✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_وچهار
یکشنبه از راه رسید..
ساعت هنوز به ۶ نرسیده..
عباس با دوتا میل بزرگ.. و متوسط وارد زورخانه شد..سید ایوب و مرشد.. گوشه ای نشسته بودند.. و صحبت میکردند..
عباس یاالله گفت..
به احترامش.. سید ایوب و مرشد.. ایستادند..😊😊دستش را.. به ادب.. روی سینه گذاشت.. و سلام داد
_سلام مخلصیم 😊✋
سید_بیا اینجا باباجان😊
مرشد_به به اقا عباس گل.. منتظرت بودیم😊
عباس کنارشان نشست.. سر ب زیر انداخت.. و گفت
_شرمنده میکنی مرشد.. 😊😓
سید_ خب بگو ببینم همه چی خریدی؟
_اره سید☺️
_برو آماده شو😊
_الان؟😳
سید سرش را بعلامت تایید تکان داد..
عباس به رختکن رفت...
تیشرتی را که نام مولا علی.ع... روی آن نقش بسته بود.. و شلوارکی ک طرح سنتی داشت.. را پوشید..
بیرون امد..
با اشاره سید.. که میگفت وارد گود شود.. انگشتش را.. به لبه گود زد.. بوسید و به پیشانی گذاشت..
با بسم اللهی... میل ها را بلند کرد.. و وارد گود شد...
مرشد و سید..
سکوت کرده بودند.. مرشد سرش را بعلامت شروع.. آرام تکان داد..
عباس مدتها..
با میل پدرش تمرین کرده بود.. و اینجا باید.. تمام این تمرین ها.. را به نمایش میگذاشت..
یاعلی گفت و شروع کرد..
بعد از میل، نوبت تخته شنا بود..
مرشد و سیدایوب..
خوب و با دقت.. به حرکات عباس.. نگاه میکردند..
مرشد_ وصیت میکنم بهت سید.. جای سَردَم(جایگاه مرشد در زورخانه) رو بعد از من.. بده به عباس..😊👌
سید_ نه مرشد.. نه..✋ عباس خیلی مونده که به اونجا برسه.. جایگاهی دیگه.. براش درنظر گرفتم...
عباس کباده میگرفت..
میل ها را بالا میبرد.. شنا میرفت.. میچرخید.. نوحه میخواند.. رجز میخواند.. و باز میچرخید.. میل بازی را به راحتی بالا می انداخت.. و در حال چرخش.. آن ها را میگرفت..
سید و مرشد..
مجذوب ورزش عباس شده بودند.. جوانی ٢٨ ساله.. تنومند.. چهارشانه.. محجوب.. و #مرید اهلبیت علیه السلام.. به خصلت ها علاوه بر #ادب عباس.. #خشوع و #تواضع هم.. باید اضافه میشد..
با صلوات سید و مرشد..
کم کم عباس ب ورزش خود پایان داد.. مرشد.. جلیقه اش را دراورد.. و بدست سید داد..
_کسی بهتر از عباس نمیشناسم برای مرشدی😊
مرشد با تمام تجربه ای ک داشت..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار