eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۴۰ روز است نفس مردم رو بریدن که باید عزادار مرگ یک نفر باشید، امروز اما در شیراز بر سر خون ۱۵ نفر هم وطن و هم شهریشان می رقصند... کانال مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠فقط اومده بود حرم تا نماز اول وقت بخونه ▪️شهید نوجوان ▪️شیراز تسلیت ▪️ایران تسلیت کانال مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به یاد شهدای حرم شاهچراغ 🖤 شیراز تسلیت🏴 لَا أُقْسِمُ بِهَذَا الْبَلَدِ ﴿۱﴾ سوگند به اين شهر وَأَنْتَ حِلٌّ بِهَذَا الْبَلَدِ ﴿۲﴾ و حال آنكه تو در اين شهر جاى دارى وَوَالِدٍ وَمَا وَلَدَ ﴿۳﴾ سوگند به پدرى [چنان] و آن كسى را كه به وجود آورد لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي كَبَدٍ ﴿۴﴾ براستى كه انسان را در رنج آفريده‏ ايم  سوره مبارکه بلد استاد عبدالباسط ال̲ل̲ہ̲م̲ ع̲ج̲ل̲ ل̲ۆ̲ل̲ي̲ك̲ ال̲ف̲ر̲ج̲ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
اگر_میخوای_همسرت_عاشقت_بشه : انقد سخت گیری نکنین که ازتون پنهون کاری کنن! 😐 یه خانوم با سیاست ،یه جوری برخورد میکنه که همسرش خیال پنهون کاری یا دروغ رو اصلا نمیکنه، چون میدونه با گفتن اتفاقات و تصمیماتش نه سرزنش میشنوه و نه مقایسه و نه غُر !!!😑 رمزش هم اینه که زیادی سخت گیری نکنین ،😋 با سخت گیری زیاد مردها حس زیر دست شدن و مورد کنترل بودن میکنن که ازش متنفرن . ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ اگر به هر دلیلی از خانواده همسر خود ناملایمات و رفتارهایی می‌بینید که شما را آزرده خاطر می‌کند، دلیلی ندارد همسر خود را مسئول تمام این مشکلات بدانید. مطمئنا او هم از اینکه بین شما و خانواده‌اش اختلافی وجود داشته باشد، رنج خواهد برد.توجه داشته باشید که هر کسی دارای حس تعلق و تعهد به خانواده خودش است بنابراین شما نمی‌توانید همسر خود را مجبور کنید در تمامی مسائل با شما هم عقیده باشد. اگر درباره موضوعی با خانواده همسر خود مشکل دارید، می‌توانید از طریق مذاکره منطقی با آن‌ها، مشکل را حل کنید. ابتدا نظر و خواسته خود را با احترام بیان کنید بجای استفاده از «باید»،«منم که میگم...» یا «من میخواهم»، از جمله هایی مثل «خوشحال میشم اگه...»، «لطف می‌کنی اگه...» استفاده کنید. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ اگر با خانواه همسرتان مشکل دارید... این طبیعی است که شما با همه اعضای خانواده همسرتان نتوانید صمیمی باشید اما باید تمام تلاش خود را بکنید تا با افراد درجه اول او به فصل مشترکی برسید و احترام همه ی اعضای خانواده ی او را رعایت کنید. ممکن است همسر شما در برخی اختلافات حق را به شما بدهد اما اگر این شکایت از مادر و خواهرشوهر زیاد تکرار شود ، او خسته شده و رابطه تان خدشه دار می شود. ╰─► ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 برای گوش‌دادن به همسرتان زمان بگذارید «گوش‌دادن» یکی از بهترین روش‌ها برای فهماندن میزان توجه‌‌ شما به همسرتان است. وقتی او درباره‌ی روزی که گذرانده است برای شما حرف می‌زند، با آرامش به حرف‌هایش گوش بدهید و صبر کنید تا حرفش تمام شود. تلاش کنید واقعا به او گوش بدهید و به چیزهایی که می‌گوید اهمیت بدهید. اگر قرار است یک گفت‌وگوی واقعی را تجربه کنید، همه چیز را کنار بگذارید، در چشمان همسرتان نگاه کنید و به اندازه‌ی کافی برای گوش‌دادن به حرف‌هایش انرژی بگذارید. تکنیکی گوش کنید خیلی وقت‌ها موقعی که کسی حرف می‌زند، ممکن است حواس آدم پرت شود. اگر در مکالمه‌ی شما با همسرتان این اتفاق افتاد، تظاهر به گوش‌دادن نکنید، عذرخواهی کنید و سعی کنید دوباره روی صحبت‌هایش تمرکز کنید و بفهمید موضوع صحبتش چیست. هنگامی که همسرتان چیزی را برای شما تعریف می‌کند، درباره‌ی آن مطلب از او سؤال بپرسید. این‌طوری او حس می‌کند موضوع صحبت‌هایش برای‌تان مهم است. شما که نمی‌خواهید فکر کند حوصله‌تان را سر می‌برد! این نکته را در نظر بگیرید که بیشتر اوقات، همسرتان فقط می‌خواهد بعد از گذراندن یک روز سخت، کسی وجود داشته باشد که به او گوش کند، پس لزومی ندارد فکر کنید همیشه باید نقش مشاور را ایفا کنید. فقط کافی است گوش کنید، نیازی به ارائه‌ی راه حل نیست. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
" تفاوت ناراحتی در زن و مرد " ➖زنان به خود سرزنشی گرایش دارند و مردان به سرزنش اطرافیانشان. ➖زنان احساس غم، بی‌تفاوتی و بی‌ارزشی می‌کنند و مردان احساس خشم و تحریک‌پذیری دارند. ➖زنان حالت دلواپسی و ترس دارند و مردان بدبین و گارد گرفته می‌شوند. ➖زنان از هر درگیری فاصله می‌گیرند و مردان درگیری و کشمکش درست می‌کنند. ➖زنان در این دوران دوست دارند درباره مسائلشان صحبت کنند در حالی که اکثر مردان صحبت درباره افسردگیشان را ضعف می‌دانند. ➖اکثر زنان در این دوران برای درمان خود به غذا، روابط دوستانه و روابط عاشقانه روی می‌آورند، در حالی که عموم مردان با تلویزیون، ورزش و رابطه فیزیکی سعی در فراموش کردن مسئله خود می‌کنند. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🍂❤ 💕چگونه به طرف مقابل بگوييم رفتار او باعث ناراحتي ما شده؟ ✅روش درست ❇️لحظه ايي درنگ كنيد. نفس عميق بكشيد. جمله خود را با كلمه وقتي كه شروع كنيد،،، سپس احساس خود را بيان كنيد و در اخر دليل خود را بگوييد. ❇️وقتي" تو دير ميايي و جواب تلفنتو نميدي "احساس نگراني ميكنم" چون فكر ميكنم برات اتفاق بدي افتاده كه جواب نميدي. ❇️وقتي .... احساس ميكنم .... چون .... يك متد موفق در داشتن رابطه موفق است. به جاي انكه انگشت خود را به سمت طرف مقابل بگيريد از احساس خود حرف بزنيد: ✅وقتي غر ميزني حس ميكنم برات كافي نيستم ✅وقتي قهر ميكني حس ميكنم خيلي ازت دورم ✅وقتي داد ميزني حس ميكنم منو دوست نداري ✅وقتي گريه ميكني حس ميكنم با من خوشبخت نيستي.... ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
✍هیچ‌وقت خود را با عروس‌های دیگر خانواده مقایسه نکنید. ‌احتمالا عروس‌های قبلی خانواده رابطه صمیمانه‌تری با مادرشوهرتان دارند و به او نزدیک‌ترند. این طبیعی است چون آنها سال‌های بیشتری را در کنار هم زندگی کرده‌اند. همچنین هیچ وقت خدماتی که مادرشوهرتان به عروس‌های دیگر ارائه کرده را با کمک‌هایی که به شما کرده قیاس نکنید! تفاوت وضعیت اقتصادی خانواده در سال‌های مختلف، تفاوت نگاه آدم‌ها به موضوعات و بسیاری عوامل دیگر، می‌تواند در این مورد تاثیرگذار باشد. پس نگذارید حسادت و مقایسه کردن از همان روزهای اول رابطه شما را خراب کند. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
💣رمان جدید💣 📿نام رمان : دام شیطانی📿 💣نام نویسنده :خانم حسینی💣 📿تعداد قسمت:49📿 💣خلاصه رمان : رمانی فوق العاده جذاب وبرگرفته از واقعیتهای اجتماعی است توجه داشته باشید اتفاقات داخل رمان برگرفته از واقعیتهایست که رخ داده وتخیل هیچ گونه دخالتی درآن ندارد,یعنی رمان براساس خاطرات واقعی کسانی که دراین دام گرفتار شده اند,پیش میرود... ان شاالله این رمان باعث روشنگری شود ومورد توجه قرارگیرد... با رمان دام شیطانی همراه باشید 💣 📿با ما همراه باشید📿 کانال زوج‌خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
😈 رمان دام شیطان😈 🎬 به نام خدا (اَعوذُ بِاللّه مِنَ الشّیطانِ الرّجیم) پناه می‌برم به خدا از شرّ شیطان رانده شده از شرّ جنّیان شیطان صفت و از شرّ آدمیان ابلیس گونه من (هما) تک فرزند یک خانواده ی سه نفره ی معتقد و مذهبی اما منطقی وامروزی, هستم. پدرم آقا محسن, راننده ی تاکسی ,مردی بسیار زحمت‌کش ,که از هیچ تلاشی برای خوشبخت شدن من دریغ نکرده و مادرم حمیده خانم,زنی صبور, بسیار باایمان و مهربان که تمام زندگیش را به پای همسر و فرزندش می‌ریزد. نزدیک سی سال است از ازدوجشان می‌گذرد ,هشت سال اول زندگی‌شان بچه دار نمی‌شوند و با هزار دعا و ثنا و دارو و دکتر ,من قدم به این کره‌ی خاکی می‌گذارم, تا خوشبختی‌شان تکمیل شود. پدرم نامم را هما می‌گذارد چون معتقد است من همای سعادتی هستم که بر بام خانه‌شان فرود آمده‌ام وبی‌خبر از این‌که این همای سعادت روزگاری دیگر ,ناخواسته همای شوم بدبختیشان را رقم می‌زند.... در چهره و صورت به قول اقوام و دوستان ,زیبایی خاصی دارم، شاید همین چهره‌ی زیبا باعث شده از زمانی که خودم را شناختم ,شاید سوم راهنمایی بودم که پای خواستگارها به خانه‌مان باز شود. کم پیش می‌آید درجمعی حاضر بشوم, یا در مجلسی دعوت شوم و پشت سرش یکی ,دوتا خواستگار را نداشته باشم. الان سال دوم دانشگاه رشته‌ی دندان پزشکی هستم. پدرومادرم ,انسان‌های فهمیده‌ای هستند و مرا در انتخاب همسر آزاد گذاشته‌اند . اما من در درونم میلی به ازدواج ندارم,تمام هدفم تکمیل تحصیلاتم هست تا بتوانم فردی مفید برای جامعه و افتخاری بزرگ برای پدر و مادر دلسوزم باشم. اگرهم زمانی بخواهم ازدواج کنم ,حتما دنبال فردی فرهیخته و باایمان هستم تا مرا به کمال برساند. به موسیقی,خصوصا نواختن گیتار, علاقه ی زیادی دارم. یکی از دوستانم به نام سمیرا پیشنهاد داد تا به کلاس استادی بروم که درنواختن گیتار سرآمد تمام نوازندگان است. ازاین پیشنهاد بی‌نهایت خوشحال شدم. به خانه که رسیدم برای مادرم تعریف کردم ،ایشان هم که از علاقه‌ی من به این ساز خبر داشت ، گفت:من مخالفتی ندارم . اما نظر نهایی من همان نظر پدرت است. شب با پدر صحبت کردم,ایشان هم مخالف کلاس رفتنم نبودند... که ای کاش مخالفت می‌کردند و نمی‌گذاشتند پایم به خانه‌ی شیطان باز شود ... فردا ی آن روز با سمیرا رفتیم برای ثبت نام. دختر خانمی که آن‌جا بود گفت : کلاس‌های ترم جدید از اول هفته‌ی آینده شروع می‌شوند. لطفاً شنبه تشریف بیاورید.... نمی‌دانم دو حس متناقض درونم می‌جوشید یکی منعم می‌کرد ودیگری تحریکم می‌کرد ..... اما علاقه‌ی زیادم به این ساز ، شوقی درونم بوجود آورده بود که برای رفتنم به کلاس، لحظه شماری می‌کردم .... ... کانال زوج‌خوشبخت وتربیت فرزند
😈 🎬 امروز شنبه بود . طرف صبح رفتم دانشگاه....الانم آماده میشم تا سمیرابیاد دنبالم با هم بریم کلاس گیتار.... زنگ در را زدن. _مامان !کارنداری من دارم میرم. _:خدابه همراهت,مراقب خودت باش,عزیزم. سمیرا با ماشین خودش اومد دنبالم و تا خود کلاس از استاد و کارش تعریف کرد. خیلی مشتاق بودم ببینمش. وارد کلاس شدیم . ده ,دوازده نفری نشسته بودند اما از استاد خبری نبود. باسمیرا ردیف آخر نشستیم. بعداز ده دقیقه استاد تشریفشون رو آوردند. _من، بیژن سلمانی هستم ،خوشبختم که در کنار شما هستم ،امیدوارم اوقات خوشی را در معیت هم سپری کنیم. بعد,همه ی هنرجوها خودشون رو معرفی کردند.اکثراً تو رنج سنی خودم بودند. استاد هم بهش میومد حدود ۴۵ ، ۴۶ داشته باشه ...چشماش خیلی ترسناک بود ، وقتی نگاهت می‌کرد انگار تمام اسرار درونت را می‌دید .نگاهش تا عمق وجودم رامی‌سوزاند. خصوصاً وقتی خیره به آدم نگاه می‌کرد یه جور دلشوره میافتاد به جونم. یک بار درحین توضیح دادنش ,به من خیره شده بود ناخودآگاه منم به چشماش خیره شدم... وااااای خدای من ,انگار داخل چشماش آتیش روشن کرده بودند.به جان مادرم من آتیش را دیدم.... همون موقع اینقد ترسیده بودم، پیش خودم گفتم محاله دیگه ادامه بدم,دیگه امکان نداره پام را تواین کلاس عجیب و ترسناک بزارم. میخواستم اجازه بگیرم برم بیرون ،اما بدون اینکه کلامی از دهن من خارج بشه، استاد روش را کرد به من و گفت:الان وقت بیرون رفتن نیست خانم، صبرکنید ده دقیقه ی دیگه کلاس تمومه !!!... واااای من که چیزی نگفته بودم ,این ازکجا فهمید من میخوام برم بیرون😱 از ترس قلبم داشت میومد تودهنم، رعشه گرفته بودم. سمیرا بهم گفت:چت شد یکدفعه؟ باهمون حالم گفتم:هیس ، بزاربعدازکلاس بهت میگم... بالاخره تموم شد،هول هولکی چادرم را مرتب کردم که برم بااینکه بچه ها دور استاد را گرفته بودند، اما ازهمون پشت صدازد: خانوم هما سعادت، صبر کنید... بازم شوکه شدم برگشتم طرفش . یک خنده ی کریه کرد و گفت:شما دفعه‌ی بعدی هم میاین کلاس. فکر نیامدن را از سرتون به در کنید. درضمن قرارنیست چیزی هم به دوستتون بگید هااا واااای خدای من ، این ازکجا فهمید من نمیخوام بیام؟؟ تمام بدنم یخ کرده بود، مغزم کارنمی‌کرد.... ... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
🔥 🎬 سمیرا هرچه پرسید چی شده؟ اصلاً قدرت تکلّم نداشتم ... فوری رفتم تو خونه و به مادرم گفتم سردرد دارم ، میخوام استراحت کنم ... اما در حقیقت میخواستم کمی فکر کنم...مبهوت بودم....گیج بودم..... کلاس گیتار روزهای زوج بود اما اینقد حالم بد بود که فرداش نتونستم برم کلاس‌های دانشگاه. روز دوشنبه رسید . قبل از ساعت کلاس گیتار زنگ زدم به سمیرا و گفتم : سمیرا جان من حالم خوش نیست امروز کلاس گیتار نمیام. شایددیگه اصلا نیام... هرچه سمیرا اصرار کرد چته؟ ,بهانه‌ی سردرد آوردم. نزدیکای ساعت کلاس گیتاربود یک دلشوره ی عجیب افتاد به جونم. یک نیرویی بهم می‌گفت اگر توخونه بمونی یه طوریت میشه. مامانم یک ماهی می‌شد آرایشگاه زنانه زده بود،رفته بود سرکارش. دیدم حالم اینجوریه، گفتم می‌زنم ازخونه بیرون ، یه گشت می‌زنم ویک سرهم به مامان می‌زنم، حالم که بهتر شد برمی‌گردم خونه. رفتم سمت کمد لباسام. یه مانتو آبی نفتی داشتم، دست جلو بردم برش دارم بپوشمش . یهو دیدم مانتو قرمزم که مال چند سال پیش بود تنمه! از ترس یه جیغ کشیدم، آخه من مانتو نپوشیده بودم ، خواستم دکمه هاشو بازکنم ,انگاری قفل شده بود,از ترسم گریه می‌کردم یک هو صدا در حیاط بلند شد که با شدت بسته شد، داشت روح از بدنم بیرون می‌شد از عمق وجودم جیغ کشیدم. یکدفعه صدای بابا را شنیدم که گفت چیه دخترم ؟چرا گریه میکنی ؟؟ خودم را انداختم بغلش ,گفتم بابا منو ببر بیرون ,اینجا می‌ترسم. بابا گفت:من یه جایی کار دارم ,الانم اومدم یک سری مدارک ببرم,بیا باهم بریم من به کارام می‌رسم تو هم یک گشتی بزن. چادرم را پوشیدم یه گردنبند عقیق که روش (وان یکاد..) نوشته بود ,داشتم که کنار در هال اویزون بود,برش داشتم انداختمش گردنم و سوار ماشین شدم و منتظر بابا موندم. بابا سوار شد وحرکت کردیم ,انقد تو فکر بودم که نپرسیدم کجا می‌ریم ,فقط می‌خواستم خونه نباشم. بابا ماشین را پارک کرد وگفت:عزیزم تا من این مدارک را می‌دم تو هم یه گشت بزن وبیا. پیاده شدم تا اطرافم را نگاه کردم ,دیدم خدای من جلوی ساختمانی هستم که کلاس گیتارم اونجا بود! پنجره ی کلاس را نگاه کردم,استادسلمانی با همون خنده ی کریه‌اش بهم اشاره کرد برم داخل... انگار اختیاری در کار نبود,بدون این‌که خودم بخواهم پا گذاشتم داخل کلاس.... ... کانال زوج‌خوشبخت وتربیت فرزند
🔥 🎬 داخل کلاس شدم. سمیرا از دیدنم تعجب کرد.رفتم کنارش نشستم. سمیرا گفت:تو که نمی‌خواستی بیای ، همراه من رسیدی که!.... اومدم بهش بگم که اصلاً دست خودم نبود، یه نگاه به سلمانی کردم، دیدم دستش را آورده جلوی بینیش و سرش رابه حالت نه تکون میده .... هیسسس به سمیراگفتم:بعداً بهت میگم. اما من هیچ وسیله و حتی دفتری و...همرام نیاورده بودم. کلاس تموم شد. من اصلاً یادم رفته بود ، شاید بابا منتظرم باشه. اینقدر با ترس اومدم بیرون که گوشیم هم نیاورده بودم. پا شدم که برم بیرون ، سلمانی صدام زد:خانوم سعادت شما بمونید کارتون دارم,نگران نباشید باباتون رفتن سرکارشون.....😳 دوباره گیج شدم. یعنی این کیه فرشته است؟ اجنه است؟روانشناسه که ذهن را می‌ خونه؟ این چیه و کیه؟؟؟ سمیرا گفت:توسالن منتظرت می‌مونم و رفت بیرون. استاد یک صندلی نزدیک خودش گذاشت و خودشم نشست رو صندلی کناری و گفت:بیا بشین. راحت باش. ازمن نترس ، من آسیبی بهت نمی‌زنم. با ترس نشستم و منتظر شدم که صحبت کند سلمانی:وقتی باهات حرف می‌زنم به من نگاه کن! سرم را گرفتم بالا و نگاهش کردم. دوباره آتیش تو چشماش بود اما این‌بار نترسیدم. سلمانی گفت:یه چیزی داره منو اذیت می‌کنه باید اون از طرف تو باشه ، ازخودت دورش کن تا حرف بزنیم . گفتم :چی؟؟ _ یه گردنبد عقیق که حکاکی شده ... وااای این را از کجا می‌دید ؟ آخه زیر مقنعه و چادرم بود!. 😳 درش آوردم و گفتم فقط و ان یکاده... بردم طرفش ، یه جوری خودش را کشید کنار که ترسیدم... گفت سریع بیاندازش بیرون... گفتم آیه‌ی قرآنه ... گفت:تو هنوز درک حقیقی از قرآن نداری پس نمیتونی ازش استفاده کنی . داد زد,زود بیاندازش.... به سرعت رفتم تو سالن گردنبند را دادم به سمیرا و بی‌اختیار برگشتم. سلمانی:حالا خوب شد . بیا جلو، نگاهم کن... رفتم نشستم سلمانی:هیچ می‌دونی چهره‌ی تو خیلی عرفانی هست؟ اینجا باشی ,ازبین میره,این چهره باید تو یک گروه عرفانی به کمال برسه... سلمانی حرف می‌زد و حرف می‌زد ، و من به شدت احساس خواب‌آلودگی می‌کردم. بعدها فهمیدم اون جلسه ,سلمانی من را یه جورایی هیپنوتیزم کرده، دیگه از ترس ساعت قبل خبری نبود ,برعکس فکر می‌کردم یه جورایی بهش وابسته شدم. همین‌جور که حرف می‌زد,دستش را گذاشت روی دستم ! من دختر معتقدی بودم و تا به حال دست هیچ نامحرمی به من نخورده بود . اما تو اون حالت نه تنها دستم را عقب نکشیدم بلکه گرمای عجیبی از دستش وارد بدنم می‌شد که برام خوشآیند بود!!! وقتی دید مخالفتی با کارش نکردم,دوتا دستم را گرفت تو مشتش و گفت :اگر ما باهم اینجوری گره بخوریم تمام دنیا مال ماست . ... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
😈 🎬 از جهان ماورای ماده سخن می‌گفت,من با این‌که هیچی از حرفاش نمی‌فهمیدم,اما همه‌ی گفته هاش را تأیید می‌کردم. بعد از ساعتی با صدای در که سمیرا بود,حرفاش را‌ تموم کرد و اجازه داد راهی خانه شوم. واین اول ماجرا بود.... سمیرا سوال پیچم کرد,استاد چکارت داشت,چرا اینقد طول کشید؟ چرا گردنبندت را دادی به من؟ و.... هر چی سمیرا پرسید جوابی نشنید ، چون من مثل آدم‌های مسخ شده به دقایقی قبل فکر می‌کردم,به اون گرمای لذت بخش,احساس می‌کردم,هنوز نرفته دلم برای سلمانی تنگ شده,دوست داشتم به یک بهانه ای دوباره برگردم و ببینمش! رسیدیم خانه. سمیرا با عصبانیت گفت:بفرمایید خانوووم,انگار شانس من لالمونی گرفتی والااا پیاده شدم بدون هیچ حرفی. صدا زد ، همااااا بیا بگیر گردنبندت ... برگشتم گردنبند را گرفتم و راهی خانه شدم مامان برگشته بود خانه. گفت :کجا بودی مادر؟ بابات صد بار بیشتر به گوشی من زنگ زد ,مثل اینکه تو گوشیت را جواب نمی‌دادی. بی حوصله گفتم:کلاس گیتار بودم,گوشیمم یادم رفته بود,بابا خودش منو رسوند... مامان از طرز جواب دادنم ,متعجب شد آخه من هیچ وقت اینجور با بی احترامی صحبت نمی‌کردم و بنا را گذاشت برخستگی‌م واقعاً چرا من اینجور شده بودم؟؟ مانتو قرمزم را خواستم دربیارم اما این بار دکمه هاش راحت باز شد,یاد حرف سلمانی افتادم که میگفت:قرمز بهت میاد,همیشه قرمز بپوش... لبخندی رو لبام نشست. تو خونه کلا بی قرار بودم ,بااینکه یک روز هم از کلاس گیتارم نگذشته بود ولی به شدت دلم برای سلمانی تنگ شده بود, اصلاً سر در نمی‌آوردم ، من که به هیچ مردی رو نمی‌دادم و تمایلی نداشتم, این حس عشق شدید از کجا شکل گرفت... حتی تو دانشگاه هم اصلاً حواسم به درس نبود. هنوز یک روز دیگه باید سپری می‌شد تا دوباره ببینمش... دیگه طاقتم طاق شد ,شماره‌ی سلمانی را که در آخرین لحظات بهم داده بود ، ازجیب مانتوم درآوردم و گرفتم. تا زنگ خورد ، یکهو به خودم اومدم وگفتم وای خدا مرگم بده الان چه بهانه‌ای بیارم برای این تلفن؟! ..... گوشی رابرداشت,الو بفرمایید, من:س س س سلام استاد سلمانی:سلام همای عزیزم، دیگه به من نگو استاد ، راحت باش بگو بیژن.... خوبی؟ چه خبرا؟ من:خوبم ,فقط فقط... بیژن:می‌دونم نمی‌خواد بگی ,منم خیلی دلم برات تنگ شده,میخوای بیا یه جا ببینمت؟ با این حرفش انگار دنیا را بهم داده بودند. گفتم:اگه بشه که خوب میشه بیژن:تانیم ساعت دیگه بیا جلو ساختمان کلاس ، باشه؟؟ من:چشم ,اومدم مامان و بابا هر دوشون سر کار بودند. یه زنگ زدم مامان,گفتم بیرون کار دارم. مامان هم کلی سفارش کرد که مراقب خودت باش و.... آژانس گرفتم سمت کلاس گیتار ... .. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
😈 🎬 رسیدم جلوی ساختمان سلمانی منتظرم بود . آومد جلو دستش را دراز کرد سمتم من که این کارها را حرام می‌دونستم ، بی اختیار دست دادم ...وااای دوباره تنم داغ شد... سلمانی اشاره کرد به ماشینش و گفت می‌خوام یک جای جالب ببرمت ,حاضری باهام بیای.. تو دلم گفتم:توبگو جهنم ,معلومه میام. با یک لبخندی نگاهم کرد و گفت فرض کن جهنم...😊 وای من که چیزی نگفتم , باز ذهنم را خوند! داشتم متقاعد می‌شدم ,بیژن از عالم دیگه ای هست... سوار شدم، سلمانی نشست و شروع کرد به توضیح دادن:ببین هما جان, این‌جایی که می‌برمت یه جور کلاسه , یه جور آموزشه, اما مثل این کلاسای مادی و طبیعی نیست,خیلیا برای درمان دردهاشون میان اون‌جا,انواع دردها با فرادرمانی ,درمان میشه,خیلیا برای کنجکاوی میان و برخی هم برای پیوند خوردن به عرفان وجهان ماورای طبیعی,جهان کیهانی میان هرکس که ظرفیت روحی بالایی داشته باشه به مدارج عالی دست پیدا می‌کنه به طوری‌ که می‌تونه بیماری‌ها را شفا بده ,اصلا یه جور خارق العاده میشه... بیژن هی گفت و گفت... من تابه حال راجع به این‌جور کلاس‌ها چیزی نشنیده بودم, اما برام جالب بود, بیژن یک جوری حرف می‌زد که دوست داشتم زودتر برسیم خیلی دوست داشتم بتونم این مدارج را طی کنم....... و این اولین برخورد حضوری من با گروه به قول خودشون عرفان حلقه , یا بهتره بگم حلقه ی شیطان بود..... رسیدیم به محل مورد نظر داخل ساختمان شدیم. کلاس شروع شده بود. اوه اوه کلی جمعیت نشسته بود یه خانم محجبه هم داشت درس می‌داد. به استادهاشون میگفتن (مستر) ما که وارد شدیم ,خانمه اومد جلو مثل اینکه بیژن درجه‌اش از این خانمه بالاتر بود. مستر:سلام مسترسلمانی,خوبی استاد,به به می‌بینم شاگردجدید آوردین بیژن:سلام مستر ,ایشون شاگرد نیست ,هما جان ,عزیز منه, سرش را برد پایین تر و آهسته گفت ,قبلا هم اسکن شده.. چیزی از حرف‌هاش دستگیرم نشد مستر گفت:ان شاالله خوشبخت بشید با اون قبلیه که نشدید ان شاالله باهما جان خوشبختی را بچشی... این چی می‌گفت ,یعنی بیژن قبلا ازدواج کرده وجدا شده بود؟؟ رفتم نشستم,جوّ جلسه معنوی بود از کمال روح و رسیدن به خدا صحبت می‌کردند.... ... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
🔥 🎬 از خدا و معنویات صحبت می‌کردند ,منم اینجور بحث‌ها را دوست داشتم اما یک چیزایی عنوان می‌کردند که با اعتقادات مذهبی من سازگار نبود! مثلا می‌گفتن تو قرآن آمده ,نماز را برپا دارید ,نه اقامه کنید و نماز هر کار خوبی هست که ما انجام می‌دیم ,پس کار خیر بکنیم همون نمازه و احتیاج نیست رو نمازهای یومیه حساسیتی نشون بدهیم!! یا این‌که پیغمبران و امامان هم مثل ما هستند و هیچ اجر و قرب بیشتری ندارند و ما می‌توانیم با اتصال بر قرارکردن با شعور کیهانی و عالم ماورایی به مرتبه‌ی پیغمبران و امامان برسیم😳 و حتی به شیطان می‌گفتند حضرت شیطان , من برام سوال شد چرا حضرررت؟؟!! و فقط جوابم دادند شیطان عبادات زیاد کرده , روزی عزیز درگاه خداوند بوده ما نباید این امتیازات را نادیده بگیریم... (نعوذوبالله خودشان را یک پا خدا می‌دونستند) خلاصه کلاس طول کشید من یک احساس آرامش همراه با گیجی داشتم,نگاه کردم رو گوشیم ,وااای ساعت ۹شبه, من توذعمرم شب تا این موقع بیرون نبودم😱 ۱۵ تماس از دست رفته که از بابا و مامان بودند,تامن برسم خونه ساعت از ده هم گذشته.... بیژن نگاهم کرد و گفت:سه سوته می‌رسونمت نگران نباش...آینده از آن ماست... در حیاط را باز کردم ,مامان و بابا هردوشون مضطرب جلو در هال بودند.... یا صاحب وحشت حالا چکارکنم😱 وارد خونه شدم,بابام با یک لحنی که تا به حال نشنیده بودم گفت:به‌به خانوم دکتر , الآنم تشریف نمیاوردید.....چرا تلفن‌ها را جواب نمیدادی هاااا؟؟ کجابودی؟؟مردیم از نگرانی... تازگیا عوض شدی,چت شده ؟؟ مامانم گفت:محسن جان بگذار بیاد داخل شاید توضیحی داشته باشه با ترس وارد هال شدم ,نشستیم روی مبل. بابا گفت:حالا بفرما ,توضییییح... گفتم:به خدا با یکی از دوستام(اما نگفتم مرد بود)کلاس بودم. بابا:که کلاس بودی؟؟!!اونم تااین موقع شب,تو که کلاسات صبح و عصره, حالا چرا گوشیت را جواب نمی‌دادی؟؟ من:روی ویبره بود به خدا متوجه نشدم,عمدی درکار نبود. مامان یک لیوان آب دست بابا داد وگفت:حالا خداراشکر ,اتفاق بدی نیافتاده,هما جان توهم کلاسایی را که تا این موقع هست ,بر ندار دخترم یه نفس عمیق کشیدم وگفتم:کلاسش,خیلی معنوی بود ,مطمئنم اگر خودتونم بیاین خوشتون میاد. بابا نگاهم کرد و گفت :مگه کلاس چی هست که ما هم با این سن و سطح سوادمون می‌تونیم شرکت کنیم. گفتم:یه جور تقویت روح هست و ربطی به سن و سواد نداره,بهش میگن عرفان حلقه.... بابا یکدفعه از جا پرید وگفت :درست شنیدم عرفان حلقه؟؟؟ ازکی این کلاس را میری دختره‌ی ساده؟ با تعجب گفتم:مگه چه ایرادی داره؟ امشب اولین جلسه ام بود نفس عمیقی کشید وگفت :خداراشکر, چندروز پیشا یک زنی را سوار کردم می‌رفت تیمارستان, توی تاکسی مدام گریه می‌کرد ,می‌گفت دختری داشتم مثل دسته ی گل,یک از خدا بی خبر فریبش میده و برای ارتباط بر‌ قرارکردن با عالم دیگه می‌برتش همین کلاسای عرفان و... بعد از چندماه کار دختره به تیمارستان می‌کشه ,حتی یک بار می‌خواسته مادرش را با چاقو بکشه..... رو کرد به من و گفت:دیگه نبینم ازاین کلاس‌ها بری هااا ,اصلا از فردا خودم می‌برمت دانشگاه و برت می‌گردونم... پریدم وسط حرفش و گفتم :کلاس گیتارم چی میشه؟ بابا:اونجا هم خودم می‌برمت و خودم میارمت,تو را به همین راحتی بدست نیاوردم که راحت از دستت بدم,تا خودت بچه دار نشی نمیفهمی من چی میگم دخترم.... آمدم تو اتاقم,وای خدای من بابا چی می‌گفت؟؟ شاید مادر دختره دروغ گفته,شاید دخترش روحش قوی نبوده... . کاش ازاین خاطره درس گرفته بودم و دیگه پام را تواین جلسات شیطانی نمیگذاشتم. اما افسوس..... .. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
😈 🎬 امروز صبح رفتم دانشگاه,اما همه‌ی ذهنم درگیر حرف‌های بابا بود . باید عصراز بیژن می‌پرسیدم. اگه یک درصد هم چنین چیزی صحت داشته باشه, خلاف عقل هست که انسان پا توی این وادیا بگذاره... بابا اومد دنبالم,مثل ساعت دقیق بود هااا. رسیدیم خونه. نهارخوردیم. بابا کارش وقت و زمان نمی‌شناخت. خداییش خیلی زحمت می‌کشید. غذا که خورد راهی بیرون شد و گفت:هما جان عصری کلاس داری؟ساعت چندتاچند؟می‌خوام بیام دنبالت. گفتم:احتیاج نیست بابا ، سمیرامیاد دنبالم _نه عزیزم من رو حرفی که زدم هستم ,محاله یک لحظه کوتاه بیام. من:ساعت یک ربع به ۵ تا ۶ بابا:خوبه خودم رو می‌رسونم. فعلاً خداحافظ _بسلامت بابا یه مقدار استراحت کردم,اما ذهنم درگیر اتفاقات این چند روز اخیر بود تا به بیژن و عشقش می‌رسید قفل می‌کرد ... آماده شدم . بابا اومد و رسوندم جلو کلاس وگفت:من ۶اینجا منتظرتم ... رفتم داخل. اکثر هنرجوها آمده بودند , سمیراهم بود,رفتم کنارش نشستم. گفت:چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟ من:با پدرم اومدم ,ممنون عزیزم در همین حال بیژن اومد . یک نگاه بهم انداخت ,انگار عشق خفته را بیدار کرد. دوست داشتم در نزدیکترین جای ممکن بهش باشم,با کمال تعجب دیدم,اولین صندلی کنار خودش رانشون داد و گفت:خانم سعادت شما تشریف بیارید اینجا بنشینید... کلاس تموم شد . سمیرا گفت :نمیای بریم؟ گفتم:نه ممنون تو برو ، من از استاد یه سوال دارم ... ... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
🔥 🎬 دوباره من و بیژن تنها شدیم,پا شد در را بست و نشست کنارم و گفت:حال عشق من چطوره؟دوباره دست‌هام را گرفت تو دستش ,یه جور آرامش گرفتم و هر چه دیشب از بابا شنیده بودم براش تعریف کردم. بیژن گفت:امکان نداره,اون دختره حتماً خودش طرفیت کمی داشته ,شرایطش هیچ ربطی به کلاس‌های مانداره و سریع بحث را عوض کرد و گفت: هما من از جون و دل تو رو دوست دارم, تو هم من رو دوست داری؟؟ سرم را به علامت مثبت تکون دادم. بیژن:پس طبق شعور کیهانی و جهان عرفانی ما , وقتی من و تو به این درک رسیده باشیم که از عمق وجود همدیگه را دوست داریم و برای هم ساخته شدیم ,این نشان می‌ده که از ازل تا ابد ما زن و شوهریم ,الآنم تازه همدیگه را پیدا کردیم... مغزم کار نمی‌کرد ,یه جوری جادوم کرده بود که انگار این بیژن نعوذ بالله پیغمبره(البته تو مکتب اینا یک انسان معمولی به درجه ی پیغمبری هم می‌رسه البته با گناهان زیاد...)و حرفاش برام وحی مُنزَل بود,بدون مخالفتی بر این اعتقادش صحّه گذاشتم و قبول کردم ,کائنات ما را به زن و شوهری پذیرفتن.... بهم گفت :اگر خانوادت نگذاشتن بیای کلاس عرفان,خودم تعلیمت میدم ,نگران نباش ما در کنار هم بالاترین درجه‌های عرفان را طی می‌کنیم.... دستامو کشید جلو.تا من را درآغوش بکشه , آخه از نظر دوتامون ما دیگه محرم حساب میشدیم ! خوندن خطبه و..این‌جا کشک به حساب میامد!!!(خدایا!خودمم نمی‌فهمیدم چی بر سر اعتقاداتم اومده بود؟!)..... اما به یک باره ,یک نگاه تندی به در انداخت و خودش را کشید کنار,انگار کسی از چیزی با خبرش کرد. به دقیقه نرسید پدرم با عصبانیت در را باز کرد ,تا دید ما دو تا تنهاییم,با خشم نگاهم کرد ودگفت:اینجا چه خبره؟؟ بیژن رفت جلو دستش را دراز کرد تا با بابا دست بده وگفت:من بیژن سلمانی استاد هما جان هستم... پدرم یک نگاه به بیژن کرد و انگار یکه ای خورد,دست بیژن را زد کنار و دست من را گرفت و از کلاس بیرونم کشید..... بابا از عصبانیت کارد می زدی خونش درنمیومد.... حق هم داشت... همه اش حرف بیژن را تکرار می‌کرد:استاااااد همااااجان هستم؟؟؟ از کی تا حالا استادها به اسم کوچک و با این‌همه ناز و ادا ,شاگرداشون را صدا میکنن هااا؟؟ مرتیکه از چشماش می‌بارید, نگاه به چهره‌اش می‌کردی یاد ابلیس می‌افتادی رو کرد به طرف من,ازکی تا حالا با یک مرد نامحرم یک ساعت تنها صحبت می‌کنی هااا؟؟ من کی این چیزا را به تو یاد دادم که خبر ندارم؟؟ مگه بارها بهت نگفتم وقتی دوتا نامحرم زیر یک سقف تنها باشند ,نفر سوم شیطانه هااااا؟؟😡😡 بهش حق می‌دادم آخه بابا خبر نداشت تو عرفان ,ما الآن محرمیم... این کلمه را تکرار کردم:محرررم؟؟ یک حس بهم می‌گفت ,بابا داره عمق واقعیت را میگه ,اما حسی قوی‌تر می‌گفت,واقعیت حرف بیژن هست و بس.... واقعاً مسخ شده بودم.... رسیدیم خونه,مامان از چشم‌های اشک آلود من و صورت برافروخته ی بابا فهمید اتفاقی افتاده... پرسید چی شده؟؟ بابا گفت :هیچی ,فقط هما از‌ امروز به بعد حق رفتن هیچ کلاسی را نداره,فقط دانشگااااه فهمیدین؟؟ با ترس گفتم: چشم رفتم تو اتاق و در را بستم سریع زنگ زدم بیژن ,تمام ماجرا را بهش گفتم. بیژن گفت :عزیزم بزار یک اتصال بهت بدم شاید آروم شدی.. گفتم اتصال چیه؟؟ گفت:یک سری کارهایی میگم بکن . چند تا ورد یادم داد که مدام تکرار کنم,همش تأکید می‌کرد تو اتاقم قرآن و آیه ی قرآن نباشه ، مفاتیح نباشه(اعتقاد داشت مفاتیح کتابی منفور و جادوکننده هست) کارهایی را که گفت انجام دادم . . . واین شد سرآغاز تمام بدبختیهای من...😭 ... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند