..خوبید خانم اصغری؟ چه خبرا؟
-سلام...ممنونم.... هیچی..😔گرفتاری پشت گرفتاری😐
.
-چی شده؟
-وسط این گرفتاری نمیدونم کی از کجا پیداش شده زنگ زده خونمون که فردا بعد از ظهری بیان خواستگاری زنونه و اشنایی اولیه..😕😔
.
-خب حالا چرا ناراحتید؟😟
-خب اخه شاید مجبور بشم بین دونفر ادم یکی رو انتخاب کنم در حالی که هیچ شناختی ندارم ازشون😔
.
-ببخشید منو...😞
.
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #چهل_وهشت
_ببخشید منو...😞
.
-خواهش میکنم...شما که کاری نکردید...شما ببخشید که من با حرفام ناراحتتون کردم😞راستش نمیدونستم با کی صحبت کنم توی اون حال و به شما گفتم...اصلا اون لحظه تو حال خودم نبودم...بازم ببخشید...😒😓
-اخه یه چیزی شده 😕
-چ چیزی؟
-نمیدونم چجوری بگم بهتون😕
-در مورد کلاس ها و دانشگاست؟ نکنه نمره امتحانا اومده؟😢نکنه باز یه بدبختی دیگه اضافه شده به بدبختیام 😢
-نه نه...اصلا صحبت اون نیست...
-خب پس چی؟ استرس گرفتم...بگید دیگه 😕
-راستش...🙈راستش اون خانمی که زنگ زد خونتون مامان من بود☺️☝️
.
بعد گفتن این حرف ضربانم یهو بالا رفت😧💓
صدای قلبم رو خودم میشنیدم...
داشتم سکته میکردم...😨
با خودم میگفتم یعنی حالا عکس العملش چیه 😕
از استرس داشتم قبض روح میشدم .
چند دقیقه سکوت بود و پیامی بین ما رد و بدل نشد و تا اینکه زینب گفت:
-یعنی چییی؟😧 من اصلا باورم نمیشه...😯مادر شما؟. چرا اینقدر یهویی...چرا خودتون چیزی نگفتین؟😳
.
با دیدن واکنش زینب و این پیامش یکم ته دلم قرص شد ☺️👌
که حداقل عصبانی نیست و خب یکم جسورتر شدم تو حرف هام و گفتم:
-تصمیمم که اصلا یهویی نبود🙈 ولی علت اینکه این کار یهویی شد این بود که خب نمیخواستم #بهترین_فرد حال حاضر زندگیم رو به همین راحتیا ببازم😊 زینب خانم...راستش من خیلی از شما پیش مامانم تعریف کردما...☺️مبادا فردا بایه دختر کم حوصله و گریان مواجه بشه 😅
.
-چشم اقا مجید😊
.
با فرستادن این شکلک فهمیدم دل زینب هم به سمت منه...😇
و میشد گفت اگه ازم خوشش نیاد حداقل بدش هم نمیاد...
حداقل مثل مینا با چشم بسته و بدون اینکه حرفام رو بشنوه ردم نمیکنه...😕
حداقل برای خانوادم احترام قائله...😐
حداقل برام نقش بازی نمیکنه...🙄
حداقل اگه جوابش نه باشه دیگه با احساساتم بازی نمیکنه و منو ماه ها در انتظار نمیزاره...😶
.
راستیتش اولین بار بود که این حس رو تو زندگیم داشتم...
حس اینکه یکی برات ارزش قائله☺️
حی اینکه یکی دوستت داره...😍
اولین بار بود که حس اینو داشتم که اوضاع داره اونجوری پیش میره که دلم میخواد...
اما خدا کنه که واقعا همونطوری پیش بره که فکرش رو میکنم .☺️🙈
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #چهل_ونه
.
❤️💓چند ماه بعد💓❤️
.
بعد از چند جلسه رفت و آمد و خواستگاری...
بالاخره خانواده زینب قبول کردن و رفتیم یه عقد خصوصی گرفتیم...
و زینب خانم شد بانوی دل من😘❤️شد ملکه ی قصه های من☺💖
.
منم یه کار نیمه وقت دانشجویی پیدا کردم و با اینکه حقوقش کم بود ولی برای شروع مستقل بودن خوب بود😎💰
.
خدا رو هزار بار #شکر میکردم که به حرفام گوش نکرد و مینا رو بهم نداد😅🙈
و به جاش #بهترین مخلوقش یعنی زینب رو برام فرستاد😍
.
اصلا همه چیز انگار طبق برنامه ی خدا پیش رفت
اون تغییراتی که من فکر میکردم به خاطر مینا دارم انجام میدم #دراصل به خاطر محبوب دل زینب شدن بود
خدا داشت ما دوتا رو برای هم آماده میکرد...😊☺️
🏡خونه مامان بزرگم یه مدتی میشد که خالی بود و بعد عقده مینا خالم اینا یه خونه کوچیک تر گرفته بودن و اونجا رفته بودن
بعد عقدمون دست زینب رو گرفتم و دوتایی رفتیم تو اون خونه.😍☺️
.
در خونه رو که باز کردم و فضای خونه رو دیدم یه لبخندی😊 رو لب هام اومد و یه نفس راحتی از ته دلم کشیدم😌
دیدن اون حوض و گلدونهای دورش من یاد کلی خاطرات خوب و بد انداخت...
به زینب گفتم یادش بخیر بچگیا دور این حوض میدویدم...😊میخندیدیم...😁 هعییییی...هعییییی😅
.
دیدم زینب زینب چادرش👑 رو برداشت و گذاشت یه گوشه و گفت
_اینکه حسرت خوردن نداره...😉بازم داری تو گذشته میمونیا😅 حالا هم هردوتا بچه ایم😊...اقا مجید اگه منو گرفتی... 😜🏃♀
و شروع کرد به دویدن توی حیاط و دور حوض😄 و منم دویدم دنبالش😁
خنده هامون داشت تا آسمون میرفت😍
زینب راست میگفت...
باید خاطرات قدیمی رو انداخت دور...
نباید توشون در جا زد...باید خاطرات نو ساخت😎👌
.
حالا دیگه از این به بعد با دیدن این حوض نه تنها یاد مینا نمیافتادم...👌
بلکه یاد روز عقدم با #بهترین مخلوق خدا میوفتادم که چه شیطونیایی کردیم😅🙈
.
💔از زبان مینا💔
.
.
#اخلاق_محسن داشت غیر قابل تحمل میشد برام... 😞
ه بودم که دلم میخواست فریاد بزنم...😇☺️
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #چهل_ودو
باورم نمی شد این جمله را بالاخره از زبانش می شنوم.
آنقدر هیجان زده شده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم. 😍😁نتوانستم خوشحالی ام را پنهان کنم و نیشم باز شد.😁 گوشه ای پارک کردم.
همانطور که نگاهش می کردم با لبخند گفتم :
_ از روزی که توی بهشت زهرا دیدمت تا امروز دو سال گذشته. ☺️✌️توی این دو سال زندگی رو به من حروم کردی. ولی الان توی دو ثانیه دنیا رو بهم دادی. دیگه فکرشم نکن ولت کنم.😉😍
میدانستم با شنیدن حرف هایم خجالت می کشد 🙈اما دیگر دلم نمیخواست حرف ها و احساساتم را در دلم نگه دارم.😁❤️
حالا که فهمیده بودم فاطمه هم دوستم دارد باید تمام تلاشم را برای خوشبختی اش می کردم.😇😎
کمی بعد برای خرید آینه و شمعدان پیاده شدیم...
متوجه شدم که سعی می کند فاصله اش را با من حفظ کند. برای اینکه راحت باشد با فاصله ی بیشتری کنارش قدم میزدم. ☺️چند مغازه را دیدیم اما چیزی انتخاب نکردیم.
وارد یکی از مغازه ها شدیم، فاطمه به ساده ترین آینه و شمعدان مغازه اشاره کرد و گفت :
_ این خوبه؟😊
+ هرچی رو تو دوست داشته باشی خوبه. 😍ولی اگه بخاطر پولش اینو انتخاب کردی از این بابت هیچ نگرانی نداشته باش.😇
_ نه بخاطر پول نیست. البته اسراف کردنم دوست ندارم.☺️
کمی آن طرف تر ایستاده بودم و مدل های دیگر را نگاه می کردم.
ناگهان دیدم که فاطمه جلوی آینه ایستاده و به تصویر خودش خیره شده. از فرصت استفاده کردم و در کنارش ایستادم.😍 و این اولین باری بود که فاطمه و خودم را در یک قاب می دیدم.
پس از چند روز یک عقد مختصر گرفتیم و آماده ی رفتن شدیم...✈️
روز رفتن فاطمه آنقدر در آغوش محمد اشک ریخت که چشم هایش پف کرده بود.🤗😭 معلوم بود محمد هم تمام سعیش را می کند که اشک نریزد.
موقع خداحافظی محمد مرا در آغوش گرفت و گفت :
_ جون تو و یدونه آبجی من. اول میسپرمش به خدا بعدم تو.😢
روی شانه اش زدم و گفتم :
+ نگران نباش. نمیذارم یه تار مو از سرش کم شه. برام از جونمم عزیزتره.😍😊
بعد از یک #وداع_غمگین سوار هواپیما شدیم... 🇬🇧🛫
فاطمه ساکت بود و چیزی نمی گفت. فقط از پنجره به آسمان☁️ نگاه می کرد و مدام چشمهایش پر از اشک می شد.😢 دستش را گرفتم و گفتم :
_ انقدر اشک نریز. بخدا دلم آتیش گرفت.😒
صورتش را پاک کرد و با بغض گفت :
+ دلم برای خیلی چیزا تنگ میشه. مادرم، محمد، پدرم...😔😢
خواستم کمی حال و هوایش را عوض کنم، با خنده گفتم :
_ راستشو بگو، تا بحال برای منم اینجوری اشک ریختی؟😉
لبخندی زد و گفت :
+ من نریختم، ولی تو ریختی!😌
_ اشک چیه؟! ما که براتون گریبان چاک
کردیم!😍😉
بالاخره بعد از آن همه گریه موفق شدم کمی بخندانمش. ☺️
باهم ابرها را تماشا می کردیم و درباره ی شکل هایشان حرف میزدیم. همانطور که با انگشتش ابرها را نشانم میداد #خیره به روی ماهش بودم😍 و خدا را هزاران بار برای داشتنش #شکر می کردم.🙏
در همان سوییت نقلی و کوچک زندگی مشتکرمان را آغاز کردیم. 🏡💞
بعد از آمدن فاطمه همه چیز رنگ و بوی دیگری گرفته بود. حتی دیگر باران ها دلگیر و غم انگیز نبودند.😍
یک تغییر دکوراسیون اساسی به خانه دادیم و جای وسایل را عوض کردیم.
تازه میفهمیدم معنی این جمله که
🎀"زن چراغ خانه است" 🎀یعنی چه!😇😎
تمام سعیم را می کردم کمتر در خانه تنهایش بگذارم. 😊اما بخاطر اینکه هم درس میخواندم و هم کار میکردم ناگزیر بودم زمان بیشتری را بیرون از خانه سپری کنم.
فاطمه هم برای خودش سرگرمی ایجاد می کرد و از پس تنهایی اش بر می آمد.☺️
هنوز به مسیرها و محیط شهر آشنایی کافی نداشت.
یک روز قرار گذاشتیم بعد از پایان کلاسم باهم بیرون برویم تا هم خیابان ها را نشانش بدهم و هم کمی خرید کنیم.😊 وقتی از دانشگاه خارج شدم دیدم فاطمه جلوی در منتظرم ایستاده. گفتم :
_ سلام! تو چرا از خونه اومدی بیرون؟ من میومدم دنبالت دیگه.😊
+ سلام. خب دلم میخواست یکم قدم بزنم. ببخشید اگه بدون اجازت اومدم.☺️
_ ببخشید چیه؟ من بخاطر خودت میگم. منظورم این بود چرا تنهایی اومدی تو خیابون، باهم میومدیم که هواتم داشته باشم تا خیالم راحت بشه
همین لحظه امیلی و (یکی دیگر از همکلاسی هایم) جاستین از کنارمان رد شدند.
امیلی تا چشمش به ما افتاد نزدیک آمد و گفت :
_ سلام رضا. ایشون نامزدته؟👈💎
گفتم :
_ سلام. بله. البته ما ازدواج کردیم و فاطمه دیگه همسر منه.😌😍
دستش را به طرف فاطمه دراز کرد و گفت :
_ سلام فاطمه. من امیلی هستم. دوست رضا. از آشناییت خوشبختم.😊
بعد از امیلی جاستین هم دستش را به سمت فاطمه دراز کرد.
برای اینکه با فاطمه برخورد نکند #فورا با او دست دادم و با لبخند گفتم :
_ ببخشید اما همسرم با آقایون دست
نمیده.😊☝️
از قیافه ی جاستین مشخص بود متعجب شده.😳
بعد از گفتگوی کوتاهی رفتند و ما هم به سمت فروش
کنیم.
دوره هایی که بچه های دانشگاه داشتند همچنان ادامه داشت...، 👥👥
هرطور که بود سعی می کردم خودم را به جمع شان برسانم و در بحث هایشان شرکت کنم. 😇👌
چند ماه بعد امیلی زنگ زد و به فاطمه گفت که فکرهایش را کرده و #مسلمان شده....😊
فردای آن روز فاطمه یک دیگ بزرگ آش پخت و بین همسایه ها پخش کرد.🍲
بعدها برایم تعریف کرد که برای #مسلمان_شدن امیلی #نذر کرده بود و حالا که این اتفاق افتاده بود باید نذرش را اینگونه ادا می کرد....
می گفت :
_« از روز اول آشنایی با امیلی توی نگاهش #معصومیت غریبی رو میدیدم که مطمئن بودم اگه بهش #بها داده بشه شکوفاش میکنه.»😎
از داشتن فاطمه به خودم می بالیدم...
هر روز کنارش بزرگ و بزرگتر می شدم. همیشه نگاهش به #دور_دست بود.
در تمام سال های زندگی مشترکمان...
با همه ی وجودم احساس می کردم که چقدر زبانم قاصر است
از #شکر آن خدایی که عشقش را از دستان دختری بنام فاطمه در زندگی ام جاری ساخت...
دختر دلنشین قصه ام
زن رویایی زندگی ام
عشق وفادار و جاودانه ام
فاطمه ی من
همان کسی بود
که "مثل هیچکس" نبود...
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #چهل_وهفت
💝راوی یوسف💝
اشک هایم😭 روی دفتر ریخت...
و کمی از جوهر نوشته ها🖊 پخش شد.
دستخطش را روی سینه ام گذاشتم و به قاب عکس دسته جمعی مان👦🏻👧🏻👶🏻👩🏻👨🏻 خیره شدم....
همه جا ساکت بود...
و بجز صدای تیک تاک ساعت چیزی شنیده نمی شد.
نگاهی به ساعت انداختم، از نیمه شب گذشته بود.
فردا صبح آزمون حفظ جزء 29 را داشتم.
#مادرم از پنج سالگی من و یاسین را برای #حفظ_قرآن آماده کرده بود...
و بعد از بازگشتمان به ایران🇮🇷 ما را به کلاس می فرستاد....
تا حافظ کل شدنم فقط یک جزء✨☝️ باقی مانده بود.
با آنکه سال بعد کنکور داشتم اما حاضر نبودم بخاطر درس ، ✨قرآنم✨ را رها کنم. این کار #بخشی_از_وجودم شده بود و نمیتوانستم از آن جدا شوم.
بلند شدم تا ✨وضو✨ بگیرم و کمی قرآن بخوانم.
آباژور سالن روشن بود.
فهمیدم مادرم مثل همیشه مشغول نماز خواندن است.
بعد از اینکه وضو گرفتم و کمی تمرین کردم خوابم برد...
« بابا نرو...😭
تو قول داده بودی روزی که سرود دارم بیای و شعر خوندمو ببینی...
👣پدرم خم شد و زینب را بوسید و گفت :
👣_ دختر گلم ببخش که مجبور شدم زیر قولم بزنم. عوضش ایندفعه که برگردم برات یه هدیه ی خوب میارم.
📢" از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر به شماره ی 3484 به مقصد #دمشق تقاضا می شود هم اکنون با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند."
پدرم اشک های زینب را پاک کرد😊 و او را محکم در آغوش گرفت و کمی قلقلکش داد.🤗
با خنده یاسین را بغل کرد و روی شانه اش زد و گفت :
👣_ مِسی جون، حواست باشه از درسات عقب نیفتی. نشنوم بازم بخاطر فوتبال مدرسه رو پیجوندی.😁 اگه این ترم معدلت بالای نوزده بشه جایزت یه هفته اجاره ی سالن اختصاصی فوتساله.😉
یاسین خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت :
_ نمیتونم قول بدم ولی سعی خودمو می کنم.😌😃
پدرم دستش را در موهای یاسین فرو برد و موهایش را بهم ریخت.😍
به سمت من آمد و گفت :
👣_ یوسفم، حواست به #خواهر و #برادرت باشه. هوای #مادرتم داشته باش.😊
مرا در آغوش گرفت و در گوشم گفت :
👣_ بعد از من، تو مرد خونه ای. #محکم باش و #هیچوقت_کم_نیار.
از شنیدن حرف هایش ترسیدم...😥
جوری حرف می زد که انگار قرار نیست برگردد. گفتم :
_ من بدون شما کم میارم بابا. زود برگرد و تکیه گاهم باش.😢😥
💚انگشتر عقیقش💚 را بیرون آورد و به من داد و گفت :
👣_ این مال تو. فقط بدون وضو✨ دستت نکن. روش اسم پنج تن هک شده.
مادرم کمی عقب تر ایستاده بود....
پدرم از ما فاصله گرفت و سمت مادر رفت. چند دقیقه بدون اینکه چیزی بگویند فقط به هم #خیره شدند.❤️💓
اشک های مادر😭 را میدیدم...
که به آرامی با هر پلکی که می زد از گوشه ی چشمانش میریخت. اما پدرم به ما پشت کرده بود.
دوباره صدا بلند شد :
📢" از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر به شماره ی 3484 به مقصد دمشق تقاضا می شود هرچه سریعتر با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند. "
وقتی پدرم برگشت از رد اشکهایش فهمیدم که او هم گریه کرده.😭❤️
مادرم گفت :
_ مواظب خودت باش.
چمدانش را روی زمین کشید و رفت.... قبل از ورود به گیت برایمان دست تکان داد و... »
با صدای زنگ ساعت⏱ بیدار شدم...
این چندمین باری بود...
که در طول شش ماه اخیر، آخرین تصاویر پدر را خواب می دیدم.
از روزی که 👣خبر شهادتش👣 را آورده بودند آخرین صحنه ی دست تکان دادنش از چشمم دور نمی شد.
صدای اذان می آمد...
بلند شدم و نماز صبحم را خواندم. مادر هنوز بیدار بود.
بعد از نماز کمی باهم حفظ قرآن تمرین کردیم. ساعت هشت صبح بعد از صبحانه خانه را ترک کردم.
از حفظ جزء 29 هم موفق و سربلند بیرون آمدم.😊👌
به خانه برگشتم
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت_وسه
یوسف دستش را از روی پیشانیش برداشت. از جملات دلبرش لبخند پهنی زد.
_اونقدر کم اهمیت بود برام، که نگفتم.☺️
یوسف دستش را مشت کرد زیر سرش گذاشت.
_یه چیزی هم میخام بهت بگم.. ولی گذاشتم بوقتش.😊
_به ضرر منه یا به نفعم🙈
_به ضررمنه اما به نفع تو هس
_خب الان بگو.. هی میگی یه چی میخام بگم.. ولی نمیگی... بگو خو... ☹️
_نمیدونم چیشد.. یهو تپش قلب گرفتم. قبلا درد میکرد هر از گاهی ولی خب قابل تحمل بود.
ریحانه_ حرف تو حرف نیار..!😉
یوسف خنده اش گرفت.😁
_الان وقتش نیس. اصرار نکن.
سرمش تمام شد..
تاکسی🚕 گرفتند. به مقصد امامزاده. سوار ماشین🚙 خودشان شدند.ریحانه پشت فرمان نشست. آرام رانندگی کرد.
به خانه شان رسید. وقت خداحافظی بود.
ریحانه _دردی که میکشی،منو از پا درمیاره. پس مراقب خودت باش.این بار بخاطر من☝️
پیاده شدند...
ریحانه بسمت درخانه میرفت تا زنگ بزند.یوسف روبروی بانویش ایستاد. خواست چیزی بگوید.نگاه عاشقانه ای ممتد کرد. ۴انگشتش را کنار پیشانیش گذاشت. آرام زمزمه کرد.
_به امید دیدارت... یاعلی😍✋
درماشین را باز کرد...
پشت فرمان نشست. بمحض #رفتن بانویش به خانه، پایش را روی گاز فشرد و رفت... 💨🚙
یوسف تا رسیدن به خانه،به دلدارش فکر میکرد..
💎چقدر #خانم بود..
💎چقدر خوب #مربیگری میکرد..
💎چقدر خوب #سیاست میدانست..
💎چقدر خوب #دلبری بلد بود..
خدا را #شکر میکرد...
ذکر #الحمدلله✨ ورد زبانش شده بود..هر روز که میگذشت.. عشقشان #عمیقتر و #شناختشان بیشتر میشد.
🎊سوم شعبان بود.🎊
ساعت ٢ظهر شد.عروس و داماد به همراه پدر ومادرانشان، به محضر رفتند. عاقد خطبه را خواند.
🎊 #همسرشدند. شرعی. عرفی. قانونی. الهی.دلی. #همسفرشدند. تا بهشت تا شهادت ان شاالله.. 🎊
ریحانه مهرش را...
همانجا در محضر #بخشید.😊نوشتند. ثبت کردند که مهرش را بخشید.یوسف سر همسرش رابوسید.
کنار گوشش زمزمه کرد.
_فردا اون حرفی رو که میخام بزنم رو میگم.
ریحانه سرش را بلند کرد. یوسف گوشش را نزدیکتر آورد.
_اصلا نوموخوام بگی..☹️
_قول میدم فردا بگم...قول😊
ریحانه با بخشیدن مهرش...
کوروش خان و فخری خانم مات و متحیر شده بودند.😳😧
عمومحمد و طاهره خانم با لبخند نگاه میکردند.😊😊
لحظه ای یوسف بسمت عمومحمد رفت.
آرام گفت:
_برا عروسی یاشار، بهتون خوش نگذشت، از اول تا اخر مراسم، انتهای باغ نشسته بودید. تو مجلس نبودید. ولی فردا جبران میکنم.😊
عمو با لبخند دستی به شانه دامادش زد.
یوسف با عاقد صحبت کرد...
برای عروسی دعوتشان کرد که بیایند. خطبه را بخواند،این بار سوری.درخواست کرده بود امضاهایشان را بگذارند برای فردا..اما عاقد قبول نمیکرد.😅
عاقد_ برا خطبه سوری مشکل نداره میام. ولی دفتر رو همینجا امضا کنین بهتره.😊
عروس و داماد قبول کردند...
امضا میکردند و حرف میزدند در گوشی، آرام که کسی جز خودشان نمی شنیدند..
ریحانه_ نمیخام چیزی بگی..! سرکاریه..! میدونم..! ☹️
_میگم بانو... قول ِ قول... 😍
بعد از عقد...
ریحانه و مرضیه هماهنگ کردن، که یوسف نباشد. که علی سرگرمش کند.😅علی یوسف را برد.که سری به رفقایشان بزنند.
ریحانه ازفرصت استفاده کرد...
با مرضیه و فاطمه، به تالار رفت.همه چیز مرتب کردند. حتی سفره عقدش را هم پهن کرد.😍☺️
🎊امروز ۴ شعبان مصادف با میلاد ماه منیر بنی هاشم.ع.😍 است🎊
فاطمه با دوربینش🎥 از صبح با ریحانه بود. از صحنه ها عکس میگرفت.☺️ فقط ریحانه بود، در عکس که خودنمایی میکرد.📸
کارهای آرایشگر تمام شده بود...
باکمک فاطمه و مرضیه #ساق_دستش را، #دستکشش را پوشید. #شنل برسر کرد. و #چادر سپیدش را که باگلهای ریز یاس نقش گرفته بود، بر سر گذاشت.
👑تاج بندگیش بود. ارزشش به اندازه 🌸لبخند حضرت مادر.س.🌸بود.👑
یوسف در تکاپو بود.😇
از دسته گل عروس، تزیین ماشینش،تا هماهنگی باخانومش...
فاطمه سوار ماشین مرضیه شد...
کوچه خلوت بود.کسی نبود.👌مرضیه پشت فرمان نشست.و فاطمه با دوربینش کنار او...
عروس و داماد هم در ماشین خودشان. فاطمه هم فیلم میگرفت.
به سمت #باغ_شخصی....
دوست آقابزرگ رفتند..باغی زیبا نرسیده به خروجی شهر..
آنجا هم کسی نبود...
یوسف #باماشین🚙 به داخل باغ رفت. مرضیه هم با ماشینش،🚗 پشت سر یوسف وارد باغ شد.
یوسف پیاده شد. در را بست..
فاطمه با کمک مرضیه شروع کرده بودند به فیلمبرداری.
یوسف به عروسش کمک کرد تا پیاده شود...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت_وهفت
هنوز ریحانه...
از سورپرایزش، خبر نداشت.☺️🙈یوسف بلندگوها را چک کرد. همه چیز آماده و مهیا بود.
🎤مداح شروع کرد..
✨بِسمِـ اللّه الرَّحمن الرَّحیمـ. الحمدلله اللّه رب العالمین.الحمدلله رب العالمین. الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین. بولایه سلطان اولیاء. سخن گذار ممبر سلونی.سرور مطلّبی.ابن عم نبی.در و هل اتی. مهر برج انّما. شهسوار لافتی. پیشوای انبیاء. عروة الوثقی. کلمة الحسنی. سیدالاوصیاء. عماد الاصفیاء. رکن الاولیاء. آیة اللّه العظمی...
صدای دست و سوت و کِل کشیدن...
مردان تالار، به آسمان رفته بود.😁😂😍👏👏
ریحانه ذوق میکرد..😍
چقدر دلش برای هیئت لک زده بود.😢☺️ از چند روز دیگر که به شیراز میرفتند دیگر نمیتوانست هیئت برود..
از خوشحالی...
اشک در چشمانش حلقه زده بود.😢او هم مثل یوسفش✨#عشق_مولاعلی.ع.✨ را داشت.😍 مداح میخواند و ریحانه همراهش میخواند..
_خیرالمومنین. امام المتقین.اول العابدین. أزهد الزاهدین. زین الموحدین. حبل الله المتین.لنگر آسمان و زمین.وجه الله. عین الله. نوح الله. سرالله. اذن الله. روح الله. باب الله. سیف الله. عبدالله. اسدالله الغالب آقاجاااانم علی بن ابی طالب...😍✨
ریحانه به وجد آمده بود. همراه مداح میخواند. با گوشیش به همسفرش پیام داد.
📲_سورپرایزت خیلی چسبید..تاج سر.😍
📲_قابلت نداشت بانوجانم😊
مداح مدح میکرد..
مولودی خواند...
واسونک شیرازی خواند..
مردها همه یا دست میزدند😁👏 یا شوخی میکردند. 😂😜تالار را روی سرشان برده بودند....
اما خانمها نشسته بودند. نه دستی، نه شادی ای...😔🙁
ریحانه سورپرایزش را دیده بود...
چقدر خدا را #شکر میکرد، بخاطر داشتن چنین همسری.😍 به نمازخانه تالار رفت. #سجده_شکر بجای آورد.
ریحانه سعی میکرد...
سردی، کنایه ها و اخم های میهمانان تاثیری روی رفتارش نداشته باشد. سخت بود خیلی سخت.😔
یکی میگفت_ وا چرا اینو آوردن مگه اینجا مسجده؟!..!😕
یکی میگفت_ خدا شانس بده ببین یوسف چکار میکنه براش😐
دیگری میگفت_ اصلا عروس خوشکل نیس. دلم برا یوسف میسوزه که بدبخت شد...😏
آن یکی میگفت_ معلوم نیس چی به خورد یوسف داده.. حتما جادوش کرده..!!!😕
آن شب گذشت...
با تمام شیرینی ها و تلخی هایش... با تمام طعنه ها و حرفهای نسنجیده برخی میهمانانش.
چند روز گذشت ...
دوست داشتند زودتر زندگیشان را آغاز کنند..
💞نگران #خانه_ای بودند که نداشتند..
💞 #پس_اندازی که تمام شده بود..
عازم شیراز بودند...
ریحانه تمام وسایلش را در کارتون چیده بود و یوسف بسته بندی کرده بود.📦صبح زود قرار بود ماشین بار🚛 بیاید تا بار بزند جهیزیه ریحانه را.
از همه خداحافظی میکردند...
از خانواده، دوست، همسایه و حتی فامیلهایی که ۶ماه فقط #تهمت و #طعنه زدند، و تاجایی که توانسته بودند با سردی، دخالت، قصد برهم زدن مراسمها داشتند..
اما خب.. قدرت همه شان از#قدرت_خدا و #عروس_وداماد جوان کمتر بود.
به شیراز رسیدند..
به اصرار حاج حسن دوست عمو محمد، سوئیت یک خوابه ای که در #طبقه_دوم_چاپخانه بود، رفتند.😊
که مدتی زندگی کنند...
تا یوسف #وامی بگیرد. #تلاشی کند بتواند رهن کند خانه ای را.
ریحانه همه جهیزیه اش را گوشه اتاق چید...☺️
یوسف تخت را بست. یخچال، اجاق گاز، ماشین لباسشویی و تلویزیون را راه انداخت.😊👌
نیمی از مهر گذشته بود...
یوسف هرچه کرد وام جور نشد.😥تمام تلاشش را کرده بود.
حس شرمندگی تمام وجودش را پر کرده بود.😣😓چند روزی فقط بدنبال وام بود...کم کم پس اندازش تمام میشد.. کار در چاپخانه درآمد زیادی نداشت که تا آخر ماه نیاز مالی نداشته باشد..
به هردری میزد نمیشد.نمیدانست چه کند.حمایت پدر مادرش را که نداشت.از قرض کردن هم خوشش نمی آمد.😞
بعد از دانشکده به خانه نرفت..
فقط قدم میزد...
نه خدایا پول خونه رو از کجا جور کنم..؟!
یا مولا خودت بدادم برس.همه چیم شمایید. #پشتوانه ام شمایید.چکار کنم...
قدم میزد و #درددل میکرد #داد میزد..ولی #باسکوتی_محض_وعمیق..
باصدای زنگ گوشی اش، تماس را برقرار کرد.
ریحانه_ یوسفم کجایی.؟! خوبی؟! نگرانتم..! قلبت درد نمیکنه!؟😥
_خوبم. چیزی میخای بخرم برا خونه؟😒
_هیچی نمیخام. از غم صدات معلومه خوب نیستی! طوری شده..!؟🙁😥
سوار تاکسی شد. به مقصد خانه.
_چیزی نیس..! دارم میام.😊
_نه.. فقط مراقب خودت باش😥
تماس را قطع کرد،..
شیشه را پایین داد. پاییز 🍂بود اما سردی هوا را حس نمیکرد. آرنجش را روی پنجره گذاشت.با پشت انگشتانش روی لبهایش ضرب میزد...
چکار کنم... قرض نه.. خدایا قرض نه.. #خودت فرج کن..😞🙏
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...