رمان
#سرنوشت
#قسمت_دهم
سپیده صبح داشت زده میشد و خورشید از سمت مشرق دریا داشت کم کم سرک میکشید تا بیرون بیاد و شب کوله بارش رو از رو
دریا جمع کرده بود و داشت از سمت دیگه میرفت تا جاش رو به صبح روشن بده.
ما متوجه گذر زمان نشده بودیم.
وقتی به خودمون اومدیم که دیدیم رو ماسه های کنار دریا نشستیم و دیگه همه چیز زندگیمون رو واسه هم تعریف کردیم.
علاوه بر اون منم میدونستم که دوستیمون رو مدیون شیطنت و بازیگوشی دو تا همکار دیگمون هستند که با سه تا دختر به قول حسام شاخ و خوشگل رفتن خوشگذرونی.
ته دلم خوشحال بودم که حسام هم صحبتی با من رو به سراسر شب هم آغوشی با یه دختر دیگه ترجیح داده بود.
حسام با علاقه نگاهم کرد و گفت:
هیچ میدونی یک شب رو تا صبح باهم بسر بردیم بدون اینکه دست از پا خطا کنیم ایناهاش اینم دریا شاهد ادعامونه.
سرمو به نشونه تایید حرفش تکون دادم و در حالیکه به دریا زل زده بودم گفتم:
اینو شنیدی آدم با هر کسی میتونه بخوابه ولی فقط با یک نفر میتونه تا صبح بیدار بمونه؟!
با صدای آروم گفت:
چه حرف پر معنایی!
ولی واقعا عجیبه.
هرکس این حرفو زده حتما اونم مثل من تجربه کرده که این بیداری میتونه هزاران برابر اون خوابیدن آدمو به اوج برسونه.
توی اون لحظه حتی اگه از زمین هم رونده میشدم نمیتونستم ازاین میوه ممنوعه چشم بپوشم.
داشت یادم میومد که همش بیست و پنج سالمه و یه موج از دل دریای وجودم شکل میگرفت و جوش و خروشش غوغایی میکرد.
اونقدر تو سکوت نفسهامون فرو رفته بودیم که دیگه صدای دریا رو هم که انگار به نظاره ایستاده بود و داشت واسمون کف میزد نمی شنیدیم.
عضلات بدنم کوچکترین قدرتی نداشتند که منو روی پام نگه دارند و اگه حلقه بازوهای حسام نبود روی بستر ماسه های نرم ساحل فرود میومدم.
دلم میخواست از خلسه ای که فرو رفته بودم هیچ دستی منو به دنیای واقعیت نکشونه.
هرازگاهی صدای نفیر عقل تو وجودم می پیچید که دست به این آتیش نزن میسوزی و خاکستر میشی و باز احساس بر اون می تاخت و مغلوبش میکرد.
بالاخره دل به دریا زدم و مثل پروانه به عشق بوسه بر روی شمع پر به آتیش سپردم.
سرمو توی گودی گردن حسام فرو بردم .
هرم نفسهای داغش داشت روی پوست صورتم نشون مالکیتش رو هک میکرد.
سه شب بیشتر از دوستیمون نمیگذشت ولی انگار سالها بود که میشناسمش.
نقطه های مشترکی که داشتیم ذهن منو حسام رو داشت بهم گره میزد.
من نمی دونستم و توی لحظه نمیخواستم به این فکر کنم که اگه یه روزی مجبور بشم اون گره ها رو باید با دست باز کنم یا دندون.
حسام تمام معادلات ذهن منو در مورد مردها به هم ریخته بود.
تا اونشب جنس مخالف برام حکم یه شیر درنده بود که به محض اسارت تو چنگالش زمینگیرت میکنه تا کام دل ازت بگیره.
ولی رفتار آروم و متینش همه گواه بر این بود که حرفهای سه شب گذشته اش یه مشت شعار فمنیستی نیست و واقعا به حرفاش اعتقاد قلبی داره که فقط زن برای مرد ظرف تخلیه شهوتش نیست.
زن نیمه گمشده ای هست که وجود مرد رو تکمیل میکنه.
اونشب با طپش های قلبم که مثل یه پرنده وحشی خودش رو به درودیوار قفس میکوبید احساس میکردم برگشتم به سن 14 سالگی و باز همون حس قشنگ و پاکی که نسبت به محمدرضا داشتم.
دستام رو دور کمرش قلاب کرده بودم و دلم میخواست دنیا همونجا متوقف بشه.
باز صورتم رو آروم بوسید و در گوشم زمزمه کرد:
- ندا خیلی دوست دارم.
اونقدر که آرزو میکنم تا آخر عمرم کنارت بمونم.
چشمام رو بستم و از ته دل دعا کردم هیچوقت لحظه ای فرا نرسه که بابت امشب پشیمون بشیم.
دستاش رو گذاشت روی بازوهام و از خودش جدام کرد و زل زد تو چشمام.
اثری از نیرنگ تو چشماش نبود.
بلکه مثل جنگل سبزی که توی تاریکی شب فرو رفته پا گذاشتن به عمقش شجاعت میخواست.
ولی دیگه تحمل کویر خشک و سوزان تنهایی که پشت سر گذاشته بودم سخت و طاقت فرسا بود.
بازم صورتش رو جلو آورد و تمام حجم نگاهم پرشد از چشمهای درشت و خمارش .
باز دستهای حسام با نیروی جاذبه زمین که از پشت سر منو به طرف خودش میکشید تو کشمکش بود.
قدم زنون تا قهوه خونه ای که صدمتر بالاتر از ساحلی که مشرف به پشت هتل بود رفتیم.
دلمون میخواست اونشب رو تا آخرین جرعه سر بکشیم و نذاریم لحظه ای هدر داده بشه.
تمام تختهای چایخونه خالی بودند و دستمون واسه انتخاب باز بود.
ولی انگار پای حسام مرز رابطه رو واسه اونشب حس کرده بود که پیشنهاد داد بریم رو تختی که دقیقا وسط چایخونه بود بشینیم.
از سرما یک لحظه دست به سینه شدم و سرم رو میون شونه هام دزدیدم.
حسام فورا سوییشرتش رو از تنش درآورد و به اصرار روی شونه هام انداخت.
دستش رو که پشت سرم به پشتی روی تخت تکیه داده بود بدون اینکه برداره با کف دستش به شونه ام فشار آورد و دعوتم کرد نزدیکش بشینم.
تنم رو به پهلوی حسام چسبوندم و سوییشرت رو به جای شونه هام روی پاهام که یخ کرده بود انداختم و سرم رو به بازوهای مردونه اش تکیه دادم.
با لبخند توی صورتم نگاهی کرد و گفت:
- س
ردت شده؟ با یه فنجون چایی الان داغ میشی.
زیر لب تشکر کردم و چشمامو بستم و همزمان با اینکه بوی ادکلن ملایم و مردونه اش مدهوشم کرده بود، رفتم توی حس آهنگ ملایمی که تو فضای ساحل پخش میشد:
به سر میدوم رو به خانه تو
که شاید بیابم نشانه تو
فتاده زپا خسته آمده ام
که سر بگذارم به شانه تو
به یادت به هر سو نظاره کنم
زداغت به تن جامه پاره کنم
غمت گر به جانم شرر نزند
هوای جنونم به سر نزند
امید دلم در برم بنشین
تا مگر زدلم غم برون برود
وگرنه زچشم نخفته من
تا سپیده دمان جوی خون برود
زجور فلک مانده در قفسم
تا به سنگ ستم پر شکسته مرا
وگر این قفس به هم شکنم
تا کجا ببرد باد خسته مرا
یک لحظه از یادآوری روزهایی تنهایی که سرنوشت بهم تحمیل کرده بود و اضطراب روزهای آینده بغض گلوم رو فشرد.
هرچی تلاش کردم راه اشک رو ببندم نتونستم و از گوشه چشمم راهش رو باز کرد و روی گونه هام جاری شد.
حسام که معلوم بود هنوز خودش داره تو فضای رمانتیکی که بینمون بود دست و پا میزنه منو به بغلش فشرد و همونطور که زل زده بود توی صورتم گفت:
- ندا دوست ندارم چیزی رو بهت تحمیل کنم.
اگه از برخورد امشبمون دلخور شدی منو ببخش.
سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
- نه حسام موضوع این نیست.
ولی یه خواهشی ازت دارم.
سرشو پایین آورد و جواب داد:
- بگو عزیزم.
هرکاری از دستم بربیاد برات انجام میدم.
زیاد نگذاشتم کنجکاوی اذیتش کنه که چه خواسته ای همون لحظات اول میتونم ازش داشته باشم.
- حسام من توی زندگیم به اندازه کافی بازیچه شدم.
یکی از قشنگترین دوره های جوونی رو که یه زن میتونه توی زندگیش تجربه کنه توی حسرت و افسوس گذروندم.
هیچوقت با احساساتم بازی نکن.
خسته تر از اونی هستم که فکر کنی بتونم راهی رو که اومدم برگردم.
گریه مانع گفتن ادامه حرفهام شد.
حسام که از گریه من بهم ریخته بود سرم رو به شونه اش فشرد و دستم رو توی دستهای مردونه اش گرفت و در حالیکه از بغض صداش دورگه شده بود گفت:
- ندا من واقعا نمیدونم دست سرنوشت منو و تو رو قراره تا کجا بکشونه.
حالا که بحث رو خودت پیش کشیدی راحت تر میتونم حرفم رو بهت بزنم.
من از روز اولی که دیدمت ازت خوشم میومد.
همیشه آرزو میکردم فرصتی پیش بیاد تا بتونم بهت نزدیکتر بشم.
از نجابت و پاکی و ظاهر به نظرم هیچ نقصی نداشتی.
تنها چیزی که آزارم میداد همین تلاش واسه مخفی نگه داشتن ازدواج اولت بود.
وقتی شب اول همه چیز رو برام گفتی دنیا روی سرم خراب شد.
نه اینکه فکر کنی از این ناراحت شدم چرا تصورم اینکه یه دختر مجرد هستی اشتباه از آب دراومده.
نه تو اونقدر کامل هستی که این مسئله واسه تو نقص به حساب نمیاد.
اینکه راه سختی واسه رسیدن بهت پیش پام حس کردم.
اول از همه ترس از بوجود اومدن سوء تفاهم واسه خودت بود.
تصمیم داشتم باز هم سکوت کنم ولی وقتی سه شب تموم با خودم کلنجار رفتم دیدم نمیتونم ازت چشم بپوشم.
میترسیدم واسه همه چیز دیر بشه.
حاضر شدم همه سختی ها رو به جون بخرم.
اول از همه به خودت ثابت میکنم که به طمع لذت بهت نزدیک نشدم.
توی زندگیم عادت ندارم قولی بدم که مطمئن نیستم بشه بهش پایبند بود.
ولی دوتا تعهد بهت میدم که هرجور که بخوایی تضمین کنم بهش پایبند بمونم.
اول اینکه توی رابطمون هیچوقت پامو از مرزی که تو واسم تعیین کنی فراتر نذارم.
دوم اینکه ندا تا لحظه ای که تو باشی من حتی شده تا آخر عمر به پات میمونم.
اینو بدون هیچوقت رابطه من و تو از طرف من تموم نمیشه.
مگر اینکه بهم بگی دوست ندارم دیگه باهات باشم.
اونوقت قول مردونه بهت میدم که لحظه ای خودمو بهت تحمیل نخواهم کرد.
اونشب حتی اگه حرفهای حسام دروغ هم از آب درمیومد اهمیتی نداشت.
باور کردم چون دلم میخواست باورش کنم.
قرار بر این بود ساعت 7 همه توی لابی باشن و بعد از صبحانه حرکت کنیم.
وقتی بیدار شدم یک ساعتی هنوز وقت داشتم تا اتاق رو تحویل بدم.
دوش گرفتم و وسایلم رو جمع کردم.
از یک طرف غم جدا شدن از حسام بدجور دلمو چنگ میزد از طرفی دیگه واسه دیدن سامان بی تاب شده بودم .
واسه همین یک ربع زودتر از بقیه جلوی پیشخوان هتلدار بودم.
داشتم کلید اتاق رو تحویل میدادم که حسام از آسانسور خارج شد.
با دیدن من چشماش از شوق برقی زد و لبخند زنان نزدیک شد.
- صبح بخیر ندا خانم.
میبینم از همه بیشتر واسه رفتن عجله داری.
- نه عجله ای درکار نیست.
فقط زود بیدار شدم.
حوصله ام توی اتاق سر رفته بود ترجیح دادم زودتر بیام پایین منتظر بقیه بشم.
- ولی با عرض پوزش باید به اطلاع برسونم که منو شما باید تنها برگردیم.
در حالیکه از تعجب چشمام داشت از حدقه بیرون میزد گفتم:
- اتفاقی واسه امیر و میثم افتاده؟!
- نخیر،ترجیح دادن با ماشین رفقای جدیدشون برگردن.
دلشوره بدی گرفتم و گفتم:
- نه حسام به نظرم بهشون بگو بیان باهم برگردیم.
حسام که هم جا خورده بود هم از عصبانیت صورتش قرمز شده بود گفت:
- چه اصراری داری بقیه رو مجبور کنی بادی گاردت بشن؟!
- اگه ناراحتی
میتونم برسونمت رامسر با هواپیما برگردی.
- نه بخدا منظوری نداشتم.
ماشین شرکت تحویل میثم داده شده.
خودت میدونی اگه اتفاقی بیفته خیلی بد میشه.
هم واسه اونا و هم واسه ما.
در حالیکه خنده با نمکی کرد گفت:
- نترس همچین رانندگی میکنم که اگه قرار شد اتفاقی بیفته دیگه تو این دنیا نگران قضاوت مردم نباشی.
یکراست میفرستمت اون دنیا.
- نه توروخدا هنوز جوونم و آرزو دارم.
ببین من به نقص عضو هم راضی هستم فقط جون مادرت بلیط یه سره برامون نگیری!!!
باز صدای قهقه اش تو راهرویی که به پارکینگ ختم میشد پیچید و گفت:
اگه نفوس بد نزنی هیچ اتفاقی نمیوفته.
بریم که میخوام صبحانه جایی ببرمت دست کمی از بهشت نداشته باشه.
نگرانی از وجودم رنگ باخت و ذوق زده از اینکه چند ساعت رویایی دیگه پیش رو داریم که ممکنه خاطرات قشنگی رو رقم بزنه پشت سرش به راه افتادم.
موج رنگ سبز که همه جای جاده توی چشم میزد و هوای نمناک از بارون دیشب خودبخود آدمو مست میکرد.
دلم میخواست اون جاده تمومی نداشت.
از فاصله کمی که بینمون بود باز رایحه ملایم ادکلن حسام به مشامم میخورد و داشت از خود بیخودم میکرد.
نگاهمون بهم گره خورد و با مهربونی تو چشمام نگاه کرد و گفت:
- دیگه با احتیاط تر از این نمیتونم رانندگی کنم خانومی.
واسه اولین بار دلم نمیخواد سرعت بگیرم.
دلم میخواست این جاده انتها نداشت ندا.
چون آخر این جاده مجبورم از این خواب طلایی بیدار بشم.
- آهی کشیدم و چشمام رو بستم و و سرم رو به پشتی صندلی ماشین تکیه دادم.
با سکوتم بهش فهموندم منم همین احساس رو دارم.
گرمی کف دستش رو پشت دستم حس کردم و باز لرزش خفیفی مثل برق تو سرتاسر بدنم دوید.
آروم دستمو گرفت و به لبش نزدیک کرد و بوسید.بدنم انگار گر گرفت و از حرارت بدنم کف دستم خیس عرق شده بود.
فشاری آرومی به دستم آورد و گفت:
- اینقدر استرس نداشته باش.
قول میدم تا آخر عمر سر حرفهای دیشبم بمونم.
بازهم من بودم انتظار واسه زمان که تنها اون میتونست ادعاهای حسام رو ثابت کنه.
ولی حتی خلاف حرفهاش هم ثابت میشد مهم نبود.
احساس میکردم دیگه فقط نفس نمیکشم تا زندگی کنم.
بلکه دارم از زندگی لذت میبرم.
دو ماهی از ماموریت شمال میگذشت و طبق قراری که باهم گذاشتیم توی شرکت رفتارمون سر سوزنی باعث ایجاد شک بین بقیه نشده بود.
توی اون مدت حسام هیچوقت ازم نخواست باهاش پا توی خلوت بذارم ولی در عوض از هر فرصتی واسه بیرون رفتن و گشت و گذار استفاده میکرد و تقریبا شبی نبود که بعد از تموم شدن کارمون توی شرکت حتی مونده واسه زمان کوتاه باهم بیرون نریم.
وقتی میدیدم اگر گوشه دنجی هم پیدا میکردیم تا خودم رغبت نشون نمیدادم حتی از بغل کردن و بوسیدنم امتناع میکنه به صحت حرفهاش توی اول رابطمون مطمئن تر میشدم.
با وجود این توی این دوماه وابستگی عجیبی به حسام پیدا کرده بودم که این وابستگی هر چی بیشتر میشد وحشت من هم بیشتر میشد.
دیگه به دیدن پیامکهای عاشقانه اش روی گوشیم عادت کرده بودم.
طوریکه اگه چند ساعت ازش خبری نبود ناخودآگاه دلشور میگرفتم.
توی اون چند سال تنهایی تمام کمبودهای عاطفی که تو زندگی داشتم فقط مثل لکه های ابر سیاه رو آسمون قلبم مونده بود و هروقت دلم میگرفت تبدیل میشد به بارون اشک و از چشمام میچکید .
حسام با توجه و علاقه ای که بهم نشون میداد مثل آفتاب همه ابرها رو از آسمون قلبم متواری داده بود.
احساس سرزندگی و نشاط میکردم.
یکبار دیگه خنده هام از اعماق وجودم بود.
بدون اینکه بخوام دیگه همه دغدغه من سامان و درس و دانشگاه نبود بلکه مثل یه هاله ای از آرامش حسام وجود منو پوشش میداد.
دیگه مثل قبل احساس خستگی نمیکردم.
بلکه انرژی بی حد و حصری پیدا کرده بودم که منبعش مثل خورشید بزرگ و بی پایان بود.
ادامه دارد...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#لیست
#رمان_سرنوشت
#قسمت_اول 👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8355
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8402
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8461
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8500
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8612
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8644
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8804
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8858
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8918
هدایت شده از 💖زوجهای بهشتی💖
🔴اطلاعیه⁉️
🔴توجه📢
از این پس هر هفته یک نوع آموزش #هنر و #خلاقیت
براتون داریم😍😍
میتونید با آموزشهای #رایگان کانال زوجهای بهشتی
بانو و ویی #خلاق بشید😍
#تنوع تو منزل بوجود بیارید
با کمترین هزینه 😍
اینطوری میتونید همسری رو جذب خونه و زندگی کنید 😉
تازه میتونید #کارآفرین بشید😍
تو خونه کار کنید و کسب درآمد کنید😍
در ضمن کمک خرج آقای خونه هم میشید😘
هدایت شده از ٠
#آموزش #هنر این هفته 😊👇
ساخت #خمیرچینی
و #مجسمه های زیبا
😍😍😍😍
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#آموزش
#خمیرچینی
برای تهیه خمیر گل چینی روشهای متعددی وجود دارد كه هر یك كاربرد خاصی دارد. البته تنها تفاوت آنها فقط در مواد لازم برای تهیه هر خمیر می باشد و روش تهیه آنها یكسان است.
روش اول:
نشاسته ذرت ۱ پیمانه
چسب چوب نصف پیمانه
گلیسرین 1 قاشق غذا خوری
آب 3/2 پیمانه
آبلیمو 1 قاشق چایخوری
وازلین برای چرب كردن ظرف
روش دوم:
نشاسته ذرت 1 پیمانه
چسب چوب 1 پیمانه سر خالی
گلیسرین 1 قاشق غذا خوری
آب 4/1 پیمانه
آبلیمو 1 قاشق غذا خوری
وازلین برای چرب كردن ظرف
روش سوم (برای گلهای كروشه ای):
نشاسته ذرت 1 پیمانه
چسب چوب 1 پیمانه سر خالی
گلیسرین 2 قاشق غذا خوری
وازلین برای چرب كردن ظرف
روش تهیه:
ابتدا نشاسته را بوسیله الك ریز چندین بار به خوبی الك نموده تا ذرات درشت آن جدا شود. سپس سایر مواد را (به جز وازلین) به آن افزوده و در ظرف مناسبی به خوبی مخلوط كرده تا خمیری صاف و یك دست بدست آید. اینك یك ظرف لعابی یا تفلون را بوسیله كمی وازلین چرب نموده و مواد را درون ظرف بریزید.
اكنون مایع بدست آمده برای پخت آماده است. روش پخت خمیر گل چینی به این صورت است كه ظرف مورد نظر را با شعله ملایم به آرامی حرارت داده و مرتباً به هم می زنیم تا خمیر ته نگیرد و خمیر لطیفی به دست آید.
خمیر گل چینی هم اكنون آماده است. دستان خود را با وازلین كمی چرب نموده و خمیر را با دقت و حوصله ورز دهید. پس از خنك شدن، خمیر را در پارچه ای تمیز قرار داده و در كیسه نایلكس نگهداری نمایید.
در صورتی كه نایلكس را در جعبه ای قرار دهید برای مدت طولانی تری می توانید خمیر را در یخچال نگهداری كنید.
نكته: بهترین زمان استفاده از این خمیر یك روز پس از پخت آن می باشد.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#آموزش رنگ کردن #خمیرچینی :
برای رنگ کردن این خمیر بهتره از رنگ روغن استفاده کنید.
مقداری از خمیر که میخواید اون رنگی کنید و بردارید مثلا برای برگ ها به خمیر سبز نیاز دارید خمیر پهن کنید و یک نقطه از رنگ سبز داخل خمیر بزارید و بعد شروع به ورز دادن خمیر کنید تا کاملا یک دست بشه برای بقیه رنگ ها هم دقیقا همین کارو انجام بدین
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#آموزش خشک کردن #مجسمه:
بعد از ساخت ظرف یا مجسمه با خمیر چینی اونو در معرض هوا بزارید تا خشک بشه برای اینکه سریع تر خشک بشه میتونید جلوی باد پنکه بزارید هر چند دقیقه اروم بچرخونیدش تا همه جا به طور یک نواخت باد بخوره
این خمیر پس از خشک شدن قابل شستشو است و گزینه مناسب تری برای ظروف است
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
نکات کلیدی #خمیرچینی در زمینه پخت:
🌺۱- برای فهمیدن اینکه خمیر انعطاف لازم رو داره یا نه کافیه با دست ورز بدید و اگر خمیر به سطح ناخن شما نچسبید پخت خمیرتون کافیه.
🌺۲-همیشه خمیر رو کمی شل تر از چیزی که میخواید، بردارید چون تا زمانی که سرد میشه مقداری از رطوبتش رو از دست میده و سفت تر میشه.
🌺۳-حتماً تمام حرارت خمیر رو بگیرید و در نایلون بذارید، در صورتی که حرارت داشته باشه خمیر موقع استفاده نرمتر از قبل میشه.
🌺۴-به خمیر بیش از اندازه وازلین نزنید، این کار باعث لاستیکی شدن خمیر میشه و زمان حالت دادن خمیر ترک برمیداره و خط میفته.
🌺۵-میتونید برای جلوگیری از کپک زدن خمیر چند قطره آبلیمو یا سرکه به مواد خمیرتون اضافه کنید.
🌺۶-حتماً باید برای رنگ آمیزی خمیر، بعد از استراحت دادن اون اقدام کنید.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#آموزش #خمیر_چینی
طرز تهیه خمیر و نکات کلیدی
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💖زوجهای بهشتی💖
🔴اطلاعیه⁉️ 🔴توجه📢 از این پس هر هفته یک نوع آموزش #هنر و #خلاقیت براتون داریم😍😍 میتونید با آمو
عزیزانم یه سری نکات در ارتباط با خمیر چینی براتون ارسال کردم
ان شاءالله در طی این هفته آموزش مجسمه های زیبایی را براتون خواهم داشت😊
با ما همراه باشید👌
بانویی خلاق و کار آفرین باشید و نه تنها تنوع در منزل ایجاد کنید بلکه کسب درآمد هم کنید😍
بااااانووووو شما حتما میتونی💪
خودتو دست کم نگیر💪
هدایت شده از ٠
#خانمها_بدانند
یکی از بدترین رفتارهایی که یک زن نسبت به شوهرش داره اینه که نشون میده، به رابطه جنسی نیازی نداره و عقیده داره که فقط مرد باید پیشقدم بشه...!
👈 اینجا دیگه مرد تامین کننده نیست، بلکه تامین شونده است و دیگه اون رضایت و آرامش و اعتبارش ازش گرفته میشه.
👈 یکی از دلایل عمدهی گرایش آقایون متاهل به سمت زنان دیگه اینه که؛ آقا میخواد خانومشو تامین کنه، خانوم هم پسش میزنه. مثلاً تو رابطهی جنسی، تو مسائل مالی، تو مسائل عاطفی و.... بعد یه خانوم دیگه پیدا میشه و بهش اون حس تامین کنندگی را میده...
👈 پس خانومهای عزیز شما هم گاهی برای رابطه جنسی با همسرتون پیشقدم بشید و رابطه جنسی را کلید بزنید. رابطه جنسی یه رابطه و لذت دو طرفه ست. نشون بدید که شما هم به رابطه جنسی نیاز دارید. اینجوری به همسرتون حس تامین میدید.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#احکام
آنچه در مورد آمیزش جنسی مکروه است :
آمیزش از مقعد اگر زن راضی باشد
آمیزش بین اذان صبح تا طلوع آفتاب
آمیزش بین غروب آفتاب تا اذان مغرب
آمیزش در ساعات اولیه شب
آمیزش در زمان کسوف و خسوف
آمیزش در اول ، وسط و آخر هر ماه ( قمری ) به استثناء شب اول ماه رمضان
آمیزش در شب نیمه شعبان ، شب عید فطر ، شب عید قربان ، شب اول صفر
آمیزش درشب قبل از سفر
رو به قبله و یا پشت به قبله بودن
آمیزش زیر درخت میوه دار
آمیزش در برابر خورشید
آمیزش در حالت جنابت مرد
حرف زدن در حین آمیزش
نگاه کردن درون آلت زن
نگاه کردن به عورت زن در حین آمیزش
آمیزش با زن حامله بدون گرفتن وضو
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#نکته
#جنسی
🔰لذت بخش بودن صدای زنان
وقتی مردی صدای ناله های توام با لذت زنش را در رختخواب میشنود بی گمان حس میکند کارش را درست انجام داده است و این برای مرد لذت بخش است.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده
#شیطنت
#لوندی
#اتاق_خواب
ایده برای بهتر شدن زندگیتون 😊😍
هراز گاهی میتونید به جای اینکه ساده و خسته بخوابید یکم برا اقاتون شیطونی کنید مثلا اینکه داخل اتاقتون شمع روشن کنیدو اقاتونو غافل گیر کنید یا اینکه روی تختتون دوتا شاخه گل رز ابی و قرمز بزارید البته به شکلxو رز ابی روی رز قرمز باشه.
یاااا هراز گاهی برای لوس کردن خودتون و عاشق کردن همسرتون بهش اقااااا بگید با ناز و کشید این خیلی جواب میده یعنی یه جورایی عالی
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#آقایان_بدانند
👨⚕بعضی از مردها متاسفانه توجه به روحیه جنسی خانم ها ندارند که آنها برای آماده شدن زمانی بیشتر از مردان نیاز دارندهمین موضوع باعث میشود که زن به ارگاسم نرسدوبه سرد مزاجی دچارشود
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#عاشقانه
میدونے خیـلـے دوسِـــ❤ــت دارم ؟!
میدونستے دیـــووونتــــم ؟!🙈
میدونستے واســه داشتـنـت چقدر ممنونِ خـُدام؟
میدونے چه ذوقـــ😍ـے میکنم
وقتے میبینم روم حسـاسـے؟!
روم غیـــرت داری!
عــشــقِ دلــــ❤ـــم؟!
میشــه همیــشه باشــــــے ؟!
شـُدی زندگـیمــــ مخملیــم
دیـدنــ👀ـت دیگه شده رویـام
مگـه میشـه لحظه ای
تو فـکر تـُ❤ــو نبود؟!
دوووســ💙ــت دارممممـــ😻
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#نکته
مردها دوست ندارند برای هر سوالی که از همسرشان میپرسند یک سخنرانی طولانی بشنوند.
زنان عاشق حرف زدن اند و اما مردان تمام جزئیات موضوع را نمیخواهند.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
@zoje_beheshti
هدایت شده از ٠
#نکته
رابطه جنسی بدون صمیمیت، قاتل داشتن رابطه جنسی سالم است.
همسران به جای به سرعت برقرار کردن رابطه، بهتر است زمانی را برای صمیمی شدن با یکدیگر بگذرانند.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
@zoje_beheshti
هدایت شده از ٠
#سخن_ناب
داشتیم با ماشین تو خیابون رد میشدیم که یه بنده خدایی از کوره در رفت و به ما فحش داد!
😳😳😳😳
همکارم برگشت و پرسید اون چی گفت؟؟
با اینکه هم تعدادمون تو ماشین زیادتر بود و هم قوی تر بودیم، جواب دادم هیچی...🤔🤔🤔
حرفی که زد راهحلی برای مشکلات ما نبود و ربطی به زندگی ما نداشت، بگذریم.
😎😎😎
باید یاد بگیریم که از بین تمام حرفهای دیگران، چه زشت و چه زیبا، دنبال راهحلی برای مشکلاتمون باشیم نه دنبال پاسخ دادن و درگیری ذهنی برای هر حرفی!
😉😉😉
مگر چقدر بیکاریم که دائماً دنبال حرف و ذهن مردم باشیم!
آرامشمون رو به رفتار دیگران وابسته نکنیم و قدر تکتک ثانیههای زندگیمون رو بدونیم.
مگه میشه؟!
😒😒😒
بله؛
اگه بخوایم میشه.
پول نمیخواد فقط یه لحظه سکوت و عبور خرج داره.
بیاییم متفاوتتر به زندگی بنگریم
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
رمان
#سرنوشت
#قسمت_یازدهم
کم کم نگرانی رو توی رفتار حسام احساس میکردم.
یه جور حس از دست دادن که همیشه اذیتش میکرد.
حسود شده بود.
کافی بود چند ساعت بی خبر بمونه از عصبانیت اونقدر بهم میریخت که مجبور میشدم معذرت خواهی کنم تا دوباره آرامش به رابطمون برگرده.
یه قاطعیتی تو رفتارش بود که وادارم میکرد مطیعش باشم.
وقتی عصبی بود داد نمیزد،بد و بیراه نمیگفت ولی رفتاری که در پیش میگرفت از صدتای اینها عذاب آورتر بود.
کم کم برنامه ریزی واسه قول و قرارهامون از امشب و فردا شب فراتر رفت و وقتی به خودمون اومدیم دیدیم داریم حرف از گذروندن یک عمر زندگی کنار هم حرف میزنیم.
هیچوقت لحظه ای پیش نمیومد که منو حسام حرفی واسه گفتن نداشته باشیم.
همیشه عقربه های ساعت باهامون سرجنگ داشت و وقتی از هم جدا میشدیم یه موضوع بحث داشتیم که مجبور بودیم نیمه کاره رهاش کنیم.
این جمله به وفور بین من و حسام رد و بدل میشد
"باشه پس بعدا راجع بهش حرف میزنیم."
قصه مون شده بود قصه هزار و یکشب و شهرزاد قصه گو که واسه نجات جونش هر شب قصه شیرینی رو واسه پادشاه نیمه کاره میگذاشت تا پادشاه به عشق شنیدن بقیه قصه از کشتنش صرف نظر کنه.
وقتی دیگه حجم احساسمون تو ظرف زمان نمی گنجید حریص شدیم واسه بقیه عمرمون برای باهم بودن برنامه ریزی کنیم.
ولی ناخودآگاه ترسی توی دلمون میریخت که تا قدم به میدون نمیگذاشتیم نمیتونستیم حدس بزنیم چقدر باید گوشمون رو به کری بزنیم تا صدای ساز مخالف اطرافیانمون رو نشنوی.
آخرین روز از روزهای برگذاری نمایشگاه بود و شرکت هم تمام کارهای اجرایی در طی یکسال جاری رو در قالب ماکت به نمایش گذاشته بود.
با حسام هماهنگ کرده بودیم که یک ساعت خاصی رو همزمان باهم نمایشگاه باشیم و بعد از اون یکی دوساعتی رو باهم باشیم.
وقتی رسیدم هنوز نرسیده بود واسه همین براش پیام فرستادم که من رسیدم.
دو سه دقیقه بیشتر نگذشته بود که از دور حسام رو دوشادوش زن حدودا 35 ساله ای دیدم که به غرفه خودمون نزدیک میشن.
یک لحظه چشمام سیاهی رفت و اگر دستم دیر دیواره غرفه رو لمس میکرد با سر به زمین میخوردم.
صدای جمعیت مثل زوزه باد تو سرم میپیچید.
اندازه یک قرن طول کشید تا نزدیک شدند و بعد از احوالپرسی گرم،حسام مادرش رو به همکارها معرفی کرد.
اصلا باورکردنی نبود و اگر کسی نمی شناخت فکر میکرد خواهر و برادر باشن.
پدر حسام وقتی حسام خیلی کوچیک بوده فوت میکنه و ثروت زیادی رو که از پدرش به ارث برده بوده از خودش باقی میذاره.
اگرچه سیما خانم اونموقع یه زن خیلی جوون بوده ولی وقتی میبینه دغدغه مالی نداره که مجبور باشه به کسی پناه ببره کمر همت میبنده و اداره مال و اموال شوهرش رو به دست میگیره و تمام امید و جوونیش رو به پای حسام میریزه.
شاید هم دلیل اینکه یه زن شیک پوش و مبادی آداب و در ضمن سروزبون دار بود که واقعا آدم جلوش کم میاورد همین بود.
سالها به عنوان یک زن موفق دوش به دوش مردهای جامعه گلیم خودش رو از آب بیرون کشیده بود و در حقیقت گرگ بارون دیده شده بود.
سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم ولی ترجیح دادم بیشتر ساکت بمونم چون هنوز از شوک اولیه درنیومده بودم.
اگر میخواستم زیاد حرف بزنم حتما عیب لکنت زبون هم به رنگ و روی پریده و چشمهای هراسون و متعجبم اضافه میشد.
وقتی سیماجون و حسام از غرفه ما فاصله گرفت تا بقیه قسمتها رو نگاهی بیندازه نفسی از سر آسودگی کشیدم و ناخودآگاه دستم توی کیفم رفت و بدون اینکه بقیه متوجه بشن نگاهی به آینه انداختم تا خودمو ببینم که آه از نهادم بلند شد.
وقتی دیدم قیافه ام شده عین قوطی کبریت که زیر پا له شده آه از نهادم بلند شد.
فورا خودمو مرتب کردم و گوشه غرفه پشت به بقیه ظرف سه ثانیه با قلم رژ گونه به گونه های رنگ پریده ام کشیدم.
وقتی برگشتند از نگاههای خریدارانه سیما جون و لبخند رضایت بخشی که روی لباش نقش بسته بود فهمیدم تو نگاه اول رضایتش جلب شده.
بدنم مثل بید داشت میلرزید طوریکه وقت خداحافظی وقتی اومد باهام دست بده با تردید دستم رو به طرفش دراز کردم.
انگار لرزش دستم رو که توی دستش بود احساس کرد.
چون لبخند محوش پررنگ تر شد و با مهربونی نگاهی بهم کرد و بدون گفتن کلمه ای سعی داشت آرومم کنه.
جلوی چشمان متعجب من حسام هم خداحافظی کرد و رفت اما کمتر از ده دقیقه بعد پیامک فرستاد و گفت تو نزدیکترین میدون به محل نمایشگاه تو ماشینش منتظر من نشسته.
وقتی سوار ماشینش شدم دلم میخواست بدون کلمه ای حرف سرش رو بگیرم و یه چند بار به داشبورد بکوبم تا حرص دلم خالی بشه.
در مقابل عصبانیت من فقط میخندید و این بیشتر منو عصبانی میکرد.
بعد از اینکه آروم شدم تازه متوجه برق خوشحالی تو چشماش شدم و فهمیدم از اولین مرحله گزینش سیما جون سربلند بیرون اومدم.
به نظر میرسید اصلی ترین خوان از هفت خوان رو پشت سر گذاشتیم.
ولی مشکل من این بود که حداقل تا یکسال دیگه زمان لازم داشتم تا هم از دغدغه درس و دانشگاه نجات پ
هدایت شده از 💖زوجهای بهشتی💖
یدا کنم و هم توی این مدت ذهن سامان رو واسه این مساله آماده کنم.
باز حسام غافلگیرم کرد و بدون اینکه از قبل باهام درمیون بذاره شماره موبایلم رو به مادرش داده بود تا باهام تماس بگیره.
اونروز اونقدر غرق کار بودم که وقتی شماره ناشناس روی گوشیم افتاد یه لحظه تصمیم گرفتم جواب ندم ولی وقتی مجددا همون شماره رو دیدم احساس کردم پشت این سماجت مسئله مهمی باید باشه.
وقتی سیما جون خودش رو معرفی کرد ناخود آگاه از پشت میزم بلند شدم و از شدت هیجان در حین صحبت کردن شروع به قدم زدن تو اتاق کارم کردم. قطرات درشت عرق از پشت گردنم به روی کمرم میغلطید.
وقتی تماس قطع شد نفس راحتی کشیدم و خودم رو روی صندلی کارم انداختم.
باید یه گوشمالی حسابی به این پسره بی خیال بدم تا دیگه منو تو این شرایط قرار نده.
بلافاصله حسام مثل اینکه موش رو آتیش زده باشند بعد از ضربه سرانگشتی به در سرش رو از لای درب اتاقم رد کرد و لبخند شیطنتی که رو صورتش نقش بسته بود بیشتر عصبیم میکرد.
عزیزم میبینم که باز کله ات به سقف چسبیده!!! -
- برو بیرون حسام که الان خونت رو بریزم مباحه.
عرض نیشش تا بناگوشش شد و گفت:
- همینه خانم محترم،وقتی به حرفم توجه نمیکنی مجبورم مامانمو برات بیارم.
از جام بلند شدم و دستم رفت به طرف پانچ که به طرفش پرتاب کنم.
شروع به التماس کرد:
- ندا به جان تو غلط کردم.
باورکن خودمم غافلگیر کرد.
ببین اصلا خشونت بهت نمیاد.
خدایا من چه گناهی کردم شب به سیماجون میگم ندا اینو گفته سبد سالاد رو به طرفم پرت میکنه
روزا باید از دست تو سرمو بگیرم فرار کنم.
اونقدر یک نفس حرف میزد که خودم خنده ام گرفته بود اونقدر خندیدم که یادم رفت چند ثانیه پیش چقدر از دستش عصبانی شدم.
بعد از اینکه مطمئن شد آروم شدم پرسید:
- خب نتیجه چی شد ندا جون؟!
تونستی مادرشوهر رو قانع کنی یک سال پات صبر کنه تا وقت شوهرت بشه؟!
- بسه توروخدا حسام اینقدر همه چیز رو به شوخی نگیر.
آره تقریبا قانع شد.
ولی نظرش این هست که تو این مدت خانواده ها باهم رفت و آمد داشته باشن که براش توضیح دادم چه خبره بابا پیاده شو باهم بریم.
این مسئله واسه خانواده من حل شده نیست و قطعا تحت فشار قرار میگیرم که زودتر نامزدی سر بگیره.
اونم قانع شد که فعلا همه چیز موکول بشه به بعد از تموم شدن درس من.
ولی ازم خواست وقتی بذارم و بیشتر باهاش آشنا بشم.
خوشحالی حسام قابل وصف نبود ولی رد پای نگرانی رو توی چشمهاش میدیدم که دلیلش رو تا شبی که سیما خانم منو واسه شام به خونشون دعوت نکرده بود نفهمیدم.
از صبح هر بار حسام میومد بهم چیزی بگه ولی نمیدونم چرا باز منصرف میشد.
تا اینکه ساعت رفتن رسید و توی مسیر خونه بی مقدمه گوشه خیابون نگه داشت و وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت:
- ندا قبل از رسیدن به خونه باید راجع به مسئله مهمی باهات صحبت کنم.
فکر میکردم میخواد راجع به قوانین حاکم بر خونه شون حرف بزنه ولی وقتی شروع به صحبت کرد فقط چند جمله اول رو شنیدم.
مابقی حرفهاش رو دیگه نمیشنیدم و فقط تکون خوردن لبهاش رو میدیدم.
تا اینکه وقتی به خودم اومدم دیدم از ماشین حسام پیاده شدم و دارم تو خیابون با پای پیاده پرسه میزنم.
پشت پرده اشک همه جا رو تار میدیدم.
از کنار هر عابری که رد میشدم با حالت شفقت تو صورتم نگاه میکرد ولی کار من از این حرفها دیگه گذشته بود.
اونقدر حالم بد بود که انگار تو دست به قصد خفه کردنم دارن گلوم رو فشار میدن.
اونقدر حالم بد بود که یادم نمیومد ماشین رو کجا پارک کردم.
اگر دنیا موقع طلاقم واسم متوقف نشده بود اینبار برام توقف کرده بود.
****
یکی یکی چراغ مغازه ها خاموش میشد و خیابون های شهر لحظه به لحظه توی سکوت و سنگینی شب غرق میشد.
صدای زنگ گوشی موبایلم دیگه از توی کیفم به گوش نمیرسید.
احساس کردم شارژش تموم شده و خاموش شده و این بهم حس آرامش عجیبی میداد.
دیگه حتی نگرانی پدر و مادرم هم برام اهمیتی نداشت.
چون پای همه رو واسه افتادن این اتفاق وسط کشیده بودم.
اونشب از همه دنیا طلبکار بودم ولی بیشتر از همه حسام دلم رو به درد آورده بود.
حسام با دست خودش آتیش به خرمن رابطه مون زده بود.
توی اون لحظه احساس میکردم شخصیتمو لگدمال کرده.
اصلا نمیفهمیدم چطور تونسته بود مسئله به این بزرگی و مهمی رو از مادرش کتمان کنه.
تازه دلیل نگرانی که مثل شعله شمع تو چشماش می درخشید رو میفهمیدم.
حسام قضیه ازدواج اول من و وجود سامان رو از مادرش مخفی کرده بود و از من میخواست تو این دروغ باهاش هم دست بشم.
با اینکار چطوری میتونستم توی صورت معصوم سامان نگاه کنم وقتی به خاطر خوشبختی خودم حاضر میشدم انکارش کنم.
توی این چند سال تن به حقارت نداده بودم و از مسیر سنگلاخ زندگیم یه جاده قشنگ و هموار ساخته بودم و دست تو دستهای کوچولوی پسرم قدم به راه گذاشته بودم.
اینکار مثل این بود که سامان رو کنار این جاده رها کنم و راهم رو ازش جدا کنم.
در حالیکه سامان تنها انگیزه من واسه درست
هدایت شده از 💖زوجهای بهشتی💖
زن
دگی کردن بود.
ستون همه ارزشها و باورهای قشنگم بود.
حسام با این کارش خرد و خاکسترم کرده بود.
انگار با دست سنگین بیدارم کرده بود
واقعیت تلخ رو جرعه جرعه به حلقم ریخته بود.
اینکه باید سامان رو مثل لکه ننگ انکار میکردم تا لیاقت داشتنش نصیبم بشه.
احساس آدمی رو داشتم که خیانت بزرگی مرتکب شده و عذاب وجدان داره روحش رو مثل خوره میخوره.
خوشبختانه تعطیلات تابستون بود و دغدغه دانشگاه نداشتم.
خواستم از کار تو شرکت استعفا بدم که مدیر شرکت قبول نکرد و بهم یکماه مرخصی داد تا هر مشکلی دارم برطرف کنم و دوباره به همکاری باهاشون ادامه بدم.
قبول کردم در صورت حل مشکلاتم حتما رو پیشنهاد همکاری مجدد فکر کنم.
ولی هیچ قولی ندادم که بارش روی شونه ام سنگینی کنه.
فردای اونروز با پدر و مادرم و سامان راهی مسافرت شدیم.
تنها راهی که پیش روی خودم میدیدم دور شدن از شهری بود که آسمونش بین من و حسام مشترک بود.
سه هفته ای رو که توی مسافرت گذروندیم فرصت خوبی بود واسه پذیرفتن این حقیقت که دوباره باید به پیله تنهایی خودم برگردم.
موقع رفتن توی سکوت زل زده بودم به جاده و کلمه به کلمه حرفهای حسام رو مرور میکردم.
چون هرچی بیشتر در مقابل هجوم خاطرات مقاومت میکردم دیرتر با این حقیقت کنار میومدم که عاقلانه ترین تصمیم جدا شدن از حسام هست.
گوشی موبایلم رو خاموش کردم و به این شکل مانع این شدم که حسام حرکتی انجام بده تا منصرفم کنه.
هنوز اونقدر قدرت نداشتم در مقابل نیروی وابستگی که منو به سمتش میکشید مقاومت کنم.
با همه بلایی که به سر غرورم آورده بود.
بدبختی این بود هنوز دوستش داشتم و هرچی دنبال ردپای نفرت ازش توی دلم میگشتم تا کمکم کنه عشقش رو از دلم بیرون کنم بی نتیجه بود.
تو مسیر برگشت اونقدری روحیه ام عوض شده بود که دیگه احساس میکردم میتونم به سر کارم برگردم ولی هنوز قدرت روبرو شدن با حسام و بی تفاوت رد شدن ازش رو نداشتم.
یک روز بعد از برگشتن از مسافرت به قصد پیدا کردن کار از خونه زدم بیرون ولی چون دنبال کار پاره وقت بودم نتیجه ای نگرفتم و دست از پا درازتر به سمت خونه برگشتم.
بعد از اینکه ماشین رو کنار کوچه پارک کردم و پیاده شدم همزمان با من یه خانم از ماشین مدل بالایی که جلوی ماشین من پارک شده بود پیاده شد و وقتی عینک آفتابی از صورتش برداشت ، سرم به دوران افتاد.
مادر حسام با لبخندی تصنعی جلو اومد و سلام کرد.
نمیدونم چرا اینبار احساس اضطراب به جونم چنگ نمیزد.
از لحن رسمی و غیر صمیمی اش خوشم نیومد.
ولی کنجکاو بودم بدونم علت حضورش چیه.
ازم خواست چند دقیقه ای به صورت خصوصی باهم صحبت کنیم.
به ماشین اشاره کردم و گفتم:
- ببخشید که معذورم بهتون تعارف کنم خونه تشریف بیارید.
- مهم نیست واسه مهمونی نیومدم.
- در هر صورت ادب حکم میکنه به خونه مهمونتون کنم ولی متاسفانه هنوز پدر و مادر من در جریان نیستند و چون دیگه موضوع ازدواجی در کار نیست دلم نمیخواد باعث آشفتگیشون بشم.
- آره این مدت فهمیدم کاملا آستین سرخود هستی و بدون اطلاع بزرگترت واسه خودت تصمیم میگیری و فکر میکنی همه میتونن مثل تو عمل کنن.
- ببینید سیما خانوم احساس میکنم راه رو اشتباه اومدید.
تعجب میکنم چرا توی این مدت حسام بهتون نگفته که من دیگه منصرف شدم.
- منصرف شدی؟
به چه حقی یه همچین تصیمی گرفتی که منصرف بشی؟
بغض پنجه انداخته بود و سخت گلوم رو فشار میداد ولی به خودم مسلط موندم مبادا جلوی این زن خودخواه خفیف بشم پس محکم و قاطع جواب دادم:
- سیما خانوم مراقب حرف زدنتون باشید.
هنوز من نه اونقدر علیل شدم که نتونم خودم رو اداره کنم و نه حسرت شوهر کردن دارم که نیاز به خام کردن عزیز دردونه شما واسه ازدواج باهاش داشته باشم.
یادتون باشه با یه دختر بیسواد و یا بی سروپا حرف نمیزنید.
در ضمن خانوم به ظاهر محترم یادتون باشه شما هم دقیقا تو شرایط من قرار داشتید و نمیتونید از سطح بالاتری به من نگاه کنید.
پسر شما داد سخن از مادر روشنفکر و فهمیده خودش داد و کاملا منو تو عمل انجام شده قرار داد.
میبینید که وقتی از پنهون کاری ناشی از حماقتش مطلع شدم حتی حاضر نشدم چشمم تو چشمش بیفته.
پس کسی که قراره مدعی باشه بابت توهینی که به شخصیت و شعورم شده منم نه شما که در خونه من تشریف آوردید و باعث سلب آسایش من شدید.
بخاطر همین اجازه نمیدم بهتون که کوچکترین توهین و بی احترامی بهم بکنید.
لطف کنید پیاده شید و هرچه زودتر از اینجا تشریف ببرید.
ادامه دارد...❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#لیست
#رمان_سرنوشت
#قسمت_اول 👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8355
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8402
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8461
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8500
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8612
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8644
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8804
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8858
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8918
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8947