◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #صدوبیست_وششم
دکتر گفت:
-خداروشکر به هوش اومد...ولی ...یه لخته خون هنوز تو مغزش هست..
علی وسط حرف دکتر پرید و طلبکارانه گفت:
_خب چرا درش نیاوردین؟
-چون جای حساسی هست.خیلی خطرناکه..
علی با نگرانی گفت:
-خب باید چکار کنیم؟
-امیدوارم با دارو خوب بشه..اما..این لخته ممکنه باعث عوارضی بشه..مثل سردردهای شدید،حالت تهوع یا حتی بیهوشی.
علی با اضطراب گفت:
-اگه خوب نشه چی؟؟
-امیدوار باش جوون.
فاطمه به بخش منتقل شد.
علی بیشتر وقتش رو بیمارستان بود. مریم و محدثه و زهره خانوم نوبتی مراقب فاطمه و زینب بودن.یک هفته بعد به خواست خود فاطمه مرخص شد.ولی نیاز به مراقبت مداوم داشت.به اصرار پدر و مادرش،به خونه حاج محمود رفتن.دلش برای زینب خیلی تنگ شده بود.
همه نگرانش بودن.
ولی پیش فاطمه به روی خودشون نمیاوردن.اقوام و دوستانش برای عیادتش میرفتن. امیررضا و محدثه هم بیشتر خونه حاج محمود بودن.
فاطمه هر روز ضعیف تر میشد.
سردرد زیادی رو تحمل میکرد ولی پیش دیگران،مخصوصا علی،بروز نمیداد.هرروز حالش بدتر میشد.ولی بازهم مهربان و خنده رو و شوخ طبع بود.همه متوجه میشدن ولی هیچکس نمیخواست باور کنه،مخصوصا علی.
همه نگران علی بودن.
علی هم درواقع داغون بود.قلبش به سختی می تپید ولی پیش بقیه سعی میکرد عادی باشه.
-فاطمه
-جانم؟
-یه چیزی هست خیلی وقته میخوام بهت بگم ولی....
فاطمه بالبخند نگاهش کرد و گفت:
_ولی چی؟ خجالت میکشی؟!
علی هم لبخند زد.فاطمه گفت:
_خجالت نکش عزیزم..راحت باش،بگو.
علی انگار از یادآوری چیزی ناراحت شد. سکوت کرد.فاطمه منتظر نگاهش میکرد. نگاهی به فاطمه انداخت و بالاخره گفت:
_چرا اون شب صبر نکردی من بیام و برم سراغشون؟؟..اون موقعیت مناسب دخالت تو نبود.باید صبر میکردی من یا یکی دیگه بره جلو.
فاطمه با آرامش لبخند زد و گفت:
_صدای آهنگ شونو نشنیده بودی؟
-شنیده بودم..
-پس چرا زودتر نیومدی؟
-داشتم پول آب رو میدادم.حتی به فروشنده گفتم زودتر حساب کنه..فاطمه صبر میکردی اگه یکی دیگه نرفت جلو اونوقت تو میرفتی.
فاطمه فقط بالبخند نگاهش میکرد.چند لحظه سکوت کرد..بعد گفت:
_اولا وقتی به امام بی حرمتی بشه جای مکث نیست...دوما من *سربازم* علی. هرجایی که امام زمانم بخواد هستم.برای امام زمانم جونم هم کف دستمه... سوما علی جانم گاهی چند هزارم ثانیه هم دیر میشه.باید تو کار خیر سبقت بگیری وگرنه جا میمونی... بعدشم احتمالا اونایی که اونجا بودن هم مثل تو فکر میکردن..به هم نگاه میکردن ببینن کسی کاری میکنه یا نه..حالا من یه سوالی از تو میپرسم...
علی فقط نگاهش میکرد.
-به نظرت اگه همزمان چند نفر میومدن جلو و منتظر عکس العمل بقیه نمیموندن؛بازم این اتفاق برای من میفتاد؟؟...اگه چند نفر بودیم بازم اون پسره جرات میکرد این کارو انجام بده و بعد راحت فرار کنه و کسی جلوشو نگیره؟...نه علی جان...من که هیچی ولی کم نیستن کسانی که جان شون رو برای امر به معروف و نهی از منکر دادن. همه آدمهایی که ایستادن و نگاه کردن نسبت به خون اون فرد #مسئولن.
سکوت کرد و دوباره با لبخند گفت:
_میدونی چرا چند وقته میخوای اینارو بگی ولی نگفتی؟
علی فقط نگاهش کرد.
-چون خودتم خوب میدونی من کار درستی انجام دادم ولی چون به ظاهر نتیجه ش خوشایندت نبود میخوای توجیه کنی.عزیزدلم توجیه کردن ممکنه یه روز کار دستت بده.
فاطمه سعی میکرد،
حتی اگه درد داشت و حالش بد بود، بازهم سرپا باشه.ولی مدتی بود که جز وقت نماز از تخت خواب بیرون نمیرفت. از وقتی به خونه برگشته بود هروقت برای زینب قصه و لالایی میخوند، صداشو ضبط میکرد تا برای زینب بمونه. برای علی نامه های زیادی می نوشت؛هم عاشقانه و هم عارفانه.برای زینب هم می نوشت؛نامه های مادرانه.ولی کسی نمیدونست.
تولد دو سالگی زینب بود.
اتاق فاطمه رو تزیین کردن و کنار تخت فاطمه برای زینب جشن گرفتن.با وجود درد و حال نامساعدش،سعی میکرد سرحال باشه.
دو هفته دیگه هم گذشت.
دکتر تشخیص داده بود بازهم جراحی بشه.علی و حاج محمود و پویان به بیمارستان رفته بودن تا کارهای قبل جراحی رو انجام بدن.فاطمه هم آماده رفتن به بیمارستان شد.
زینب رو در آغوش گرفت،
و با لبخند به صورتش خیره شده بود. طوری نگاهش میکرد که انگار آخرین باری بود که میدیدش.
زینب رو به مریم سپرد و گفت:
_میدونم مراقبش هستی.ازت میخوام اگه مُردم تا وقتی مامانم عزاداره،تو مراقب زینبم باشی.
اشکهای مریم سرازیر شد.فاطمه بغلش کرد و گفت:
_حلالم کن.
مریم هم بغلش کرد.به سختی از مریم جدا شد.زینب رو بوسید و رفت....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱