ش_اهل_خانه را بهم نریزد.
آب را کمی باز کرد..!
🍀نگاهش به آب افتاد.
✨اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذى جَعَلَ الْمآءَ طَهُوراً وَلَمْ يَجْعَلْهُ نَجِساً✨ستایش خداى را که آب را پاک کننده قرار داد، و آن را ناپاک نگردانید.
🍀دستش را زیر آب نبرده بود.
✨بِسْمِ اللَّهِ وَبِاللَّهِ اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنَ التَّوّابينَ وَاجْعَلْنى مِنَ الْمُتَطَهِّرينَ.✨
به نام خدا، و به ذات خدا، خدایا مرا از توبه کنندگان، و پاکى طلبان قرار ده.
🍀شستن را آغاز کرد.
✨اَللّهُمَّ بَيِّضْ وَجْهى يَوْمَ تَسْوَدُّ فيهِ الْوُجُوهُ وَلا تُسَوِّدْ وَجْهى يَوْمَ تَبْيَضُّ فيهِ الْوُجُوهُ✨خدایا چهره ام را سپید کن، روزى که چهره ها سیاه مى شود، و چهره ام را سیاه مکن، روزى که چهره ها سپید مى گردد.
🍀آب بر روی دست راستش ریخت.
✨اَللّهُمَّ اَعْطِنى كِتابى بِيَمينى وَالْخُلْدَ فِى الْجِنانِ بِيَسارى وَحاسِبْنى حِساباً يَسيراً✨ خدایا پرونده ام را به دست راستم بده، و نامه جاوید بودن در بهشت را به دست چپم، و حسابم را به حسابى آسان رسیدگى کن.
🍀برای شستن دست چپ گفت:
✨اَللّهُمَّ لا تُعْطِنى كِتابى بِشِمالى وَلا مِنْ وَرآءِ ظَهْرى وَلا تَجْعَلْها مَغْلُولَةً اِلى عُنُقى وَاَعُوذُ بِكَ مِنْ مُقَطَّعاتِ النّيرانِ✨خدایا پرونده ام را به دست چپم وا مگذار، و از پشت سرم در اختیارم قرار مده، و آن را بسته به گردنم ننما، و از پاره هاى آتش به تو پناه مى برم.
🍀صاف ایستاد. چشمانش را بست. مسح سر را کشید.
✨اَللّهُمَّ غَشِّنى رَحْمَتَكَ وَبَرَكاتِكَ. ✨
خدایا رحمت و برکاتت را بر من بپوشان.
🍀پاهایش را مسح کرد.
✨اَللّهُمَّ ثَبِّتْنى عَلَى الصِّراطِ يَوْمَ تَزِلُّ فيهِ الاَْقْدامُ وَاجْعَلْ سَعْيى فيما يُرْضيكَ عنّى يا ذَاالْجَلالِ وَالاِْكْرامِ✨خدایا مرا بر صراط ثابت بدار، روزى که قدمها مى لغزد، و کوششم را در انچه تو را از من خشنود مى کند قرار ده، اى داراى بزرگى و اکرام.
وضویش که تمام شد نفسی عمیق کشید.
و در حالیکه به اتاقش برمیگشت آرام زیرلب گفت :
✨اَللّهُمَّ اِنّى أَسْئَلُكَ تَمامَ الْوُضُوءِ وَتَمامَ الصَّلوةِ وَتَمامَ رِضْوانِكَ وَالْجَنَّةَ. ✨
خدایا از تو مى خواهم کمال وضو، و کمال نماز، و کمال خشنودى ات و بهشت را.
✨اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ
ستایش خاص خداى پروردگار جهانیان است.
با #آرامش_خاصی💎 بسمت اتاقش رفت...
وبا لبخندی حاکی از #رضایت و #عشق_به_معبود بخواب رفت..😊😴
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هجده
چند روزی گذشت...
صبح بود و یوسف مشغول مطالعه.
ذهنش بسمت کنکور پرکشید...
کنکور کارشناسی ارشد.همان رشته ای که خیلی دوستش میداشت.مهندسی ساخت و تولید.هدفش این بود که یا اهواز قبول شود،یا شیراز، شهری که از بچگی عاشق آب و هوایش بود.😍نگران آینده اش بود...😥
فخری خانم حسابی سرگرم تدارک مراسم جشن عقد و عروسی یاشار بود.
هرچه که درگوش یوسف خواندند، که مهسا همانست که تو میخواهی، اما قبول نکرد.! آن هم #بدون_اینکه دل پدر و مادرش #بشکند...!👌
کوروش خان که خیلی از این وصلت راضی بود...
فردای همان روز خانه ای ویلایی، را به نام یاشار زد، تا کمی، یوسف را #وسوسه کند..!😥
همه در خانه در تکاپو بودند...
خانواده خاله شهین هم دست کمی از آنها نداشتند. مدام در بازار برای خریدجهیزیه، یا کارهای عروسی، آن هم چه عروسی ای..! مختلط، بیرون از شهر...!! 😰
کوروش خان نتوانست...
به هدفش برسد.میخواست مراسم دو پسرش را یکی کند.
اما نه یاشار رضایت داشت و نه یوسف. فقط با این تفاوت..
🍃که یاشار با چن بار #بحث_ودعوا حرفش به کرسی نشست..!
🍃اما یوسف #باآرامش و بدون اینکه #بی_احترامی به آنها کرده باشد.👌
در این میان، کسی یادش نبود..😞
که نتیجه کنکور یوسف می آمد!.
چه کرده بود...!؟
قبول میشد..!!؟؟
چه رشته ای زده بود...!؟
😞فقط پول حرف اول را میزد.!😞
باصدای زنگ گوشی به خودش آمد...
بدون آنکه نگاهی به صفحه بیاندازد، تماس را برقرار کرد.
_الو سلام
صدای خسته عمومحمد، آن طرف خط بود.
_سلام پسرم.. خوبی عمو.. کجایی؟خونه ای؟😕
_آره عمو چطور.؟!😊
_ای بابا..! امروز که مراسم، هست مگه نمیای کمک.؟! کی میای؟! الان میای؟🙁
سرش را بلند کرد به صندلی کامپیوترش تکیه داد نگاهی به ساعت کرد و گفت
_الان عمو؟!👀🕙
_الانم خیلی دیره هنوز نصفی از داربست ها علم نشده..! اومدیااا!!😊
اسم هیئت عمو محمد،که وسط بود. دیگر این مغزش نبود که فرمان میداد..!😍
_باشه....! باشه..! بشمار سه اومدم😁😍
_آ... باریک اله پسر منتظرم! یاعلی😊
_یاعلی☺️
💚هیئت عمومحمد💚 تکیه ای بود صدمتری..
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #نوزده
💚هیئت عمو محمد💚 تکیه ای بود صد متری. نیمی از آن خ
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_ویک
یوسف باذوق وارد اتاق شد..
#پایین_پای_پدرش نشست.کوروش خان زیر بازوی پسرکش گرفت، او را #کنارخود نشاند.😊
یوسف محجوب سرش را به زیر انداخت
_بابا میدونی منـ..
کوروش خان_ میدونم همه چی رو. میخاستم مهسا یا فتانه رو انتخاب کنی. نشد. به قول آقاجون شاید حکمتی بوده.اما من سرحرفم هستم. خودت میدونی و زندگیت. من و مادرت #راضی هسیم.😊
یوسف_ چشم. شما فقط امر کنین☺️
کوروش خان_ خداروشکر اخلاقت برگشت به قبل.چقدر عصبی بودی این مدت.😊
یوسف_😅🙈
آقابزرگ_خب باباجان بقیه حرفهاتونو بذارین یکشنبه.
یوسف_یکشنبههه؟؟؟😳😍
آقابزرگ_چیه...! دیره؟😁
_نه اتفاقا خیلی عالیه.! 😍👏
آقابزرگ _خب خداروشکر. 😁
یوسف دست در جیبش کرد...
انگشتر نشانی را درآورد. به پدرش، به آقابزرگ، نشان داد.آقابزرگ ذوق کرد.
_احسنت پسرم به سلیقه ات. خدا حفظت کنه.😊
کوروش خان فقط به یک لبخند بسنده کرد.یوسف نگاهی به پدرش کرد.
_اگه شما اجازه بدید و عمو موافق باشن اینو.. منظورم اینه..🙈😅
آقابزرگ_ باشه باباجان. بذار ببینیم چی میشه!😊
باصدا زدن خانم بزرگ..
آقابزرگ، کوروش خان، یوسف، عمومحمد و ریحانه از اتاقها بیرون آمدند.
وارد حیاط شدند...
یوسف مستقیم، سراغ مادرش رفت. کنار مادرش نشست.انگشتر نشان را به مادر داد.با چشمانش التماسش میکرد. که خراب نکند شب آرزویش را.هنوز هم میترسید.😥🙏
فخری خانم نگاهی به انگشتر کرد. چیزی نگفت. نه حرفی نه ذوقی.
سمیرا انگشتر را در دستان مادرشوهرش دید.با گفتن ''چقدر مسخره..!'' پوزخندی زد که از نگاه همه پنهان نبود.😏
و پشت سر جمله سمیرا فخری خانم خندید. یاشار چشم غره ای به سمیرا کرد. که سکوت کند. سمیرا اخم کرد و تا آخر مراسم حرفی نزد.
چقدر مجلسش...
سرد و بی روح شده بود.😔یوسف نگاهی به پدرش کرد. که بگوید.. اشاره ای به انگشتر کرد. با خواهش میگفت.با نگاهش.💍👀😒🙏
کوروش خان رو به برادرش کرد.
_داداش یه انگشتر یوسف خریده. که بدیم ریحانه.
کوروش خان، خیلی خشک و رسمی گفت.🙁خیلی زیادی، با #بی_احترامی بود.😔
عمو محمد_ صاحب اختیاری داداش.😊
خانم بزرگ انگشتر را گرفت. لبخند پهنی زد.
_به به.. خیلی قشنگه مادر..😊
خانم بزرگ انگشتر را به فخری خانم داد. اما فخری خانم حاضر نبود انگشتر را بدست عروسش کند. با نگاهش به کوروش خان فهماند که کار، کار خودش هست.
یوسف بلند شد.انگشتر نشانی را به پدرش داد.☺️🙏
کوروش خان کنار دختر برادرش نشست. ریحانه بود که حالا عروسش میشد. همانی که تمام تلاشش را کرد تا #نشود. اما #شد.!
دستان ظریف ریحانه را گرفت..
انگشتر نشان را که انگشتری ظریف و #عقیق بود در دستان عروسش کرد. یوسف کمی خیالش راحت شده بود. خانم بزرگ به علی گفت که ظرف شیرینی را بچرخاند...
💭یوسف یادش به مجلس یاشار، برادرش افتاد... 😔چقدر همه شاد بودند. دست میزدند. میخندیدند.😔چقدر مادرش از همه پذیرایی کرد.😔
و حال خودش..😞
دلدارش را نشان کرد. بدون هیچ دستی، خنده ای و شادی ای..! چقدر شرمنده بانویش بود.😞💓
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...