◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #چهل_وسوم
حاج آقا رفت.
افشین همونجا نشست.حاج آقا کفش هاشو میپوشید که افشین رو تو اون حال دید.میخواست پیشش بمونه ولی مجبور بود بره.
خیلی گذشت.خادم مسجد صداش کرد و گفت:
-حالت خوبه؟
افشین فقط نگاهش کرد.
بلند شد و رفت.بی مقصد رانندگی میکرد. بعد مدتی متوجه شد نزدیک خونه حاج محمود هست.ماشین حاج آقا موسوی و ماشین مهدی جلوی در پارک بود.به ماشین ها خیره شده بود.زمان به کندی میگذشت.
بعد از صحبت های بزرگترها،مهدی و فاطمه باهم صحبت میکردن.مهدی معلم زبان انگلیسی بود.فاطمه،مهدی رو میشناخت. جوابش تقریبا مثبت بود. مسائلی بود که شب خاستگاری میخواست ازش بپرسه.یک هفته وقت خواست تا فکر کنه.
تمام مدت خاستگاری حاج آقا به افشین فکر میکرد.میدونست امتحان سختیه براش ولی کاری هم از دستش برنمیومد که براش انجام بده.
افشین هنوز تو ماشین بود که مهدی و خانواده ش از خونه حاج محمود بیرون اومدن.به چهره هاشون دقت کرد،همه خوشحال و راضی بودن،مخصوصا مهدی.
ناامید شد.
سرشو روی فرمان گذاشت و با خودش گفت
*معلومه فاطمه به پسر خوبی مثل مهدی جواب رد نمیده که با تو ازدواج کنه.تو خیلی اذیتش کردی،هم خودشو، هم خانواده شو..حاج محمود به تو دختر نمیده.باید فراموشش کنی ... ولی چه جوری؟!! نمیتونم.
حاج آقا متوجه افشین شد.
خواست بره پیشش ولی چون مهدی و خانواده ش بودن،به روی خودش نیاورد و رفت.
افشین بعد مدتی حرکت کرد.
بی هدف رانندگی میکرد.کنار خیابان توقف کرد.پیاده شد و به پارک رفت.روی نیمکتی نشست و #فکرمیکرد.
حاج آقا خانواده شو به خونه رسوند و به کوچه خونه حاج محمود برگشت ولی افشین نبود.چندبار تماس گرفت ولی تلفن همراه افشین تو ماشین بود و متوجه نمیشد.حاج آقا خیابان های اطراف رو دنبالش گشت ولی خبری از افشین نبود.
افشین تو دلش با خدا حرف میزد. خدایا،تو که نمیخواستی فاطمه مال من باشه،اصلا چرا عشقش رو بهم دادی؟ خودت خوب میدونی من چقدر دوستش دارم.خودت خوب میدونی من بدون فاطمه نمیتونم زندگی کنم.خودت خوب میدونی من بخاطر تو نمیرفتم ببینمش. تو هر کاری گفتی من سعی کردم انجام بدم.هر کاری گفتی نکن،سعی کردم انجام ندم.پس چرا حواست به من نیست؟
اونقدر اونجا نشست،
که صدای اذان صبح پخش شد.تازه متوجه مسجدی که رو به روش بود،شد. گفت:
*بیام نماز بخونم؟ که چی بشه؟ تو که حواست به من نیست؟ پس من برای چی نماز بخونم؟
در ماشین رو باز کرد که بره،
دوباره چشمش به مسجد افتاد.یه کم فکر کرد.از حرفهایی که گفته بود #شرمنده شد.در ماشین رو بست و به مسجد رفت.
هوا روشن شده بود.به خونه رفت.
سردرد شدیدی داشت.بسته داروها رو از یخچال برداشت.مسکن نداشت.آخرین قرصی که از بسته دارو های خواب آور داشت، خورد.بعد مدتی روی مبل خوابش برد.
ساعت حدود نه صبح بود که....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_وپنج
مرشد با تمام تجربه ای ک داشت.. اما ارادتی خاص.. به عباس پیدا کرده بود..
سید.. بدون نگاهی به مرشد گفت
_ عباس نه..! من مخالفم.! مرشد بودن فقط برازنده خودته😊
مرشد دیگر.. روی کلام سید ایوب.. حرفی نزد..
عباس از سید رخصت گرفت..
با گفتن «یـــا ابوالفـــــضل.ع.»بلندی.. از گود بیرون امد..✨✋
عرق از سر و رویش میچکید..
حوله ای را که سید.. به او داده بود.. عرق صورتش را میگرفت.. سرش پایین بود.. و بالا نمیبرد..
با لبخند سر بالا کرد.. در محضر بزرگان نشست..
_درخدمتم امر کنین..☺️✋
سید.. اسم تعدادی از..
دوستان عباس را.. نام برد.. همان ۶ نفری.. که روزی.. باهم دشمن شده بودند..اما الان.. به دوستانی صمیمی.. تبدیل شدند..🤝👌
سید_ محمد و آرش.. که میدونم میان.. بقیه رو هم خبر کن😊
دستش را روی چشمش گذاشت و گفت
_رو جف چشام☺️✋
مرشد با ذوق..
به عباس نگاه میکرد..😍 این همه #ادب.. #متانت.. #آقایی.. اول از همه.. از صدقه سر
✨ #ارباب ابالفضل العباس علیه السلام✨ بود.. و بعد.. از #تداوم کلاس های سنگین.. اخلاقی و عرفانی که میرفت..🌟 و استادی به نام سیدایوب..🍀
عباس از کنار آنها بلند شد..
گوشه ای رفت.. با پیام.. به فرهاد خبر داد..📲 و فرهاد به بقیه.. که امشب باید به زورخانه بیایند..
سید به عباس نگاه میکرد..
و با مرشد حرف میزد..چقدر عباس #عوض شده بود..
🍃چه کسی فکرش را میکرد..
که روزی.. همین عباسی.. که از #خشمش.. کسی #جرات حرف زدن نداشت.. حالا #دشمنانش هم.. #رفیق او شده بودند..
🍃چه کسی.. فکرش را میکرد..
عباسی که همه از او #میترسیدند.. از غضبش.. و به گوشه ای #پناه میگرفتند.. حالا فقط.. دستگیری میکند از #ضعیف_تر از خودش..
🍃چه کسی فکرش را میکرد..
از #اخم ها و تلخی #زبانش.. کسی در امان نبود.. حالا جز به #مهر و #ادب.. حرف نمیزد..
🍃چه کسی فکرش را میکرد..
عباسی که مدام.. پدر و مادرش را.. #شرمنده میکرد.. حالا مایه #افتخار و مباحات خانواده اش بود..
ساعت کم کم به ٨:٣٠ 🕣🌃رسیده بود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار