eitaa logo
💖زوجهای بهشتی💖
15.1هزار دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
410 فایل
ادمین سوالات احکام 👈 @Fatemeh6249 مدیر👈 @fakhri62 تبادلات👈 @Fatemeh6249 چالش👈 @Fatemeh6249 کپی ازهر پست کانال بافرستادن سه صلوات آزاداست ✔ ❌کپی ازاسم کانال وآیدی کانال درشبکه های مجازی و سایت های مختلف ممنوع است❌
مشاهده در ایتا
دانلود
تَنها یک زن میداند ، شنیدن « دوستت دارم » هرگز نه کُهنه میشود نه تکراری .. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
جذابیت یه مرد نه به قیافه اشه نه قد بلندش؛ نه لباس پوشیدن آنچنانی؛ فقط به حرفیه که میزنه و پاش وایمیسته 👌😄 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
و پشتِ هر مردِ عاشقی زنی ست از جنسِ الماس ...💘 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
تمام حجم دلم را تو اشغال کرده ای‌ به اندازه تمام حجم دلم دوستت دارم ...😍 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
ﺍﮔﻪ ﺍﺯ همسرﺧﻮﺩ راضی ﻧﻴﺴﺘﻴﺪ ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻳﺪ ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻛﻼﻓﻪ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﺯﻧﺪﮔﻴﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﻫﺮ ﻣﺎﺭ ﻭﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺳﺎﺧﺘﻪ !!! ﺍﺻﻼ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ !!!!! . مال ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻼ ﺍﻳﻨﺎ ﻫﻤﻴﻨﻄﻮﺭﻳﻦ... فايده نداره درست بشو نيستن کفش تن تاک بخر فرار کن!! 😂😂 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
🔵توی جمعی نشستین و راجع به مسئله ی مورد بحث، خانومتون یه نظری میده شما باید تو همون جمع بگید: ✅احسنت درست میگی ✅این درسته ✅آفرین ❌خانومتون رو تأیید کنید این رفتار شما تو جمع خیلی به همسرتون میچسبه😍 حتی اگه اون بحث تو جمع خانواده ی خودش یا خانواده ی شما باشه👌 شایدم نظر خانومتون اشتباه باشه اما شما تأییدش کنید👌 بزارید ببینه شما پشتش هستید😍 شما حمایتش میکنید بزارید اطرافیان ببینن شما دونفر چقد هم رأی هستید و به هم احترام میزارید،چقد هوای همو دارید✅ بعد که تنها شدید با لحنی خوش نه سرکوبانه به همسرتون بگید یکم اشتباه میکنی درستش اینه👌👌 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرست واسہ عشقت😍❤️😘 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرشوخی را نباید در جمع مطرح کرد! شاید زوجی در خلوت در مورد۰ بسیاری مسائل با هم شوخی کنند اما بیان کردن آن در جمع باعث آزار همسر خواهد شد. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
🔑 با همسرتان توافق کنید که چه چیزهایی را نباید به خانواده همسرتان بگویید. برملا شدن این رازها هم استقلال خانواده جدید را زیر سوال می برد و هم راه را برای دخالت خانواده ها باز می کند. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
وقتی دلتان زخم می‌شود دنبال نباشید؛ بلکه تمام سعی خودتان را برای زخم‌تان خرج کنید. انتقام شما را از التیام زخم‌هایتان غافل می‌کند. @zoje_beheshti
هدایت شده از ٠
با تو بودن برايم بهترين لحظات زندگي است ومن وجود پر مهر و سرشار از عشق تو را در كاشانه قلبم به وضوح ميبينم و می دانم با تو ميشود به خدا رسيد   سالگرد ازدواجمان مبارک ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
همسر عزیزم تو بهترین بهانه برای زندگی من هستی آرزومندم سایه‌ ات همیشه برسرم گسترده باشد سالگرد ازدواج عاشقانمان مبارک ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
مهربانم با وجود تو، مرا به الماس ستارگان نیازی نیست این را به آسمان بگو تو به قلب من شادی و به جانم روشنایی می بخشی سالروز یکی شدنمان خجسته باد . . . ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
پیامبراکرم صلی الله علیه وآله وسلم: 💖زنان راگرامی نمی دارند مگرافرادبزرگوار وبه آنان توهین نمی کنندجزمردم پست وفرومایه. 🙎♂آقای محترم! همسرت شبانه روز برای آسایش تو و فرزندانت زحمت می کشد.آیا حق ندارد انتظار داشته باشد که وجودش را غنیمت شماری و به وی احترام نمایی؟ 🙏درحضوردیگران به همسرت احترام بگذار. 🙏بااحترام اوراصدابزن. 📌برسرش دادنزن. 📝وقتی به سفرمی روی،برایش نامه بنویس.‌‌ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
"همسـرتان یک درخـت نیسـت...!" پس وقتی در مورد او صحبت میکنید؛ از اسامی اشاره مثل "این" یا "اون" به کار نبرید! این کلمه‌های "ببین" و "الو" و "آهای". 👈 وقتی همسرتان شما را صدا میزند؛ با علاقه به او جواب بدهید! مثلا به جای گفتن: "هااان!؟" یا گفتن یک "بله" خالی، به او بگویید: "بله عزیزم"، "جان دلم" یا "جانم". ✅ مطمئن باشید در ازای احترام گذاشتن، خودتان احترام می‌بینید... ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
نانوا 🍞 وسایل مورد نیاز یک عدد شورت وسوتین سفید به همراه یک پیشبند سفید و کمی آرد و وردنه🍞 خودتون رو شبیه نانوا کنید 😍 منتها یه نانوای زیاااااادی جذاب😍😂 به آقاتون بگین این نونوا نیاز به کمک داره و.... و یا هر چی خودتون دوست دارین بگین. 😜😜 از نظر گناه در خصوص حروم شدن آرد هم دوستان نیاز نیست حجم زیادی آرد استفاده شه که ، یکم پودر هم کافیه حتی میتونید واقعا کیک یا نون هم بپزید 😉 و با بقیه آرد این ایده رو اجرا کنید و حتی بعد از صرف اوقات دو نفرتون کیک تون هم آماده س 😋🍰 نوش جان کنید قوت بگیرید 😂 آ رد را روی باسن و کمر بمالید ودست وصور ت تون آرد بزنید ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
آقایی از همسرش پرسید : چه احساسی داری وقتی چهار ساعت میشینی دلمه میپیچی و من در عرض یک دقیقه میخورمشون ؟ خانومی میگه : همون احساسی که تو بعد از یک ماه کار، حقوقتو میاری و من در عرض یک دقیقه تو بازار خرجش میکنم 🙈😁 يكى نيست بگه آخه برادرمن، دلمه تو بخور چرا روی اعصاب خودت راه میری ؟😐😂😂 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
رمان مامان که خواهرشو میشناخت چقدر از کاه کوه میسازه حرفی نزد که یکدفعه محمدرضا عصبی شد و رو بهشون گفت "بسه دیگه راست میگه خاله . چکار کردن این بدبختها که همش ما باید حرفهای تکراری شما مادر وخواهرو بشنویم" با این رفتارش میخواست جو رو عوض کنه و به من ومامان نشون بده هم عقیده با مادر و خواهرش نیست. خاله هم که کمتر کسی جرات میکرد جلوش عرض اندام کنه و خیلی ملاحظه مامانو کرده بود نرفته بود تو شکمش گفت "خوبه خوبه،تو هم یکی لنگه همون. وقتی از حالا کارا اونارو تایید میکنی یعنی مامان جون منم زن گرفتم قید منو بزن. ولی تو یکی کورخوندی تا 30 سالت بشه برات زن نمیگیرم که از هول حلیم بیفتی تو دیگ. بلکه عاقل باشی افسارتو ندی دست زن. اون بچه بود گوش به حرفش دادم واسه صد پشتم کافیه. تو یکی رو اولا از خودی برات زن نمیگیرم دوما تا سی سالگی خبری از زن نیست" با حرفهای خاله دنیا رو رو سرم خراب کردن خدا خدا میکردم گریه ام نگیره که تشت رسوایی ام از بام میافتاد. چشمم به دهن محمدرضا بود که اونم نامیدم کرد و گفت "کی حالا زن خواسته". اونقدر اوقاتم تلخ شد که تا رسیدیم دیگه اخمام رو کردم تو هم و نگاهم رو کردم رو به خیابون و مشغول تماشای ویترین مغازه ها شدم. مامان هم که تو لفافه میخواست حالی ما دوتا بکنه که فکر و خیالی نداشته باشین واسه همدیگه گفت "ازدواج فامیلی که اشتباهه محضه. اینجوری فامیل زیاد نمیشه همه تو هم تو هم. آدم دختر پسر به فامیل بده اول باید قید رابطه فامیلش و بزنه" به به اینم از مامان خانوم. مشکل تر از اونی هست که فکرشو میکردم. هر چند که رفتار محمدرضا بدجوری تو ذوقم خورده بود. آخرهای خدمت محمدرضا بود و منتظر بودم ببینم تکلیفم چی میشه که احساس میکردم رفتار خاله و رزی خیلی باهام فرق کرده بود و خیلی تحویلم نمیگرفتن. تو حرف هم که میشد دائم تیکه و کنایه می اومدن که دخترا مردم بلدن از تو قنداق چه جوری قاپ پسر بدزدن. منم که از هیچ کجا خبر نداشتم هیچوقت به خودم نمیگرفتم. چون رفتاری ازم سر نزده بود بخوان منظورشون من باشم. تو این روزها میدیدم مامان بدجوری بهم شک داره و دائم رفت و آمدم رو کنترل میکنه. دیگه مثل همیشه باهام گرم نمیگرفت. تو این اثنا بود که برام خواستگار اومد و مامان و بابا پاشون رو کردن تو یه کفش که موافقت کنم. حتی باهاشون قهر کردم و بهونه آوردم قصد ازدواج ندارم. ولی میدیدم کار خودشون رو میکنن و حتی بابام پیغام داد اگه بهانش درسه من حتی پیش دانشگاهی رو هم نمیذارم بخونه چه برسه به لیسانس و دکتراش. اصلا نمیفهمیدم مگه چه خطایی ازم سرزده که دارن باهام اینجور میکنن. حتی میدیدم دیگه محمدرضا هم جلو چشمم آفتابی نمیشه و حتی موقع رفت و آمد خاله هم یا شوهرش یا پسرخاله بزرگم میان دنبال خاله ام. اونقدر هم عاقل و بالغ نبودم که سعی کنم با خودش حرفی بزنم و دلیل این اتفاقات اخیر رو بفهمم. حتی وقتی یه بار خاله خونمون بود در حالیکه حواسش بود من حواسم به حرفاش هست با لحن خاصی که میخواست حرفاشو تفهیم کنه گفت "دانشگاه جای پسره که باید درس بخونه و به یه جا برسه خرج زن و بچه اش رو بده. دختر دانشگاه به چه دردش میخوره آخر و عاقبت باید لاستیکی بچه اشو عوض کنه. حالا محمدرضا میگه بعد از سربازی میخوام بشینم بخونم واسه کنکور. آدم نباید چشم و گوش بسته زن بگیره که صدهزارتا مشکل با زنش داشته باشه.............." دیگه بقیه حرفهای خاله رو نفهمیدم. تا این چندسال انگیزه داشتم واسه کوتاه اومدن جلوی این زن کم عقل. الانم که برام دیگه مهم نبود چی فکر میکنه. جوابی بهش ندادم و به بهانه امتحان عذرخواهی کردم و رفتم تو اتاقم. تا آخرشب پتو رو کشیدم روی سرم و اشک ریختم. دیگه بقیه حرفهای خاله رو نفهمیدم. تا این چندسال انگیزه داشتم واسه کوتاه اومدن جلوی این زن کم عقل. الانم که برام دیگه مهم نبود چی فکر میکنه. جوابی بهش ندادم و به بهانه امتحان عذرخواهی کردم و رفتم تو اتاقم. تا آخرشب پتو رو کشیدم روی سرم و اشک ریختم. چه خام و احمق بودم که رفتارش رو گذاشتم پای علاقه اش. فقط به خاطر دوتا خودکار مطمئن شدی عاشقته؟ حس میکردم غرورم له شده. شاید دوستم نداشته وقتی به گوشش رسیده جواب رد به خواستگارم دادم خواسته آب پاکی رو به دستم بریزه. من که هیچوقت باهاش حرف نزده بودم هر چی بود تفسیر من از رفتارش بود. ولی ته دلم مطمئن بودم محمدرضا منو دوست داشته شایدم به خاطر مادرش پا پس کشیده. دلیلش مهم نبود. مهم این بود که دیگه محمدرضا منتظر روز موعودی نبود که ما هم برسیم. تصمیم گرفتم بدجور حالش رو بگیرم و بهش حالی کنم منم منتظرت نبودم. در ثانی علی مخالفتی واسه ادامه تحصیل من نداشت و میتونستم هم درس بخونم و هم خونه داری کنم. واسه همین وقتی مامان واسه شام صدام کرد سرسفره حاضر شدم و با رفتار آرومم و سکوتم بهشون فهموندم حاضرم تن به خواسته شون بدم. خاله و رزی نفس راحتی کشیدن و دوباره شدن م
ثل روزهای قبل. علی الخصوص که واسه اینکه به گوش محمدرضا برسونن گفتم از اولش هم راضی بودم میترسیدم نتونم هم درس بخونم هم خونه داری کنم. بعدشم وقتی آدم خواستگار خوب داره دیگه نباید معطل کنه منم جای رزیتا باشم به خواستگار خوبم جواب مثبت میدم و میرفتم سر زندگیمو تکلیفم روشن میشد. مامان هم که دیگه مشغول تهیه و تدارک نامزدی و عقدکنون من بود رفتار خاصی جز شوق و ذوق خرید و اینطرف و اونطرف رفتن واسه تدارکات مراسم نامزدی نداشت . نزدیک مراسم نامزدی من بخاطر دخالتهای خاله ام تو زندگی حسین و فهیمه دعوای سختی بینشون پیش اومد و دایی و زن دایی هم پاشون رو کردن تو یه کفش که دخترشون رو به پسرخالم نمیدن و چون عقدشون محضری هم نشده بود یک هفته بعد از نامزدی من از هم جدا شدن. طوری که تو مراسم من نه دایی ام بود نه خاله ام چون قهر بودن و هر کدوم نمیخواستن با اومدن به مراسم چشمشمون به هم بیفته. دو هفته از مراسم عقدکنان من و علی میگذشت که یه روز وقتی با مامان رفتیم واسه سر زدن خونه دایی ام،سی دی عکس و فیلم جشن رو بردم تا فهیمه چون شرکت نداشته ببینه. وقتی رسیدیم و بعد از چند دقیقه با فهیمه رفتیم تو اتاقش همونجور که سی دی رو تو سی دی رام میگذاشت با لحن مهربون همیشگیش بهم گفت "ندا خدا تورو خیلی دوست داشت که به روزگار من مبتلا نشدیا" من که متوجه حرف فهیمه نشده بودم گفتم "حالا منم شاهنامه آخرش خوشه. کی میگی قراره من 100% خوشبخت شدم؟ کی تضمین داده؟" فهیمه که نمیدونست من روحم از ماجرا خبر نداره گفت "همینکه عروس خاله ات نشدی خوشبختیت تضمینه دیگه" برق سه فازم پرید. جوری که گوشه لباسشو گرفتم و گفتم "فهیمه کی گفته من قرار بوده عروس خاله مهین بشم" فهیمه هم که فکر کرد دارم سیاهش میکنم گفت "برو ندا با همه آره با ما هم آره؟ این آخری کسی که قضیه نامه و نامه پرونی تو محمدرضا رو نفهمید خواجه حافظ شیرازی بود. حالا نمیخوایی ما خبر داشته باشیم بگو عزیزم به روم نیار. ولی حاشا دیگه نکن" پاهام شل شد پس بگووووووو......... نشستم لب تخت فهیمه و رنگم مثل گچ سفید شده بود. فهیمه وقتی برگشت بپرسه کدوم پوشه رو باید باز کنه فهمید حالم بده و انگار دارم قبض روح میشم. هی صدام کرد و دستمو گرفت دید مثل تیکه یخ سرده سرده. هراسون دوید که آب و قند برام بیاره که مامان وزندایی ام اومدن تو اتاق و مامان که هول کرده بود هی قربون صدقه ام میرفت و پشت هم میپرسید چی شده آخه مامان جون اینجوری شدی تو؟به مامان بگو؟ خاله مهین حرفی زده؟کسی چیزی گفته؟ سیل اشک مجالم نداد و خودمو انداختم تو بغل مامان. "هق و هق گریه میکردم. فکر میکردم محمدرضا تو این سالها برام نقش بازی میکرده تا مشتمو به عنوان یه دختر سبک سر باز کنه و دیده نمیتونه این تهمت رو زده و با آبروم بازی کرده. فکر نمیکردم اونقدر نامرد و بی مرام باشه. آخه پستی تا این حد؟ بیخود نبود اینجوری غیبش زد و دیگه جلو روم آفتابی نشد. هی فکر میکردم و هی زار زار گریه میکردم" یه کم که آروم شدم. تو چشم مامان نگاه کردم و گفتم مامان به روح آقاجون من کوچکترین حرکت زشتی نکردم. بخدا مامان بهم تهمت زده. مامان که بهم گفت اگه پافشاری رو ازدواج من کرده این بوده که من فرصت ازدواجم رو بخاطر محمدرضا از دست ندم چون شک نداشت با اخلاق خواهرش نه به هم میرسیدیم اگرهم یکدرصد میشد دوام نداشت. چون پسرخاله هام بدجوری چشمشون به دهن مادرشون بود. شوهر خاله ام که همش دنبال کار بود و در روز تو خونه نبود و اصلا بچه هاشو نمیدید که بخواد دخالتی تو زندگی کسی بکنه ولی یه آدم خنثی بی نظر بود که همش چشمش به دهن مهین بود. در ثانی دائم به دنبال رفیق بازی و سرگرمی خودش بود از خداش بود بچه ها از خاله حساب ببرن و نیازی به آقاجهانگیر نباشه که نظر هم بده. مامان و زن دایی هی بهم دلداری میدادن که خدا دوستم داشته. بیچاره زن دایی 3 سال تموم از دست خاله کشیده بود. ولی به خاطر رابطه خواهر و برادر وجدانش اجازه نداده بود بذاره کدورت بوجود بیاد.حتی جرات نداشت بگه حسین کمتر بیاد خونه ما چون مطمئنن خاله اونوقت هم یه جور جنجال راه می انداخت که بچه مو بی عزت کردن. فهیمه هم که ذاتا دوست نداشت حرفی از گذشته بزنه مشغول دیدن عکسهای من بود و کاری به بحث مامان و زن دایی نداشت. البته اینها جفتشون نگران رابطه فامیلی بودن و زن دایی هم که زن خوش قلب و منطقی بود پا به پای مامان واسه متلاشی شدن رابطه ها دلسوزی میکرد. اوایل مامان سعی کرد بیطرف باقی بمونه و کاری به این جریان نداشته باشه. ولی درست بعد از اینکه از خونه دایی برگشتیم دیگه جواب تلفن مامان رو نداد و پیغام فرستاد برو بچسب به داداش جونت. مامان هم یک مو از خاله به تنش نبود. گفت مهم نیست ولی کاش این رزیتا رو بیان بگیرن ببرن که بیشتر این آتیش پاره داره به مامانش خط میده. منم نمیرم تا خودش بیاد. به همین شکل شد که رابطه ما و خاله قطع شد و دیگه خبری ازشون نداشتیم. یکسال
از نامزدی من میگذشت و داشتیم طبق قرار تهیه مراسم عروسی رو میدیدم. توی رفت آمد وسایل و کمک به کارگرها واسه چیدن خونه ام متوجه نگاهای سعید داداش بزرگم به فهیمه شدم. احساس میکردم فهیمه هم نسبت به سعید بی تفاوت نیست ولی شرایط فهیمه خاص بود. اگر نامزدی حسین و فیهمه پیش نیومده بود میدونستم هیچ مانعی سر راه رسیدن این دوتا بهم نیست ولی افسوس که حسین با بی عرضگی و مشنگ بازیش با آینده این دختر بازی کرده بود. خدا کنه مامان مثل همیشه محکم و منطقی رفتار کنه و نخواد عشق و علاقه این دوتا رو به خاطر رابطه فامیلی به یه عمر افسوس و حسرت تبدیل کنه. توی تاریکی تا یکقدم جلوتر از خودم رو نمیتونستم ببینم. مات و مبهوت قدم برمیداشتم به امید اینکه به یه جای امن بتونم خودمو برسونم. دست و پام از سرما کرخت شده بود. یک لحظه باد ملایمی وزید و سرما تا مغز استخونم نفوذ کرد. پتوی کهنه ای رو که دورسامان پیچیده از روی صورتش کنار رفته بود. پتورو روی صورتش کشیدم و فقط محفظه کوچیکی رو باز گذاشتم که بتونه نفس بکشه. با وجود سرما از ترس عرق از سر روم میریخت. زلزله همه خونه های کوچه رو خراب کرده بود و خونه پدری ام قابل تشخیص نبود. تو اون فضای سرد و تاریک پرنده پر نمیزد. سکوت وهم انگیزی همه جا رو فرا گرفته بود و من داشتم از ترس و وحشت قالب تهی میکردم. یک لحظه پام به چیزی برخورد کرد سکندری خوردم و از بس بدنم بی حس شده بود نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و با صورت زمین خوردم. نگران بودم سامان آسیبی ندیده باشه در حالیکه از درد به خودم میپیچیدم تو بغلم پتو رو از روی صورت سامان کنار زدم. صورتش مثل گچ سفید شده بود. صورتمو رو صورتش خم کردم تا هرم نفسش رو روی پوست صورتم احساس کنم. دیدم نفس نمیکشه.چند بار تو صورتش زدم بلکه به هوش بیاد و دوباره چشماشو باز کنه ولی دریغ که مثل یه عروسک خوشگل آروم به خواب ابدی فرو رفته بود. بچه ام مرده بود. وقتی فهمیدم دیگه بچه ام زنده نیست از ته دل ضجه میزدم و یاد بچگیهام افتادم که توی هیئت عزاداری که هرسال پدربزرگ پدریم برگذار میکرد همیشه یه روزی رو به نیت طفل شش ماه امام حسین شیر بین مردم پخش میکردند به یاد اون روزها افتادم و تو گریه با امام حسین همدردی میکردم و ازش میخواستم به حرمت طفل شش ماهه اش پسر کوچولوی منو بهم برگردونه. در همین حال دیدم تو دست گرم و مهربون داره سر و صورتمو نوازش میکنه و هی صدام میکنه. احساس کردم دستای مامانمه. از خواب پریدم دیدم مامان هراسون بالای سرمه. برگشتم دیدم سامان کنارم خوابه. بابا پایین تختمون ایستاده و نگران نگام میکنه. مامان دستمو گرفت و کنار تختم نشست و گفت "آروم باش قربونت برم داشتی خواب میدیدی" بابا رفت و با یه لیوان آب برگشت اتاقم و لیوان رو داد دستم و گفت "پاشو یه کم آب بخور،خواب بد دیدی واسه کسی تعریف نکن و صدقه بذار منم واسه خودت و بچه ات همین الان صدقه میذارم رفع بلا بشه" بغض کردم و گفتم خواب دیدم بچه ام مرده، خونمون رو زلزله خراب کرده و شماها نیستید دنبالتون میگشتم" مامان دلداریم داد و گفت "عمرش بلنده مادر،خیر باشه،خوب تعبیر کنی به همون برمیگرده" از اینکه بیدارشون کرده بودم شرمنده شدم و عذرخواهی کردم. مامان هنوز نگران بود. گفت"میخوایی رختخوابم رو بیارم پیشت بخوابم؟" میدونستم مامان همینجوری هم با هزار مکافات و داروی آرامبخش میخوابه بهش گفتم "نه خیالتون راحت باشه خواب بود دیگه خوبم،برید بخوابید" مامان زیر لب شروع کرد به خوندن آیه الکرسی و به خودمو بچه ام فوت کرد باعث شد خنده ام بگیره. پتو رو روی شونه ام کشید و گفت" باشه تو بخند و مسخره کن،شما جوونای امروز به هیچی اعتقاد ندارید که هزار جور خواب آشفته و دری وری میبینید دیگه، صدبار بهت گفتم موقع خواب چهار قل و آیه الکرسی بخون از گزند همه چیز در امانی "از کنارم بلند شد و اجازه نداد باز باهاش بحث کنم که اگه قرار بود به اینها هیچ اتفاق بدی نیفته پس چرا هر روز اینهمه حادثه تو صفحه های روزنامه ها خبر از مرگ و مصیبت اینهمه آدم میده. ادامه دارد... ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ✨ آداب صحیح 🔻 علاقه حضرت امام به همسرشان ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝