🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #چهل_ویک
فاطمه سکوت را شکست و گفت :
_ من با زندگی کردن توی انگلیس مشکلی ندارم.😊
همه ی نگاه ها👀👀 به سمت او رفت. عموی محمد گفت :
_ ولی دخترم میدونی زندگی توی غربت و تنهایی چقدر #سخته؟ اونم وقتی پدر ایشون انقدر مخالف این ازدواجن و هیچ تضمینی برای آینده و خوشبختیت وجود نداره!
فاطمه گفت :
_ میدونم عمو جان، ولی اگه با این مساله مخالفتشون رفع میشه من مشکلی ندارم.
عموی محمد سکوت کرد و با دستش پیشانی اش را مالید. بعد از چند دقیقه رو به من گفت :
_ ببین آقا رضا من نمیخوام حساب تو و پدرتو یکجا ببندم، ☝️ولی این دختر روحش خیلی لطیف و حساسه. اگه خودش میخواد این زندگی رو انتخاب کنه من مخالفتی نمی کنم. چون میدونم چقدر عاقله و #تصمیم بی پایه و اساس نمیگیره. ولی خوب حواستونو جمع کنین، فکر نکنین فاطمه پدر نداره یعنی بی کس و کاره. فاطمه عین دختر خودم برام عزیزه. اگه یک تار مو از سرش کم بشه با خود من طرف میشین.👎
با صدای آرام گفتم :
_ مطمئن باشین نمیذارم یه تار مو از سرشون کم بشه.😊❤️
آه عمیقی کشید و گفت :
_ خیلی خوب. پس حالا برو و خانوادتو آروم کن.😒
گفتم : «چشم»😊🙈 و پس از عذرخواهی از مادر محمد آنجا را ترک کردم.😇❣
وقتی به خانه رسیدم مادرم طبق معمول سردرد گرفته بود...
اتفاقاتی که بعد از رفتنشان افتاده بود را تعریف کردم و گفتم فاطمه حاضر شده همراه من به انگلیس بیاید.💝😍 اما مادرم برای فروکش کردن خشم پدرم صحبت کردن با او را کمی به تاخیر انداخت.
دو سه روزی گذشت..
تا مادرم با وعده ی ادامه تحصیلم در انگلیس توانست پدرم را کمی آرام کند. در تمام این مدت پدرم حتی یک کلمه هم با من حرف نمی زد.😐 بالاخره دو هفته به رفتنم مانده بود که با وساطت های مادرم و عذرخواهی های مکرر من از محمد، قرار مجدد گذاشتیم.☺️
تصمیم گرفتیم برای انجام کارهای قبل از عقد چند روزی صیغه ی محرمیت بخوانیم.😍💕
با مادرم برای خرید انگشتر💍 به طلا فروشی رفتیم و پس از کلی سخت گیری بالاخره یکی را انتخاب کردیم.
هرچقدر اصرار کردم که خودم از پس اندازم پولش را حساب کنم، مادرم نگذاشت و با پول خودش انگشتر را خرید.☺️ بعد از خرید پارچه و روسری، گل 💐و شیرینی🍰 خریدیم و به دنبال پدرم رفتیم.
این بار علاوه بر عموی محمد، بقیه بزرگترهای فامیلشان👥👥 هم حضور داشتند.
آن روز پدرم لام تا کام صحبتی نکرد. روحانی مسجد محلشان که دوست پدر محمد بود برای خواندن صیغه ی محرمیت آمده بود...
خانم ها داخل اتاق مطالعه و آقایون در سالن نشسته بودند. بعد از اینکه شرایط صیغه را روی کاغذ نوشتیم و امضا کردیم، خانمها را برای خواندن خطبه صدا زدند.
با فاصله کنار فاطمه نشستم اما از ترس محمد و عمویش جرات نمی کردم نگاهش کنم.😅☺️
💞روحانی مسجدشان خطبه را خواند و محرم شدیم.💞
باورم نمی شد که بالاخره بعد از این همه سختی دختر دلنشین قصه ام را بدست آورده ام...😍☺️
ادامه👇
بعد از پایان خطبه مادرم انگشتر💍 را آورد و اصرار کرد تا در انگشت فاطمه بیاندازم...
میدانستم فاطمه از انجام این کار در جمع خوشش نمی آید، ☺️اما حالا که محرم شده بودیم بهانه ای در برابر اصرارهای مادرم نداشتیم. 😇👌
دستش را گرفتم و برای اولین بار به چشم هایش خیره شدم...👀❤️
چشم هایی که گرمای شعله اش تا آخر عمر چراغ دلم شد و مسیر زندگی ام را روشن کرد.
بعد از پذیرایی بلند شدیم و قبل از خروج از خانه، برای خرید و انجام کارهای قبل از عقد باهم قرار گذاشتیم.
قرارمان ساعت 9 صبح🕘 فردا بود.😎
روز بعد یک دسته گل نرگس🌼 خریدم و به سمت خانه شان حرکت کردم...
ساعت 8:30 جلوی کوچه رسیدم و کمی منتظر ماندم تا فاطمه آمد.
همانطور که از دور میدیدمش دلم می لرزید. 😍💗پیاده شدم و در ماشین را برایش باز کردم. بعد از اینکه سوار شد و حرکت کردیم، گفتم :
_ باورم نمیشه بالاخره بعد از این همه سختی تونستم بدستت بیارم.😎☝️
با لبخند دلنشینی گفت :☺️
+ منم هنوز مراسم دیروز رو باور نکردم.
به گل های روی داشبورد اشاره کردم و گفتم :
_ این گل ها رو برای شما خریدم.😌
نرگس ها را برداشت و گفت :
+ ممنون. از کجا میدونستین من عاشق گل نرگسم!؟😍
_ واقعا؟! نمیدونستم...😟 ولی امروز که رفتم توی گل فروشی حس ششم میگفت بهتره گل نرگس بخرم. ☺️قابل شما رو نداره.
مکثی کردم و گفتم :
_ میدونم خانوادت چقدر نگرانن. حقم دارن. ولی مطمئن باش نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره.😊 خودت از احساس من باخبری. میدونی جایگاهت توی زندگی و قلب من کجاست...😍❤️
وسط حرفم پرید و گفت :
+ شما توی این احساس ...☺️🙈
جمله اش را نصفه رها کرد و دوباره ساکت شد.🙊
_ من توی این احساس چی؟؟؟😉😍
گوشه ی روسری اش را مرتب کرد و با شرم گفت :
+ شما توی این احساس تنها نیستین...🙈
باورم نمی شد این جمله را بالاخره از زبانش می شنوم...
آنقدر هیجان زده شد