eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست از اتاق خارج شدیم که خاله رو به من گفت چی شد نرگس جان _چند روز وقت می خوا
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست و یک بعد از دادن کادو به نگین خیلی خوشحال شد و گفت ست سرویس جهزیه اش هست بعد از عوض کردن لباسم رفتم سمت نگین نگین خانم این آقا ی برادر رو چرا دعوت کردی +عزیز دل شما مهمون من هستید آقای برادر هم مهمون محمد عوض عوض کردیم _نگیننننن بعد از چیدن سفره غذا و مشغول شدن به خوردن آقا محمد رو به رضا گفت : برادر پس ما کی میای خونه شما مهمون ؟ نمی خوای دس بجنبونی رضا افتاد به سرفه کردن یک لیوان آب ریختم و به طرفش گرفتم بعد از نو شیدن آب آروم مشغول خوردن غذایش شد و من سر به زیر مشغول بازی با غذام شدم بعد ناهار راهی حرم خانم شدیم نمی دونم انگار احساس سنگینی می کردم فقط گریه کردم بعد همراه با نگین رفتیم تا قدم بزنیم که تلفن نگین زنگ خورد +جانم آقا محمد چی شده محمد !!!! اخه برای چی ؟ کجایید ؟ باشه خداحافظ چیشده نگین ؟ هیچی محمد و رضا بایه پسری که مظاهم یه دختره میشده دعوا کردن که رضا چاقو خورده با پایان جمله نگین من تعادلم را از دست دادم رضا چاقو خورده؟! یا حضرت زینب نمی دونم چه شکلی خودمون رو رسوندیم بیمارستان و از پیدا کردن آقا محمد‌ خیالمون کمی راحت شد که حال آقای برادر بهتره من تصمیم گرفتم نرم پیشه رضا رفتم حیاط بیمارستان و فقط گریه کردم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رهایم نکن 🦋🍃 ✍پارت بیست و دو قرار بود یکی دو روز بستری باشه رضا تو بیمارستان به خاطر همین زنگ زدم به خاله فاطمه و مامان جریان رو گفتم وقتی خاله فاطمه فهمید خیلی نگران شد ولی وقتی گفتم حال رضا خوبی کمی از دلشورش کم شد حدود یه ساعت میگذشت از تماس من به خاله و مامان گفته بودن نزدیک بیمارستان هستن در حیاط بیمارستان مشغول خواندن دعای عهد بودم که عمو احمد رو دیدم +سلام عمو جان _سلام عمو خوبید خاله و مامان کجان +گذاشتم شون خونه محمد اینا چون فاطمه بیاد حالش بد میشه بعد از مرخص شدن رضا از بیمارستان و برگشتنمون به تهران دو هفته ای میگذشت که سرم خیلی شلوغ مسجد بود که مامان زنگ زد و گفت خاله فاطمه اینا برای خواستگاری میان تعجب کردم یعنی واقعا رضا 🙈 رسیدم خونه سریع دوش گرفتم و حاضر شدم آیفن‌به صدا در اومد که مامان در رو باز کرد بعد از وارد شدن عمو و خاله رضا اومد و یک دسته گل خیلی زیبا از گل نرگس مقابلم قرار داد بعد از پذیرایی رفتیم تا حرفامون رو بزنیم باز هم مدتی سکوت کردیم که اینبار رضا شروع کرد +نرگس خانم من یه عذر خواهی به شما بده کارم به خاطر دفعه قبل جوابی ندادم که ادامه داد واقعیتش من از اون روز به بعد با خودم خیلی فکر کردم که دیدم من به شما علاقه دارم ولی دلیل پیدا نمی کنم برای رفتار سری پیش _گذشته ها گذشته آقا رضا لبخندی بر صورتش نقش بست 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده :بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست و سه آقا رضا شما قراره برید سوریه +ما انقدر رو سیاه هستیم که خانم نمی خوادش بعد از کمی حرف زدن از اتاق خارج شدیم وقتی مارو دیدن همه دست زدن و من هم ناخواسته لبخندی بر لب زدم عمو تصمیم گرفت امشب یه صیغه محرمیت بین من و رضا خونده بشه بعد از خونده شدن‌صیغه خاله یه انگشتر به انگشتم انداخت کم کم داشت چشام گرم‌میشد که صدای پیام گوشیم بلند شد +سلام بانو جان ببخشید این وقت پیام می دم دلم هوا تو کرد _سلام آقای برادر خواهش می کنم +نرگس جان شما تا کی می خوای منو آقای‌برادر صدا کنی _تا وقتی که تصمیم بگیرم‌شما رو قبول کنم +یعنی قبول نکردید _چرا عزیز جانم منتظر رضا بودم که بیاد بریم برای آزمایش از زمانی که گفته بود نیم ساعت گذشته بود زنگ زدم +جانم _سلام و علیکم آقا تشریف نمی یارید +تو ترافیکم بانو _بین دو کوچه این همه ترافیک +اومدم که با سرعت جلوی پام ترمز کرد در مسیر با رضا فقط خندیدم از وقتایی می گفت که آقای برادر صداش می زدم و نمی دونسته چیزی بگه و فقط حرص می خورده بعد از دادن آزمایش با رضا رفتیم یه جیگرکی خیلی چسبید 🙈 بعد از خداحافظی با رضا رفتم سمت خواهران مسجد تا همه منو دیدن هجوم اوردن سمتم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست و چهار تا ته ماجرا رو در نیاوردن ازم دس برنداشتن نگین زنگ زده بود و داشتیم باهم حرف می زدیم غیبت آقایون رو می کردیم چه می چسبید😂 بعد از اینکه با نگین خداحافظی کردم رضا تماس گرفت و گفت برم جلوی مسجد +سلام حاج خانم _علیک السلام حاج آقا امری داشتی 😂 +براتون یه چیزی گرفتم _حاج آقا مظاهم نشید بنده متاهل هستم 😂 +جان دل بفرمایید واای رضا ممنون از کجا تو می دونی من گل نرگس دوس دارم +حالا بماند این یه رازه😁😁 حاج آقا اگه کاری نداری من میرم خونه دیگه +وایسا باهم بریم وقتی رسیدم خونه با انرژی بالا سلام کردم که مامان گفت نرگس خانم کبکت شاد و نشنگوله بله مامان جان چرا نباشه بعد از خوردن ناهار با مامان شروع به تمیز کردن خونه کردیم دیگه از کته و کول افتاده بودم یه دوش گرفتم و یه راست خواییدم رضا زنگ زده بود تا باهم بریم برای گرفتن جواب آزمایش سریع حاضر شدم و سوار شدیم و رفتیم _خب آقا رضا اینجوری پیداست ما دیگه به درد هم نمی خوریم +چرا😳 _چون ما دیگه چفت همیم 😂 +بی مزه رفتیم خونه و با مامان هامون راهی بازار شدیم تا برای مراسم عقد خرید کنیم اول برای خرید حلقه رفتیم یه حلقه ظریف و بسیار زیبا و تو دل برو خریدیم موقع خریدن ای رضا می گفت نرگس مطمئنی این حلقه رو می خوای آقا رضا مطمئنم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست و پنج امروز روز عقدمون بود نگین و آقا محمد هم‌ اومده بودن بعد از گفتن بله همه دست زد رضا هم بلشو گفت 😅 و حلقه ها رو به انگشت هم دیگر انداختیم رضا دستام را در دستش بزرگ‌و مردانه اش قرار داده بود بعد از تموم‌شدن مجلس رضا گفت می خواد من رو جایی ببره من بدون اینکه بدونه انگشتری که از مشهد براش خریده بودم رو برداشتم تا بهش بدم وقتی راهی شدیم و از مسیر راه مفهمیدم داریم میریم بهشت زهرا اول رفتیم پیش بابا و بهش گفتم پسر رفیق صمیمی اش دامادش شده است و بعد رفتیم پیش رفیق شهید رضا بعد از خوندن فاتحه رضا رو به من گفت نرگس جان من شما رو از رفیق شهیدم طلب کردم طلب کردم یه فرشته بهم بده که خداروشکر نا رفیقی نکرد و شما ر‌و به من هدیه داد امروز شما رو آوردم اینجا که ازش تشکر کنم بعد از کمی درد و دل با رفیق شهیدمون رو به رضا گفتم: رضا جانم یه امانتی پیش من داری شما رضا تعجب کرده بود +امانتی !! بعد از کیفم انگشتر رو در آوردم _بله امانتی ابنو برای شما از مشهد خریدم +ممنون عزیزم چه خوش سلیقه بلخندی بر لب زدم که رضا رو به رفیقش گفت : داداش دیدی گفتم فرشتست بعد دست من را گرفتم‌و حرکت کردیم سمت ماشین 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم‌نکن 🦋🍃 ✍پارت بیست و شش یک ماهی از عقد من و رضا می گذشت رضا تماس گرفت و گفت برم خونه شون وقتی رسیدم خونه رنگ غم گرفته بود اون خونه ی شاد قبل نبود همه وقتی گنو دیدن انگار غم شون بیشتر شد نگران رو به رضا گفتم رضا جان اتفاقی افتاده +بشین تا بهت بگم با یه خوشحالی خواصی ادامه داد راستش کار سوریم درست شد من خشکم زد _یعنی چی کار سوریه درست شد +یعنی قراره برم سوریه _رضا خیلی شوخی بی مزه ای بود +شوخی نیست _یعنی چی شوخی نیست یعنی می خوای بری سوریه ؟؟؟ من اجازه نمی دم +نرگس جان _تو به من دروغ گفتی دروغ تو یه دروغ گویی گفتی رو سیاه تر از اون چیزی‌هست که خانم بخوادت چیشد پس دیگه نموندم و تن تن پله ها رو اومدم پایین که رضا جلوم وایستاد _برو کنار +نمی زارم بری _برو کنار از بدم میاد بدم میاد زود کفشامو پوشیدم و حرکت کردم سمت در خروجی که صدا شو شنیدم +نرگس جان عزیزم‌وایستا با هم حرف بزنیم _من با تو حرفی ندارم جان دل +دیدی متنفر نیستی ازم بهم گفتی جان دل _اشتباهی شد و زدم بیرون نرفتم سمت خونه‌ خیابونا رو قدم می زدم حالم‌ اصلا خوب نبود احساس می کردم دیگه وجود ندارم احساس می کردم یک مرده متحرک هستم کمی در پارک نشستم و به واقعیت دنیا نگاه کردم چقدر تلخ بود دنیا چرا این جوری میکنی با من کافی نبود سختیایی که کشیدم حالا عشقمم بره نمی زارم دیگه کم کم داشت هوا تاریک میشد آرام آرام حرکت کردم سمت خونه دلم خیلی پر بود فقط دنبال بهونه بودم برای باریدن 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن 🦋🍃 ✍پارت بیست و هفت تا رسیدم خونه انگار مامان جریان رو می دونست چیزی بهم‌نگفت یه راست رفتم اتاق و فقط گریه کردم صدای گوشیم‌در اومد +سلام‌ خانم بازم از دستم دلخوری _سلام من یه فکر منطقی دارم +خب _طلاق +چی طلاق برای چی _ من نمی خوام بری سوریه اخه چه جوری بگم نرو با چه زبونی بگم نرووووو. بابا حالم دیگه خوش نیست دیگه تحمل سختی ندارم برام تا اینجاشم کافیه به هر نحوی بود رضا منو راضی کرد و راهی سوریه شد هر شب دو سه بار دعای توسل می خوندم یه چند بار زنگ زد و گفت خداروشکر حالش خوبه و مارو از نگرانی در آورد به سفارشی که رضا کرده بود هر روز می رفتم خونه عمو اینا سعی میکردم کمتر در مورد رضا حرف بزنم و از این در اون در حرف می زدیم دیشب با رضا صحبت کردم‌خداروشکر حالش خوب بود گفت دو سه روز بر می گرده انگار من‌ جانی دوبارا گرفته بودم خیلی خوشحال و سرحال شده بودم رفتم بیرون و برای خودم یه دسته گل گل نرگس گرفتم و تو اتاقم گذاشتم با کمک مامان خونه رو برق انداختیم شب موقعی که دعای توسل می خوندم حالم یه جوری شد احساس میکردم قلبم کند می زنه اضطراب تمام وجودم رو گرفت نکنه برای رضا اتفاقی افتاده باشد شب هم نتونستم بخوابم همش دلشوره داشتم دلم گواه اتفاق بدی را می داد صبح سعی کردم خودم‌را مشغول کنم با چیزی تا کمتر به رضا فکر کنم ولی نمی شد هر لحظه بیادش بودم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده: بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست و هشت امروز یه هفته ار آخرین تماس رضا می گذره هیچ خبری ازش نداشتم اصلا حالم خوب نبود شب و روزم تو درمانگاه زیر سرم میگذره. خاله فاطمه که حالش از منم بدتر بود گل نرگسی که گرفته بودم خشک شده بود یاد روزی افتادم که برام گل نرگس گرفته بود و صدام کرد جلوی در تا ازش بگیرم شروع به گریه کردم خدایا قرار ما این نبود من رضا رو سالم می خواستم خدایا چرا خبری ازش نیست من دیگه توان ندارم حالم دیگه خوب نیست انقدر گریه کردم که نمی دونم کی خوابم برد تو خواب دیدم که بابا بهم گفت نرگس نگران نباش سالم برمی گرده از خواب پریدم رضای من زندس اون برمی گرده خوشحال شدم آماده شدم رفتم بهشت زهرا سلام بابا جونم بابا بهم گفتی رضا زندس برمی گرده بازم ناخواسته اشک از گوشه چشمانم جاری شد من دیگه مطمئن بودم برمی گرده رفتم خونه و شروع کردم به ضبط صدام و تعریف ماجرا ها فردا آقا محمد اومد جلوی در و گفت دیدن رضا تیر خورده و دیگه ازش خبری ندارن قلبم تیر کشید یعنی چی خبری ندارن یعنی‌رضا کجاست 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست و نه تصمیم گرفتم یه سر برم خونه خاله اینا خاله تا منو دید محکم بغل کرد و شروع به کرد رضام رضام‌ رفت نرگس رضا رفت نمی تونستم اینو قبول کنم که رضا دیگه نمی یاد نمی خواستم قبول کنم رضام شهید شده به خاطر همین با صدای بلند گفتم رضا زندس رضای من زندس برمیگرده رضااااااا برمی گرده فوری برای من آب آوردن دیگه توانم تموم شده بود دیگه شب و روز شده بود گریه گریه کمتر موقعی میشد که غذا بخورم دو ماه از بی خبری مون می گذشت خاله فاطمه خیلی افتاده تر شده بود انگار ۱۰ سال پیر شده رفتم سمت گوشیم و عکسامون رو دیدم بیرون رفتانامون خندیدنمون حتی گریه هامون رو فقط دیدن اونا منو دیوونه تر میکرد و دلتنگیم بیشتر چراا رضا آخه چرا تنهام گذاشتی من کم آوردم 😭😭 هر روز زنگ می زنم به آقا محمد بینم خبری هست یا نه ولی هرروز نا امید تر از دیروز آقا محمد امروز زنگ زد و گفت یه خبرایی شده دو سه روزه رضا میاد دیگه انگار جانی دوباره گرفته بودم بعضی وقتا می خندیدم بعضی وقتا گریه می کردم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت سی (پایانی) صبح که از خواب بیدار شدم گوشیم زنگ خورد خاله فاطمه +نرگس 😭 نرگس رضضضا نرگس رضام _خاله چیشده +نرگس فقط بیا نمی دونستم چطور حاضر شدم با یه سرعت پله هارو پایین اومدم که دو بار افتادم تا رسیدم خونه خاله همه گریه می کردن ترسیدم‌ خدایا نکنه رضا شهید شده تا برسم به اتاقی که می گفتن هزار بار مردم و زده شدم چرا اینجوری گریه می کنن رفتم سمت اتاق رضا تا در رو باز کردم‌ دو زانو افتادم زمین یه دسته گل نرگس رو میز بود رضا اومد جلو حال من رو جوری دید که نگران پرسید نرگس جانم چی شد ؟ حالت خوبه عصبی با دو تا دستم به سینش کوبیدم نیا جلو نیا می دونی تو این مدت من چی کشیدم می دونی چقدر گریه کردم می دونی می دونی مثل دیووونه ها شدم یکم می خندم یه کم گریه می کنم چرا این کارو کردی +ببخش عزیز دل و منو محکم کشید تو بغلش و باهم گریه کردیم و این بود آغاز بازگشت رضا پایان 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده :بانو سلطانی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜رمان جدید💜 ❤️نام رمان :نردبان عاشقی❤️ 🧡نام نویسنده:امیر نظری🧡 💛ژانر:عاشقانه (مذهبی)💛 💙تعداد قسمت : 20💙 💚خلاصه :متحول شدن یک جوان و ماجرا هایی ،که به سراغش می آیند،تا شاید او را تغییر دهند💚 🖤با ما همراه باشید🖤 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
(نرده بان عاشقی) پارت اول: شاید بگم صد تا صدا داشت داخل گوشم می‌پیچید ،از داد زدن پسر بچه ایی که داشت بلال می‌فروخت ،تا اون پیر مرد مهربونی که داشت آبمیوه می‌فروخت طوری داخل رویاهام بودم که ،اصلا حواسم نبود کجا اومدم، بعد از چند دقیقه یهویی با تنه آیی که پویا بهم زد به خودم اومدم ... پویا:ببخشید استاد شرمنده مزاحم افکار پریشونت شدم، عذر میخوام در طول این تفکر به نتایج خوبی هم رسیدی من:آره بابا اونم چه نتایجی توپ و محشر ،ولی اگه اون آبمیوه رو هم بدی فیضش دو برابر میشه . پویا :باشه آبمیوه رو میدم ولی قول دادی خودت حساب کنی امشب باور کن ته جیبم شیپیش بالانس میزنه من خب همیشه خبر داشتم از این شیطونی بازیای پویا گفتم باشه ما که همیشه حساب کردیم این یه دفعه هم روش . بعد خوردن آبمیوه ها ماشینو روشن کردیم و داخل راه دوباره ذهنم رفت سمت آرزوم ها و رویا هام که این دفعه هم دکتر پویا ☺️ ...لطف کردن پا برهنه اومدن داخل افکارم رو یهویی گفت: پویا :کلک من که میدونم فکرت کجاست، من از همه جا بیخبرم گفتم کجا چی میگی همین طوری برا خودت سخنرانی میکنی . پویا :مهمونی خونه اردلانو میگم دیشب اون دختر خانومه که همش میخواستم سر صحبتو برات باز کنه منم خدایی اصلا اهل. این حرفا نبودم یعنی خوشم نمیود سریع زدم تو ذوق پویا گفتم بابا جمع کن این افکار عجیب و غریب تو☺️😠 خلاصه جونم براتون بگه اون شب بد نگذشت با آقا پویا راستی یادم رفت پویا رو معرفی کنم (یکی از دوستای صمیمیم که ارتباط خانوادگی دوری هم داریم ) ادامه دارد.... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند❤️
(نردبان عاشقانه) پارت دوم: دقیق نمیدونم ولی فک کنم ساعت نزدیکای ۱۱بود که با زنگ گوشیم بیدار شدم آخه شب قبلش با پویا رفته بودیم بیرون . دست بر قضا خودش بود . پویا :راستی امیر امشب با بچه ها برنامه داریم خونه پیمان میای من که خیلی اهل خوشگذرونی و سفر بودم گفتم چرا که نه حتما میام حالا زمانی کیه ؟ گفت:ساعت ۶:۳۰ عصر میام دنبالت تا با هم بریم یه مهمون غریبه هم داره من روم نمیشه گفتم باشه با هم میریم . خلاصه جونم براتون بگه که گذشت تا عصر همون روز پویا اومد در خونه با هم رفتیم ولی ای کاش نمی‌رفتیم وارد که شدیم بعد از سلام و احوال پرسی با رفاقا رسیدیم به همون مهمون ناخونده ،رفتم که سلامی کرده باشم یهو خیلی سریع و تند جوابم رو داد چرا دروغ بگم کاشکی اصلا سلام نمی‌کردم . یه یک ساعتی گذشت دور هم نشسته بودیم که همون پیمان به اون رفیقش گفت که حالا همه هستن آماده ایی بریم سر قرار، منو پویا هم که از تعجب شاخ در اورده بودیم اصلا نمی دوستیم ماجرا از چه قرار گفتیم کودوم قرار که......... ادامه دارد
(نردبان عاشقی) پارت سوم: منو پویا مات و مبهوت بودیم که ببینیم چی میخواد بگه یهو گفت مگه بهشون خبر ندادی که ماجرا از چه قراره ماهم با اون صورت بهت زده گفتیم نه اصلا ما تو جریان نبودیم که چه اتفاقی میخواد بیفته . تو همین حال بودیم که پیمان شروع کرد به صحبت کردن پیمان :ببینید بچها امشب میخواییم بریم سر بزنیم به یه فروشگاه که آشنا هستش یه چند تا وسیله برداریم و بعد برگردیم همین همینو که گفت هزارتا سوال داخل مغزم ردیف شد خب منم گفتم مگه آشنا نیست ،خودتون برید دیگه ما نمیاییم چون میدونستم بوی دردسر میده این داستان ، دیدم شروع کردن به جر و بحث کردن چه شما ترسویید نمی‌تواند یه کار درست ،انجام بدید اصلا می گفته شما امشب اینجا باشید من عصبانی شدم و دست پویا رو گرفتم گفتم باشه بهتر ما هم میریم که راحت باشید ، دیدم اون پسر غریبه که تا اون موقع اسمش رو هم نگفته بودن نمیدونم چرا در گوش پیمان یه چیزایی گفت و ....همین طور پیش رفت که نزاشتن بریم و به زور ما رو بردن سر. همون خیابونی که اون فروشگاه اون جا بود . وقتی که رسیدیم ،یه لحظه احساس کردم که خیلی برام آشناست این خیابون حتی اون فروشگاه ولی چیزی نگفتم .. بعد از اینکه رسیدیم پیمان و بیقه گفتن که منو پویا اینجا وایسیم و بعد اگه کسی اومد خبر بدیم که زود جمعش کنن خیلی وضعیت بدی بود رنگ روی پویا طوری عوض شده بود انگار همین الان از اون دنیا اومده بود منم خودم نگران بودم ، ولی پویا رو دل داری میدادم . یه نیم ساعتی گذشت تا اینکه دیدم از طرف راست خیابون یه ماشین گشت نیروی انتظامی داره میاد و از شانس ما مشکوک شده بود و داشت به سرعت میومد سمت ما ، منم به پیمان چند برای گفتم ولی نمیدونم چی داخل اون فروشگاه بود که بمب طمع رو داخل مغزاشون ترکونده بود هر داد زدم هیچکیی نشنید منم به پویا گفتم که دیگه نمیشه بمونیم خطر داره برای آخرین بار زدم با یه سنگ شیشکه درب فروشگاه رو شکستم و اون وقت گرفتن قضیه چیه و زود اومدن بیرون ولی از بخت بد ما زود سر رسیدن و همه رو گرفتن و بردن اداره آگاهی ادامه دارد....
نردبان عاشقی) پارت چهارم : نمیدونم اصلا چطور پیش رفت تا به خودم اومدم دیدم داخل کلانتری،دارم پرسه میزنم البته تنها نبودم همراه با بیقه ، پویا یه جوری نیکان میکرد که ،انگار من به زور اوردمش،اینجا . خلاصه افسر نگهبانی که اونجا بود یکی ، یکی میبردمچن داخل اتاق و سوال جواب میکرد . تا رسید به من رفتم داخل اتاق گفت که انگیزتون از این کار چی بوده من خب گفتم تمام قضیه رو ... من:والا جناب سروان داستان از این قرار بود که از مغازه آشنای آقای معادی(پیمان معادی) چند تا وسیله بیارن فک کنم اجازش رو هم گرفته بودن . جناب سروان فک کرد دارم مسخرش میکنم با یه لحن تند گفت :مگه بچه گیر اوردی، یعنی تو نمیدونی که دیشب نیرو های ما به مقدار سه میلیارد میخواستن طلا جواهر رو بدزدن همین که گفت مبلغ رو گفت من با تعجب هی نگاش کردم بیچاره خودشم انگار میدونست یه کم شیش میزنم 🤭☺️ خلاصه جونم بگه براتون اون روز رو با هزار زحمت گذروندیم بقیه بچه ها هم خدایی نامردی نکردن گفتن که ما اصلا بی نقصیر بودیم. راستی اینو هم بگم یادتونه گفتم اون فروشگاه آشنا بود برام و اون خیابون من اصلا یادم نبود اونجا فروشگاه پدر پیمان بود تون فرد غریبه هم اصلا پیمان رو گول زده بود به هوای اینکه اقامت خارجش رو بگیره ولی ، خدا رو شکر با هر زحمتی بود صحیح و سالم بیرون اومدیم ، و برگشتیم خونه ..... داستان حالا حالا ها ادامه داره ...... منتظر باشید
(نردبان عاشقی) پارت پنجم : بالاخره بعد از اینکه هزار تا مرحله رو گذروندیم داخل کلانتری با چه رحمتی برگشتیم خونه ، بابام خیلی عصبانی بود یعنی این خیلی که میگم یه چیزی میگم یه چیزی می‌شنوید ، تا خونه هیچ حرفی نزد ، دقیقا موقعی که رسیدیم دم در انگار زمان جنگ بود عین دونده های دو میدانی افتاد دنبالم منم هر چی میگفتم پدر من عزیز من به خدا من نمیدوستم اصلا باورش نمیشد تا یه جای خودش خسته شد برگشت خونه منم با هزار تا ترس و لرز اومدم داخل ،خونه که دیدم مادرم با سلام صلوات اومد به استقبالم ، بابامم تا این صحنه رو دید با کنایه گفت:انگار از المپیاد ریاضی برگشته آقا که این جور میایی استقبالش خانوم مادرم هم نه گذاشت نه برداشت تمام تقصیر ها رو انداخت گردن بابام . خلاصه با هر بدبختی بود تموم شد . بعد از ظهر همون روز مامانم صدام زد مادر:امیر،امیر پسرم این ساک لباسات کجاست بیا جمع کن می خواییم بریم دیر میشه منم که خبر نداشتم گفتم کجا میخواییم بریم که دیر میشه مامانم گفت که نذر کردم اگه از اون قضیه کلانتری ،به سلامت رد شی بریم قم زیارت حضرت معصومه (س) منم خدایی زیاد اهل زیارت نبودم نه بگم خدایی نکرده بدم بیاد نه اصلا فقط زیاد نمریفتم با خانواده بیشتر با رفقا بودم ، بالاخره با هر زحمتی بود نرفتم موندم خونه بعد از رفتن پدر و مادرم وخواهرم و برادرم حدودا به دو ساعتی می‌گذشت :دیدم گوشیم زنگ خورد پشت سر هم چند بار............ ادامه دارد
(نردبان عاشقی) پارت ششم: خسته و کوفته بودم ، گوشیم هم هی داشت زنگ میخورد نمی دوستم کیه شماره ناشناس بود ،گفنم بزار بردارم ببینم کیه شاید کار مهمی داشته باشه ، برداشتم الو ,,بفرمایید ناشناس:الو سلام علیکم برادر وقت شما بخیر باشه من:ممنون امرتون ناشناس:بنده سروان کریک از اداره آگاهی هستم شما باید برای ، پاره ایی از صحبت ها تشریف بیارید اداره با خودم گفتم یا خدا یعنی هنوز اون قضیه تموم نشده ولی یه لحظه دیدم صدا خنده از اون ور گوشی میاد شک کردم، دیدم یهو زدن زیر خنده ، هر هر هر خخخخخخ 🤣🤣🤣🤣🤣 سامان بود یکی از رفقای حالا به قول خودمون جون جونی سامان:جان امیر کیف کردی چطور ایستگاه تو گرفتم 🤭 من:خدا بگم چیکارت بکنه نزدیک بود از ترس سکته کنم 😰😠 بعد چند دقیقه صحبت و خبر اون قضیه فروشگاه رو از بچه ها شنیده بود تماس گرفته بود که حالی احوالی بپرسم ،منم کامل توضیح دادم خلاصه ..گفتش که با بچه ها امشب قرار گذاشتیم بریم شیرینی دامادیه احمد و بخوریم خیلی خوشحال شدم و بی چون و چرا گفتم باشه امشب هستم میام ...........
(نردبان عاشقی) پارت هفتم : طبق قراری که داشتیم با بچه ها شب یکی از اون رستوران های تقریبا لوکس رفته بودیم ، که مثلا شیرینیه دوماد شدن احمد رو بخوریم بعد از اینکه یه شام مفصل زدیم و حسابی احمد رو همین اول زندگی بردیم داخل خرج بچه ها گفتن خب ما که فعلا اینجاییم بیایید یه جرئت حقیقت بازی کنیم ، من گفتم آخه دیوونه ها اینجا که نمیشه ، آخه هر جا میریم باید گاو پیشونی سفید باشیم ☺️ با هزار منو من بازی جرئت حقیقت رو شروع کردیم از شانس بد ما هم اول نفر به من افتاد بچه ها :خب استاد جرئت یا حقیقت منم که نمی‌خواستم کم بیارم جلوشون گفتم جرئت یهو که گفتم جرئت پویا یه نگاهی به این ور و اون ور انداخت ، یه اتوبوس بیرون رستوران بود . پویا :خب رستم دستان شما لطف میکنی میری داخل قسمت بار اون اتوبوس تا نگفتیم هم بیرون نمیایی، منم که خیلی جا خورده بودم اول میخواستم بگم نه ولی خب گفتم اگه بگم ناجور میشه، رفتم بیرون یه دیدی زدم ،دیدم کسی نیست سریع رفتم داخل قسمت اوتوبوس ،همین که اونجا رفتم منتظر بودم که ببینم بچه ها کی زنگ میزنن شنیدم که از بیرون صدا میومد راننده اتوبوس داشت به شاگردش می‌گفت:حیف نون در قسمت بار چرا بازه مگه نگفتم هر موقع میایی چک کن بعد بیا بلومبون ، اینم از شانس بد ما در رو قفل کرد منم هر چی در میزدم کسی نمی‌شنید دیدم صدای زنگ پیام گوشیم اومد پویا بود چند تا استیکر خنده فرستاده بود میدونست چه اتفاقی افتاده بود یه شکلک غضب براش فرستادم دیدم کلا شارژ گوشیم تموم شد یهو صدای موتور اتوبوس اومد روشن کردن که برن نمیدوستم اصلا کجا میخوام برن، شاگرد شوفر هم داد میزد آقایون، خانوما میخواییم حرکت بکنیم زود تر بیاین سوار شین منم از ترس داشتم سکته میکردم خب نمیدوستم مقصدشون کجاست هیچی دیگه اوتوبوس راحت افتاد ، ما هم همسفرش شدیم ، داخل قسمت بار که بودم همش داشتم فک میکردم نقشه می‌کشیدم که صبح پا شدم ، چطور پویانو نیست و نابود کنم همین اطراف مغزم بودم که چشمام یواش یواش سنگین شد ........... ادامه دارد
(نردبان عاشقی) پارت هشتم: غرق خواب بودم که یهو اتوبوس ترمز کرد ،خیلی سریع از خواب بیدار شدم هی با خودم میگفتم که الان خب در این جا رو باز میکنن من چی جواب بدم خدایا خودت کمکم کن ،اصلا نمیدوستم که مقصدمون هم کجاست بگم شاید راحت شم همین طوری که داشتم با خودم فکر میکردم یهو در قسمت بار رو باز کردن ، یه پسر جوونی بود حدس زدم که شاید شاگرد راننده باشه منو که دید خشک زد و گفت : یا صاحب وحشت تو دیگه کی هستی ،میدونی اگه اوستا بفهمه فک می‌کنه کار منه بدبختم می‌کنه 😢😭 من که از اون بیشتر ترس داشتم گفتم داداش من سر یه قضیه سوار شدم الان نمیتونم توضیح بدم . اونم گفت کجا میخوای بری شاید قضیه آدم ربایی باشه 😂 یهو دست خودم نبود زدم زیر خنده بهش گفتم آخه برادر من آدم ربایی چیه ،اصلا میدونی هدف از آدم ربایی چیه ، نه بابا بخدا اصلا همچین اتفاقی نیفتاده ، همین طوری که مشغول جر و بحث بودیم یهو از پشت سر صدا اومد که پسرم کاری به این بنده خدا نداشته باش من می‌شناسمش همین طوری مات موندم که کیه منو میشناسه نکنه یکی از فامیلا باشه خانواده نفهمن که بابا سر اون قضیه طلا فروشی هنوز عصبانیه اینم بیاد روش دیگه نور علی نوره☺️ یه نیم نگاهی کردم دیدم یه خانوم مسن مهربون بود، تا نگاه کردم دوباره به شاگرد راننده گفت :پسرم من میشناسمش نیازی نیست دردسر درست کنی ☺️ شاگرد راننده هم که تا حدودی خیالش راحت شده بود پرسید :اگه شما میشناسیدش پس چطور بالا نیومده اینجا مونده اون خانومه هم گفت مگه ندیدی دیشب همه ی صندلیا پر بود اصلا جا نبود خلاصه با هر زحمتی بود تونستم برم، همین جوری که داشتم خدا رو شکر میکردم که از این اتفاق هم جون سالم به در بردم یهو همون خانوم مسن منو صدا زد و گفت :پسرم من میدونستم چرا وارد این جا شدی و گیر کردی منم متعجب پرسیدم که چطور گفتش که من دقیقا داخل رستوران میز بغلی شما بودم و از اون داستان و بازیتون خبر داشتم ، منتها صبر کردم ببینم چی میشه دیدم سوار اتوبوس شدی گفتم شاید قسمت باشه حتما داستانی تو کاره شما هم که از قرار معلوم جوان پاک و سر به زیری هستی من: خب حاج خانوم چه بنده ممنونم ولی چرا شما همون لحظه که وارد شدم در رو برام باز نکردید تا زود تر برم ، باور کنید الان هزینه برگشت رو هم ندارم ، 😔اصلا نمیدونم کجام خانوم مسن :من که گفتم شاید قسمت بوده ، گفتم قسمت چی ؟ یعنی چی ؟ یه کم حرفاتون منو میترسونه خانوم مسن :نه پسر جان نترس بعدا معلوم میشه همینو و گفت و رفت .. باور کنید دیگه ندیدمش اصلا انگاری غیب شد همین طوری مغزم داشت منفجر میشد تا ببینم چه اتفاقی قراره بیفته (خوبه یا بد )،،، نزدیک به چند تا تاکسی شدم دید م هی داد میزنن حرم ،حرم ، آقا شما حرم میری خانوم شما چطور حرم میری نزدیک تر که شدم از منم پرسیدن حرم میری گفتم حرم ، کودوم حرم هوا هم خیلی گرم بود دیدم راننده تاکسی یه کم عصبانی شد فکر کرد دارم مسخرش میکنم گفت عمو جان چیزی زدی میگم حرم میری من همین طوری که داشتم نگاش میکردم گفتم شرمنده ما الان کجاییم یعنی کودوم شهریم راننده تاکسی :نه تو حالت خیلی خرابه بزار اول ببرمت بیمارستان بعد بریم زیارت با هم میریم اصلا یهو گم نشی من :باور کنید جدی میگم حالا شما به من بگید که کودوم شهریم راننده تاکسی :عزیز جان شما الان نزدیک به حرم حضرت معصومه (س) هستی یعنی این جا شهر قمه ،قم گرفتی من :نه خدایی 😳 راننده :آره خدایی😂 ادامه دارد...........
(نردبان عاشقی) پارت نهم : تا به خودم اومد دیدم داخل ماشین همون راننده عزیزی هستم که تا چند دقیقه پیش فکر میکرد ، من دیوونم و میخواست بفرستدم اون دنیا ، 😊😁 سر صحبتو با هوا چقد گرمه شروع و رسید به این که ..... راننده :خب آق پسر اسم شما چیه ،از کجا اومدی ، حاجتی چیزی داشتی اومدی قم ،کرم حضرت معصومه ،یا فقط برای زیارت اومدی ، البته اینو بگم که برا هر کودوم که اومده باشی خانوم ، خودش تمام کاراتو درست می‌کنه ، من : والا عمو جان من اسمم امیر هستش از لرستان میام ،البته این خودش ماجرا داره که چرا اومدم قم ، الان واقعا خستم بعدا تعریف میکنم خدمتت بعد از چند دقیقه ............... راننده :خب امیر آقا اینم حرم حضرت معصومه (س) خوشا به سعادت حتما خیلی خوبی که خانوم طلبیده بیای زیارت منم همین طوری که داشت ازم تعریف میکرد یه حساب سر انگشتی کردم گفتم والا اونقدر هم خوب نیستم ولی نظر لطف شماست . راننده :من دیگه باید برم کار دارم ، موفق باشی من:عمو جان کجا قربون شکلت من که جایی رو بلد نیستم اذیتم نکن تو رو خدا بیا با هم بریم یه زیارتی هم میکنی یه کم با هم صحبت میکنیم راننده :پسر جان من کار دارم نمیتونم زیارتم بمونه برا به وقت دیگه من: خواهش کردم ازت عمو ، یه زائر که اولین بارشه داره میاد زیارت. خدا رو خوش میاد ولش کنی بری ☺️ حالا به قول خودمون یه کم مظلومیت هم چاشنیش کردم ببینم چطور در میاد 😁😏 ولی تا گفتم اولین بارمه،یهو یه طوریش رنگ چهرش عوض شد سریع پیاده شد با هم رفتیم ... یه چند قدمی که رفتیم گفتم عمو جان چی شد اینقدر سریع اومدی پایین چیز بدی گفتم راننده :نه امیر آقا آخه میدونی چیه داستان ها پشت این وضعیت روحی منه...... منم گیر سه پیچ دادم که میشه اون داستان رو برام تعریف کنی .... اولش نمی‌گفت ...ولی بعد از اصرار فراوون برام تعریف کرد راننده :باشه خسته کردی میگم ، حدود ۷سال پیش بود من یه دختر کوچیک داشتم ، که بیماری سرطان داشت ، دکترا جوابم کردن و گفتن دیگه کاری از دست ما ساخته نیست ، مدت زیادی زنده نیست ، ببریدش خونه این مدت محدود. رو از زندگیش لذت ببره ، ما هم که خیلی ناراحت شده بودیم و دیگه امیدی نداشتیم ، یه شب تقریبا ساعت ۳بود مه دخترم خیلی حالش بد شد ، سریع بردیمش بیمارستان ،وقتی که رسیدی بعد از تقریبا دو ساعت بهمون خبر دادن که دخترتون رفته تو حالت کما و معلوم نیست کی خارج بشه و حالش اصلا خوب نیست ، یه یک هفته ایی همین جوری پیش رفت ، دیگه خسته شده بودیم مادرش هم خیلی ناراحت بود از بین رفته بود ، به لحظه تو دلم ،خودم گفتم ، من چرا حرم نرم و از بی بی حضرت معصومه (س) شفای دخترم رو نخوام سریع بخانومم گفتم که من میرم تا حرم بر میگردم ، رفتم خیلی صحبت کردم خیلی گریه کردم ، التماس کردم که خانوم جان دخترم رو شفا بده که من تمام زندگیم روی تخت بیمارستانه ، همون لحظه نذر کردم که(هر زائری که وارد شهر قم شد و سوار ماشینم شد که ببرمیش برای زیارت اگر بار اولش بود خودمم باهاش میام و هم داستانمو براش میگم هم ،از کرامات اهل بیت براش صحبت میکنم ، همین طوری با خودم داشتم صحبت میکردم ، که یه لحظه تلفنم زنگ خورد خانومم بود با خودم گفتم نکنه اتفاق بدی افتاده باشه جواب دادم ،دیدم داره گریه میکنه خیلی ترسیدم گفتم چی شده چرا داری گریه می‌کنی با صدای لرزونش گفت که :فاطمه از حالت کما خارج شده حالش بهتره همینو که گوشی رو قطع کردم و روبه ضریح بی بی حضرت معصومه (س) گفتم ممنونم خانوم میدونستم دست خالی بر نمیگردونی ممنونم ، منم قول میدم که نذرم رو تا آخر عمر ادا کنم از فردای اون روز یه چند تا آزمایش ازش گرفتن و یه خبر خیلی خوب دادن که اصلا هیچ اثری از بیماری در بدن دخترتون نیست خیلی خوشحال شدم طوری که تمام بیمارستان و گذاشته بودم رو. سرم 😊😁 این بود قصه ی اون حال خراب داخل ماشین آقا امیر من :درسته خب خدا رو شکر که شفا پیدا کردن. خیلیم عالی ممنون از اینکه برام گفتی عمو جان راننده :خواهش میکنم پسر گلم ،خب دیگه من باید برم دیر شده ،ولی وایسا اول شما رو تحویل یکی از خدام حرم بدم بعد میرم ، من:نه دستت درد نکنه خودم دیگه میدونم چیکار کنم ممنون 😁 راستی عمو جان اسم شما چیه من یادم رفت بپرسم. راننده :اسمم رضاست ..رضا صدیقی . من:خیلی خوب ممنون عمو رضا خداحافظ راننده :خدا پشت و پناهت امیر جان خداحافظ ادامه دارد..............
(نردبان عاشقی ) پارت دهم : همین طوری که داشتم داخل صحن های حرم راه میرفتم .گفتم وایسا برم بپرسم من اولین بارمه اومدم قم یه زیارت برم . از یکی از خادمای حرم که اتفاقا نزدیکمم بود پرسیدم.... من :آقا عذر میخوام سلام ببخشید میخواستم برم زیارت صریح حضرت معصومه (س) باید کجا برم☺️ خادم که پی برده بود اولین بارمه میام زیارت.......گفتش خادم :سلام به گل روی ماهت پسرم ،چشم وایسا الان با هم میرم من این چند تا بسته رو ، برسونم به دست صاحبش بعد میریم زیارت، اگه میخوای تا با هم این بسته ها رو تحویل بدیم بعد بریم من:نه ممنون من همین جا هستم تا شما بیایین خادم :باشه پس تو همین جا بمون بعد .الان میام یه بیست دقیقه ایی گذشت دیدم از دور داره میاد به نشونه احترام بلند شدم و رفتم پیشش دوباره سلام کردم گفتم بریم ... خادم :علیکم السلام بریم ...فک کنم یه ده دقیقه هم مونده به نماز بریم زیارت و بعد با هم میرم نماز جماعت ثواب داره من با خودم میگفتم که نماز جماعت من که نمی‌دونم چطوریه آخه بعضی از موقع ها نمی خوندم 😔😔😔میدونم کار بدیه ولی خب چیکار کنم به قول معروف مال زمان جاهلیت بوده ولی قول میدم از امروز به وقتش بخونم خب سرتونو به درد نیارم رفتیم زیارت خیلی حس خوبی بود پیشنهاد میکنم حتما برید .، حتی یک بارم که شده ، رفتیم برا وضو..وای خدا یادم رفته بود چطور وضو میگیرن هی زیر چشمی نگاه میکردم ببینم بقیه چطور وضو میگیرن ، یهو دیدم همون خادم مهربون نگام کرد و گفت : خادم :پسرم نگران نباش ببین بعد از نیست کردن دو بار آب میزنی و صورتت رو میشوری بعد از اون دو بار آب میزنی به دست راستت بعد دست چپ البته از پشت آرنج دستت می‌ریزی که درست بشه برای آقایون اینطوری ، بعدشم نوبت به مرحله آخر یعنی مس سر و پا که دیگه اون موقع گفتم آره دیگه خودم میدونم 😁 رفتیم برای نماز ، جماعت ،خیلی خوب بود یه فضای معنوی عجیبی داشت ، بعد از تموم شدن نماز دیگه گفتم برم یه اتاقی چیزی نزدیک به حرم بگیرم برا امشب ، از اون خادم عزیز که بعداً اسمش رو هم پرسیدم آقای کمالی بود ، تشکر کردم ، و آدرس یه هتل ارزون قیمت رو گفتم و 😁برا به شب به اتاقشو اجاره کردم، خلاصه اون روز خیلی خوش گذشت ...... ادامه دارد ............ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لینک کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae لینک کانال مشتاقان شهادت در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd