#درددلاعضا
#شیرینیتلخ
من تو یه خانوادهی متوسط زندگی میکردم. ولی پدرم زیادبرامونخرج نمیکرد. بیشترخوشگذرونی خودش براش مهم بود سر برج که حقوقشو میگرفت تا چند روز شب ها خونه نمیاومد. بعد همکه پولش نصف شده بود با کلی منت یکم خرجی میداد به مادرم. من و برادرمو خواهر کوچیکمم با اینکه پدرم کارش دولتی بود همیشه در سختی بودیم.برادرم ازدواج کرد و رفت.من موندم و خواهرم. مادرم برای اینکه زندگی ما بهتر باشه میرفت خونه ها نظافت میکرد.یه روز از مدرسه اومدمخونه. دیدم خالهم اومده خاستگاریم. به مادرم گفتم بگو نه. من دوست دارم زن یه آدمبهروز بشم. پسرخاله مثل بابا میمونه. همزمان یه خاستگار دیگه هم برام اومد. خیلی خوش تیپ و خوش هیکل بود. شب خاستگاری وقتی رفتن برادرم بهم گفت که این به درد نمیخوره. مردی که زیر اَبروش رو برداره به درد زندگی نمیخوره. ولی من برای فرار از زندگی خونهی پدرم گفتم یا این یا هیچکس. پدرمکه کلا بیخیال بود و براش مهم نبود. مادرمم خیلی ساده بود. فقط برادرم میگفت بگو نه. خیلی اصرار کرد خیلی التماس کرد ولی من قبول نکردم کار به جاهای باریککشید و شب بله برون از حرصش کتکم زد بهش گفتم به اون ربطی نداره. اونم قهر کرد و تو هیچ کدوم از مراسماتم شرکت نکرد.بدون هیچ فکری ازدواج کردم.اوایلش خیلی خوب بود. اجازه داد چادرمرو دربیارم. خودش نماز نمیخوند و به منم کاری نداشت. توی خونه ماهواره نصب کرد و من از یکفضای بسته وارد یک زندگی راحت و باز شدم.وضع مالی نسبتا خوبی داشت و بریزو بپاش میکردم.کمکم همه چی برام عادی شد و اون ذوق زدگیم از بین رفت.یه روز متوجه شدم
که شوهرم داره توی دستشویی تلفنی با یه زن حرف میزنه. گفتم اگر بهش بگم انکار میکنه. باید مچش رو سروقت بگیرم. از خونهکه رفت بیرون افتادم دنبالش. رفت توی یه خونه. از همسایههاش پرسیدم گفتن که این آقا با یه خانمی هر چند وقت یکبار میان اینجا. ما هم شاکی هستیم. ولی کاری نمیتونیم بکنیم. خشمجلوی چشم هام رو گرفت و زنگ زدم پلیس. کم تر از بیست دقیقه پلیس ها اومدن. شکایت اهل محل هم باعث شد تا مامور ها بیشتر اهمیت بدن. درزدن و شوهرم در رو باز کرد. بیشتر از دیدنمن جا خورد تا پلیس ها. بهش گفتن اینجا چی کار میکنید گفت این خانم همسر موقت من هستن اینجا هم خونهم هست.
انقدر حالم بد شد که از هوش رفتم...
وقتی بهوش اومدم فقط برادرم کنارم بود. بعد از چند وقت تو چشم هام نگاه میکرد. اما نگاهش سرزنش نداشت.
گفت آبجی من پشتتم تا هر جا که بخوای بری.
گفتم میخوام انتقام بگیرم. ولی موافق نبود نظرش روی جدایی بود
رفتیم خونه. شوهرم شب اومد گفت هر دو تون رو دوست دارم و طلاق نمیدم. فردا هممیرم اونو عقد میکنم. با برادرم دست به یقه شد ولی من جداشون کردم.
زندگیم رو هوا بود.نمیتونستم شریک زندگیم رو با کسی شریک بشم. به برادرم گفتم تو بشو همهکارهی من طلاقمو بگیر.
شش ماه بعد ازش جدا شدم و برگشتم خونهی پدرم. اما چه خونهای. پدرم قبل ازدواج زورش میاومد به ما خرجی بده.الان که برگشته بودم اصلا نمیذاشت سر سفره بشینم.
یکی از همسایه ها که ۱۵ سال از من بزرگ تر بود اومد خاستگاریم. برای اینکه از خونهی پدرم نجات پیدا کنم گفتم بله ولی اینبار برادرم کوتاه نیومد..
گفت نمیزاره دیگه خودمو بدبخت کنم. با پدرم صحبت کرد و ماهانه پولی رو بهش داد تا منو اذیت نکنه. نزدیکای عید بود که خالهم اوند خونمون و گفت که پسرخالهم هنوز دلش پیش من گیره
از خجالتمگفتم نه. اینکه از اول پسش زدن و دوباره برگشت سمتم باعث شکستمشد.خورد شدم.
خاله ناراحت از خونهمون رفتو بعدش من افسرده شدم.انقدر که از اومدن دوبارهشون غصه خوردم از طلاقم نخوردم. برادرم کمکم کرد و کار خوبی برام پیدا کرد.
از تماممرد ها بدم میاومد و فقط به کار و آینده و تنهاییم فکر میکردم.
پدرم فوت کرد و من زیر چتر حمایت برادرم با سهم ارثم یه خونهی کوچیکبرای خودم خریدم. ولی بهم اجازه نداد که تنها زندگی کنم.
چند ماهی گذشت همسر سابقم برگشت و گفت که نمیتونه بدون من ادامه بده. خیلی برامجای تعجب داشت. اینکه دوستم نداشت براممشخص بود هدفش رو درکنمیکردم. همه میگفتن به خاطر خونهت اومده. ول کن هم نبود و هر روز میاومد. مادرمم از سادگی راهش میداد.
یه روز دیگه خسته شدم. تلفن رو برداشتمو شمارهی پسر خالهم رو گرفتم
گوشی رو که جواب داد با بغض و گریه بهش گفتم میشه دوباره بیای خاستگاریم. من از اول اشتباه کردم
خوشحال تر از چیزی که فکرش رو میکردم گفت به خدا امشب میخواستم زنگ بزنمبه خاله. میخواستماجازه بده خودم باهات حرف بزنم. وبی همش دو دل بودم که نکنه دوباره بگی نه
گفتمبهش خسته شدم از وضعیت ز