eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 💠 حرفها و رفتارها و رایحه دارند و تا مدتها روی جان و تن می‌نشینند. 💠 زن و شوهرها مواظب باشید با کسانی معاشرت کنید که عطر رفتار و حرفهایشان، روحتان را بدبو نکند. کسانی که به همسر خود احترام نمی‌گذارند، همیشه می‌زنند و یا همسر می‌کنند و سیستم آنها فاز دادن است از این قبیل هستند‌. 💠 در مواجهه با این افراد، فضا را با حرفهایی که دعوت به صبوری، خوش‌بینی، سازگاری و دارد‌ پر کنید. 💠 حتماً پس از جدا شدن از چنین انسانهایی، نقاط همسر و زندگیتان را در ذهن خود پرورش دهید و روحیه را در خود تقویت کنید تا رایحه متعفّنِ حرفهایی که شنیدید شما را ندهد. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://chat.whatsapp.com/HFUgnlOHIBmAhIRbByG14p
❤️رمان جدید❤️ 💜نام رمان؛ «خــنــ☺️ـده هـاے ݐــدربــ👴ـزرگ» 💚نویسنده: ✍سجاد مہدوے 💙تعداد قسمت: ٢۶ باما همراه باشید کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://chat.whatsapp.com/BQ6LPJEaBlAF5f6dVvuuET 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت من ارشیا هستم... پسر دوم خانواده "مفتخری". نازنین 22 ساله و سوگل 15 ساله خواهرهای من👭 هستند. نمیخوام از خودم تعریف کنم.. ولی بهترین شاگرد مدرسه بودم و همیشه تو آزمون های کشوری حرف اول رو میزدم.☺️ الان 20 ساله هستم ولی سال اولی هست که وارد دانشگاه شدم... شاید بپرسید که چرا منی که همیشه شاگرد اول بودم 👈یک سال هم پشت کنکور گیر کردم. خب باید اینطوری شروع کنم که همه چیزم در ✨18 سالگی✨ تغییر کرد... تا قبل از 18 سالگی... هم قیافه خیلی خوبی داشتم هم درسم خیلی خوب بود (از گفته دوستام میگم... هم پسرها و هم دختر ها) ... پدرم هم رئیس یک شرکت بزرگ ساختمان سازیه🏘 برای همین هم از نظر مالی هیچ مشکلی نداشتیم .😊 زندگیمون نسبتا آروم بود... اصلا آدم سیاسی نبودم اصلا هم از رجال سیاسی کشور خوشم نمیومد همه چی بر وفق مراد بود تا یکی از روز های زمستان❄️..... صبح☀️ یکی از روزهای نزدیک به عید بود که توی خیابون نزدیک خونمون نازنین و یکی از دوستاش رو با 👥سه تا پسر غریبه👤 دیدم. 👫👬👭 قیافشون خیلی عجیب بود😐 سر تاس، و انگشترهای اسکلتیشون👽 من رو یاد فیلم های افسانه ای می انداخت. این اتفاق ها زیاد توی خانواده ما می افتاد... نه اینکه بگم بی غیرت بودیم، نه، ولی توی این مسائل خیلی دید بازی👉 داشتیم، اما... ✋ چیزی که اونروز من رو داد بیشتر از همیشه خواهرم به این 👤پسرها👥 بود. از این و بدنم مور مور شد. جلو تر رفتم.... و کنار یکی از درخت 🌳های اطراف خیابون به حرف هاشون گوش دادم. ... یکی از پسرها سیگار 🚬نصفه کشیده اش رو از دهنش در آورد.... سیگار رو نزدیک صورت خواهرم گرفت و با یک صدای خشن و زمخت گفت: "بکش برای نابودی این رژیم آخوندی." بعد هم همه با هم خندیدند و خواهرم سیگار رو کشید...🚬 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت دیگه حالم داشت بهم میخورد... خواستم جلو برم که سرفه های خواهرم😯 مانع از حرکتم شد... همون پسری که سیگار🚬 رو تعارف کرده بود دستش رو روی شونه خواهرم گذاشت.👉😳 طاقتم تاب شده بود پریدم جلو و داد زدم: _آهاااای!تو داری چه غلطی میکنی.😡🗣 همه صورتشون رو به سمت من برگردوندند و چند لحظه ای فقط نگاهم کردند.👀👀👀 خواهرم که صورتش گر گرفته بود با عصبانیت به سمت من نگاه کرد _چی شده ارشیا خان! آخوند منکراتی شدی؟😠 اون پسر روش رو به طرف خواهرم کرد و گفت: _کیه نازنین! طرف از این بسیجی هاست؟😏 و روش رو به من کرد و با خنده گفت: _پس چرا ریش نداری؟"😂😏 خواهرم هم همانطور که میخندید گفت: _نه 🔥کامبیز🔥 جون... هنوز در این حد نیست."😂 کامبیز بلند بلند خندید و با دست به کمر خواهرم زد...😡 ... تمام بدنم داغ شده بود با سرعت به سمتش حمله کردم😡🏃 و هلش دادم. _اُوی جوجه تیغی! حدِّ خودتو نگه دار😡✋ کامبیز که جا خورده بود... با قیافه مغرور و حق بجانب درحالی که با دستاش موهاش رو برنداز میکرد با کمی ترس تو صداش گفت: _چه....چه غلطای اضافه...بچه ها... این فسقلی رو باید ادب کنیم.😡🏃🏃 خواهرم که فهمیده بود قضیه از حد شوخی گذشته جلوی کامبیز رو گرفت... -ارشیا... دیوونه....چیکار میکنی....😨به تو مربوط نیست...برو خونه....خواهش میکنم برو خونه...😱 اما کامبیز با وقاحت تمام😡 خواهرم رو به کناری هل داد و کاری کرد که زمین بخوره. -کامبیز لعنتی.... گم شو...چِت شده دیوونه😰😲 من که دیگه قاطی کرده بودم بی معطلی یک مشت محکم😡👊 به چونه اش زدم...... همه چیز سریع اتفاق افتاد،... کامبیز یه کم عقب رفت و من فکر کردم میخواد فرار کنه اما یه دفعه دستش رو تو جیبش کرد، یک نارنجک سیاه که ظاهرا برای چهارشنبه سوری بود رو در آورد و با قدرت به سمت پرت کرد. تا اومدم جاخالی بدم نارنجک به کتفم خورد... صدای انفجارش 💥بسیار زیاد بود.... ... از اون لحظه فقط دود🌫 و آتش🔥 و جیغ های پشت سرهم یادم میاد...😱😵و ... و گُر گرفتنِ بدنم... صورتم میسوخت...😖 چشم هایم را باز کردم ولی چیزی نمیدیدم. 😨 وحشت وجودم رو فراگرفت...😰 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آن
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت من هم نمی توانستم ببخشم... هر چيزی که منوچهر را می آزرد،مرابیشتر می داد.... انگار همه شده بودند... چقدر بهش گفته بودم.. گله کند و حرف هایش را جلوی دوربین بگوید...😭 هیچ نگفت... اما توقع داشتم از بنیاد کسی زنگ بزند و بگوید یادشان هست... چه قدر منتظر مانده بودم....😭 همه جا را جارو کشیده بودم، پله ها را شسته بودم. دستمال کشیده بودم، میوه ها را آماده چیده بودم و چشم به راه تا شب مانده بودم. فقط که فکر نکند شده.....😭 نمی خواستم بشنوم _ "کاش ما همه رفته بودیم." نمی خواستم منوچهر غم این را داشته باشد که کاری از دستش بر نمی آید، که ... نمی خواستم بشنوم _«ما را بیندازید توی دریاچه ی نمک، نمک شویم اقلا به یک دردی بخوریم." همه ی ناراحتیش می شد یه حلقه توی چشمش... و می کرد. من اما وظیفه ی خودم می دونستم که حرف بزنم،.. اعتراض کنم،... داد بزنم.. توی بیمارستان ساسان که چرا تابلو می زنید «اولویت با جانبازان است»، اما نوبت ما رو می دید به کس دیگه و به ما میگید فردا بیاید....😡😭 چرا باید منوچهر آنقدر وسط راهرو بیمارستان بقیةالله بمونه برای نوبت اسکن... که ریه هاش عفونت کنه و چهار ماه به خاطرش بستری شه....😡😭 منوچهر سال هفتاد و سه رادیوتراپی شد، تا سال هفتاد و نه نفس عمیق که می کشید می گفت: _"بوی گوشت سوخته رو از دلم حس می کنم." این درد ها رو می کشید... اما توقع نداشت از یه بشنوه _ "اگه جای تو بودم حاضر بودم بمیرم از درد اما معتاد نشم." منوچهر دوست نداشت کنه،راضی میشد به مرفین زدن.... و من دلم می گرفت... این حرف ها رو کسی می زد که نمی دونست کجاست و یعنی چی.... دلم می خواست با ماشین بزنم پاشو خورد کنم... ببینه میتونه مسکن نخوره و دردش رو تحمل کنه؟😭 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🔴 💠 حرفها و رفتارها و رایحه دارند و تا مدتها روی جان و تن می‌نشینند. 💠 زن و شوهرها مواظب باشید با کسانی معاشرت کنید که عطر رفتار و حرفهایشان، روحتان را بدبو نکند. کسانی که به همسر خود احترام نمی‌گذارند، همیشه می‌زنند و یا همسر می‌کنند و سیستم آنها فاز دادن است از این قبیل هستند‌. 💠 در مواجهه با این افراد، فضا را با حرفهایی که دعوت به صبوری، خوش‌بینی، سازگاری و دارد‌ پر کنید. 💠 حتماً پس از جدا شدن از چنین انسانهایی، نقاط همسر و زندگیتان را در ذهن خود پرورش دهید و روحیه را در خود تقویت کنید تا رایحه متعفّنِ حرفهایی که شنیدید شما را ندهد. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
به همين دليل وقتي از او مي‌خواهيد فلان غذا را مثل مادرتان درست كند، فلان ظرافت را مثل مادرتان داشته‌باشد يا فلان رفتارش مثل رفتار مادرتان باشد، از كوره در مي‌روند و نه تنها از شما ميیرنجند بلكه مادران كه هيچ نقشی در اين ماجرا نداشته را هم مقصر می‌دانند. ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ خیلی از ما آدم ها در قلبمان چاهی کنده ایم برای پنهان کردن دلخوری های کوچک. تمام آن ها را توی خودمان می ریزیم و دم نمی زنیم. اما نمی دانیم پنهان کردن دلخوری های کوچک مثل جمع کردن هیزم های خشکی ست که گوشه ی ذهنمان تلنبار می شوند. خیال می کنیم اگر در موردشان حرفی نزنیم می پوسند و فراموش می شوند اما در آخر روزی با یک جرقه ی کوچک همه چیز را می سوزانند. دانیم پنهان کردن دلخوری های کوچک مثل انکار کردن درد ناچیزی ست که ابتدا هر چند ماه یک بار به سراغمان می آید جایی درون سینه مان را فشار می دهد و رها می کند و ما جدی اش نمی گیریم. کنیم چیز مهمی نیست ، اگر به روی خودمان نیاوریم و صبوری کنیم خود به خود می رود پی کارش... بالاخره یک روز با تمام توان به سراغمان می آید و آن وقت می فهمیم دردمان کاری تر از چیزی ست که گمان می کردیم. دلخوری های کوچک هرچند به ظاهر ساده و بی اهمیت اگر به وقتش گفته نشوند خرابی های بزرگی را به بار خواهند آورد. ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae : 🔖 قرار نیست همه دخترا مثل مادرت سازش داشته باشن، زمونه فرق کرده 🏷 سعی کن بدون اینکه کسیو تغییر بدی ، دوستش داشته باشی 🔖 عشق ورزیدن بدون پول ممکنه اما خب خیلی سخته 🏷 قبول کن میزان درآمدت برا دختر و خانوادش خیلی شرطه 🔖 یاد بگیر که نوازش همسرت باعث انگیزه زندگی اون میشه 🏷 یادت باشه هیچ زنی از محبت همسرش سیر نمیشه 🔖لطفا راجع به روابط جنسی با همسرت، تحقیق و مطالعه کن، چون نقش اصلی رو تو داری ، بلد نباشی آسیب میبینه 🏷 حواست باشه زندگی مشترک یعنی خیلی چیزا مشترک: تفریح، گردش، خواب، خوراک، غم.... 🔖 کافیه همسرتو مطمئن کنی دوسش داری ، زندگیت شیرین میشه 🏷 باید قوی باشی چون قدرت زن و بچه هات ، به قدرت تو، توی مواقع بحرانی بستگی داره 🔖 زن ها تو فشار عصبی و ناراحتی مثل مردا نیستن که نیاز به تنهایی داشته باشند، اونا به یه همدم نیاز دارن. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ❌توَهم توطئه نداشته باشيد 🔵فكر نكنيد پشت همه حرف‌هاي ديگران، منظور خاصي هست كه بايد كنيد يا به فكر تلافي كردنش باشيد. 🔵حتي اگر با آدمي سروكار داشته باشيد كه واقعا چنين دارد، بايد فكر كنيد كه وقت و آرامش شما از اين است كه مدام براي تلافي كردن كار او صرف شود. 🔵 اگر در خانواده كسي با چنين ويژگي‌هایی هست از كنار حرف‌هايش بگذريد و خودتان را درگير ساده و سطحي نكنيد. 🔵 اگر هم شما فكر مي‌كنيد كه ديگران چنين دارند، توان‌تان را بالا ببريد و با گذشتن از كنار حرف‌هايي كه شما را مي‌دهد، زندگي مشترك‌تان را نجات دهيد. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ یکی از بدترین رفتارهایی که یک زن نسبت به شوهرش داره اینه که نشون میده، به رابطه جنسی نیازی نداره و عقیده داره که فقط مرد باید پیشقدم بشه...! اینجا دیگه مرد تامین کننده نیست، بلکه تامین شونده است و دیگه اون رضایت و آرامش و اعتبارش ازش گرفته میشه. یکی از دلایل عمده‌ی گرایش آقایون متاهل به سمت زنان دیگه اینه که؛ آقا می‌خواد خانومشو تامین کنه، خانوم هم پسش میزنه. مثلاً تو رابطه‌ی جنسی، تو مسائل مالی، تو مسائل عاطفی و.... بعد یه خانوم دیگه پیدا میشه و بهش اون حس تامین کنندگی را میده... خانوم‌های عزیز شما هم گاهی برای رابطه جنسی با همسرتون پیشقدم بشید و رابطه جنسی را کلید بزنید. رابطه جنسی یه رابطه و لذت دو طرفه ست. نشون بدید که شما هم به رابطه جنسی نیاز دارید. اینجوری به همسرتون حس تامین میدید. ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ✨﷽ا✨ 🔖 😎 تاثیـر ویژه چشـم گفتن ✌️اگر حس می‌کنید اکثر مواقع در انجام برخی کارهای عادی و یا اِعمال برخی سلیقه‌های کوچک، شوهرتون بدون دلیل و با گارد جدی، با شما مخالفت می‌کنه راهش اینه که در همه موارد به او با روی باز و گشاده و رضایت بگویید: چون نظر شما این است انجام می‌دهم . اونم چشم گفتن واقعی نه چشم‌ گفتنی که بعد از اون بگیم: حالا میذاشتی انجام بدم چی میشد؟؟
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت زمزمه مى کنى : _✨تاب از کَفَت نبرد این مصیبت ، عزیز دلم ! که این قصه ، دارد میان پیامبر خدا، با جدت و پدرت و عمت . آرى خداوند متعال ، مردانى از این امت را که حکام جابرند و شهره ترند تا در زمین ، که به و این عزیزان بپردازند؛ اعضاى پراکنده این پیکرها را کنند و و این جسدهاى پاره پاره را کنند و براى پدرت ، سید الشهداء در زمین طف ، بر افرازند که و یاد و خاطره اش در ، باقى بماند. و هر چه سردمداران کفر و پیروان ضلالت در آن ، و آن گیرد و پذیرد. پس نگران کفن و دفن این پیکرها مباش که خود به کفن و دفنشان نگران است. این کلام تو.... انگار آبى است بر آتش و جانى که انگار قطره قطره به تن تبدار و بى رمق سجاد تزریق مى شود. آنچنانکه آرام آرام گردنش را در زیر بار غل و زنجیر، فراز مى آورد، پلکهاى خسته اش را مى گشاید و کنجکاو عطشناك مى گوید: _✨روایت کن آن عهد و خبر را عمه جان! تو مرکبت را به مرکب سجاد، مى کنى ، تک تک یاران کاروانت را از نظر مى گذرانى و ادامه مى دهى : _✨على جان ! این حدیث را خودم از شنیدم و آن زمان که به ضربت ابن ملجم لعنت االله علیه در بستر شهادت آرمید و من آثار ارتحال را در سیماى او مشاهده کردم ، پیش رفتم ، مقابل بسترش زانو زدم و عرضه داشتم : (پدر جان ! من حدیثى را از ام ایمن شنیده ام . دوست دارم آن را باز از دو لب مبارك شما بشنوم.) پدر، سلام االله علیه چشم گشوده و نگاه بى رمق اما مهربانش را به من دوخت و فرمود: نور دیده ام ! روشناى چشمم حدیث همان است که ام ایمن براى تو گفت . و من تو را و جمعى از زنان و دختران اهل بیت را که در همین ، دچار و شده اید و در از مردمان قرار گرفته اید. پس بر شما باد ! ! ! شکافنده دانه و آفریننده جان آدمیان که در آن زمان در تمام روى زمین ، هیچ کس جز شما و پیروان شما، ولى خدا نیست... از در مى یابى... که هر کلمه این حدیث ، دلش را و روحش را مى بخشد و در رگهاى خشکیده اش ، مى دواند. همچنانکه اگر او هم با نگاه خواهشگرانه اش نگوید که : (هر آنچه شنیده اى بگجو عمه جان !) تو خودت مى فهمى که... باید تمامت قصه را روایت کنى . تا در این بیابان سوزان و راه پر فراز و نشیب ، امام را بر مرکب لغزان خویش ، حفظ کنى: _✨ چنین گفت: عزیز دلم و کلام بر تمام گفته هاى او مهر زد: من آنجا بودم آن روز که به منزل دعوت بود و فاطمه برایش حریره اى مهیا کرده بود. حضرت على (علیه السلام ) ظرفى از خرما پیش روى او نهاد و من قدحى از شیر و سرشیر فراهم آوردم. رسول خدا، على مرتضى ، فاطمه زهرا و حسن و حسین ، از آنچه بود، خوردند و آشامیدند. آنگاه على برخاست و آب بر دست پیامبر ریخت . پیامبر، دستهاى شسته به صورت کشید و به على ، فاطمه و حسن و حسین نگریست . سرور و رضایت و شادمانى در نگاهش موج مى زد.... آنگاه رو به کرد و ابر بر آسمان چشمش نشست . سپس به سمت چرخید، دو دست به دعا برداشت و بعد سر به سجده گذاشت . و ناگهان شروع به کرد. همه و به او مى نگریستیم و او . سر از سجده برداشت و اشک همچنان مثل باران بهارى ، از گونه هایش فرو مى چکد.اهل بیت و من ، همه از گریه پیامبر، شدیم اما هیچ کدام دل سؤال کردن نداشتیم . این حال آنقدر به طول انجامید که فاطمه و على به حرف آمدند و عرضه داشتند: خدا چشمانتان را گریان نخواهد یا رسول الله! چه چیز، حالتان را دگرگون کرد و اشکتان را جارى ساخت؟! دلهاى ما شکست از دیدار این حال اندوهبار شما. فرمود: عزیزانم ! از دیدن و داشتن شما آنچنان حس خوشى به من دست داد که پیش از این هرگز بدین مرتبت از شادمانى و سرور دست نیافته بودم . شما را و نگاه مى کردم خدا را به نعمت وجودتان ، مى گفتم که ناگهان فرود آمد... ادامه دارد