eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
سین:خب!! مادر:اگه نظرت مثبته برم خواستگاری فاطمه سادات😊 غذا پرید تو گلو حسین حسین: نه مادر من !!من اصلا ده روزه دیگه عازمم اجازه بدید برم اگه صحیح و سالم برگشتم چشم☺️ زینب: مگه قراره نیایی داداش😢 حسین: بالاخره جنگه دیگه..😊 زینب دیگه ناهار نخورد. حسین بعد از ناهار از خونه زد بیرون. اول یه تابلو گرفت شماره خانم...گرفت حسین: سلام خواهر بله من نیم ساعت دیگه پیش شمام نیم ساعت بعد به محل که معراج الشهدا بود رسید. همه بچه هابودن.با تک تکشون خدافظی کرد... اما باخانم ...کاری داشت.. _سلام اخوی! زینب خوبه؟ حسین: براتون یه ویس تو تلگرام فرستادم اینم یه نامه و تابلو شماره شما رو هم نوشتم که اگه یا شدم باهاتون تماس📲بگیرن... خواهرم جان شما و جان زینب.. دوست دارم خیلی مراقبش باشید.. _ان شاءالله شهید بشین حسین: از زینب .. ولی .. ادامہ دارد... هوالمحبوب 🕊رمان قسمت امروز حال خانواده عطایی فرد داغون بود... مادر و پدر با چشمای گریون..😭 وزینب با هق هق..😩😭 آماده اعزام حسین بودن. حسین ساک رو روی زمین گذاشت.. و دستاشو واسه زینب از هم باز کرد.. زینب به آغوش حسین پناه برد.اشکهاش به حدی زیاد بودن که جلوی لباس نظامی حسین خیس شد😭 حسین تو گوش زینب گفت: _خانم رضایی هواتو داره.. همه جا هواتو دارم.. موقع میام.. دوست دارم دکتربشی باعث مواظب خودت و باش حسین رفت.. و زینب رفتنش را تماشا کرد.. غافل از اینکه رفت دیگه برگشتی وجود نداره.. حدود ده روزی از اعزام حسین میگذشت.. چند باری زنگ زده بود. ازاون طرف توسکا پریشان حال بود.. حدود دوهفته بود ذهن و فکر توسکا بهم ریخته بود. بعد از تشییع 🌷محمد🌷 خواب عجیبی دیده بود.. 😴تو یه باتلاق گیر افتاده بود.. یه دست فقط.. بود.. که اومده بود توسکارا نجات داد.. بعد.. یه گفت: 🕊"خواهرم! برو به همسنات بگو".. اگه نباشن شما تو خفه میشین..🕊 توسکا میخواست به زینب بگه اما روش نمیشد.. دم دفتر منتظر خانم مقری بود خانم مقری از دفتر خارج شد توسکا پرید خوابشو تعریف کرد.😔 خانم مقری وارد کلاس شد _بچه ها قبل از شروع درس میخوام دوتا نکته بگم 🍃اول اینکه برادر زینب جان که هستن چند روزیه هیچ تماسی نداشتن و قرار بوده واسه عملیات برن واسشون دعا کنین 🍃دوم اینکه خواب شهدا رو دیدن ینی چی؟! هرکس نظری داد.. خانم مقری پای تخته رفت و نوشت: ✍" ولاتحسبن الذین قُتِلوا فی سبیل الله امواتا ًبلْ أحیاءُعند ربهم یرزقون.." _بچه ها خدا این مورد رو واسه شهدا فرموده.. توجنگ تحملی عموهام شهید میشن توسل بهشون بارها مشکلاتم حل شد چرا که شهدا زندن. زنگ آخر بود.. موقع خروج قلب زینب لرزید😥😭 حالش بد شد.. درخطر افتادن بود که خانم مقری و بچه ها گرفتنش... ادامہ دارد... هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوے زینب توسکا با من همراه شد تا منو برسونه خونه. تارسیدیم سر کوچه مون دنیا رو سرم آوارشد😨 دوتا آقا بالباس سبز پاسداری دم خونمون وایساده بودن 🕊یاحضرت زهرا داداش منو انتخاب کردی؟🕊 فاصله سرکوچه تا خونمون... زیاد نبود ولی همون فاصله کم رو بارها خوردم زمین.😭 هربار که میخوردم زمین.. یه از این شانزده سال کنار🌷داداش حسین🌷 یادم میومد. تارسیدم دم خونه.... یکی از اون پاسدارا گفت: _"خانم عطایی فرد بهتون تسلیت و تبریک میگم.. وقتی چشمامو باز کردم سرم تودستم بود.. چشمای مامان بابا قرمز😣 مراسمات حسینِ من شروع شد روز تازه فهمیدم پیکرش قرار نیست برگرده😭💔 🥀عزیزخواهر.. حسین من.. کجادنبالت بگردم.. 😭 کدوم خاکو بو کنم.. تا آروم بشم.. 😭 مزار نداری.. تا نازتو بکشم.. 😭💔 برات سر کدوم مزار گریه کنم😭💔 حسییییییییین😭😭😭 برگشتم به عکس بی بی زینب نگاه کردم.. که خودش برام گرفته بود قاب کرده بودم.👀 بی بی جان😭 منم داغ دیدم.. 😭 بی بی.. حسین منو چجوری کشتن😭 حسین من.. الان پیکرش کجاست😭💔 دستم رو روی عکس بی بی کشیدم گفتم: "مراقب حسینم باش😭💔 ادامہ دارد... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۶۳ _دیشب تو حرم بهم گفت همین امشب شوهرت رو و میکنه! و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندانهایم از ترس به هم میخورد.. و مصطفی مضطرب پرسید _کی بهتون اینو گفت؟ سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشکهایم خیس شده و میان گریه معصومانه شهادت دادم _دیشب من نمیخواستم بیام حرم، بسمه کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو میکشه و میاد سراغم! هنوز کلامم به آخر نرسیده،.. خون غیرت در صورتش پاشید و از این از چشمانم کرد که نگاهش افتاد.. و میدیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش میزند... مادرش سر و صورتم را نوازش میکرد تا کمتر بلرزم.. و مصطفی آیه را خوانده بود که خیره ماند و خبر داد _بچه ها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو حرم بودید! یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم میرفتید چه نمیرفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ... و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونه هایش از خجالت گل انداخت. ازتصور بلایی که دیشب میشد به سرم بیاید.. و حضرت سکینه(س) خدا نجاتم داده بود،.. قلبم به قفسه سینه میکوبید.. و دل مصطفی هم برای از این به لرزه افتاده بود.. که با لحن گرمش التماسم میکرد _خواهرم! قسمتون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، آروم نمیگیره! شدت گریه نفسم را بریده بود.. و مادرش میخواست کمکم کند تا دراز بکشم.. که پهلویم در هم رفت... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌