✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #صد_وهفده
✨یک حقیقت ساده
نفس عميقي از ميان سينه اش کنده شد ...
براي لحظاتي نگاهش رو از من گرفت و دستي به محاسن نمناکش کشيد ... و صورتش رو با دستمال خشک کرد ...
ـ تو اولين کسي هستي که #قبل از شناخت اسلام، ايمان آورده ... حداقل تا جايي که الان ذهن من ياري مي کنه ... مخصوصا الان توي اين شرايط ...
حرف ها و باوري رو که تو توي اين چند ساعت با #عقل و #معرفت_خودت بهش رسيدي ... خيلي ها بعد از سال ها بهش نميرسن ...
من نه علم اون فرد رو دارم ... نه معرفت و شناختش رو ... قد علم و معرفت کوچيک خودم، شايد بتونم چيزي بگم ... اونم تا اينکه چقدر درست بگم يا نه ...
مشخص بود داره خودش رو مي سنجه و حالا که پاي چنين شخصي وسط اومده، در #قابليت هاي خودش دچار #ترديد شده ... بهش حق مي دادم ...
اون انسان متکبر و خودبزرگ بيني نبود ... براي همين هم انتخابش کردم ... انساني که بيش از حد به قدرت فکر و شناخت خودش اعتماد داشته باشه و خودش و فکرش رو معیار سنجش حقیقت قرار بده ... همون اعتماد سبب نابوديش ميشه ...
اما جاي اين سنجش نبود ...
اگر اون جوان، واقعا آخرين امام بود ... سنجش صحيحي نبود ...😥 و اگر نبود، من انتظار اين رو نداشتم مرتضي در اون حد باشه ...همين که به #صداقت و درستيش در اين مدت اعتماد پيدا کرده بودم، براي من کفايت مي کرد ...
نشستم کنارش ...😊
قبل از اينکه دستم رو براي هدايت بگيره ... اول من بايد بهش کمک مي کردم ...
ـ آقا مرتضي ... انسان ها براساس کدهاي ذهني #خودشون از حقيقت برداشت و پردازش مي کنن ... نگران نباشيد ... ديگه الان با #اعتمادي که به #پيامبر پيدا کردم ...
مي دونم اگه نقصي به چشم برسه ... اون #نقص از اشتباه کدها و پردازش مغز و #ذهن_ماست ... اگه چشمان ناقص من، نقصي رو ببينه ... یا در چیزی که می شنوم واقعا نقصی وجود داشته باشه ... اون رو دیگه به حساب #اسلام نمي گذارم ...
فقط بيشتر در موردش تحقيق مي کنم تا به حقیقتش #برسم ...☺️☝️
لبخند به اون چهره غم زده برگشت ... با اون چشم هاي سرخ، لبخندش حس عجيبي داشت ...
بيش از اينکه برخواسته از رضايت و شادي باشه ... مملو و آکنده از درد بود ...😊😒
ـ شما تا حالا قرآن رو کامل خوندي؟ ...
ـ نه ...
دستش رو گذاشت روي زانو و تکيه اش رو انداخت روش ... بلند شد و عباش رو روي شونه اش مرتب کرد ...
ـ به اميد خدا ... تا صبحانه بخوري🍳 و استراحت کني برگشتم ...😊
و رفت سمت در ...
مطمئن بودم خودش هنوز صبحانه نخورده ...
اما با اين حال و روز داره به خاطر من از اونجا ميره ...
نمي دونستم درونش چه تلاطمي برپاست که چنين حال و روزي داره ...
شايد براي درک اين حالت بايد مثل اون شيعه زاده مي بودم ...
کسي که از کودکي، با نام و محبت پيامبر و فرزندانش به دنيا اومده ...
اون که از در خارج شد، بدون اينکه از جام تکان بخورم، روي تخت دراز کشيدم ... شرم از حال و روز مرتضي، اشتها رو ازم گرفت ...😥😔
💚تسبيح💚 رو از جيبم در آوردم ... دونه هاش بدون اينکه ذکر بگم بين انگشت هام بازي بازي مي کرد ... مي رفت و برگشت ... و بالا و پايين مي شد ...
کودکي شادي نداشتم اما مي تونستم حس شادي کودکانه رو درونم حس کنم ...
تسبيح رو در مچم بستم و دست هام رو روي بالشت، زير سرم حائل کردم ...
💭کدهاي انديشه ...
بعد سوم ...
اسلام ...
ايمان ...
مسئوليت ...
تبعيت ...
مسير ...
به حدي در ميان افکارم غرق شده بودم که اصلا نفهميدم ... کي خستگي روز و شب گذشته بر من غلبه کرد ... و کشتي افکارم در ساحل #آرامش پهلو گرفت ...
تنها چيزي که تا آخرين لحظات در ميان روحم جريان داشت ... يک حقيقت و خصلت ساده وجود من بود ... چيزي به اسم سخت برام معنا نداشت ...
وقتي تصميم من در جهت انجام چيزي قرار مي گرفت ... هيچ وقت آدم ترسويي نبودم ...
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #سی_ونه
مى ایستد و فریاد مى زند:
_ «کشتن پسر پیامبر بس نبود که بر کشتن زنان حرم و غارت خیام او کمر بسته اید؟!»
همسرش او را به توصیه دیگران مهار مى کند و به درون خیمه اش مى فرستد...
اما این بلوا و بحث و جدل ، #ابن_سعد را به معرکه مى کشاند.
ابن سعد، #سَیّاستر از این است که #جوعمومى را بر علیه خود برانگیزد و جبهه خود را به #آشوب و بلوا بکشاند.... از سویى مى بیند که این حال و روز سجاد، حال و روز جنگیدن نیست...
و از سوى دیگر او را #کاملا در چنگ خود میبیند
آنچنانکه هر لحظه #اراده کند، مى تواند جانش را بستاند....
پس چرا بذر #تردید و #تفرقه را در سپاه خویش بپاشد، فریاد مى زند:
_دست بردارید از این جوان مریض!
تو رو به ابن سعد مى کنى و مى گویى :
_✨شرم ندارید از غارت خیام آل االله ؟
ابن سعد با لحنى که به از سر واکردن بیشتر مى ماند، تا دستور، به سپاه خود مى گوید:
_هر که هر چه غنیمت برداشته بازگرداند.
#دریغ از آنکه حتى تکه مقنعه اى یا پاره معجرى به صاحبش باز پس داده شود.
ابن سعد، افراد لشگرش را به کار جمع آورى جنازه ها و کفن و دفنشان مى گمارد...
و این #فرصتی است براى تو که به
سامان دادن جبهه خودت بپردازى....
اکنون که افراد لشکر دشمن ، آرام آرام دور خیمه ها را خلوت مى کنند،...
تو بهتر مى توانى ببینى که بر سر سپاهت چه آمده است...
و #هجوم و #غارت و #چپاول با اردوگاه تو چه کرده است.
نگاه خسته ات را به روى دشت پهن مى کنى.
چه سرخى غریبى دارد آفتاب !
و چه شرم جانکاهى از آنچه در نگاهش اتفاق افتاده است .
آنچنانکه با این رنج و تعب ، چهره خود را در پشت کوهسار جمع مى کند.
او هم انگار این پیکرهاى پاره پاره ،
این کبوتران پر و بال سوخته
و این آشیانه هاى آتش گرفته را نمى تواند ببیند.
پیش روى تو #سجاد خفته است بر داغى بیابانى که تن تبدارش را مى سوزاند، آنسوتر #خیمه هاى نیم سوخته است که در سرخى دشت ، خود به لشگر از هم گسسته مى ماند...
و دورتر، #بچه_هایى که جا به جا در پهناى بیابان ،...
ایستاده اند،
افتاده اند،
نشسته اند،
کز کرده اند
و بعضیشان از شدت خستگى ، صورت بر کف خاك به خواب رفته اند.
آنچه نگران کننده تر است ، دورترهاست . لکه هایى در دل سرخى بیابان .
خدا نکند که اینها #بچه_هایى باشند که سر به بیابان نهاده اند...
و از شدت #وحشت ، بى نگاه به پشت سر، گریخته اند.
در میان #خیمه_ها، تک خیمه اى که با بقیه اندکى #فاصله داشته ، از دستبرد شعله ها به دور مانده و پاى آتش به درون آن باز نشده.
دستى به زیر سر و گردن و دستى به زیر دو پاى #سجاد مى برى ، از زمین بلندش مى کنى....
و چون جان شیرین ، در آغوشش مى فشارى، و با خودت فکر مى کنى ؛
هیچ بیمارى تاکنون با هجوم و آتش و غارت، تیمار نشده است و سر بربالین نگذاشته است.
وقتى پیشانى اش را مى بوسى ،
لبهایت از داغى پیشانى اش ، مى سوزد.
جزاى بوسه ات درد آلودى است که بر لبهاى داغمه بسته اش مى نشیند.
همچنانکه او را در بغل دارى و چشم از بر نمى دارى ،
به سمت تنها خیمه سلامت مانده ، حرکت مى کنى....
یال خیمه را به زحمت کنار مى زنى و او را در کنار خیمه بى اثاث مى خوابانى.
#اکنون_نوبت_زنها_وبچه_هاست...
باید #پیش_از تاریکى کامل هوا، این تسبیح عزیز از هم گسسته ات را دانه دانه از پهنه بیابان برچینى.
عطش ، حتى حدقه چشمهایت را به خشکى کشانده .
نه تابى در تن مانده و نه آبى در بدن .
اما همچنان باید بدوى....
باید تا یافتن تمامى بچه ها، راه بروى و تا رسیدگى به تک تکشان ایستاده بمانى.
تو اگر بیفتى #پرچم_کربلا فرو مى افتد..
ادامه دارد