eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت عطیه ناهار درست کردما میخوری یایه ساندویچ درست کنم ببریم؟ عطیه:وای قووررمه سبزی نه بخوریم بریم😁 _خخخ شکموی کی بودی؟😄 داشتیم ازخونه بیرون میرفتیم که گوشیم زنگ خورد _عه از معراج الشهداست عطیه: خب حالا جواب بده :الو سلام خانم عطایی فرد خوب هستید؟ _الو سلام بفرمایید آقای مقدم؟ مقدم:غرض ازمزاحمت معراج الشهدای گمنام قراره اربعین میزبان ۸ شهیدگمنام بشه.. خانم رضایی گفتن زمانیکه نبودن برای پذیرایی خواهران با شماهماهنگ کنم _ان شاءالله فردا باخانم اسکندری میایم معراج الشهدا.. که ان شاءالله بریم مادرشهید قربانخانی رو دعوت کنیم مقدم:منتظرتون هستم. خانم عطایی فرد؟ _بله بفرمایید؟ مقدم: خبر دارین محسن(منظورش همون آقای لشگری بود)برای حفاظت از زایرین رفته کربلا؟ دلم میخواست ازپشت گوشی مقدموخفه کنم😤 _نخیردرجریان نبودم به منم مربوط نیست یاعلی😡 گوشی رو که قطع کردم عطیه گفت: _چته چرا قرمز شدی؟😕 _بزنمش بمیره ها،بی نزاکت برگشته میگه خبرداری محسن رفته کربلا.. 😠برای حفاظت.. به من چه اصلا عطیه:خب حالا آروم با‌ش بگو چی گفت؟ _نمیزارن که.. مهمان داریم هشت شهیدگمنام عطیه : چه عالییی با مامان وخواهر شهیدمجید قربانخانی هماهنگ کردیم بریم خونشون شهیدقربانخانی.. یابهتر است بگویم "" شهیدی که از مال وثروتش گذشت و حضرت زینب مهمانش کرد🕊 وقتی رسیدیم یافت آباد،خیلی راحت منزل شهید رو پیدا کردیم. وقتی مامان مجید رو دیدیم ازکلامش میبارید😢 مادر شهید: _منو شهید خیلی بهم وابسته بودیم تا دبیرستان بردم زمانیکه گفتم بزرگ شدی دیگه مدرسه نرفت به مامیگفت میخواد بره آلمان ولی از کاراش مشخص بود که زمینی نیست _حاج خانم اربعین ۸ شهیدگمنام داریم خوشحال میشیم تشریف بیارین☺️ حاج خانم: ان شاءالله حتما میایم عزیزم😊 وقتی ازخونه خارج شدیم گفتم: _عطیه بریم کهف امشب؟ عطیه: به شرطی که حالت بد نشه دوباره _قول هوالمحبوب 🕊رمان قسمت سوار مترو شدیم به مقصد ولنجک (کهف الشهدا) عطیه:باز چرا کلت تو گوشیته؟😐 -دارم زندگی نامه شهید قربانخانی رو سرچ میکنم ببینم چی میگه😅عطیه حالا اونو ول کن این متنم در مورد داداش مجیده ببین 🌷برخی از خصوصیات شهید جاوید الاثر مجید قربانخانی: ✨تاریخ تولد : ۱۳۶۹/۵/۳۰ ✨تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۱۰/۲۱ ✨فوق العاده شوخ طبع و خوش خنده بود بهش میگفتن دلقک گردان ✨خییییییلی خاکی و مهربون ... ✨دنبال حتی کوچکترین کار خیر یا کمک... ✨بااااااا ادب ✨بیشتر از سنش مسائل پیرامونش رو متوجه میشد و درک بالایی داشت . ✨خیلی خوشتیپ بود. از همه نظرشونو می پرسید درباره تیپش ،براش مهم بود ✨نتررررررس و شجاع ✨توی رفاقت کم نمیذاشت فوق العاده مشتی و با معرفت بود ✨خانواده دوست و عزیز دردونه و تک پسر خونه ✨با همه می جوشید. ✨خیلی با غیرت بود ✨خیلی ام راستگو بود . ✨اهل گردش و تفریح ✨اصلاااا آدم آرومی نبود. ✨خییییلی صبور بود . ✨تو دلش هیچی نبود دل بزرگ بود. ✨اعتقادات مذهبی قلبی اش خیلی زیاد بود، بدون اینکه تو ظاهر بخواد نشون بده ✨عاشق عکس بود ،"هرجا میرفت عکس مینداخت برای همه رفیقاش میفرستاد و میگفت جاتون خیلی خالیه " ✨بدی دیگران رو زود فراموش میکرد ولی خوبی رو به خاطر میسپرد ... ✨عاشق مادرش بود ✨طاقت نداشت غم کسی رو ببینه . سریع یه حرکتی میکرد کلا تمام غم و دردت یادت میرفت.... ✨هر جای زیارتی هم که میرفت پیام میداد و یاد میکرد. ✨اگه حرفی تو دلش بود تا جایی که میشد حرفش رو میزد حتی با خنده و شوخی ولی کسی رو نمیرنجوند از خودش ✨به زندگی و زندگی کردن خیلی امیدوار بود و لذت بردن از زندگی رو دوست داشت ولی اصلا از یاد مرگ غافل نبود. ✨عاشق و سینه سوخته ی حضرت زینب سلام الله علیها بود و برای ظهور آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف عمل رو انتخاب کرد ، تا حرف !...و آخر هم زیر پرچم بی بی موند و شد یکی از علمداران ظهور... اینا رو دوست و آشنا در موردش گفتن -عه چقدر قشنگ بود از کجا آوردیش عطیه : از کانالش ، تازه چند وقت پیش بهار هم تو گروه شهید میردوستی با مامانش مصاحبه کرد اگه میخوای بیشتر بشناسیش خوبه اون مصاحبه ام رو بخونی لینک کانالشم برات فرستادم هوالمحبوب 🕊رمان قسمت در حالیکه گوشی دستم بودغرق زندگی شهیدقربانخانی بودم. اشکهایم میبارید...😭یهوو دست عطیه اومد جلو گوشیمو گرفت عطیه :یادت باشه قولی بهم دادی! _عطیه سخته بخدا😭.. دلم برای دیدنش،صداش،عطرتنش تنگ شده وقتی بالای پله ها رسیدیم گوشی حسینو درآوردم صداشو پلی کردم: 🔈سلام زینب قشنگم سلام عزیز دل داداش.. دلم برات یه ذره شده همه زندگی برادر.. داریم میریم عملیات مراقب باش.. ان شاءالله تو بهشت همدیگرو ببینیم با تموم شدن ویس گریه های من بیشتر شد😭 به آغوش زینب رفتم تسبیح بین دستام
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ _هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید ایران پیش خونواده تون! و نمیدید حالم چطور به هم ریخته.. که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام سوریه را کشید _ که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو غارت میکنن! از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب 😞 او بود و نشد پنهانش کنم که بی اراده اعتراف کردم _من ایران جایی رو ندارم!😥😞 نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید _خونواده تون چی؟😟 از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید.. و میکشیدم بگویم همین همسر از همه خانواده ام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم..😢😞 و او نگفته حرفم را شنید و مردانه داد _تا هر وقت خواستید اینجا بمونید! انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود،.. با چشمانش دنبال جوابی میگشت و اینهمه احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید _فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید. و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرام شان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی🌸 گرمتر... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ آتش تکفیری ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند.. و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم...😭🛌 ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت..📲 تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود... تا پس از چند ماه با هم برای 🌷پدر و مادر شهیدمان🌷 عزاداری کنیم... و نمیخواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد... که بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد _من جواب رو چی بدم؟😐 نمیگه تو اومدی اینجا نیروهای سوری یا پرستاری خواهرت؟😁😁 و من شرمنده😢😓 پدر و مادرم بودم... که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا .. و از این و فقط گریه میکردم.😢😓😢 چشمانش را از صورتم میگرداند.. تا اشکش😢 را نبینم و دلش میخواست فقط خنده هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت _این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!😉😁 و همان دیشب از نقش نگاهم احساسم را خوانده.. و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بی پرده پرسید😊 _فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟ 😁🤔 دو سال پیش... به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده ام قرار گرفتم.. و حالا دوباره سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده.. و حتی میکردم.. به ابوالفضل حرفی بزنم...😅که خودش حسم را نگفته شنید،.. هلال لبخند 😁😊روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد _یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده! از شنیدن خبر سالمتی اش پس از ساعت ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد.. و سوالی که بی اراده از دهانم پرید.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌