◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #صدوبیست_وچهارم
حاج محمود گفت:
_پس من میرم پیش فاطمه.
-شما بفرمایید.
حاج محمود ایستاد و آروم به پویان گفت:
_مراقبش باش ولی بذار تو خودش باشه.
-چشم.
اول زهره خانوم به دیدن فاطمه رفت. کنار تخت فاطمه ایستاده بود و بی صدا گریه میکرد.
دقیقه ها به اندازه ماه ها و ساعت به اندازه سال ها میگذشت.
حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا تو راهرو نشسته بودن.علی با گام هایی لرزان نزدیک میشد.پشت سرش پویان بود که با فاصله مراقبش بود.
حاج محمود بلند شد و سمت علی رفت.
_میخوای ببینیش؟!
_میشه؟
_آره.از این طرف.
لباس مخصوص پوشید.
پرستار تخت فاطمه رو نشانش داد و رفت...علی ماند و فاطمه ای با چشمان بسته..به زحمت خودشو تا کنار تخت فاطمه کشید.آرام صداش کرد.
_فاطمه
هیچ عکس العملی ندید.دوباره صداش کرد.
_فاطمه جان...فاطمه!!!
امیدش،نا امید شد..با ناراحتی گفت:
_تا حالا سابقه نداشت صدات کنم و جوابمو ندی... فاطمه،من به سکوتت عادت ندارم.خودت بدعادتم کردی.. جوابمو بده..چشمهاتو باز کن..نگاهم کن..فاطمه.. فاطمه...
ولی فاطمه هیچ عکس العملی نشان نداد. خیلی گذشت.پرستار از حاج محمود خواست علی رو بیرون بیاره.چندبار به علی گفته بود ولی علی حتی صداش هم نشنیده بود.حاج محمود نمیتونست علی رو از فاطمه ش جدا کنه...امیدوار بود فاطمه بخاطر علی،چشمهاشو باز کنه... امیررضا رفت.
چند دقیقه بعد درحالی که زیر بغل علی رو گرفته بود،برگشت.کمکش کرد روی صندلی بنشینه.همه منتظر به علی چشم دوخته بودن تا بگه فاطمه عکس العمل نشان داده.
علی به زمین چشم دوخته بود.
_ جوابمو نداد..حتی نگام هم نکرد.
بغض صداش محسوس بود.
فقط صدای گریه ی زهره خانوم شنیده میشد.از اون موقع اون صندلی مال علی شد.ساعت ها می نشست و منتظر میموند که کسی خبر به هوش اومدن فاطمه شو بگه.فقط موقع نماز از روی صندلی بلند میشد و به نمازخانه میرفت. هرروز کنار تخت فاطمه میرفت و به امید جواب شنیدن،صداش میکرد.هرروز دلشکسته تر از روز قبل خدا رو صدا میکرد.گاهی نشسته روی همون صندلی به خواب میرفت.
سه روز گذشت.
_آقای مشرقی!
سر بلند کرد و به مرد روبه روش نگاه کرد.ایستاد و گفت:
_سلام جناب سروان.
_سلام.حال خانومتون چطوره؟
-فرقی نکرده.. چه خبر؟ پیدا شون کردین؟
-بله.هرسه تاشون دستگیرشدن.لطفا تشریف بیارید کلانتری.
علی و حاج محمود و امیررضا به کلانتری رفتن.حاج محمود نگران بود که علی با دیدن کسانی که اون بلا رو سر فاطمه آوردن،نتونه خودشو کنترل کنه و باهاشون درگیر بشه.
یکی از پسرها با تمسخر گفت:
_زن فضولی داری ها،البته داشتی.
علی عصبانی شد،
خواست چیزی بگه ولی منصرف شد. نفس عمیقی کشید و دست هاشو مشت کرد.اون یکی پسر دهان باز کرد که یه طعنه دیگه بگه،علی از اتاق بیرون رفت.حاج محمود و امیررضا و سروان احمدی پشت سرش رفتن.
حاج محمود به سروان احمدی گفت:
_دختره هم مثل ایناست؟
-دختره انکار میکنه..یه کم ترسیده.. تصمیم شما چیه؟
حاج محمود و امیررضا به علی نگاه کردن.علی گفت:
-اگه ببخشیمشون کار فاطمه بی نتیجه میمونه..علف هرزها باید هرس بشن وگرنه گل هارو نابود میکنن.
دوباره به بیمارستان برگشت.....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱