هدایت شده از آرشیو
رمان
#دختر_شینا
#قسمت_نوزدهم
اما ته دلم قند آب می شد. گفت: «ببین چی برایتان خریده ام. خدا کند خوشت بیاید.» و اشاره کرد به دو تا ساک کنارِ پشتی.
رفتم توی آشپزخانه و خودم را با آشپزی مشغول کردم. اما تمام حواسم به او بود. برای بچه ها لباس خریده بود و داشت تنشان می کرد. یک دفعه دیدم بچه ها با لباس های نو آمدند توی آشپزخانه. نگران شدم لباس ها کثیف شود. بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق.
تا مرا دید، گفت: «یک استکان چای که به ما نمی دهی، اقلاً بیا ببین از لباس هایی که برایت خریده ام خوشت می آید؟!»
دید به این راحتی به حرف نمی آیم. خندید و گفت: «جان صمد بخند.»
خنده ام گرفت. گفت: «حالا که خندیدی، آن ساک مال تو. به جان قدم، اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند می شوم و می روم. چند نفری از بچه ها دارند امشب می روند منطقه.»
دیدم نه، انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها درآورد. ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباس ها را پوشیدم. سلیقه اش مثل همیشه عالی بود. برایم بلوز و دامن پولک دوزی خریده بود، که تازه مد شده بود. داشتم توی آینه خودم را نگاه می کردم که یک دفعه سر رسید و گفت: «بَه... بَه...، قدم! به جان خودم ماه شده ای. چقدر به تو می آید.»
هدایت شده از آرشیو
خجالت کشیدم و گفتم: «ممنون. می روی بیرون. می خواهم لباسم را عوض کنم.»
دستم را گرفت و گفت: «چی! می خواهم لباسم را عوض کنم! نمی شود. باید همین لباس را توی خانه بپوشی. مگر نگفتم ما عید نداریم. اما هر وقت که پیش هم هستیم و تو می خندی، عید است.»
گفتم: «آخر حیف است این لباس مهمانی است.»
خندید و گفت: «من هم مهمانت هستم. یعنی نمی شود برای من این لباس را بپوشی؟!»
تسلیم شدم. دستم را گرفت و گفت: «بنشین.»
بچه ها آمده بودند توی اتاق و از دیدن من و لباس نواَم تعجب کرده بودند. صمد همان طور که دستم را گرفته بود گفت: «به خاطر ظهر معذرت می خواهم. من تقصیرکارم. مرا ببخش. اگر عصبانی شدم، دست خودم نبود. می دانم تند رفتم. اما ببخش. حلالم کن. خودت می دانی از تمام دنیا برایم عزیزتری. تا به حال هیچ کس را توی این دنیا اندازه تو دوست نداشته ام. گاهی فکر می کنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر می کنم، می بینم من با عشق تو به خدا نزدیک تر می شوم. روزی صدهزار مرتبه خدا را شکر می کنم بالاخره نصیبم شدی. چه کنم که جنگ پیش آمد؛ وگرنه خیلی فکرها توی سرم بود. اگر بدانی توی منطقه چه قیامتی است. اگر بدانی صدام چه بر سر زن ها و کودکان ما می آورد
هدایت شده از آرشیو
اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را می دیدی، به من حق می دادی. قدم جان! از من ناراحت نشو. درکم کن. به خدا سخت است. این را قبول کن ما حالا حالاها عید نداریم. یک سری بلند شو برو خیابان کاشانی ببین این مردم جنگ زده با چه سختی زندگی می کنند. مگر آن ها خانه و زندگی نداشته اند؟! آن ها هم دلشان می خواهد برگردند شهرشان سر خانه و زندگی شان و درست و حسابی زندگی کنند.»
به خودم آمدم. گفتم: «تو راست می گویی. حق با توست. معذرت می خواهم.»
نفس راحتی کشید و گفت: «الهی شکر این مسئله برای هر دویمان روشن شد. اما مطلب دیگری که خیلی وقت است دلم می خواهد بگویم، درباره خودم است. حقیقتش این است که حالا دیگر جنگ جزء زندگی ما شده. هر بار که می آیم، می گویم این آخرین باری است که تو و بچه ها را می بینم. خدا خودش بهتر می داند شاید دفعه دیگری وجود نداشته باشد. به بچه ها سفارش کرده ام حقوقم را بدهند به تو. به شمس الله و تیمور و ستار هم سفارش های دیگری کرده ام تا تو خیلی به زحمت نیفتی.»
زدم زیر گریه، گفتم: «صمد بس کن. این حرف ها چیه می زنی؟ نمی خواهم بشنوم. بس کن دیگر.»
هدایت شده از آرشیو
با انگشت سبابه اش اشک هایم را پاک کرد و گفت: «گریه نکن. بچه ها ناراحت می شوند. این ها واقعیت است. باید از حالا تمرین کنی تا به موقعش بتوانی تحمل کنی.» مکثی کرد و دوباره گفت: «این بار هم که بروم، دل خوش نباش به این زودی برگردم. شاید سه چهار ماه طول بکشد. مواظب بچه ها باش و تحمل کن.»
و من تحمل کردم. صمد چند روز بعد رفت و سه چهار ماه دیگر آمد. یک هفته ای ماند و دوباره رفت. گاهی تلفن می زد، گاهی هم از دوستانش که به مرخصی می آمدند می خواست به سراغ ما بیایند و از وضعیتش ما را باخبر کنند. برادرهایش، آقا شمس الله، تیمور و ستار، گاه گاهی می آمدند و خبری از ما می گرفتند.
حاج آقایم همیشه بی تابم بود. گاهی تنهایی می آمد و گاهی هم با شینا می آمدند پیشمان. چند روزی می ماندند و می رفتند. بعضی وقت ها هم ما به قایش می رفتیم. اما آنجا که بودم، دلم برای خانه ام پر می زد. فکر می کردم الان است صمد به همدان بیاید. بهانه می گرفتم و مثل مرغ پرکنده ای از این طرف به آن طرف می رفتم. تا بالاخره خودم را به همدان می رساندم. خانه همیشه بوی صمد را می داد. لباس هایش، کفش ها و جانمازش دلگرمم می کرد.
به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دلخوشی ام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود.
هدایت شده از آرشیو
حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز می شد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان می شد و مناطق مسکونی را بمباران می کردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همین طور دو سال از جنگ گذشته بود.
سال 1361 برای بار سوم حامله شدم. نگران بودم. فکر می کردم با این شرایط چطور می توانم بچه دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده می کرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا می رفت. سفارشم را به همه فامیل کرده بود. می گفت: «وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید.»
وقتی برمی گشت، می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای. لحظه ای از فکرم بیرون نمی آیی. هر لحظه با منی.»
اما با این همه، هم خودش می دانست و هم من که جنگ را به من ترجیح می داد. وقتی همدان بمباران می شد، همه به خاطر ما به تب و تاب می افتادند. برادرهایش می آمدند و مرا ماه به ماه می بردند قایش. گاهی هم می آمدند با زن و بچه هایشان چند روزی پیش ما می ماندند. آب ها که از آسیاب می افتاد، می رفتند.
وجود بچه سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبت نام کرد.
هدایت شده از آرشیو
یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: «دیگر خیالم از طرف تو و بچه ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می شوید. تابستان می رویم خانه خودمان.»
نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمی خواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفته دیگر بچه به دنیا نمی آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: «می روم سری به منطقه می زنم و سه چهارروزه برمی گردم.»
همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد.
نمی خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این بار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل می کردم. باید صبر می کردم تا برگردد. اما بچه این حرف ها سرش نمی شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می پیچیدم؛ ولی چیزی نمی گفتم. شینا زود فهمید، گفت: «الان می فرستم دنبال قابله.»
گفتم: «نه، حالا زود است.» اخمی کرد و گفت: «اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی می خورم؟!»
رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشه حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه پارچه های سفید. تعریف می کرد و زیر چشمی به من نگاه می کرد، خدیجه و معصومه گوشه اتاق بازی می کردند.
هدایت شده از آرشیو
قربان صدقه من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه بلند می شد، می آمد دست روی پیشانی ام می گذاشت. سرم را می بوسید. جوشانده های جورواجور به خوردم می داد.
یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکه پارچه های بریده شده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زن برادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم می چرخید. جوشانده توی گلویم می ریخت و می گفت: «نترس اگر قابله نیاید، خودم بچه ات را می گیرم. بعدازظهر بود که قابله آمد و نیم ساعت بعد هم بچه به دنیا آمد.»
شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: «قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپل مپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریه بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود اما بی حسی و خواب آلودگی خوشی سراغم آمده بود که هیچ سر و صدایی را نمی شنیدم.
فردا صبح، حاج آقایم رفت تا هر طور شده صمد را پیدا کند. عصر بود که برگشت؛ بدون صمد. یکی از هم رزم هایش را دیده بود و سفارش کرده بود هر طور شده صمد را پیدا کنند و خبر را به او بدهند. از همان لحظه چشم انتظار آمدنش شدم. فکر می کردم هر طور شده تا فردا خودش را می رساند.
#لیست_رمان
#دخترشینا
#قسمت_اول👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11697
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11804
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11896
#قسمت_پنجم👇(قسمت پنجم هست ولی ب اشتباه بالای صفحه رمان قسمت ششم تایپ شده
ترتیب صفحه درسته دوستان)
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11968
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12170
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12265
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12334
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12425
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12484
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12619
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12713
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12972
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13078
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/zoje_behesht
i/13155
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13217
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13422
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13512
#فسمت_نوزدهم
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️#لیست_رمان
#دخترشینا
#قسمت_اول👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11697
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11804
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11896
#قسمت_پنجم👇(قسمت پنجم هست ولی ب اشتباه بالای صفحه رمان قسمت ششم تایپ شده
ترتیب صفحه درسته دوستان)
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11968
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12170
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12265
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12334
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12425
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12484
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12619
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12713
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12972
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13078
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13155
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13217
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13422
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13512
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13664
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
#هر_دو_بدانیم
"در هنگام گفتگو؛ بر عصبانیت خود غلبه کنید"
🍃 عصبانیت به هنگام مذاكره، نه تنها شما را شخصی بیمنطق و بیانصاف جلوه میدهد، بلكه مانعی بر سر راه خواستههایتان فراهم می سازد.
👈 همچنین اگر احساس كردید كه طرف صحبت شما خشمگین است؛ به او فرصت دهید این انرژی مخرب را تخلیه كند، همه حرفهایش را بزند و به آرامش برسد. پس از ایجاد فضایی آرام، مذاكره روند واقعی خود را پیدا میكند.
✅ شایان ذكر است كه تخلیۀ تنشهای عصبی، منجر به تخلیۀ اطلاعاتی میشود و شرایط را برای برقراری تفاهم تمام عیار آماده میسازد.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#همسرداری
🍃 اینقدر تجربههای غلط و حتی درست خودمون رو تعمیم ندیم به دیگران...!
❎ اصلاً ازدواج نکن، من جای تو بودم تا آخر عمر ازدواج نمیکردم...!
✅ من اگه میدونستم اینقدر ازدواج خوبه؛ زودتر ازدواج میکردم و...
👈 تجربیات ما دلیل بر درست بودن اون موضوع و یا غلط بودنش نیست که بخواهیم ازش نتیجه گیری کنیم.
👈 در بسیاری از موارد ما انتخابهای غلط و تجربیات بدی داشتیم و دیگر آنکه هرکسی شرایط خاص خودش را دارد، ممکنه سنی که شما ازدواج کردید برای فرد دیگر با توجه به شرایطی که دارد نامناسب باشد و برعکس!!!
👈 ما قرار نیست نگاه سیاه و سفید داشته باشیم به موضوعات، بلکه باید نگاهمون خاکستری باشه...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#آقایان_بخوانند
👈 ما زنها گاهی دلمان لَک ميزند برای يک «صبح بخير خانومی...»
👈 برای يک قوس زير بغل كه بخزيم درونش و بوسهای كه بر روی موهايمان بنشيند...
👈 برای يک پيام وسط روز كه بخوانيم و دلمان هوایی شود...
👈 برای يک بوسه بیهوا وسط كارهای خانه...
👈 برای يک شاخه گل كه بیهيچ دليل و مناسبتی از در خونه يهو به ما سلام كند...
👈 برای خيلی كارهای كوچكی كه از خوشی ما را به عرش میرساند و دلگرم میشویم از بودن در كنار مردی كه مردانگی را خوب بلد است...
✅ گاهی مرد بودن سختترين كار دنيا میشود، چون مردها عادت به ريزهكاری ندارند و ما زنها از بد روزگار ريزبين هستيم..
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییز در راه است،
صدای قدمهایش را میشنوی؟
اندکی از مهر پیداست،
حتی در این دوران بی مهری
باز هم پاییـز زیباست!
مهـرتون افزون
آخرین شب تابستانی تون، خجسته!🌹
@zoje_beheshti
هدایت شده از ٠
✌💪
#امام_حسین (ع):
🔶 خداوند قائم ما را از پس پرده #غیبت بيرون مى آورد و آن گاه او از ستم گران #انتقام مى گيرد.
📙إثباة الهداه، ج 7، ص 138
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚═
هدایت شده از ٠
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
بر نور دل و دیده زهرا صلوات
بر دخت گرانمایه مولی صلوات
بر مظهر صبر و حلم و ایمان و شرف
بر یاورِ حسین زینبِ کبری صلوات
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#سلام_صبح_زیباتون_بخیر ☕ 😊
دراولين ساعات فصل پاییز🍁🍂🍁
برایتان قلبی عاری از
بغض و کدورت،چشمی بینا
دستی توانگرو لحظاتی ناب
و عاشقانه آرزومندم
#پاییز_مبارک🍁🍂🍁🍂🍁
@zoje_beheshti
هدایت شده از ٠
چه روز زیبایی خواهد بود🌹
وقتی بهترینها را🍃
برای دیگران بخواهید🌹🍃
با آرزوی روزی زیبا برای شما🍃
تقدیم به تک تک شما خوبان🌹🍃
#روزتون_گلبارون🌹
@zoje_beheshti
هدایت شده از ٠
#سوالات_جنسی
#پرسش 👇👇
سلام وقتتون بخیر.عزاداری هاتون قبول حق ان شاءالله
یه سوال داشتم ازخدمتتون
حدودا پنج ماهی هست که نامزد وعقد کردم توی این مدت من وهمسرعزیزم به جز رابطه اصلی ودخول مابقی رابطه ها رو داشتیم حالا
سوالم اینجاست که وقتی باهمسرم رابطه دارم مثلا روی همدیگه میخوابیم
یه حالتی به من دست میده که احساس میکنم طی چندثانیه فشار زیادی روم هست به طوری که اگه دست همسرم توی دستم باشه به شدت ومحکم دستش رو فشارمیدم تااین حالت بگذره
البته احساس میکنم که روی عضلات لگنم وپایین تنم هم فشارزیادی هست
حالا میخواستم بدونم آیا این حالت ارگاسم هست یاخیر؟
واگر هست من توی این حالت هیچ ترشحی از بدنم خارج نمیشه،آیا این نشان دهنده اینه که من دچار مشکل هستم یاخیر؟
ازاونجایی که اینگونه مسائل رو نمیشه ازهرکسی پرسید فکرم رو به شدت مشغول کرده ممنون میشیم کمکم کنید
#پاسخ
#پاسخ_خانم دکترطاهری«فوق تخصص زنان ومشکلات جنسی»
آن نشانه رسیدن به اوج لذت جنسی است سعی کنید از تحریک کولیتوریس در رابطه جنسی استفاده کنید.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#سوالات_جنسی
#پرسش 👇👇
سلام
امکان ارضاء شدن خانم قبل عروسی در دوران عقد هم با وجود پرده بکارت وجود داره؟
من اصلا ارضاء نمیشم همسرم هم تلاش خودش رو میکنه ولی نمیدونم مشکل چیه و یه مقدار نگرانم
البته اصلا دخول نداریم
#پاسخ
#پاسخ_خانم دکترطاهری«فوق تخصص زنان ومشکلات جنسی»
مهمترین مشکل شما استرس شما در حین رابطه است وقتی رابطه یک طرفه باشد معلوم است شما لذت نمیبرید شما باید اجازه لمس بدن خود را به همسر خود بدهید و از نقاطی که لذت خاصی را حس میکنید به همسر خود بگوئید از نقاط قوت شما برای بهترشدن رابطه بهره ببرید سعی کنید محیطی که در آن رابطه میگزارید خلوت باشد و دور از هم همه و استرس باشید این عامل خیلی به شما کمک میکند.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#سوالات_جنسی
#پرسش 👇👇
سلام خسته نباشید ببخشید من24سالمه سقط جنین داشتم در6هفتگی
21تیرماه سقط داشتم با وجود این ک کامل دفع شده ولی تا امروز همچنان لکه بینی و گاهی خونریزی دارم
سونو انجام دادم مشکلی نبوده میخام ببینم دلیل لکه بینی چی هست؟
#پاسخ
#پاسخ_خانم دکتر طاهری«فوق تخصص زنان ومشکلات جنسی»
دوست عزیز خونریزی و لکه بینی تا 6 هفته بعد از سقط طبیعی است و جای نگرانی وجود ندارد.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
01-3.Khanevadeh.Movafagh.Mp3.24kbps_p30download.com(1).mp3
10.62M
#صوت
🎀 چگونه همسرم را شیفته خودم کنم؟!!!
🎤 دکتر #شاهین_فرهنگ
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
1_26256774.mp3
9.01M
#محبت_درمانی ۳۴
حتماً در #محبت امتحان میشی❗️
اگر تونستی بین خدا و معشوقت
خواستِ خدا رو انتخاب کنی؛
برنده ی میدانی❤️ !
@zoje_beheshti
هدایت شده از ٠
1_26329225.mp3
9.74M
#محبت_درمانی ۳۵
#حسادت_در_محبت
یه بیماریِ سرطانیه...
❣خودت رو در محبت آزاد کن!
نکنه
از محبتِ عزیزانت به دیگران، ناراحت بشیا❗️
@zoje_beheshti