✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #چهل_وهشت (اخر)
✨نام های مبارک
.
من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم … ولی لروی چنان #محبت اون رو به دست آورده بود ... و باهاش برخورد کرده بود
که در مدت این دو سال …
آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود …
هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود …☺️
.
مهریه من، یه سفر کربلا شد …
و ما به همراه خانواده هامون برای #عقد🙈 به آلمان رفتیم …
💞مرکز اسلامی امام علی "علیه السلام"💞
.
مراسم کوچک و ساده ای بود …
عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی🧕 بود که با ذوق برای ما لوکیشین های عکاسی درست می کرد …
هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد …
.
ما پای عقدنامه رو #بااسم های_اسلامی مون امضا کردیم …
هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود… اونها رو عوض نکردیم …
اما زندگی مشترک ما، با نام 🌺علی و فاطیما🌺 امضا شد …
#بانام اونها و #توسل به نام های مبارک اونها …
.
پایان🌹
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #نهم
فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود.☺️🙈
هفته تا #عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم.
💎یک دست لباس خریدیم و 💎ساعت و 💎 #حلقه.
ایوب شش تا #النگو برایم انتخاب کرده بود. آنقدر #اصرارکردم که به دو تا راضی شد.
تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب ماندیم.
پرسید:
_ گرسنه نیستی؟؟
سرم را تکان دادم.
گفت:
_ من هم خیلی گرسنه ام.
به چلو کبابی توی خیابان اشاره کرد.
دو پرس، چلوکباب🍛 گرفت با مخلفات.
گفت:
_بفرما
بسم الله گفت و خودش شروع کرد.
سرش را پایین انداخته بود، انگار توی #خانه اش باشد.
چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود، حس، می کردم صد تا چشم نگاهم می کند.
از این سخت تر، روبرویم #اولین مرد #نامحرمی، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید.
آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمی توانستم غذا بخورم.
ایوب پرسید
_ نمیخوری؟؟
توی ظرفش چیزی نمانده بود.
سرم را انداختم بالا
_ مگر گرسنه نبودی؟؟
+ آره ولی نمیتونم.
ظرفم را برداشت..
_حیف است حاج خانم،پولش را دادیم.
از حرفش خوشم نیامد.😒
او که چند ساعت پیش سر #خریدن النگو با من چانه می زد، حالا چرا حرفی می زد که بوی خساست می داد.
از چلو کبابی که بیرون آمدیم #اذان گفته بودند.
ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین #مسجد را می گرفت.
گفت:
_ اگر #مسجد را پیدا نکنم، همین جا می ایستم به #نماز
اطراف را نگاه کردم
_اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟😳
سرش را تکان داد
گفتم:
_زشت است مردم تماشایمان می کنند.
نگاهم کرد
_ این #خانمها بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه #دستورخدا را انجام بدهی #خجالت میکشی؟؟😊✌️
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #سیزدهم
چند روز مانده به مراسم عقدمان،💞ایوب رفت به #جبهه و دیرتر از موعد برگشت.
به وقتی که از #آقای_خامنه ای برای #عقد گرفته بودیم نرسیدیم.
عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند.
دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود.
ایوب بلند شد.
_ میروم شاهد بیاورم.
رفت توی کوچه، مامان💎چادر سفیدی💎 که زمان خودش سرش بود برایم اورد.
چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد.
ایوب با دو نفر برگشت.
_ این هم شاهد
از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند.
یکی از آنها به لباسش اشاره کرد و گفت
+ آخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی!
_ خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید.
نشست کنارم.
مامان اشکش را پاک کرد😢 و خم شد، از توی قندان دو حبه قند برداشت.
عاقد شروع کرد.
صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد.
💞🌷💞🌷
آقا جون راننده #تاکسی #فرودگاه بود، همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود، همه ی ما بچه ها را می بوسید و بعد پیشانی مادر را😍
یک بار یادش رفت...
چنان قشقرقی به پا کردیم که آقاجون از ترس آبرویش برگشت و پیشانی مامان را بوسید و رفت.☺️
برای خودشان لیلی و مجنونی💞 بودند.
برای همین مامان خیلی عصبانی شد، بعد از #شش_ماه هنوز ایوب را "برادر بلندی" صدا می زنم.
با دلخوری گفت:
_ گناه دارد شهلا، جلویش با چادر که می نشینی، مثل غریبه ها هم که صدایش می زنی. طفلک برادرت نیست، شوهرت است.
ایوب خیلی زود با من صمیمی شد، یک بار بعد عقدمان جلوی مامان گفت:
_ لااقل این جمله ای که می گویم را تکرار کن، دل من خوش باشد.
گفتم:
+ چی دل شما را خوش می کند؟
گفت:
_ به من بگو، مثل بچه ای که به مادرش محتاج است، به من احتیاج داری.
شمرده شمرده گفت که خوب کلماتش را بشنوم.
رنگم از خجالت سرخ شد.🙈
چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم.
همان فردای عقدمان هم رفته بود #تبریز، یک روزه برگشت؛ با دست پر.
از اینکه اول کاری برایم #هدیه آورده بود، ذوق کرده بودم.
قاب عکس بود.
از کادو بیرون آوردم، خشکم زد.
عکس خودش بود، درحالی که می خندید.
+ چقدر خودت را تحویل می گیری، برادر بلندی!
ایوب قاب را ازدستم گرفت، روی تاقچه گذاشت. یک گلدان کوچک هم گذاشت کنارش.
_ منو هر روز می بینی دلت برام تنگ نمیشه.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
⚠️دردسرهای #عقد طولانی:
اغلب عقدکرده هایی که به اختلاف بر می خورند، کسانی هستند که عقدشان طولانی شده است. این به معنای آن است که این افراد اختلاف جدی با هم نداشته اند (چرا که اگر اختلاف جدی باشد معمولاً قبل از یک ساله شدن عقد جدا می شوند) و مشکلاتی هم که به وجود آمده اند، به صورت تدریجی و حاصل طولانی شدن این دوران بوده است.
گیر کردن بین توقعات:
وقتی دختر و پسری عقد می کنند، توقعات زن و شوهری از یکدیگر دارند. این در حالی است که بر طبق عرف، تا وقتی که زوجین به خصوص دختر در خانه پدر هستند ملزم به رعایت قوانین آن و برآورده کردن توقعات قبلی خانواده هستند. این وضعیت وقتی طولانی بشود، آنها را دچار فرسایش روانی می کند و باعث اختلاف می شود.
کنجکاوی اطرافیان:
از همان روز عقد، فامیل و آشنا در هر بار دیدار از زوجین و والدین او سوال می کنند که «عروسیتان کی است؟». وقتی هم که عقد طولانی می شود سوالات دیگری اضافه می شوند مانند «رابطه تان خوب است؟»و غیره. این فشارها کم کم زوجین و خانواده ها را خسته می کند و باعث می شود که همدیگر را سرزنش کنند.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405