ندتا بچه...
اون پسره که چندبار زحمتش داده بودم رو صدا کردم...
-آی پسر.!.پسر جون!!..
بُدو اومد...😊بقیه فرار کردن...🏃🏃🏃
-خونه مش عیسی رو بلدی؟...😨
+اوهوم...😊
-پس بدو برو بهش بگو...نه...صبر کن بزار با هم بریم در خونه اش...خیلی که دور نیست؟..
+نه...دوتا کوچه بالاتره...
-خوب...خوب...صبرکن...من لباس عوض کنم.
-اسمت چیه؟...
+محرم..😊
-محرم!!..😳
من فکر میکردم محرم فقط یه ماه نذری خوریه !😟
مگه محرم هم اسم میشه؟؟...
سریع رفتم و لباس عوض کردم...
یه پارچه هم برا صورتم برداشتم...
💚پارچه💚...
پارچه ای که شبها باباجون مینداخت رو صورتم رو کنار یه قاب عکس دیدم...
-چقدر پارچه قدیمیه!..
پارچه مشکی با خط های سفید متقاطع...
سفیدش رو دیده بودم با خط سیاه .. همون پارچه ای که تو مدرسه بعضی وقتا جلو دفتر بسیج مدرسه بود
🌷چفیه...اما مشکی..🌷
یه فکری به سرم زد...آخه من شبا با این پارچه انس گرفته بودم....
کمی برام خنده دار و غیر قابل باور بود ...
ولی...فکرم خیلی کار نمیکرد...
آروم پهنش کردم رو بدن باباجون...
🌷خوب اگه این منو آروم میکرده پس برا باباجون هم میتونه خوب باشه...🌷
کمی ذهنم درگیر شد...خرافات...
چاره ای نبود...تنها کاری که فعلا از دستم میومد...
ناخودآگاه به قاب عکس عموم نگاه کردم...عکس کیفیت خوبی نداشت....
انگار این چفیه مشکیه رو دوشش بود....
بابامرتضی رو بوس کردم... ازغم تنهایی داشتم دیوونه میشدم...😞😥
-محرم...محرم...بدو بریم ببینم....
بین راه صورتم رو کمی پوشوندم
-محرم...
+بله آقا...
با اینکه اون همه اضطراب داشتم از جوابش خندم گرفت بله...آقا...
-چند سالته؟..
+آقا...13 سال آقا..
همش 5سال از من کوچیکتر بود...
-راستش رو بگو....صورت من ترسناکه؟...
+آقا...
+ببین هی نگو آقا...راحت باش..😕
+باشه...آقا...یه کم آره...اما... نه... آقا... اصلا مهم نیست...😊👌
نگاه به صورت تکیده آفتاب خورده ش کردم... موهای ژولیده شونه نخورده ... چشمهای درشت اما تو رفته....
یعنی چی مهم نیست؟....مگه چیز مهم تری هم هست.؟...😳😟
-پس ترسیدی؟...گفتم که راحت باش...
+نه آقا....صورت که مهم نیست... آقا....همین مش عیسی!...
-مش عیسی چی؟
+آقا...مش عیسی پا نداره... اما خیلی کارای مهم و بزرگی میکنه...آقا شنیدم شما هم بخاطر یه #کاربزرگ اینطوری شدید آقا...
کوچه دور سرم چرخید...
من چه کاری کردم؟...😳😧کی اینطوری از من #خوبی پخش کرده؟
💭+باباجون کار بزرگ تاوان بزرگ داره...
یاد حرف باباجون افتادم...
+آقا... مش عیسی هم میخواست یه نفر رو از دست قاچاقچی ها نجات بده ... تیر خورد به کمرش...آقا...اما... خیلی مرد زحمت کش و ..
گیجِ گیج بودم....
+آقا اینم خونه مش عیسی...
-محرم....نرو وایسا کمک کن....
ادامه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #نوزدهم
سید باقر همینطور که ویلچر وصله پینه و جوشکاری شده مش عیسی رو هل میداد دائم لباش تکون میخورد....
-اسد... حاج مرتضی اکسیژن میخواد،... برو از بهداری بردار بیار...😥
مش عیسی شاگردش رو فرستاد دنبال اکسیژن🏃
-ارشیا خان خوب کردی اومدی سراغ مش عیسی... آخه یه پا دکتره برا خودش...😊👌
+نه بابا بدون پا دکترم😂
محرم سنگ ها رو از جلو ویلچر بر میداشت
-مگه بابا مرتضی چی شده که اکسیزن میخواد؟😟😧
-طوری نیست پسرم... کمی✨شیمیاییش✨ عود کرده... دو سه ماه یه بار باید بره مشهد تحت مراقبت باشه... باید هفته پیش میرفت... نمیدونم چرا انداخت عقب...😊😐
دنیا رو سرم خراب شد... یعنی بخاطر من نرفته؟؟😟😥
_زمان جنگ رفته بودیم سری به پسرهامون بزنیم که حاج مرتضی سری هم به مواد شیمیایی های صدام زد...😃
صدای سیدباقر تو گوشم گنگ و گم شد...
آخه چرا باید درمانش رو برا خاطر من بندازه عقب؟...
راجع به شیمیایی چیزایی خونده بودم اما نمیدونستم شکستگی و پیری زودرس هم از عوارضشه...😟😔
با سختی ویلچر رو از پله ها بالا بردیم
اکسیژن هم رسید...
-کمی دیر شده...اما.. اما باید عجله کنیم و برسونیمش 🕊مشهد...🕊
🕊🕊🕊
داشتم از ترس و تنهایی و غربت میترکیدم.... نشستم و دست گرفتم جلو صورتم.... اما غرور و خجالت اجازه گریه رو ازم گرفت...
مش عیسی-محرم... بدو بابا ...بدو یه سری وسایل که میگم رو از خونه بگیر بیار...
اسد... تو هم برو سراغ ماشین.. اگه کسی نبود زنگ بزن آژانس خبر کن...
سید باقر_مش عیسی خیلی کار بلده... غصه نخور... با همین بی پایی گاوداری که گاوهاش مال مردم آبادی هست رو میچرخونه...👌 آخه زمین خوبی داشت...... از وقتی اون بلا سرش اومد مردم هم تنهاش نداشتن...👉 هرکی چند تا گاو رو آورد تو حیاط پشتی خونه مش عیسی و مش عیسی 🐮گاوداری تعاونی🐮 راه ان
از #تربیت من نا امید می شد، #غصه می خورد و بعد هم میگرنش شدت میگرفت و تا چند ساعت گرفتار سردرد می شد.
دلم نمیخواست حالا که به قول خودشان آقای مهندس شده ام و دیگر بچه نیستم، باز هم احساس نا امیدی کنند.
محمد گفت:
_ بیا بریم خونه ی ما😇 یه نفسی تازه کن، لباستم عوض کن که مادرت چیزی نفهمه. آروم تر که شدی برگرد خونه.😊
میدانستم این #بهترین_راه موجود است اما من تا آن روز با محمد یک سلام و علیک گذرا هم نداشتم 😟😕حالا چطور میتوانستم این پیشنهاد را بپذیرم.
گفتم :
_ نه داداش ممنون. همینقدرم که تا الان موندی اینجا کافیه. منم یکم میرم هوا میخورم تا ببینم چی میشه.😊
+ چرا تعارف می کنی؟ من اصلا اهل تعارف کردن نیستم، اگه برام سخت بود که بهت نمیگفتم. پاشو، پاشو جمع کن بریم یه ساعتی خونه ی ما بمون یکم روبراه شی بعر برو خونه.😇
_ آخه...☺️
+ دیگه آخه نداره که. ای بابا. بلند شو دیگه.😇
بلاخره قبول کردم و با محمد راهی شدم....
تاکسی💨🚕 دربست گرفتیم و هر دو عقب نشستیم.
خیره به پنجره بودم و اتفاقات آن روز را مرور می کردم و از اینکه این اتفاق باعث شده بود چند ساعتی با محمد وقت بگذرانم احساس #خوبی داشتم.😊
همینطور که با خودم فکر میکردم ناگهان زیر لب گفتم :
_عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
+ چی؟😟
_ منظورم این بود که از آشناییت خوشبختم😅
محمد خنده ی بلند دلنشینی کرد و گفت :
_"منم از آشناییت خوشبختم."☺️
هردو ترجیح میدادیم درباره ی مسائلی که پیش آمده بود حرفی نزنیم....
کمی از مسیر گذشت.
به سمت محله های قدیمی شهر نزدیک میشدیم.
حدس زدم باید خانه شان قدیمی و حیاط دار باشد.
بلاخره رسیدیم...
و سر یک کوچه ی باریک پیاده شدیم.
وارد کوچه شدیم، عطر گل یخ تمام فضای کوچه را پر کرده بود...😌🌸
ادامه دارد...
نویسنده:فائزه ریاضی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #هشتم
عطر گل یخ😌🌸 تمام فضای کوچه را پر کرده بود،
پیچک های پرپشتی🍀 از بالای در قدیمی آبی رنگ ته کوچه به چشم می خورد،
و دو طرف کوچه با دیوارهای آجری پوشیده شده بود.
محمد در را باز کرد و ایستاد تا من وارد شوم.
_کسی خونه نیست. راحت باش. خانوادم چند روزیه رفتن شهرستان ملاقات پدربزرگم. منم بخاطر کلاس های دانشگاه نتونستم برم.😊
یک حوض😊💦 کوچک وسط حیاط نقلی خانه شان بود که دورش گلدان های شمعدانی🌺 در رنگ های مختلف چیده شده بود.
یک باغچه ی کوچک 🌱هم کناری قرارداشت که رویش را برای جلوگیری از سرما با پلاستیک پوشانده بودند.
دوتا در از دو طرف حیاط به سمت خانه شان باز میشد....
پشت سر محمد حرکت کردم و وارد خانه شدیم.
_بشین یه چایی برات دم کنم☕️😋 سرما و خستگی از تنت بره آقا رضا. راستی اسمت رضا بود دیگه. درست میگم؟😊
+ آره. اسمم رضاست.😊
_خوش اومدی آقا رضا. مادر من عاشق مهمونه. اگه خونه بود حتما از دیدنت خوشحال میشد.👌
کیفش💼 را گوشه ای گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت....
چشمم به سمت #قاب_عکس روی دیوار افتاد، اول فکر کردم عکس محمد است اما بیشتر که دقت کردم دیدم عکسی قدیمی است...
جوانی درست با چهره ای شبیه محمد و همانطور با لبخندی دلنشین. 👣😄
کمی آن طرف تر قاب عکس روی طاقچه را که دیدم تازه فهمیدم آن چهره ی آشنا پدر محمد است.
عکس روی طاقچه همان جوان بود در حالی که کودکی گریانی را کنار دریا در بغل داشت.👦🏻
محمد که درحال چایی دم کردن بود از آشپزخانه با صدای بلندی گفت :
_ اون عکس بابامه. اون بچه هه که داره گریه میکنه هم منم.😊 من و بابام چندتا عکس بیشتر باهم نداریم. از بس هم تو بچگی بد اخلاق بودم همه عکسام همینجوری درحال گریه کردنه.😆
خندیدم و گفتم :
_خیلی شبیه پدرتی. 😁من اول این عکس روی دیوار رو دیدم فکر کردم تویی.
+ آره. همه همینو میگن. از وقتی جوان تر شدم و چهرهم از بچه بودن دراومده مادربزرگم هربار منو میبینه بیشتر از قبل قربون صدقه ام میره. میگه تو یوسف منی که دوباره خدا بهم داده. هربار هم کلی برای پدرم دلتنگی میکنه. یوسف اسم بابامه. 😍😄
_اسم قشنگیه. خدا رحمتشون کنه...😊
بعد از نوشیدن چای😋☕️ با مربای بهارنارنجی از درخت خانه ی خودشان بود به اصرار محمد یک پیراهن👕 از او قرض گرفتم و راهی خانه شدم....
قبل تر ها که محمد را میدیدم حس میکردم اگر روزی بخواهم با او هم صحبت شوم یک دنیا حرف برای گفتن دارم...
اما آن روز انگار ذهنم از تمام حرف ها خالی شد.
نمیدانم شاید هم این فراموشی بخاطر ناراحتی از اتفاقاتی بود که بین من و آرمین افتاده بود.
به خانه رسیدم....
شب شده بود🌃 و میدانستم که با نگرانی مادر مواجه خواهم شد....
در را باز کردم که مادر هراسان از آشپزخانه آمد و گفت :
_رضا! معلومه کجایی؟ دلم هزار راه رفت. چرا انقدر دیر کردی؟ کجا بودی؟😨
+ با بچه ها بیرون بودیم. چندتا جا کار داشتیم دیگه یکم دیر شد. #ببخشید.😊
_لباس نو هم که خریدی. مبارکه.
#تعریف از زن های دیگه ممنوع
#هیچوقت و هرگز جلوی همسرتون از خانم، دوست یا آشناتون تعریف نکنید !
واااای فلانی چقد خوشگله
چه رقصی میکنه !
خیلی خوش تیپه
خیللللی باحاله
و ...
این کارتون هم باعث میشه همسرتون نسبت به اون فرد حساس شه
هم باعث میشه وجهه شما تحت تاثیر قرار بگیره
اصلا درست نیست جلوی همسرتون از کس دیگه ای تعریف کنید ،البته به همین میزان بدی گفتن و تخریب دیگران هم درست نیست !
اصلا سعی کنید با همسرتون درباره خودتون حرف بزنیدفقط
چه خوبی بگید چه بدی روی افکار همسرتون تاثیر میذاره
#خوبی گفتن اگر از یه زن باشه شوهرتونو نسبت به اون علاقمند میکنه اگه از یه مرد باشه شوهرتونو نسبت به اون متنفر میکنه و رفتار شوهرتون با شما هم تغییر میکنه !
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
#تلنگر
از زن دیگر تعریف کردن ممنوع!!
خانم ها ، هیچوقت و هرگز جلوی همسرتون از خانم، دوست یا آشناتون تعریف نکنید !
واااای فلانی چقد خوشگله
خیلی خوش تیپه
خیللللی باحاله
و ....
این کارتون هم باعث میشه همسرتون نسبت به اون فرد حساس شه.
هم باعث میشه وجهه شما تحت تاثیر قرار بگیره
❌اصلا درست نیست جلوی همسرتون از کس دیگه ای تعریف کنید ،البته به همین میزان بدی گفتن و تخریب دیگران هم درست نیست !
#خوبی گفتن اگر از یه زن باشه شوهرتونو نسبت به اون علاقمند میکنه.
اگه از یه مرد باشه شوهرتونو نسبت به اون متنفر میکنه و رفتار شوهرتون با شما هم تغییر میکنه
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
☔️رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #چهل_ونهم
اولین نماز
.
چند هفته، حفظ کردن 🌟نماز🌟 و تمرینش طول کشید ...
تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم ...
کلی تمرین کردم ...
سخت تر از همه تلفظ بود ...
گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت ... 😃
خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن ...😂😂😂
.
می خواستم اولین نماز رو توی خونه خودم بخونم ... #تنها ...😇😊
.
.
از لحظه ای که قصد کردم ... فشار سنگینی شروع شد ...
فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه ام بیشتر می شد ...
.
وضو گرفتم ... سجاده رو پهن کردم ... مهر رو گذاشتم ...
دستم رو بالا آوردم ... نیت کردم و ... الله اکبر گفتم ...🌟🕊
.
.
هر بخش رو که انجام می دادم همه گذشته ام جلوی چشمم می اومد ...
صحنه های گناه و ناپاک ...
هر لحظه فشار توی قلبم سنگین تر می شد ... 😥
تا جایی که حس می کردم الان روح از بدنم خارج میشه ...
تک تک سلول هام داشت متلاشی می شد ... بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می اومد ...
انگار دو نفر از زمین و آسمان، من رو می کشیدند ...😖
.
.
چند بار تصمیم گرفتم، نماز رو بشکنم و رها کنم ... اما بعد گفتم ...
نه استنلی ... تو قوی تر از اینی ... می تونی طاقت بیاری ...
ادامه بده ... تو می تونی ...💪
.
.
وقتی نماز به سلام رسیده بود ...
همه چیز آرام شد ... آرام آرام ...
الله اکبرهای آخر رو گفتم اما دیگه جانی در بدن نداشتم ...
همون جا کنار مهر و سجاده ام افتادم ... خیس عرق، از شدت فشار و خستگی خوابم برد ...😣😴
.
.
از اون به بعد، #هرگز_نمازم_ترک_نشد ...
در هر شرایطی👈 اول از همه نمازم رو می خوندم ...👉
پ.ن:
من از نویسنده داستان پرسیدم ک چرا برای استنلی خواندن نماز اینقدر سخت بود ایشون فرمودن ب خاطر اینکه استنلی #حرامزاده بوده و #شیطان #مستقیما در #بسته_شدن_نطفه ش نقش داشته. وقتی چنین افرادی از #صف_شیطون #جدا میشن و میخوان کار #خوبی انجام بدن براشون خیلی خیلی سخته ، چون براشون یه #جنگ محسوب میشه با شیطان .. به هر میزان که #قدرت_روحی شون قوی تر باشه و عمق مسیر #توبه بیشتر باشه #فشاربیشتری رو #تجربه می کنن چون #کل_صفوف_شیطان برای #برگشت اونها #تجهیز میشن...
ادامه دارد...
📚