✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #نود_وچهار
✨سرزمین عجایب
وارد مغازه شدم و دقيق اطراف رو گشتم ...😟
هر طرف رو که نگاه مي کردم اثري از 🖲دوربين مدار بسته🖲 نبود ...
لباس هايي👗👕 رو که آويزون کرده بود رو کمي دست زدم و جا به جا کردم ... با خودم گفتم شايد دوربين رو اون پشت حائل کرده اما اونجا هم چيزي نبود ...
بيخيال شدم و چند قدم اومدم عقب تر ...
واقعا عجيب بود ... 😳😯يعني اينقدر پول دار بود که نگران نبود کسي ازش دزدي کنه؟ ...
بعد از پرسيدن اين سوال از خودم، واقعا حس حماقت کردم ...
اين قانون ثروته ... هر چي بيشتر داشته باشي ... حرص و طمعت براي داشتن بيشتر ميشه چون طعم قدرت رو حس کردي ...
افراد کمي از اين قانون مستثني هستن به حدي که ميشه اصلا حساب شون نکرد ...🤔😯😳
دستم رو آوردم بالا و ناخودآگاه پشت گردنم رو خواروندم ...
اين عادتم بود وقتي خيلي گيج 😯😟مي شدم بي اختيار دستم مي اومد پشت سرم ...
توي همين حال بودم که حس کردم يکي از پشت بهم نزديک شد و شروع به صحبت کرد ...
چرخيدم سمتش ... صاحب مغازه بود ...
با ديدنش فهميدم نماز تموم شده و به زودي دنيل🌸 و بقيه هم از مسجد✨ میان بيرون ...
هنوز داشت با من حرف مي زد ...
و من در عین گیج بودن اصلا نمي فهميدم چي داره ميگه ...
- ببخشيد ... نمي فهمم چي ميگي ...😯😟
و از در خارج شدم ...
مي دونستم شايد اونم مفهوم جمله من رو نفهمه اما سکوت در برابر جملاتش درست نبود ...
حداقل فهميد هم زبان نیستیم ...
هنوز به مسجد نرسيده، دنيل و بقيه هم اومدن بيرون ...
تا چشم مرتضي بهم افتاد با لبخند اومد سمتم ...
- خسته که نشديد؟ ...😊
با لبخند سري تکان و دادم با هيجان رفتم سمت دنيل😅🌸 ... و خيلي آروم در گوشش گفتم ...
- يه چيزي بگم باورت نيمشه ...😳 چند متر پايين تر، يه نفر مغازه اش رو ول کرده بود رفته بود ... همين طوري، بدون اينکه کسي مراقبش باشه ...😯😧
براي اون هم جالب بود ...
چیزی نگفت اما تعجب زیادی هم نکرد ... حداقل، نه به اندازه من ...
حس آلیس رو داشتم وسط سرزمین عجایب ...😧😐😑
به هتل که رسيديم من خيلي خسته بودم ...
حس شام خوردن نداشتم ... علي رغم اصرار زياد دنيل🌸 و مرتضي🌸، مستقيم رفتم توي اتاق ... لباسم رو عوض کردم و دراز کشيدم ...
ديگه نمي تونستم چشم هام رو باز نگهدارم ... عادت روی تخت خوابیدن، عادت بدی بود ...
ميشه گفت تمام طول پرواز، به ندرت تونسته بودم چند دقيقه اي چشم هام رو ببندم ...😴
ساعت حدودا 4:30 صبح🌌 به وقت تهران ...
#مغزم فرمان بيدار باش صادر کرد ... هنوز بدن و سرم خسته بود ... اما خواب عميق و طولاني با من بيگانه بود ...
مرتضي گوشه ديگه اتاق ايستاده بود و نماز مي خوند ...
صداش بلند بود اما نه به حدي که کسي رو بيدار کنه ...
همون طور دراز کشيده محو نماز خوندنش شدم ...😯✨ تا به حال نماز خوندن يه مسلمان رو از اين فاصله نزديک نديده بودم ...
شلوار کرم روشن ...
پيراهن سفيد يقه ايستاده ... و اون 🌟پارچه شنل مانندي🌟 که روي شونه اش مي انداخت ..🤔😟
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی