی خراب شدن رؤیاهایی که برای پسرش در سر داشت، میدانست.
آن روزها خیلی سخت گذشت و میگذرد، من هم خودم را سرگرم درس خواندن کردم تا با قبولی در کنکور، زندگی که مد نظر خودم هست را برای خودم بسازم. قطره اشک گوشهٔ چشمم را گرفتم و با صدای مادر به خود آمدم:
_مامان بیا دیگه الان مهمونا از راه میرسن...
سریع داخل سرویس ها شدم و آبی به صورتم زدم و بیرون آمدم، چادر سفیدم که گلهای ریز قرمز داشت را روی دستم انداختم و به طرف آشپزخانه رفتم. مامان تا چشمش به چادرم افتاد گفت:
_مگه مهمونات مرد هستن که چادر برداشتی؟!
لبخندی زدم و گفتم:
_من اصلا نمیدونم مهمونا کی هستن، مگه این زینب میگه قراره کی بیاد، فقط گفت امشب مهمون داری و میدونم خودش و نامزدش هم هستن..
مامان سری تکون داد و گفت:
_زینب که دختر خیلی خوبی هست، خوب شد برای عقدش رفتیم، نامزدش هم که مثل خودش ماه هست..
چادر را روی صندلی آشپزخانه گذاشتم و به سمت میوه های شسته رفتم تا با پارچه آبشون را بگیرم و گفتم:
_آره علی آقا از همکاراش هست، توی اون ماموریت لندن هم انگار با هم بودن اصلا همونجا اینا به دل هم میشینن..
مشغول حرف زدن بودیم که در هال باز شد و بابا با دستی پر وارد خانه شد. نگاهی بهش انداختم و همونطور که جلو میرفتم تا دستش را سبک کنم گفتم:
_بابا چرا زحمت کشیدی، زینب اصلا نگفت برا شام میان، بعدم یه چی درست میکردیم چرا از بیرون کباب گرفتی؟!
بابا لبخندی زد و گفت:
_در مقابل کاری که این خانم برای دختر من کرد، هر کار کنیم کمه...شام که قابلی نداره، حالا هم زبون نریز، بیا نگاه کن چیزی کم و کسر نباشه، راستی نگفتن چند نفرن؟ من برای هشت نفر غذا گرفتم.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_وای ببخشید یادم رفت بگم، گفتن چهار نفرن، یه غذا اضافه گرفتی...
مامان زد زیر خنده وگفت:
_اشکال نداره بابات مثل همیشه فکر خودش بوده و جا دونفر غذا میخوره...
همه زدیم زیر خنده که صدای زنگ در بلند شد. با دستپاچگی وسایل را روی میز نهارخوری داخل آشپزخونه گذاشتم، بابا به طرف در هال رفت و میخواست خودش برود و در را باز کند و منم هول هولکی چادرم را روی سرم انداختم و توی آینه ای که روی اوپن گذاشته بودم
نگاهی به شال سفید روی سرم کردم و بالای چادرم را مرتب کردم و سریع خودم را پشت پنجره هال رسوندم، پرده را کمی کنار زدم و زیر نور لامپ حیاط خیره به در شدم. بابا در را باز کرد، اولین نفر نامزد زینب داخل شد، بعدم یه آقا با دسته گلی به دستش.. دقت کردم وای باورم نمیشد...این....
نگاهی دوباره کردم، خدای من! خودش بود، دست گذاشتم روی قلبم، یک هو انگار کل تنم غرق عرق شد، پرده را انداختم، واقعا زانوهام شل شده بود. مادرم که حالم را دید سریع نزدیکم شد و گفت:
_چیشد سحر؟! مهمونا بودن؟!