لش کجا...😖💔
قطره ای اشک روی گونه های مهیا سرازیر شدند.😢
مریم دست مهیا را از زیر آب بیرون آورد و از جعبه کمک های اولیه چندتا چسب زخم برداشت.
_چقدر بد بریدی دستت رو، چرا گریه میکنی حالا؟😒
ــ می سوزه...😖
مریم لبخند تلخی زد.
ــ فکر میکنی من حرفای زن عموم رو نشنیدم... چته مهیا؟! 😒چه اتفاقی بین تو و شهاب افتاد؟! این از حال تو... اون از شهاب با اون حال پریشون وآشفتش...
مهیا سرش را پایین انداخت.
ــ چیزی به من نگو، ولی بدون برای شهاب خیلی مهمی... اون تورو بیشتر از جون خودش دوست داره! من داداشم رو خوب میشناسم. اون عشق تو چشماش وقتی تورو نگاه میکنه رو، هیچوقت دیگه تو چشماش ندیدم.😒 پس اگه حرفی زده، کاری کرده، بدون نگرانت بوده...
مهیا سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هق می لرزیدند.😭😖
مریم بوسه ای😚 بر سرش زد و از سرویس بهداشتی بیرون رفت.
ــ مامان!😒
ــ جانم؟! مهیا چطوره؟!😥
ــ دستشو بد بریده... یکم ضعف کرده یه زنگ به بابا بزن بریم خونه.😐
دو قدم رفته را برگشت و روبه مادرش گفت :
ــ مامان به فکر جواب برای سوال های شهاب داشته باشید. میدونید که رو مهیا چقدر حساسه... ببینه دستشو بریده دیگه واویلا...
به اخم های زن عمو و دختر عمویش، نگاهی انداخت و با لبخندی پیروزمندانه،😏✌️ دوباره کنار مهیا برگشت...😍
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وپنج
ـ بده اینارو خودم تایپ میکنم.💻
مریم برگه ها 📑را از دست مهیا کشید.
ـ بده اینارو ببینم. با این دستش می خواد بشینه تایپ کنه...😄
ـ گندش نکن بابا...😬
مریم، مهیا را از جایش بلند کرد و به جای او، نشست.
ــ عزیزم گندش نکردم... خودش گنده است؛ بخیه خورده دستت...😉🙁
مهیا نگاهی به دست پانسمان شده اش انداخت....
آنقدر بد بریده بود، که مجبور شده بود بیمارستان🏥 برود و دستش را بخیه بزند.
ــ پس الان چیکار کنم؟؟☹️
ــ برو خونه استراحت کن!😇😴
مهیا از جایش بلند شد.
ــ پس من میرم خونه.😊👋
ــ بسلامت. سلام برسون.☺️👋
مهیا از پایگاه خارج شد...
نگاهی به ساعت انداخت، یک ساعتی به اذان مغرب مانده بود. به طرف پارک🌳⛲️ محله رفت.
تصمیم گرفت، یک ساعت را در پارک کتاب📗 بخواند و نزدیک اذان برای نماز به مسجد✨ برود.
روی یک نیمکت نشست.
کتابش را ازکیفش بیرون آورد. دستی به کتاب کشید.
💖کتاب هدیه ای از طرف شهاب بود.💖
یاد شهاب لبخندی روی لبش آورد....
امروز سومین روزی بود، که شهاب به ماموریت رفته بود.😔
مهیا احساس کرد، که کسی کنارش نشست.
با دیدن خانمی، لبخند زد که با برداشتن عینکش لبخند مهیا روی لبانش خشک شد.😧
ــ 🔥نازی...🔥
نازی لبخندی زد.
ــ چیه؟! تعجب کردی؟! انتظار نداشتی منو ببینی؟!😌
مهیا لبخندی زد.
ــ راستش... آره.... نه آخه زهرا...😧
ــ گفته بود که از اهواز رفتیم.
مهیا، سرش را به علامت تایید تکان داد.
ــ رفتیم. ولی زندگی دوستم، خیلی برام مهمه که از کرج بلند شدم؛ اومدم اهواز...
مهیا با تعجب گفت:
ــ کرج؟؟😳
ـ حتما زهرا بهت خبر داده که چی مجبورمون کرد بریم.
مهیا با ناراحتی تایید کرد.
ــ آره! گفت. خیلی ناراحت شدم. ولی آخه چرا کرج؟!😟
ــ بابام، اینقدر از دوست فامیل حرف شنید؛ که اگه میتونست از کشور خارج می شد. کرج که چیزی نیست.
ـ نمیدونم چی بگم...!
ــ لازم نیس چیزی بگی. تو باید الان به داد زندگی خودت برسی...
ــ منظورت چیه؟؟😟
ــ منظورم اینه که باید از شهاب جدا بشی...😏
مهیا با صدای بلند گفت:
ــ چییییی؟؟😳😲
ــ چته داد نزن...
ــ دیونه شدی نازی این حرفا چیه؟!😳
ــ من دیونه نشدم من فقط صلاح تورو می خوام!
مهیا پوزخند زد.
ــ صلاح؟ مسخره است؛ صلاح من جدایی از شهابه؟!!😏
ــ آره ،اون به درد تو نمیخوره.
نازنین سر پا ایستاد.
ــ این شهابی که تو میشناسی شهاب واقعی نیست. اون داره تورو بازی میده. اون الهه به پاکی که تو توذهنت ساختی، نیست. اون یه آدم عوضیه. ازش دور شو تا تورو بدبخت نکرده.😠
مهیا با عصبانیت روبه رویش ایستاد.
ــ دهنتو ببند. از کرج پا شدی اومدی این چرندیاتو بگی؟! اصلا تو کی هستی که اینطور درباره ی شهاب صحبت می کنی ها؟!!😠
انگشت را به علامت تهدید تکان داد.
ــ دیگه نه می خوام این حرفارو بشنوم... نه می خوام ببینمت... فهمیدی؟!😠☝️
کیفش👜 را برداشت و با عصبانیت از پارک خارج شد...😠
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
کانال زوجخوشبخت وتربیت فرزند
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #صد_وپنج
✨ازدحام يک مسير مستقيم
چشم هام رو بستم ...
حتي نفس کشيدن آرام و عميق، آرامم نمي کرد ...
ثانيه ها يکي پس از ديگري به دقيقه تبديل مي شد ...⌛️
و من هنوز توي همون نقطه ايستاده بودم و غرق خشم به ماه و بيرون نگاه مي کردم ...😠👀🌙
حرف هايي که توي سرم مي پيچيد لحظه اي رهام نمي کرد ...
ـ چطور بهش اعتماد کردي؟ ... چطور به يه مسلمان اعتماد کردي؟ ... همه چيزشون ...😠😣
بي اختيار چند قطره اشک از چشم هام فرو ريخت ...😭
درد داشتم ... درد سنگين و سختي بود ... سخت تر از قدرت تحملم ...
تمام وجود و باوري که داشت روي ويرانه هاي زندگي من شکل مي گرفت؛ نابود شده بود ...
اما در ميان اين منجلاب، باز هم دلم جاي ديگه بود ...💖😣
از در هتل خارج شدم و رفتم سمت ماشين مرتضي ...
هنوز پاي ماشين منتظرم بودن ... انتظاري در عين ناباوري بود ... خودم هم باور نمي کردم داشتم دوباره با اونها هم مسير مي شدم ...
ماشين به راه افتاد ...
در ميان سکوت عميقي که فقط صداي نورا اون رو مي شکست ...
و من، نگاهم رو از همه گرفته بودم ... حتي از مرتضي که کنار من و پشت فرمان نشسته بود ...
از پنجره به ازدحام آدم هايي خيره شده بودم که توي خيابون مي چرخيدن ... و بين ماشين ها شربت و کيک پخش مي کردن ...
يکي شون اومد سمت ما ...
نهايتا بيست و سه، چهار ساله ... از طرفي که من نشسته بودم ... مرتضي شيشه رو پايين داد و اون سيني رو گرفت سمتم ...
به فارسي چند کلمه گفت و مرتضي نيم خيز شد و توي سيني ليوان هاي شربت رو برداشت ... 3 تا عقب ... يکي براي خودش ...
و نگاهي به من کرد ...
من درست کنار سيني شربت نشسته بودم و بهش نگاه مي کردم ...
اون جوان دوباره چيزي گفت و مرتضي در جوابش چند کلمه اي ... و نگاهش برگشت روي من ...
ـ برنمي داري؟ ...😊
من توي عيد اونها سهمي نداشتم که از شيريني و شربت سهمي داشته باشم ... سري به جواب رد تکان دادم و باز چند کلمه اي بين اونها رد و بدل شد ... و اون جوان از ماشين ما دور شد ...
مرتضي همين طور که دوباره داشت کمربند ايمنيش رو مي بست از توي آينه وسط نگاهي به عقب کرد ...
ـ اين برادري که شربت تعارف کرد ... وقتي فهميد شما #تازه_مسلمان هستيد و از کشور ديگه اي زيارت تشريف آورديد ... التماس دعا داشت ... گفت امشب حتما يادش کنيد ...☺️
سکوت شکست ...
دنيل و بئاتريس در جواب احساس اون جوان، واکنش نشان مي دادن ... و من هنوز ساکت بودم ...😞😣
هر چه جلوتر مي رفتيم ترافيک و ازدحام جمعيت بيشتر مي شد ...
مرتضي راست مي گفت ... وقتي از اون فاصله، جمعيت اينقدر عظيم بود ... اگر به جمکران مي رسيديم چقدر مي شد؟ ...😢😥
ديگه ماشين رسما توي ترافيک گير کرده بود ... 🚗🚗🚕🚙🚕🚙🚗مرتضي با خنده نگاهي به عقب انداخت ...
ـ فکر کنم ديگه از اينجا به بعد رو بايد يه گوشه ماشين رو پارک کنيم و زودتر پياده روي مون رو شروع کنيم ... 😁فقط اين کوچولوي ما اين وقت شب اذيت نميشه؟ ... هر چند، هر وقت خسته شد مي تونيم نوبتي بغلش کنيم ...☺️
و زير چشمي به من نگاه کرد ...
مي دونستم اون نگاه به خاطر قول بغل کردن نوبتي نورا نبود ...
و منظور اون جمله فقط داوطلب شدن خودش بود ... اما ترجيح مي دادم مفهوم اون نگاه ها چيز ديگه اي باشه ... مثلا اينکه من اولين نفري باشم که داوطلب بشه ...
يا هر چيزي غير از مفهوم اصلي ... مفهومي که تمام اون اتفاقات رو مي آورد جلوي چشم هام ...
ماشين رو پارک کرديم و همراه اون جمعيت عظيم راه افتاديم ... جمعيتي که هر جلوتر مي رفتيم بيشتر مي شد و من کلافه تر ...😣
با هر قدم دوباره اون اشتياق، هيجان و کشش درون قلبم مثل فانوس دريايي در يک شب تاريک ... روشن و خاموش مي شد و به اطراف مي چرخيد ...👀😥
از جايي به بعد ديگه مي تونستم سنگين شدن نفس ها و مور مور شدن انگشت هام رو هم حس کنم ...
دست کردم توي جيبم و از دفترچه جيبيم يه تيکه کاغذ کندم ... گرفتم سمت مرتضي ...
ـ آدرس هتل رو به فارسي روي اين کاغذ بنويس ...🖊🗒
با حالت خاصي بهم زل زد ...
ـ برمي گردي؟ ...😟
نمي تونستم حرفي رو که توي دلم بود بزنم ...
چيزي که بين اون همه درد، آزارم مي داد ... اميد بود ...
اميدي که داشت من رو به سمت جمکران مي کشيد ... اميدي که به زبان آوردنش، شايد احمقانه ترين کاري بود که در تمام عمرم ...
براي تحقير بيشتر خودم مي تونستم انجام بدم ...
ساعت از 1 صبح گذشته بود ...🌌 و ما هنوز فاصله زيادي داشتيم ...
فاصله اي که در اين مدت کوتاه تمام نمي شد ...
و هنوز توي اون شلوغي گير کرده بوديم ...
ازدحام يک مسير مستقيم ...👥👥👤👥👤👥👤👤👤👥
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی