eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
یرفت.به سمت اتاقش حرکت کردم خبری از خانواده اش نبود هنوز نرسیده بودند ٬در زدم و در را آرام باز کردم و در دستم گل نرگسی جاخوش کرده بود. در را که بازکردم فاطمه ام را روی تخت دیدم سرش را به سمتم ارام برگرداند چشم هایش سرد بود انقدر سرد که لحظه ای یخ زدم٬جلوتر رفتم لبخندی پهن زدم و سلام کردم٬دسته گل را مقابلش گرفتم حتی لبخند هم نزد٬تعجب کرده بودم نکند... -فاطمه خانوم؟😊 -شما کی هستید؟جلو نیاید -فاطمه...😟 -جلو نیااااااا😨😭 -باشه اروم باش٬من علیم نمیشناسیم؟تروخدا نگو نمیشناسی که.. -نه نمیشناسممم ٬پرستااار بیا اینو بندازین بیروون فاطمه ام مرا نمیشناخت٬ دست هایش را جلوی چشمانش گرفته بود و جیغ میزد٬از من از علیش فرار میکرد انگار از من متنفر بود٬ خدایااا فاطمه ام را به من برگردان ٬پرستار مرا به بیرون هدایت کرد دستانم سرد شده بود سرم گیج میرفت ٬به دیوار تکیه زدم و زانوانم خم شد ٬نمیتوانستم٬نه تحملش را نداشتم این دیگر اخرین ضربه بود که مرا به راند اخر کشیده بود. فاطمه مادر و زینب راهم نشناخت ..‌. به سمت اتاق دکتر مرادی رفتم که همان حرف های همیشگی را زد و گفت مدتی کسی را نمیشناسد اما میتوان با نشانه های قبلی کم کم حافظه اش را برگرداند و اضافه کرد که بروم و خدا راشکر کنم که فاطمه ام فلج نشد و این خطر از او گذشت. نه میتوانستم به دیدن فاطمه بروم نه به خانه تصمیم گرفتم به شاه عبدالعظیم بروم تا کمی ارام شوم. در حیاطش قدم میزدم و لحظه ای تصویر فاطمه از جلوی چشمانم کنار نمیرفت.دلم برای دیدنش پر میکشید ٬نتوانستم یک دل سیر نگاهش کنم چون دست هایش را روی صورتش گذاشته بود و مرا... بغض گلویم را گرفت به ضریح رسیدم و به او چنگ زدم خدارا از تمام وجودم صدا زدم و کنار خدا اعتراف کردم بلند اعتراف کردم که خدایا من اری من دیگر دوستش نداشتم بلکه وجودم به وجودش وابسته شده بود٬خداراشکر کردم که فاطمه ام نفس میکشد و چشم های عسلی -قهوه ایش را بازکرده درست است من اورا نمیبینم ولی بودنش کافیست ٬کافیست که در زمینی که او راه میرور راه ،میروم٬ درهوای او نفس میکشم و خدایم خدای او هم آری آرام تر شدم و همه کارهارا به خدا واگذار کردم ... 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده: نهال سلطانی 📚 🍃🌺رمـــان .. 🌺🍃 قسمت به بیمارستان برگشتم تا از حال فاطمه باخبر شوم با اصرار من خانواده را به خانه فرستادم و خودم به اتاق فاطمه رفتم اما٬ بود.😟 به سرعت به سمت پرستاری دویدم و از او پرسیدم که گفت: خانواده اش اورا مرخص کرده اند اما مگر حالش کامل خوب شده بود؟ سریعا سوار ماشین💨🚕 شدم و به سمت خانه فاطمه حرکت کردم٬بعد از دقایقی رسیدم و زنگ در را فشردم٬ دستانم سرد شده بود نمیدانم چرا.. در را باز نکردند هر چقدر کوبیدم باز نشد٬اه لعنت به من. همانجا نشستم و به گوشی فاطمه زنگ زدم نامش را که دیدم قلبم درد گرفت٬خاموش بود... ۲ساعتی جلوی در استادم که پدر فاطمه در را باز کرد روبه رویم امد -اینجا چیکار داری؟مگه دخترم نگفت برو😠 -سلام٬حالشون چطوره؟😥 -خوبه به نگرانی تو نیازی نداره ببین فکر نکن خدا فقط واسه توعه بچه بسیجی خدای دختر منم هست ٬ها چیه فکر کردی دخترم با نذر و نیازای مسخرتون برگشته؟😏😠 -اقای پایدار لطفا اجازه بدید حرف بزنم😞✋ -اجازه نمیدم دخترمو داغون نکردی که کردی حالا واسه من اومدی اینجا که چی ؟دیگه نبینمت این دور و برا ٬رابطه شماهم تا ۲هفته دیگه تموم میشه و صیغه محرمیت مسخرتون باطل٬دیگه هم فاطمه نیست که... من خوب میدونم تو زورش کردی اسم دومشو این بزاره الان دیگه سوهاست😏 دیگه هم ترویادش نمیاد٬اگر هم یادش بیاد فایده ای نداره چون تا اونموقع با شوهرش امریکاست😎😏 توهم همینجا بمونو یه دختر پارچه پیچ شده پیدا کن که بشینه کنج خونه کهنه بچتو بشوره٬ از عصبانیت😡 سرخ شده بودم نمیدانستم چه بگویم که در شد.. به تمام مقدساتم توهین کرده بود اما به خاطر فاطمه ام حرفی نزدم او چه سوها چه فاطمه تمام وجود من است حتی این اسم زیبا راهم خوذش انتخاب کرد٬خودش.. فکر اینکه با ان پسر مفنگی بی غیرت میخواست به انریکا برود مرا میسوزاند ٬فکر ....نه خدایا نههه.....😰 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده؛ نهال سلطانی 🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت فردا شب شهادت حضرت زهــ🌸ــرا نامی بود به این دلیل تلویزیون چیزی نداشت ٬سرور را به ماهواره وصل کردم و به تماشای فیلمی کمدی نشستم.. -مامان -جانم -تاکی این دستگاه های لعنتی باید باشن؟ -تاوقتی که خوب خوب بشی -چرا من هیچی یادم نیست چرا اون پسرو..🙁 -بسه سوها٬گفتم درموردش حرف نزن٬کیوان فرداشب میاد خواستگاریت خیلی بده اگه راجب پسری دیگه حرف بزنی.😏😌 -مامان ولی نمیدونم چرا حس خوبی نسبت ب
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت ایران در غم شهادت غریبانه شهید حججی گریست.🌷😭 یک جوان بیست و پنج ساله که غوغا کرد... دلمون میخواست صبر کنیم تا حداقل هفت روز از شهادت شهید حججی بگذره اما رزروهتل، کارت هایی که چاپ شده بود و... مانعمون بود خیلی از دوستامون از شهرستان رو دعوت کرده بودیم بیست وپنج مرداد ماه مامان محسن و خواهرش اومدن دنبالم تا بریم آرایشگاه لباس عروس من بر خلاف مال عطیه به سبک انگلیسی بود آستین بلند، دامن بدون دنباله و یقه کامل بسته بخاطر همین دیگه کت نگرفتیم برای روش یه شنل و چادر.. محسن به گوشیم زنگ زد و گفت نیم ساعت دیگه میام دنبالت. گوشی حسین رو برداشتم و تو صفحه اینستاش نوشتم👇😔 "برادر عزیزتر از جانم امروز راهی خانه بخت میشوم.. بیشتر از همیشه نمایان هست.. من حتی مثل سایر خواهران شهدا امروز نمیتوانم بر سر برادر شهیدم باشم..😞 چون مزار برادرم است حتی یک دست از تو در مزار نیست😭😭 من امروز قبل از هتل طبق وصیتت باید سر مزار شهید دیگر باشم 🌷 وای امروز 19 ماه از گمنامی تو میگذرد😭 یک نشانی به دل نازک خواهرت امروزمنتظر حضورت و حس آغوش برادرانت در عروسیم هستم"" "..😔 سخت بود اما رفتیم یادمان حسین برام مهم نبود نگاههای ترحم آمیز کسانی که در بهشت زهرا بودن خم شدم چادرم رو انداختم روی صورتم و صورتم رو گذاشتم روی مزار خالی حسینم پاشو پاشو بیا از غربت حسین تو رو جان زینب امشب بیا😭😭😭😭 محسن: زینب پاشو تو رو خدا.. پاشو نو عروسم😰پاشو بریم به خدا حسین میاد عزیز دلم پاشو حالت بد میشه خانمم😢 _یه دقیقه محسن تو رو خدا فقط یه دقیقه😭🙏 بعد از حدود یک ساعت از اون یادمان دل کندم.. وقتی رسیدیم به ماشین تا محسن اومد کمکم کنه تا سوار ماشین بشم که صدای گریه اش بلند شد محسن: بیا این گل از یادمان باهات اومده.. حسین جوابت هوالمحبوب 🕊رمان قسمت زندگی دو نفره من و محسن شروع شد.. ولی دقیقا دو روز بعد از شروع زندگیمون به محسن زنگ زدن وگفتن 15 شهریور اعزامشون به است😢😰 داشتم سفره میچیدم که محسن از اتاق خواب خارج شد _ چی شد؟ محسن: هیچی گفتن 15 شهریور اعزاممونه _ محسن..؟😢 محسن: جانم _ بری چی میشه؟😢 محسن: هیچی نمیشه سر مر گنده بر میگردم.😁 اعزام اولم نیست که، بادمجون بم آفت نداره.😜حالا بیا بشین ناهار بخوریم.. شب خونه مامان اینا دعوتیم _ باید بهم قول بدی برگردی☹️ محسن: اووووووه کو تا پانزدهم شهریور روزها میگذشت وفقط روز تا اعزام مونده بود.. من داشتم تو سر رسیدم اسامی شهدای دهه هفتادی رو لیست میکردم محسنم کتاب " سلام برابراهیم" رو میخوند. سرم رو بلند کردم چشمم افتاد به لکه خونی که روی کتاب دست محسن بود _ محسن این لکه خونه روی کتاب چیه؟😰 محسن: _لکه خون یه شهیده البته چند روز قبل از شهادتش.. تو هم صبور باش یه روزی راز این کتاب رو میفهمی..😊 تا اومدم سؤالی بپرسم گوشیم زنگ خورد📲 به اسم مخاطب که نگاه کردم یه لبخند اومد روی لبم.. وقتی گوشیم رو قطع کردم رو به محسن گفتم _خانم مهدی بود برای امشب دعوتمون کرد شام اون شب فهمید تو این اعزام همه بچه ها میرن جز شوهر عطیه فقط دو روز موند که محسن بره اما بهش زنگ زدن باید بره ناحیه برای....😔 هوالمحبوب 🕊رمان قسمت ناهارم رو درست کرده بودم که صدای زنگ در بلند شد. محسن بود از ناحیه اعزامی بهش اورکت، سربند، بازوبند، لباس نظامی داده بودن. تا چشمم به وسایل افتاد اشکام جاری شد😭 محسن: الان گریه ات براچیه؟😐من اینجام حالا کو تا اعزام.. محمد زنگ زده بود که فردا خانم ها رو ببریم ثبت نام برای پیش دانشگاهی.. الانم پاشو ناهارو بیار گشنمه😁 _میل ندارم میارم تو بخور😞 محسن:منم نمیخورم پس😒 به خاطر محسن ناهار ریختم که مثلا بخوریم ولی چه خوردنی؛ داشتیم با غذامون بازی میکردیم..😞😞 شام مامان دعوتمون کرد اونجا مجبوری مجبوری هردومون چند قاشق خوردیم. فردا رفتیم اسممون رو ثبت نام کنیم عطیه تا من رو دید گفت _چی شده؟ چرا رنگ به رخ نداری؟😢 _محسن داره میره سوریه😔 عطیه: خب بره مگه بار اولشه که میخواد بره؟ از تو بعیده جمع کن خودتو😕 بالاخره روز اعزام رسید... همه رفتیم خونه پدر شوهرم.. خواهرشوهرم، همسرش، برادر شوهرم، خانواده خودم هم بودن بعد از خداحافظیِ همه، من موندم و محسن... محسن: درست درس بخون تا چشم بهم بزنی دوماه شده من برگشتم😊گریه هم نکنیا خانم کوچولوی من.😉 محسن رفت و های من شروع شد.. با هر زنگ در و تلفن یه بار میمردم😰 باز هم بهار بود که با حضور خواهرانه اش منو آروم کرد. قرار بود امشب هم بیاد پیشم بمونه داشتم تو تلگرام میچرخیدم که دیدم👇 رایزنی ها در مورد تحویل پیکر شهید 🌷 ادامه
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت صداى نفس نفسى از پشت سر توجهت را بر نمى انگیزد و وقتى به عقب بر مى گردى،... را مى بینى که با و از خیمه در آمده است ، با تکیه به عصا، به تعب خود را ایستاده نگاه داشته است ، خون به چهره زرد و نزارش دویده است ، و چشمهایش را حلقه اشکى آذین بسته است: _✨شمشیرم را بیاور عمه جان ! و یارى ام کن تا به دفاع از امام برخیزم و خونم را در رکابش بریزم. دیدن این حال و روز سجاد و شنیدن صداى تبدارش که در کویر غربت امام مى پیچید، کافیست تا زانوانت را با زمین آشنا کند، صیحه ات را به آسمان بکشاند... و موهایت را به چنگهایت پرپر کند و صورتت را به ناخنهایت بخراشد... اگر تو هم در خود بشکنى ، تو هم فرو بریزى ، تو هم سر بر زمین استیصال بگذارى ، تو هم تاب و توان از کف بدهى ، امام را در این برهوت غربت و تنهایى ، کند؟ این انگار صداى دلنشین هم اوست که : _✨خواهرم ! را دریاب که زمین از ، نماند. امام ، تو را از جا مى کند... و تو پروانه وار این شمع نیم سوخته را به آغوش مى کشى... و با خود به درون خیمه مى برى. صبور باش على جان ! هنوز وقت ایستادن ما نرسیده است . بارهاى رسالت ما بر زمین است. تا تو سجاد را در بسترش بخوابانى و تیمارش کنى . امام به پشت خیام رسیده است و تو را باز فرا مى خواند: _✨خواهرم ! دلم براى مى تپد، کاش بیاوریش تا یک بار دیگر ببینمش و... هم با این کوچکترین علقه هم وداع کنم. با شنیدن این کلام ، در درونت با همه وجود فریاد مى کشى که : _✨نه! اما به چشمهاى شیرین برادر نگاه مى کنى و مى گویى : _✨چشم! آن سحرگاه که پدر براى ضربت خوردن به مسجد مى رفت ، در خانه تو بود. شبهاى خدا را تقسیم کرده بود میان شما دو برادر و خواهر،... و هر شب بالش را بر سر یکى از شما مى گشود. تنها سه لقمه ، تمامى افطار او در این شبها بود و در مقابل سؤ ال شما مى گفت : _✨دوست دارم با شکم گرسنه به دیدار خدا بروم. آن شب ، بى تاب در حیاط قدم مى زد، مدام به آسمان نگاه مى کرد و به خود مى فرمود: _✨به خدا دروغ نیست ، این همان شبى است که خدا وعده داده است. آن ، آن ، وقتى گفتند و پدر کمربندش را براى رفتن محکم کرد و با خود ترنم فرمود: _✨اشدد حیازیمک للموت و لا تجزع من الموت، فان الموت لاقیکا اذا حل بوایکا(13)✨ حتى خانه نیز به فغان درآمدند و او را از رفتن بازداشتند. نوکهایشان را به رداى پدر آویختند و التماس آمیز ناله کردند. آن سحرگاه هم با تمام وجود در درونت فریاد کشیدى که : _✨نه ! پدر جان ! نروید. اما به چشمهاى پدر نگاه کردى و آرام گرفتى : _✨پدر جان ! جعده را براى نماز بفرستید. و پدر فرمود: _✨لا مفر من القدر... از قدر الهى گریزى نیست. را گرم درآغوشت مى فشردى... سر و صورت و چشم و دهان و گردن او را غریق بوسه کنى و او را چون قلب از درون سینه در مى آورى... و به مى سپارى. امام او را تا مقابل صورت خویش بالا مى آورد، چشم در چشمهاى بى رمق او مى دوزد و بر لبهاى به نشسته اش بوسه مى زند. پیش از آنکه او را به دستهاى بى تاب تو باز پس دهد،... دوباره نگاهش مى کند، جلو مى آورد، عقب مى برد و ملکوت چهره اش را سیاحتى مى کند. اکنون باید او را به دست تو بسپارد... و تو او را به سرعت به خیمه برگردانى که مبادا آفتاب سوزنده نیمروز، گونه هاى لطیفش را بیازارد. اما ناگهان میان دستهاى تو و بازوان حسین ، میان دو دهلیز قلب هستى ، میان سر و بدن لطیف على اصغر، تیرى فاصله مى اندازد... و خون کودك شش ماهه را به مى پاشد. نه فقط که تیر را رها کرده است... ادامه دارد
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت آنجا را نگاه کن...! آن ، دست به سوى یازیده است. خودت را برسان زینب ! که سکینه در حالى نیست که بتواند از خودش دفاع کند.... مواظب باش که لباس به پایت نپیچد! نه ! زمین نخور زینب ! الان وقت لرزیدن زانوهاى تو نیست . بلبند شو! سوزش زانوهاى زخمى قابل تحمل تر است از آنچه پیش چشم تو بر سکینه مى رود. کار خویش را کرد آن ! این که در دستهاى اوست و این خون تازه که از و و مى چکد. جز نگاه خشمگین و نفرین ، چه مى توانى بکنى... با این دشمن بى همه چیز. گریه سکینه طبیعى است... اما این چرا مى کند؟! گریه ات دیگر براى چیست اى خبیثى که دست به شوم ترین کار عالم آلوده اى! نگاه به سکینه دارد و دستهاى خونین خودش و گوشواره . و گریه کنان مى گوید: _به خاطر مصبتى که بر شما اهل بیت پیامبر مى رود! با حیرت فریاد مى زنى که : _✨خب نکن ! این چه حالتى است که با گریه مى کنى ؟ گوشواره را در انبانش جا مى دهد و مى گوید: _من اگر نبرم دیگرى مى برد.. ؟! واى اگر جهل و قساوت به هم درآمیزد! دندانهایت را به هم مى فشارى و مى گویى : _✨خدا دست و پایت را قطع کند و به آتش دنیایت پیش از آخرت بسوزاند! و همو را در چند صباح دیگر مى بینى که دست و پایش را و او زنده به آتش مى اندازد.... را که خود و است... به از مى فرستى و خودت را عقاب وار به بالین بیابانى سجاد مى رسانى. عده اى با و و او را دوره کرده اند.... و که سر دسته آنهاست به جِد قصد کشتن او را دارد... و استدلالش فرمان ابن زیاد است که : _هیچ مردى از لشگر حسین نباید زنده بماند.. تو مى دانستى که در باید چنان بشود که دشمن به زنده ماندنش و به کشتنش پیدا نکند، اما اکنون مى بینى که او نیز به اندازه وخامت حال او جدى است... پس میان شمشیر شمر و بستر سجاد مى شوى.... پشت به سجاد و رو در روى شمر مى ایستى ، دو دستت را همچون دو بال مى گشایى و بر سر شمر فریاد مى زنى _✨شرم نمى کنى از کشتن بیمارى تا بدین حد زار و نزار؟ و الله مگر از جنازه من بگذرى تا به او دست پیدا کنى. این کلام تو، نه رنگ تعارف دارد، نه جوهر تهدید.... چه ؛ مى دانى که کسى نیست که از کشتن زنى حتى مثل تو پرهیز داشته باشد. بر این باورى که یا تو را مى کشد و نوبت به سجاد نمى رسد،... که تو شده اى . و چه فوزى برتر از این ؟! و یا تو و او هر دو را مى کشد که این بسى است از زیستن در زمین بى امام زمان و از حجت.... شمر، شمشیر را به قصد کشتننت فراز مى آرد و تو چشمانت را مى بندى تا آرامش آغوش خدا را با همه وجودت بچشی.. اما... اما انگار هنوز هستند کسانى که واقعه اى اینچنین را بر نمى تابند. یک نفر که جبهه دشمن است ، پا پیش مى گذارد و بر سر نهیب مى زند که : _هر چه تا به اینجا کرده اید، کافیست . این دیگر در قاموس هیچ بنى بشرى نیست. و دیگرى ، زنى است از ، با شمشیر افراشته پیش مى آید،... همسر و همدستانش در جبهه دشمن مى ایستد... ادامه دارد