eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
پدر پدرم در زمان حیاتش خیلی پسر دوست بود جوری که من اصلا به چشمش نمیاومدم هر چقدر تلاش میکردم از سه تا برادرهام جلو میزدم باز هم هیچی به هیچی رتبه کنکورم عالی بود اما پدرم معتقد بود که شق القمر نکردم و چیز خاصی نیست شاگرد اول دانشگاه بودم و بازهم به چشمش نمی اومد فقط منتظر بود با یکی ازدواج کنم و از دستم راحت بشه هر باری که خواستگار می اومد کلی بهم فشار می اورد که ازدواج کنم و از اون خونه برم منم پوست کلفت تر این حرفها بودم که به حرفش گوش کنم مسیری که خودم دوست داشتم و دنبال میکردم و به کنایه هاش اهمیتی نمیدادم تو این راه دایی هام ازم حمایت میکردن مخصوصا مالی منتهی بخاطر فوت مادرم پدرم باهاشون رفت و امدی نداشت و برادرهامم براشون مهم نبود فقط من باهاشون ارتباط داشتم همین فرق گذاشتن ها باعث شده بود که برادرهام خیلی حس برتری کنن و مدام سرکوفت بزنن بهم از هر روشی برای ازار من استفاده میکردن و بابامم سکوت میکرد بالاخره یکی از اشناهامون به خواستگاری من اومد منم دیدم که شرایط خوبی داره قبول کردم و ازدواج کردیم دو سال اول ازدواجمون بود که برادرهام شروع کردن از پدرم ملک و زمین گرفتن هر بار برای سرمایه گذاری و بعدم شکست میخوردن بخاطر بی احترامی هاشون رفت و امدم به خونه پدرم خیلی کم بود ی بار که رفتم خونشون دیدم پدرم تنهاست و اشک توی چشم هاشه غم زیادی تو صورتش موج میزد وقتی پرسیدم چی شده؟ چونه ش لرزید و لب زد وقتی دیدن دیگه پول ندارم ولم کردن و رفتن حتی ی سر هم بهم نمیزنن انگار وجود ندارم دلم برای پدرم سوخت درسته که خیلی اذیتم کرده بود ولی بازهم پدرم بود دیگه کارم شده بود که صبح ها بعد از رفتن شوهرم میرفتم پیش بابام و کارهاش رو میکردم تلاش داشت مهربون باشه ولی نمیتونست منم اعتراضی نداشتم همین که مثل قبل نبود برام کافی بود و راضی بودم بالاخره پدرم بود درسته که تمام این سالها با من مثل ی ادم اضافه برخورد میکرد ولی با وجود برادرهای بی معرفتم تنها کسم بود دو سال به همین شکل گذشت با شوهرم‌ میبردیمش مسافرت و گردش اونم دیگه باهامون خوب شده بود تا اینکه ی روز صدام‌کرد و گفت من ی مقدار از اموالم رو نگه داشتم برای پیری و کوریم بابا تو خیلی خوبی نمیدونم به درگاه خدا چه خوبی کردم که تورو بهم داده به شوهرتم چیزی نگو بیا بریم بزنیم به نامت اولش مخالفت کردم ولی بعد از اصرار زیاد بابام کوتاه اومدم و اون اموال رو به نامم زد همش ازم حلالیت میخواست و میگفت که مادرم منو بهش سپرده و امانت دار خوبی نبوده انگار میدونست عمرش چقدره که دو هفته بعدش فوت شد، بعد از فوتش همه متوجه کاری که پدرم برای من کرده بود شدن و قیامت کردن که باید اموال رو برگردونی به ما و تو ارث نمیبری منم که دیدم تا به حالا برادری در حقم نکردن قید همه شون رو زدم وضع مالی شوهرم متوسط بود اما با وجود اون ارثی که پدرم بهم داد وضع مالی ما خوب شد و دورادور خبر داشتم که برادرهام وضعشون خوب نیست همشم بخاطر ظلمی بود که به پدرم کردن هیچ کدوم خیر ندیدن اما بارها دهن به دهن شنیدم که پشیمونن و گفتن هر کاری لازمه میکنیم تا جبران بشه اما دیگه فرصتی نبود پدرم بین ما نبود چند بار واسطه فرستادن برای رفت و امد اما من ترسیدم‌ازشون و قبول نکردم کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°آتش فتنه 📋✍" پرنده ایست که افق پروازش خیلی بالاتراز تیرهای ماست. پرنده ای که دوبال دارد: یک بال سبز و یک بال سرخ. بال سبز این پرنده همان و اوست. چون شیعه در عدالت به سرمی برد،امیدوار است و انسان امیدوار هم است. و بال سرخ است و در ماجرای دارد.  اما  این پرنده زرهی بنام بر تن دارد. ☆ولایت پذیری شیعه☆که بر اساس هم شکل می گیرد، او را کرده است. قدرت شیعه با شهادت دو چندان می شود. شیعه عنصری است که هر چه او را از بین ببرند می شود .  این ها را تسخیر کردند می روند کربلا را هم بگیرند، اینجا را هم قطعا می گیرند. پس مهندسی معکوس برای این است که ابتدا را بزنید تا این را نزنید نمی توانید به ساحت قدسی کربلا و مهدی تجاوز کنید!" حلما ابروانش را درهم کشید و رو به محمد پرسید: +اینا که میلاد ترجمه کرده...حرفای کیه؟ -﴿فرانسیس فوکویاما﴾ کارمند سابق اداره امنیت آمریکا، تو یه نشست باعنوان هویت شناسی شیعه، تو اورشلیم... +خیلی جالبه!...این کمکی بود که گفتی میخوای برا میلاد... -آره، میدونی اوایل دانشجوییم یه بار رفته بودیم راهیان نور طلائیه، راوی اونجا یه حرف خیلی قشنگ زد، گفت: اگه یه وقت تو جنگ تو دلِ تاریکی گیر افتادی و جبهه خودی رو گم کردی، نگاه کن ببین کجا رو بدون همون موضع دوسته! با این روش سعی کردم میلادو متوجه کنم. +برنامه آخر هفته هم پس رو همین حسابه...حالا کجا میخوای ببریش؟ -استخر، خرید، مسجد دعا توسل +خرید؟ -آره میبرم چندتا کتاب درست و حسابی براش میخرم +وقت کردی ماروهم یه جاببر آقای مهندس -نوکر شما سه تا که هستم در بست +سه تا؟ -آره دیگه دخترامو حساب نمیکنی؟ +خدا نکشتت... -الهی، الهی... +خب حالا فرمونو ول نکن چه دست به دعا شد فوری! نمیدونستم اینقدر جون دوستی ها محمد برای لحظاتی هیچ چیز نگفت، حلما دستی به شانه محمد زد و گفت: +شوخی کردم خب ناراحت شدی؟ همانطور که نگاه محمد خیره افق بود، لب هایش آهسته از هم بازشد و صدای بم و مصممش در گوش حلما طنین انداز شد: _مرگ بزرگترین درد برای آدمیه که میتونه شهید بشه! حلما آرام لبش را گاز گرفت، و سعی کرد تلالو اشک هایش را پنهان کند، تا رسیدن به خانه دیگر هیچکدامشان چیزی نگفتند.   ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°نزدیکِ ما (فریاد "الله اکبر" با لهجه عربی و فرانسوی درهم آمیخته شده بود. مردان سیاه پوش که کنار رفتند، چهره رنگ پریده ی یک پسر نوجوان پیدا شد. کسی که موهای پسرک را در چنگ هایش گرفته بود، پرسید: آرزوت چیه؟ پسر آب دهانش را از حنجره ظریفش پایین فرستاد و آهسته پاسخ داد: منو با گلوله بزنید. ناگاه از میان صدای خنده های شیطانی یکی شان گفت: چاقو رو بیار...) محمد با شنیدن صدای بالا آوردن حلما، گوشی را زمین گذاشت. نگران برگشت و رو به حلما پرسید: +چی شد؟ -این کلیپ چی بود می دیدی؟ +تکفیریا ریختن تو خونه مردم و... حلما به طرف روشویی دوید. محمد دنبالش رفت و کمکش کرد تا صورتش را بشوید بعد آهسته پرسید: +تو چرا نگاه کردی؟ من اصلا نفهمیدم کی اومدی پشت سرم... -میخواستم.... ببینم.... این.... کلیپه ....چیه که اینقدر ....با ناراحتی محو... +خیلی خب نمیخواد چیزی بگی بیا بشین برات یه شربتی چیزی بیارم فشارت افتاده حتما -صبرکن...محمد +جانم -اگه... سوریه رو بگیره و بعد بیاد ایران... +ان شاالله که هیچ وقت این اتفاق نمی افته -می ترسم +ترس برا اونیه که از خدا دور باشه، همین الان که من و تو با تو خونه نشستیم پاسدارا و بسیجیایی هستن که دارن تو سوریه با تروریستای داعشی میجنگن...میخوام یه چیزو بدونی... همان موقع صدای زنگ تلفن بلند شد. محمد حرفش را در عمق نگاهش به چشم های مضطرب حلما گفت. صدای زنگ  پیاپی تلفن قطع نمی شد. محمد با آوای آرام یاعلی(ع) بلند شد و رفت تلفن را جواب داد. بعد از دقایقی آمد در چهار چوب در، نگاهش محو حلما بود، حلما که متوجه نگاه همسرش شد، لبخندی زد و پرسید: -کی بود؟ +عمو عباس بود. گفت از بیمارستان تماس گرفتن اجازه دادن بابا رو ببینیم -خدا رو شکر، الان... +نه، تو بمون خونه -چرا؟ +حالت خوب نیست نمیخوام فضای بیمارستان باعث بشه دوباره حالت... -محمد...چند وقته میخوام چیزی بهت بگم ولی... +بگو عزیز دلم -این روزای بابات...ببخش که میگم ولی همش منو یاد بابام قبل از شهادتش میندازه...همش میترسم باباحسین هم مثل بابای خودم... محمد کنار حلما نشست. اشک هایش را پاک کرد و گفت: +بابا خوب میشه میاد خونمون اتاق بچه ها رو می بینه...اسماشونو می پرسه.. اصلا اسم انتخاب نکردیم هنوز، بگو ببین، دلت میخواد اسم شونو چی بذاریم؟ -تو این وضعیت حالا.... +بگو دیگه ، نگو که اصلا بهش فکر نکردی! -خب چرا... +میخوای تو اسم یکی رو بذار من اسم اون یکی رو، خوبه؟ -با...شه +خب اسم اولین گل دخترِ بابا چیه؟ -من، اسم سارا رو دوست دارم +قشنگه، حالا من بگم؟ -بگو + دوست دارم اسم یکی از دخترامون زینب باشه، -خیلی قشنگه! ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°وعده دیدار ( روز بعد_بیمارستان فوق تخصصی مغز و اعصاب) محمد که وارد اتاق شد، چشمان سرخ حسین سمتش چرخید. قامت بلند و چهارشانه پسرش را برانداز کرد. محمد نزدیک آمد، و پیشانی پدرش را بوسید.  حسین یاد اولین باری افتاد که محمد را دیده بود. پرستار نوزاد را در پارچه سفیدی پیچیده بود و از مرز شیشه ای عبور داده بود. حسین نفس عمیقی کشید.  عطر تن پسرش مشامش را پر کرد. یاد اولین بوسه ای افتاد که بر گلوی محمد زده بود. و در گوشش اذان گفته بود. ناگاه با صدای محمد به خود آمد: +سلام بابا -سلام پسرم +خوبی؟ -الحمدلله اشک در چشم های پر نفوذ محمد حلقه زد. لبخند از لبان چاک چاک حسین پر زد.  نگاهش دور سر پسرش چرخید و پرسید: -چی شد پسر؟ +بابا...یاد بچگیم افتادم. هر وقت از مدرسه می اومدم از ترس اینکه شهید شده باشی،  میدویدم در اتاقو باز میکردم همینکه زیر چادر اکسیژن میدیدمت یه نفس راحت میکشیدم بی خبر از نفسای تو که هیچ وقت راحت.... -بسه دیگه اشکاتو پاک کن الان مامانت اینا میبینن...راستی مامانت کو؟ + داره با سرپرستار جر و بحث میکنه -واسه چی؟ + اوایل که اومده بودیم این بیمارستان سرپرستار بخاطر اینکه از اول نگفته بودیم شیمیایی هم هستی کلی باهامون جر و بحث کرد ظاهرا دکتر حسابی بهش تشر زده...حالا  سر شکایت مامان از غذای بیمارستان سرپرستار دوباره بحث رو باز کرده ... -پاشو مامانتو بیار بهش بگو بیاد دو دقیقه ببینمش محمد لبخندی زد، و دست پدرش را روی چشمانش گذاشت. بعد آهسته از او فاصله گرفت و از اتاق بیرون رفت. اما بلافاصله عباس با چهره ای درهم کشیده وارد شد.حسین سعی کرد بلند شود یا لااقل بنشیند اما نتوانست. عباس به طرفش رفت کمکش کرد بنشیند و بالشت را پشت کمرش گذاشت. حسین ماسک اکسیژن را که تازه روی صورتش گذاشته بود، از روی صورتش برداشت و گفت: +سلام، پارسال دوست امسال... -سلام رفیق نیمه راه! اولین باری که این لفظ بین آن دو نفر رد و بدل شده بود، آخرین شب از اولین ماه سربازیشان بود. وقتی به خمینی(ره) تصمیم گرفته بودند از پادگان کنند تا فردا صبح به روی همشهریانشان اسلحه نکشند. همان موقع که قسم خوردند تا خلع غرب، برای آزادی مردمشان بجنگند. آن شب عباس گفته بود: " این بار هرکی دل داره فرار میکنه و ترسوها می مونن!" حسین جلوتر رفته بود اما خارمی سرباز اتاق کناری برای خوش خدمتی به ساواک، آنها را لو داده بود. عباس سر حسین داد زده بود که :"برو" و حسین با خارمی ترسو درگیر شده بود  و زیرلب غرولند میکرد که:"رفیق نیمه راه بشم؟" حسین مثل  روزهای  جوانی زیرلب زمزمه کرد: +رفیق نیمه راه بشم؟ من اگه رفیق نیمه راهم بخاطر سرسختی خودته و صدایش را بالابرد : +چند بار بگم میخوام با مسئولیت خودم مرخص بشم... اما سرفه کلامش را میخکوب کرد. عباس ماسک را روی صورت حسین گذاشت و با لحن آرام تری گفت: _سر این پرونده خیلی تحت فشارم.. ببخشید.. حسین باید برگردی سر کار! ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°محرمانه (دوازده روز بعد-ایستگاه نگهبانی بیمارستان) نگهبان دستهای حسین را گرفت و گفت: _ای بابا یه دقیقه صبرکن تا دکتر بیاد دیگه حسین کلافه و عصبانی گفت: +همه برگه هارو امضا کردم هزینه هارو هم دیروز ... همان موقع نگهبان دست حسین را رها کرد و گفت: _بفرما اینم خود دکتر حسین دستی به کمرش زد و پرسید: +چرا گفتی جلومو بگیرن آقای دکتر؟ دکتر اخمی کرد و پاسخ داد: ×برای اینکه نباید مرخص بشی +من امضا کردم با مسئولیت خودم دارم میرم هزارتا کار دارم ×این کارت چیه که نمیشه بیست روز دیگه صبرکنی؟ اصلا خود رییس پلیس تهرانم که باشی مرخصی پزشکی بهت تعلق میگره... +دکتر بذار برم کار منو کسی نمیتونه انجام بده خیلی مهمه ×از مهم تره؟ +آره ×خیلی خب بذار بره ولی...من گفته باشم عواقب... +باشه دکتر  هرچی میگی درسته خداحافظ (چهارساعت بعد-جلسه مشترک محرمانه) در باز شد و حسین وارد شد. عباس با حیرت از جایش بلند شد. حسین سلامی گفت ، و نگاهی به جمع انداخت. از بین هشت نفر حاضر در جلسه فقط عباس و پاسدار جوانی را میشناخت که معمولا در پرونده های مرزی با او همکاری داشت. عباس صدایش را صاف کرد و گفت: _الحمدلله حاج حسین هم به جمع مون اضافه شدن، حاج حسین جزء اولین افرادی بودن که روی این پرونده کار کردن و پیشرفت خوبی هم داشتن...خب امیر جان ادامه بده. پاسدار جوان درحالی که به طرف پروژکتور می رفت گفت: +دشمنای مملکت برای نظام اسلامی و ایران هر ده سال یه راه انداختن چیزی که توی سالهای اخیر  از فتنه سال۷۸ کوی دانشگاه تا فتنه۸۸  سطح کشور، مشترک بوده، بکار گیری وسیع اوباش و حمله به مردم و نیروهای امنیتی کشور بوده... بعد  در حالی که از روی نقشه استان را نشان میداد، گفت: +اینجا! اولین جاییه که احتمالا فتنه بعدی شروع میشه. طبق تحقیقات این بار طور دیگه ای رو نشونه گرفتن... یکدفعه مرد میانسالی که روی دوشش پر از ستاره بود، گفت: _ هدف دشمن اصل نظام بوده، مگه شعار آشوبگرا تو فتنه ۸۸ حمله به نظام نبود؟! عباس دستهایش را درهم گره کرد و گفت: _درسته ولی این بار تقابل صرفا بین  اوباش و افراد مذهبی بدنه جامعه نیست. امیر چند قدم به طرف میزی که همه دورش نشسته بودند رفت و گفت: _میخوان هییت ها و افراد مذهبی روهم درگیر فتنه کنن. مسن ترین فرد حاضر در جلسه، کتش را درآورد و روی پایش گذاشت بعد پرسید: _چطوری میخوان این کارو بکنن؟ حسین سکوتش را شکست و گفت: _با درگیر کردن آخوندای انگلیسی. بعد از جلسه، عباس حسین را کنار کشید و گفت: +چرا نگفتی بیام دنبالت؟ -گیر کار کجاست؟ +چی؟ -اطلاعاتی که مطرح کردین چیزی بیشتر از اونچه من تو اون حافظه جمع کرده بودم، نبود. پس تو این مدت یه مشکلی بوده. +مترجم...مترجم قابل اطمینان -شاهدِ حاضر داریم؟ +نه، شیش جلسه چند ساعته ضبط شده هست که فقط تونستیم سه جلسه رو... -مترجم مسلط به چه زبانی میخواییم؟ +فرانسوی و آمریکایی ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°مدارک حسین مدتی به فکر فرورفت، و بعد از لحظاتی سرش را بالاآورد و چشم در چشم عباس گفت: +رشته دانشگاهی عروسم زبان فرانسه ست البته این ترم آخرشو مرخصی گرفته بخاطر ... -نه حاجی این کار سنگینیه چندین ساعت نشستن پای کامپیوتر ... فکر نکنم با وضعی که عروست داره بتونه. در ضمن این جور مسایل امنیتی رو خانما بفهمن میگن جایی یه دفعه... +عباس! حلماسادات با خیلی از خانما فرق داره حتی با حاج خانم خودم. مثل چشام بهش اعتماد دارم. -نمیشه فیلمارو از این ساختمون خارج کرد. باید شرایطو بهش بگی ببینی قبول میکنه؟ +براش یه اتاق جدا میذاریم خودمم می مونم کنارش... -نقل این چیزا نیست باید بتونه... +امشب خبرت میکنم. -ان شاالله...یاعلی(ع) +علی(ع) یارت همین هنگام طرف دیگر شهر، در خانه حاج حسین غوغایی برپا بود. همسرحاج حسین مدام روی پایش می کوبید و می گفت: +من میدونم حاجی شهید شده اینا نمیخوان به ما بگن... حسین در آستانه در ایستاده بود، و "اَمَ یُجیب" می خواند . حلما یک لیوان شربت دست مادرشوهرش داد و گفت: _آخه چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی؟ دکتر گفت بابا با پاهای خودش از بیمارستان رفته...زیر برگه های ترخیص امضای بابا بود. مادر محمد جرعه ای از شربت نوشید و با غصه پرسید: +پس کجاست؟ پس حاجی کجاست؟ حلما سری تکان داد و بلند شد. یک لیوان شربت هم دست شوهرش داد و آهسته گفت: _باز به عمو عباس زنگ بزن شاید جواب بده. محمد موبایلش را از جیبش درآورد و بعد از لحظاتی نگران و کلافه گفت: -خاموشه، جلسه که میره نمیبره گوشیشو...میگم مطمئنی بابا و عمو باهمن؟ حلما لیوان شربت را تا  جلو دهان همسرش بالابرد و گفت: _بابا کجا رو داره بره آخه؟ یا سر کار میره یا پیش عمو عباس، ان شاالله میاد زودی. محمد نیمی از شربت را نوشید و گفت: -سلام برحسین(ع). مادرش تا این را شنید دوباره زد زیرگریه و زمزمه کرد: +حسین، حسین... حلما رفت روبه روی مادر شوهرش نشست و گفت: _اینطوری فقط خودتو اذیت میکنی مادر. مادرمحمد آهی کشید و پرسید: +پس چیکار کنم؟ حلما لبخندی زد و آرام گفت: _صبر ناگاه صدای برهم خوردن در، نگاه همه را به طرف حیاط چرخاند. حسین با یک دسته گل مریم وارد شد. درمقابل نگاه حیرت زده همه، گل ها را در دستان حلما گذاشت و گفت: ×اینم برای عروس گلم به مناسبت مادر شدنش. محمد مات قامت پدرش بود، که حاج خانم بلند شد و با تشر گفت: +مردمو زنده شدم نباید یه خبری بدی؟ نمیگی ما میایم بیمارستان میبینیم نیستی هزارجور فکرو خیال میکنیم. اصلا با خودت نگفتی... حسین جلو رفت و پیشانی همسرش را بوسید و گفت: ×تسلیم! حق با شماست حاج خانم غرغراتم به دیده منت! به جون میخرم درد دلاتو ببخشید باید خبرمیدادم. محمد زیرلب الحمدلله گفت، و دست حلما گرفت همانطور که به طرف راهرو میرفت گفت: -بابا من میرم دواهاتو بگیرم حلما رو هم میرسونم خونه میام ماشینتو تحویل میدم. حاج حسین به طرف پسرش برگشت و گفت: ×وایسا بابا شام بمونید کارتون دارم. بعد نیم نگاهی به چهره حاج خانم انداخت و ادامه داد: ×یکم دیگه اذانه بعد نماز زنگ میزنم رستوران غذا بیارن. محمد لبخندی زد و گفت: -بابا چه کاریه همه جا وقتی میرن عیادت گل و کمپوت میبرن بعد شما خودت گل اوردی شامم... حسین اخمی کرد و گفت: ×اصلا باتو کار ندارم. عروسمو نوه امو بذار پیشم تو هرجا میخوای برو. حلما دستی برشکمش کشید و لبخند ملیحی زد. محمد به طرف پدرش آمد و گفت: -اینطوریه؟ حالا سه تاشونو به من ترجیح میدی؟ چشم های حسین گرد شد و از روی تعجب تکرار کرد: ×سه تا؟ که همسرش با خنده دستی در هوا چرخاند و گفت:  ×بچه ها دوقلون، دوتا دختر هزار ماشاالله ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°قرار بعد از شام، محمد و مادرش مشغول شستن ظرفها بودند که حاج حسین آمد کنار عروسش به پشتی تکیه داد و گفت: -وقتی بی هوش بودم...باباتو دیدم +بابا مرتضام! چه طوری بود؟ -جوون،خوشتیپ، سرحال، عین اون موقع که تو جبهه باهم میرفتیم شناسایی +چ..چیزیم گفت؟ -خیلی باهم حرف زدیم +چی میگفت؟ چه حرفایی؟ -سید هم حرف همه شهدا رو زد؛ گفت تحت هیچ شرایطی . گفت باید با از نظام اسلامی برای امام زمان(عج)زمینه سازی کنیم. حلما آهی کشید و خیره گلهای قالی شد. حاج حسین دست عروسش را گرفت و با مهربانی گفت: -دخترم! میخوام چیز مهمی بهت بگم +بفرمایید باباجون -میدونم محمد مخالفت میکنه منم نمیخوام بهت فشار بیاد، هیچ اجباریم نیست ولی هست. +من متوجه نمیشم اصلا -اگه شرایطی پیش بیاد که بتونی از دین و کشورت مقابل دشمنا کنی... +من؟ اخه چه شرایطی؟ -موقعیتی که بتونی با حفظ حریم و ارزشات، برای دفاع از این آب و خاک ادامه بدی... ناگاه محمد به تقاطع نگاه های همسر و پدرش رسید. مکثی کرد و گفت: -ولی بابا... حلما و حاج حسین به طرف محمد برگشتند. محمد با اعتراض ادامه داد: -حلما به اندازه کافی تو این مدت استرس داشته، مثلا از دانشگاه مرخصی گرفت که... حسین لبخندی زد و گفت: _منم اصراری ندارم بابا فقط... حلما کلام هر دو را به دایره سکوت کشید: +باشه حسین یاعلی(ع) گفت، و درحالی که بلند می شد رو به محمد گفت: _پس چند روزی اینجا بمونید با خودم حلما رو ببرم سر پرونده... بعد چند قدم جلوتر دستی بر شانه محمد زد و گفت: _مراقبش هستم بابا نگران نباش. این را گفت و رفت طرف اتاق مطالعه اش. محمد روبروی حلما نشست. خودش را در مردمک سیاه چشمان همسرش، تماشا کرد. فقط زیرلب نجوا کرد: -حلما! حلما چشم هایش را آرام برهم زد و گفت: +آسمان بارِ امانت نتوانست کشید، قرعه کار به نامِ منِ دیوانه زدند! محمد شانه سر حلما را برداشت، آرام دسته موهای جلوی پیشانی همسرش را شانه زد و گفت: -ولی باید یه قراری بذاریم +چی؟ -هر وقت مهم نیست کجای کار باشه هرلحظه احساس خطر یا سختی کردی... +میام بیرون -قول؟ +قول -جونِ محمد؟ +قسم نده دیگه -بگو جونِ محمد +جون...محمد فردای آن روز بعد از اینکه محمد دیرتر از همیشه سرکار رفت. حلما و حاج حسین صبحانه خوردند و راه افتادند. مدتی بعد حاج حسین جلوی یک ساختمان دو طبقه نگهداشت. ماشین را پارک کرد و گفت: _پیاده شو باباجان.   ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°بونژوغ موسیو حلما دستی به کمرش کشید و گفت: _صدای هم همه و سوت ممتد یه دستگاهی که نمیدونم چیه زیاد بود ولی چیزی که از این دو ساعت فهمیدم اشاره به جلسات سه گانه سال۱۹۸۹ داشتن. نگاه حلما گردشِ چشمان حسین را دنبال کرد و به عباس رسید. عباس اخم هایش را درهم کشید و درحالی که به حسین اشاره میکرد گفت: +یعنی سال۶۸...منظورشون... حسین شروع کرد سرفه کردن بعد لیوان آبی برای خودش ریخت و  گفت:  -جلسات... که رهبر همون سال بهش اشاره کردن...اولیش بود و دومی ... عباس دستش را مشت کرد و گفت: +سومیشم حلما آرام از جایش بلند شد، که حسین طرفش رفت و دستش را گرفت تا چند قدمی راه برود.  عباس بیرون رفت و بعد از دقایقی در زد. حسین که در را باز کرد، عباس با یک پاکت آبمیوه و یک پوشه باریک جلو آمد و رو به حلما گفت: +عمو اینا رو هر وقت استراحت کردی ببین ترجمه بچه ها از جلسه دومه یک مقدار ناقصه،  گفتن یه کلمه زیاد تکرار میشده اما واضح نبوده هر وقت تونستی ببین... حلما دستش را دراز کرد، و پوشه را گرفت و بازش کرد. نگاهی به برگه ها انداخت و بعد از دقایقی گفت: _به نظر میاد overthrow همینه چون تو این جلسه ای که من امروز تماشا کردم هم مدام تکرار میشد. حسین دستی بر ریش سفیدش کشید و پرسید: -حالا این overthrowیعنی چی؟ حلما نفس عمیقی کشید و  با نگرانی گفت: _براندازی! بعد با برگه ها شروع کرد باد زدن خودش و رو به حسین گفت: _بابا میشه بریم حالم یه جوریه... حاج حسین برگه ها را آرام از دست حلما گرفت و به عباس داد. بعد گفت: -بریم بابا همینکه سوار ماشین شدند حلما کمربندش را بست و گفت:  _بابا اینکه با عمو عباس میگفتین سر فتنه آخوندای انگلیسین منظورتون با... حسین هم کمربندش را بست و ماشینش را روشن کرد و گفت: -آخوند انگلیسی یعنی هرکی که روحانیت تن کرده ولی عمل میکنه، اونی که به اسم اسلام اومده جلو ولی از خط میگیره که تفرقه ایجاد کنه ، از نظام اسلامی ایجاد کنه کشورو کم کنه... حلما باتعجب پرسید: _مگه میشه بدون حضور توی دستگاههای اجرایی و دولت بتونن قدرت نظامی کشورو کم کنن؟ حسین دستهایش را روی فرمان فشار داد و گفت: -اول که تمام سعیشونو میکنن همچین جاهایی نفوذ کنن، بعدشم قدرت جنگ نرمو دست کم نگیر...با کمک رسانه های غربی جنگ روانی راه میندازن مثل همه این سالها علیه سپاه و قدرت موشکی و سعی میکنن بین ارتش و سپاه جدایی و دو دسته گی بندازن... حلما با نگاهش دستان حسین که دنده را عوض میکرد، دنبال کرد و پرسید: _بابا...من میدونم رهبر کاراشون از رو فکر و بصیرته ولی دلیل این همه سال دیدن و حمایت از رزمایش های سپاه رو نمی فهمم یعنی حالا که... حاج حسین  لبخندی زد و مانع روی جاده را پشت سر گذاشت و گفت: -باباجون، حلما ساداتم، ببین یه وقتایی برای اینکه جلوی جنگ و حمله دشمن رو بگیری کافیه بهش نشون بدی چقدر داری اینجوری دو دوتا چهارتا میکنه که زورش به گرفتنت نمیرسه و نمیاد جلو. بعد از مدتی حسین جلو خانه پسرش نگهداشت. حلما با تعجب پرسید: _مگه نگفتید چند روز بمونیم خونتون برا رفتن ... حسین لبخندی زد و گفت: -قبلِ اومدن دیدی با موبایلم حرف زدم؟ یکی از دانشجوهام بود از دانشگاه افسری.. میتونه ترجمه کنه دیگه به تو فشار نمیارم بابا جان حلما نگاهش را پایین انداخت و گفت: _ازکارم راضی نبودین که... حسین حرف عروسش را قطع کرد و گفت: -نه اصلا اینطور نیست. خیلی فوق العاده بودی یعنی هستی. ولی بابا من به محمد قول دادم به محض پیدا شدن یه نفر مطمئن دیگه، جایگزین کنم...خیالت راحت باشه بابا تا هست فتنه های دشمنای این آب و خاک به نتیجه نمیرسه، کنار بقیه همه تلاشمونو میکنیم. ان شاالله با فرماندهی  امام خامنه ای پرچمو دست خودِصاحب الزمان(عج) می رسونیم... حالا برو غذا تو حاضر کن که یه ساعت دیگه شوهرت میرسه +چشم -چشمت روشن به دیدار منجی عالم ان شاالله ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°طعم عشق محمد کلید انداخت و در را باز کرد و گفت: _سلام! بابا زنگ زد گفت که... نگاهش در سالن چرخید اما حلما را ندید. صدایش را به شعر بلند کرد: _زیباترین رویای من حلما کجایی؟ مجنونِ تو بی طاقت است از این جدایی حلما درِ قابلمه را در دستش گرفته بود به صدای شوهرش گوش میکرد. محمد هر دو اتاق را نگاه انداخت و همسرش را ندید بازهم زبان به شعر گشود: _از بندِ دنیا می رهم با دیدنِ تو من عاشقِ عشقت شدم با این رهایی این را که خواند، حلما را در آشپزخانه بالای ظرف غذا دید که چشم هایش را بسته بود و لبخند می زد. شیطنتش گل کرد خنده ریزی زد و گفت: _اِ غذات سوخت که بانو! حلما با نگرانی چشمانش را باز کرد، و باعجله غذا را هم زد اما بعد از لحظه ای دستگیره را به طرف شوهرش پرتاب کرد و گفت: +خاموشش کرده بودم بدجنس. محمد آمد جلو و به خورشت ناخنکی زد و پرسید: _دخترای گل بابا چطورن؟ حلما دست محمد را از قابلمه بیرون کشید و با عصبانیت پرسید: +مگه دستاتو شستی؟ بعد در قابلمه را گذاشت و درحالی که دیس برنج را می آورد گفت: +سارا خانم و زینب خانم خوبن... محمد بشقاب ها را روی میز چید و گفت: _پس زینب و سارا امروز دخترای خوبی بودن یادم باشه جایزه بخرم براشون حلما دیس برنج را دست محمد داد و گفت: +برا مامانشون بخری انگار واسه خودشون خریدی...راستی محمد... محمد به طرفش برگشت. سایه مژه های بلند و صافش در چشم های خمارش افتادند. همانطور که محو صورت حلما بود، لحن حلما تغییر کرد و با خنده گفت: _سارا و زینب محمد نفس راحتی کشید، و سری تکان داد. همینکه حلما برگشت تا خورشت بکشد. محمد آرام یک تکه کوچک یخ از لیوان برداشت و انداخت پشت گردن حلما. حلما جیغ کوتاهی کشید و  همینکه برگشت، محمد دوید طرف اتاق بچه ها و در را بست. حلما دنبالش رفت و گفت : _بیا بیرون  محمد محمد خنده مردانه ای کرد و گفت: +اگه بچه هامون وساطتت کنن چی؟ همان موقع تلفن محمد زنگ خورد. همینکه محمد در اتاق را باز کرد دید تلفنش دست حلماست. حلما لبخندی زد و گوشی را طرف محمد گرفت و گفت: _نوشتی نفسم، نفست داره زنگ میزنه محمد دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد. حلما موبایلش را قطع کرد، و آن را در جیب پیرهنش گذاشت. بعد موبایل محمد را دستش داد و گفت: _میخواستم بیای بیرون، کاریت ندارم بیا ناهار بخوریم. محمد موبایل حلما را از جیبش برداشت و کنار موبایل خودش جلوی آیینه گذاشت و گفت: +امواجش برا بچه ها ضررداره! محمد و حلما که دور میز نشستند. محمد با احتیاط قاشق خورشت را در دهانش گذاشت. حلما خندید و گفت: _نترس فلفل توش نریختم. محمد زیرچشمی نگاهی به حلما انداخت و گفت: +خب چه خبر امروز چطور بود؟بابا گفت که دیگه نمی خواد بری. حلما قاشقش را در ظرف غذا چرخاند و گفت: +محمد یه چیزی بپرسم؟ -فقط سوال ریاضی نباشه +نه جدی میخوام یه چیزی بدونم -خب بپرس +بابات دیشب تو خونتون بهم گفت که وقتی.. وقتی بیهوش بوده برا عمل... بابامو دیده -آقاسید! +اوهوم...بعدش بابام به بابات گفته که برای امام زمان(عج)باید جمهوری اسلامی رو حفظ کنیم...من میدونم که تعدادی از سربازا و فرمانده های مولا ان شاالله از همینجاست ولی منظور بابای شهیدم همین بوده؟ میخوام بدونم درست فهمیدم؟ -حلما جانم...تو درست میگی ولی فقط این دلیلش نیست. ببین الان تو کل دنیا تنها نظام مستقل اسلامی که با هر نوع ظلمی تو دنیا مخالفت و مقابله میکنه و قدرتمنده کیه؟نظام جمهوری اسلامی ایرانه، خب اگه این نمونه کوچیک که به سمت حکومت اسلامی داره حرکت میکنه، هنوز تشکیل حکومت عدالت اسلامی  کامل میسر نشده اما ان شاالله با ظهور مولا محقق میشه، ولی اگه این نمونه نظام جمهوری اسلامی ایران از داخل یا از بیرون خدایی ناکرده دچار مشکل بشه توی کل دنیا  تفکر ناب اسلامی قیام علیه ظلم و فساد، یه نمونه شکست خورده معرفی میشه و شرط مهم پذیرش جهانی منجی که خدا برای ظهور مولا گذاشته، بدست نمیاد. ما این همه شهید دادیم نسل های پیش از ما انقلاب کردن خون دادن اگه ما  از این استقلال و آزادی و نظام دفاع نکنیم اگه  نسل ما این نظام اسلامی رو حفظش نکنه به خون مدافعای خاک و دینمون کردیم.  ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°یک لیوان درد و دل سه هفته بعد، یک روز صبح حلما داشت دامن کوچک صورتی رنگی را با ذوق تا میزد که صدای زنگ در را شنید. زیر لب یاعلی(ع)  گفت. دستش را به گوشه تخت گرفت و به آرامی بلند شد. گوشی آیفون را برداشت و درحالی که دکمه در را میزد گفت: +سلام بابا بفرما بعد فورا رفت داخل اتاق و یک بلوز جلو باز روی لباسش پوشید. در را باز کرد و با لبخند گفت: +سلام بابا...چرا زحمت کشیدین بدین من -سلام دخترم، نه خودم میارم...چطوری؟ +خوبم خدا رو شکر فقط یکم سنگین شدم تازه ماه پنجمه ولی هرروز حالم بهم میخوره -خب بابا بهشتو که مفتی نذاشتن زیرپای شما حلما سعی داشت نگرانی اش را از این موقع و بی خبر آمدن پدرشوهرش، پنهان کند. دستش را به کمرش گرفت و گفت: +میرم چایی بیارم -نه بابا جان بشین خودم الان میرم برای جفتمون دو لیوان چایی تازه دم میریزم.. راستی نوه های گلم چطورن؟ +خوبن، زیادی تکون میخورن هر وقت رو دست چپ میخوابم لگد میزنن همش مجبورم رو دست راست بخوابم...راستی بابا دیروز با محمد رفتیم براشون لباس و کالسکه خریدیم بذار بیارم ببینی. حسین دو لیوان چای ریخت، و با شکلات هایی که آورده بود در سینی گذاشت، اما مدتی صبر کرد و حلما از اتاق بیرون نیامد. بلاخره حسین بلند شد و جویای احوال عروسش شد: -بابا خوبی؟...حلماجان...سادات عروس.. عروس سادات... بابایی حلما سرش را از روی دستش بلند کرد. حسین نفس راحتی کشید و گفت: -ترسیدم بابا...خوبی؟ نفس حلما به آه شکست. سری تکان داد و چشمانش لبریز اشک شد. حسین کنار عروسش نشست و پرسید: -چی شده دخترم؟ بحث تون شده؟ +نه...ببخشید بابا از اینکه یهو اومدی ترسیدم که نکنه برای محمد... -چی میگی بابا!؟ من اشتباه کردم بی خبر اومدم ولی تو چرا اینقدر فکروخیال میکنی؟ +به خدا منظورم این نبود که عذر خواهی کنین.. ولی -حرفتو بزنن باباجون نذار رو دلت سنگینی کنه +یادتونه دو هفته پیش محمد سه شب نیومد خونه؟ ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°بدون تو هرگز حسین اخمی کرد و گفت: -خب؟ حلما اشک هایش را، با پشت دستش پاک کرد و روبه حسین چرخید. بعد از مکث کوتاهی گفت: +محمد گفت اون سه شب با دوستاش رفتن ورزش، از این اردوهای آمادگی جسمانی که قبلا  چندباری  رفته بود. -فکر میکنی بهت راستشو نگفته؟ +نه همه اشو...اینو ببین حلما پاکت زرد کوچکی را از کوله زیر تخت بیرون آورد و گفت: +بازش کن بابا -مال کیه؟ +نمیدونم -خب اگه نمیدونستی مال کیه نباید بازش میکردی! +بازکن بابا یه سربند خونیه حسین با دستان لرزان پاکت را باز کرد. یک سربند زرد با حاشیه مشکی و نقش خوش خط: " کلنا عباسک یا زینب" روی زانوانش افتاد. درست روی الفِ عباس به قدر عبور یک ترکش، پاره بود و خون آلود. حلما کاغذی را که مرتب و بیش از حد تا زده شده بود، باز کرد و گفت: +اینو ببین -اینا چیه حلما؟ چشمان حسین به اولین خط نامه افتاد: "بذار سنگینی این بار بزرگو قلم تحمل کنه، بشکنه و باکی نیست که حرفایی روی قلبم عجیب سنگینی میکنه" حسین برگه را پایین کشید و پرسید: -این دست خط کیه؟ حلما کاغذ را تا زد، و در پاکت گذاشت و گفت: +اول فکر کردم از طرف محمد برا منه ولی... انگار دوستش نوشته... بابا و زد زیر گریه. حسین تاملی کرد و گفت: _محمد ثبت نام کرده برا اعزام به سوریه! حلما دستش را روی سرش گذاشت و زمزمه کرد: +یا حضرت عباس(ع)! حسین بلافاصله با لحن آرام تری گفت: -دخترم هول نکن. منم تازه فهمیدم اصلا امروز برا همین اومدم. خواستم بیام ازت بپرسم ببینم خبر داری یا نه. حلما سرش را به در تکیه داد و گفت: +پس به شما هم نگفته! لبهای حسین برخلاف چشم هایش لبخند کوتاهی زدند و گفت: -میدونسته مخالفت میکنیم. نیم ساعت بعد وقتی حسین رفت. حلما گرفت و دو رکعت نماز به امام زمان(عج) خواند، بعد از نماز زیرلب گفت: اگه این راه باعث میشه من...دلمو راضی میکنم. فقط بهم بدین آقا! ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حفظ چادر،سد فحشا میشود رو سفیدی نزد زهرا(س)میشود 🌴💙🌴 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
🚨 ‏برای انهدام یک تمدن سه چیز لازم است: 1⃣ خانواده 2⃣ نظام آموزشی 3⃣ الگوها ❌ برای اولی منزلت را باید شکست، دومی منزلت ، برای سومی منزلت بزرگان و اسطوره‌ها 🔰 جبران_خلیل_جبران کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
تخمه آفتابگردان ✅آری ❌خیر ✅ زیاده روی در مصرف تخمه آفتابگردان ✍️یکی از مشکلات بسیار مهمی که مصرف بالای این دانه‌ها ایجاد می‌کند، چرب شدن بدن و موی سر است که طبیعتاً باعث ایجاد جوش‌های زیادی می‌گردد. از دیگر مضرات بسیار مهم این دانه‌ها، مفرط است، چرا که میزان چربی این دانه‌ها بالا بوده و باعث افزایش وزن می‌گردد. 🔹عوارض دیگر بالا رفتن چربی خون، به دلیل بالا بودن میزان چربی این تخمه‌هاست. بهتره بجاش از تخم کدو و بادام درختی استفاده کنید. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
🔴 برای خواهرم خواهرت... 📌 تروریسته زنان را به گلوله بست! اگر درب حرم را نبسته بودند ،، معلوم نبود چه تعداد از زنان نمازگزار به شهادت میرسیدند⭕️ 🚫اونایی که چهل روزه یقه پاره میکنید تو خیابونا برا شعار زن و آزادی،،، اگر مرد هستید بیایید این تروریستا را که امنیت زنان و مردان و کودکانمون را هدف قرار گرفتند جمع کنید.. ⭕️ و اما دخترجون،،، راستی، بعید بدونم برای این جانیان، رقاص و بی و باحجاب ملاک باشه هدف یک چیزه.... ایران و ایرانی... بفهم کانال مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🔴 💠 قهر کردن، مهلکی‌ است که روابط همسران را به شدّت سرد می‌کند. و توصیه می‌شود سریع پیش قدم شوید و نگذارید فضای زندگی مسموم شود. 💠 یکی از سوالات زیاد زن و شوهرها این است که اگر همسرم قهر کرد چگونه پیش‌قدم شوم و با چه شیوه‌ای قهر او را تبدیل به کنم. 💠 فرمولهای زیادی برای این کار‌ وجود دارد اما یکی‌ از راههای پیشنهادی این است که شما باید با یک رفتار یا گفتاری و جذاب که باب میل همسرتان است او را بخندانید. البته دقت کنید شرایط این کار وجود داشته باشد. 💠 در این کار حتما همسرتان را در نظر بگیرید و با توجه به قلق او، کاری کنید که او بخندد حتی گاهی با قلقک کردن همسر می‌توانید او را بخندانید و فضای را برای او آماده کنید. 💠 زمان را از دست ندهید چرا که در فضای قهر، حجم ناراحتی را بیشتر کرده، تبدیل به می‌شود و راه برگشت را برای فرد سخت می‌کند. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
✂️ زلف بر باد نده تا نشود داعش شاد اثر هنرمند: سید محمدرضا موسوی کانال مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍃مرد از "قدردانی" ذوق زده می‌شود چون به طور مستقیم از بُعد مردانه‌اش حمایت می‌شود. زن از "گفتگو" به هیجان می‌آید چون این عمل از بُعد زنانه‌اش حمایت می‌کند. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ⁣گاهی اوقات برای آقایان سخت است که درک کنند خانم ها در طول عادت ماهیانه چه احساسی دارند و به همین دلیل نمی دانند برای کمک به وی باید چه کنند. - جروبحث نکنید - شنونده خوبی باشید - در مقابل بدخلقی هایش صبور باشید - کاری کنید احساس کند دوستش دارید - طوری رفتار نکنید گویی چندش تان میشود - همسرتان به غذای سالم و استراحت کافی نیاز دارد - بعضی مسوولیت های او در کارهای منزل را برعهده بگیرید - برای یک پیاده روی لذتبخش همراهی اش کنید تا اندروفین مورد نیاز بدنش آزاد شود. اندورفین ماده ای ارامش بخش است که سبب بهبود خلق می شود ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
شش نکته که بسیاری از زوجین به آن توجه نمی‌کنند! همسر خود را به چشم یک شی‌ مسئول ننگرید. بلكه به شخصیت وجودی او احترام بگذارید. جنبه یا بخش‌هایی از شخصیت شوهرتان را كه باعث تمایز او از سایرین می‌شود مورد توجه و تحسین قرار دهید. برای اینكه همسرتان با شما روراست باشد سعی كنید او را درک كرده و برای افكار و احساساتش ارزش قایل شوید. اگر حرف‌ها و گفته‌های او مطابق میل شما نیست از خود واكنش تند نشان ندهید؛ زیرا به این وسیله بذر بی‌اعتمادی در زندگی خود می‌كارید. وقتی همسرتان با شما درد دل می‌كند و راز دلش را با شما در میان می‌گذارد، احساساتش را بپذیرید و به او نگویید كه اسرار درونش ناخوشایند و بی‌رحمانه است‌ و خیلی بد است. به طور مداوم از شوهرتان انتقاد نكنید زیرا انتقاد پیاپی باعث می‌شود كه شوهرتان از شما فاصله بگیرد. او را به درک نكردن‌، عدم صمیمیت و بی‌احساس بودن متهم نكنید. زیرا او درک كردن‌، صمیمیت و با احساس بودن را به شیوه خودش نشان می‌دهد. 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
❤️ نکات کاربردی برای عروس ها و خواهر شوهرها😊 🔹در ابتدای رابطه بدون هیچ چشم داشتی به یکدیگر محبت کنید . 🔸در حضور دیگران با یکدیگر شوخی نکرده و در نهایت احترام برخورد کنید. 🔹احترام گذاشتن به همدیگر از صمیمت بین طرفین مهمتر است بنابراین در درجه اول به عقاید و سلایق یکدیگر احترام گذاشته و برای صمیمیت‌تان حد و مرز قائل شوید . 🔸گاهی خود را به جای طرف مقابلتان بگذارید؛ اگر عروس جای خواهر شوهر بود و یا بالعکس انتظار چگونه رفتاری را از یکدیگر داشتند؟ 🔸 اگر بین‌تان دلخوری پیش آمد، زود قهر نکرده و دیدارها را قطع و یا کم نکنید. در اجتماع مشترکتان حضور پیدا کنید تا امکان حل مشکلات به وجود آید. 🔹بدانید در برخوردها و مشکلات با کمی تغافل و کوچک پنداشتن مسئله ،همه چیز تمام می‌شود. 🔸سعی کنید دور هم اوقات خوب و خوشی داشته باشید .اگر بحث به جاده خاکی افتاد با ادبیات شوخی مشکل را حل کنید . ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ کانال زوج خوشبخت وترییت فرزند