#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_چهارم
💖به روایت حانیه💖
_هوم؟😴
یاسمین_هوم و.....بی ادب بگو جونم.
_ یاسی حوصله داریا. صبح زود زنگ زدی آدمو بیدار کردی توقع جونم هم داری؟
یاسمین _ از کی تا حالا ساعت 11/5 صبحه زوده؟ زود حاضرشو بیایم دنبالت بریم
بیرون.😕
_ کجا؟😟
یاسمین _ پنج دقیقه دیگه حاضریا.بای
✨وای. اگه الان با این مانتو برم که مسخرم میکنن بچه ها.😕
اگرم نرم که.....
#بیخیال_بزارمسخره_کنن_بهتراز_تیکه_های_این_آدمای_هوس_بازه….😏✌️
تصمیم داشتم به جای اینکه خودمو #برای_همه عرضه کنم بزارم #همه_حسرت_دیدن زیبایی هام رو داشته باشن. 😌
فقط باید بعدا میرفتم چند دست دیگه مانتو و شال میگرفتم.👌 ✨
سریع دست و صورتمو شستم و همون مانتو و روسریم رو پوشیدم و رفتم دم در.
دقیقا همزمان با باز کردن در ماشین نجمه جلوی در ترمز کرد.🚗
نجمه_این چیه؟😐
_ چی؟😊
نجمه_ عاشق شدی؟😕
_تو دهات شما ادم عاشق میشه باحجاب
میشه؟😄
یاسمین _فکر کنم عاشق بچه بسیجیه شده که باحجاب شده.😁
_ ببند بابا. حالا از کجا میدونی بسیجی بوده؟ 😅
شقایق_خب حالاحرف نزن بیا بالا.😐
یاسمین جلو و شقایق عقب نشسته بود. طبق معمول همشون شالاشون کلا افتاده بود😕 و البته کلی هم آرایش💄 داشتن.
😒دقیقا تیپ قبلی خودم.😒
نشستم پیش شقایق و نجمه راه افتاد.💨🚗
شقایق_خب حالا بتعریف.😐
_ چیرو؟
شقایق_قضیه با حجاب شدنتو دیگه.
_ به این نتیجه رسیدم که با حجاب #امنیتم بیشتره.دیگه کمتر بهم تیکه میندازن، بعدشم چرا من باید زیبایی هام رو #حراج کنم برای
همه؟😏😌
یاسمین_ اینا حرفای امیرعلیه نه؟😠
_اره. راهنمایی های اونه. و واقعا هم به نظرم درسته. 👌تا حالا اینجوری به حجاب دقت نکرده بودم تازه در کنار این ، ندیدی اون پسره هم فکر میکرد ما از خدامونه که بهمون تیکه بندازن.
نجمه_حرف مردم برات مهمه؟😕
_ نه ولی نجمه #تنهابرداشتی که میشه از ظاهر ماها کرد #تشنه_توجه_بودنه. بعدش هم اصلا اگه اون آقا و دوستاش واقعا گشت بودن، حالا مامان بابای من هیچی، جواب مامان و بابای خودتونو چیجوری میخواستید بدید؟ تو که خاله های حساس من و مامان خودتو که میشناسی.
شقایق_ بیخیال فعلا😐
نجمه_ موافقم😕
.
.
نجمه_ خب رسیدیم بپرید پایین.
واای عاشق پارک⛲️ آب و آتش بودم. وقتی پیاده شدیم یکم که به اطرافم دقت کردم
احساس کردم #نگاه های بقیه نسبت به من رنگ #احترام گرفتن و دیگه از اون نگاه های پر شهوت و چشمک ها خبری نبود. 😌 یه حس خاصی داشتم همون احساس #ارزشی که امیرعلی ازش حرف میزد.
نجمه_ بچه ها بیاید بریم بشینیم رو اون صندلیا
_ بریم
.
.
یاسمین_ تانی تو برو پشت شقایق وایسا.
_ اه. یه ساعته دارید عکس میگیرید پاشین بریم بابا. خسته شدم.😬
شقایق _ضدحال. چته تو؟ تازه دوساعت هم نیست که اومدیم.🙁
_ خسته شدم بابا. هی عکس عکس عکس.
یاسمین_ راست میگه بیاید بریم .
داشتم میرفتم به سمت ماشین 🚗که صدای زنگ گوشی متوقفم کرد.
دیدن اسم فاطمه روی گوشی؛ نمیدونم چرا ؛ ولی لبخند رو مهمون لب هام کرد.
_ جونم؟😊
فاطمه_ سلام خانووم.خوبی؟؟؟☺️
_ مرسی تو خوبی؟
فاطمه_ فدات شم. به خوبیت. حانیه من دارم میرم کلاس ، تو هم میای باهم بریم شاید دوست داشته باشی؟
_کلاس چی؟😟
فاطمه_ببین حلقه صالحین بسیجه. کلاس خوبیه.😊
_نه بابا. بیخیال. حالا بعدا یه روز باهم قرار میزاریم میریم پارکی جایی.
فاطمه _ باشه عزیزم. فعلا....
_ بای😊
_یاعلی....☺️
💛💛💛💛💛💛
درقلب من انگار کسی جای تو را یافت
اما افسوس که این عاشق دل خسته نهانش کردهـ....
💛💛💛💛💛💛💛💛
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی