ا که اصلا حواسش به بقیه نبود، سرجایش مانده بود.
حتی وقتی سارا صدایش کرد؛ متوجه نشد. شهاب بلند تر صدایش کرد. مهیا به خودش آمد.
_خانم محترم بیاید دیگه!😠
و با اخم سوار ماشین شد.
مهیا، دوست داشت، بیخیال رفتن شود. اما مطمئن بود؛ شهاب این بار مسلماً کله اش را می کند.
سوار ماشین شد....
نرجس جلو نشست و سارا و مهیا پشت.
مهیا با ناراحتی به شهاب و نرجس نگاهی انداخت.😒👀
نمی دانست چرا تا الان فکر می کرد؛ شهاب، از نرجس دل خوشی ندارد. اما اشتباه فکر می کرد. شهاب خیلی خوب با او رفتار می کرد.
یاد رفتارهای اخیر شهاب افتاد.
دوست نداشت بیشتر از این به این چیز ها فڪر کند...
چشمانش را محکم روی هم بست.
_حالت خوبه مهیا؟!
مهیا به طرف سارا برگشت. لبخندی زد.
_خوبم!
سرش را بلند کرد، با اخم شهاب😠 در آینه مواجه شد.
مجبور شد سرش را پایین بیندازد.😔
موبایل مهیا زنگ خورد....📲
مهیا بی حوصله موبایلش را درآورد.
با دیدن اسم 🔥مهران🔥، از عصبانیت دستانش مشت شد.
رد تماس زد، اما مهران بیخیال نمی شد.
_مهیا خانم؛ نمی خواید به تلفنتون جواب بدید؛ خاموشش کنید....سرمون رفت.
و آرام زیر لب شروع به غرغر کردن کرد.
سارا و نرجس که خیلی از رفتار شهاب شوکه شده بودند؛... حرفی نزدند.
سارا به مهیا که در خودش جمع شده بود، و چمشانش سرخ شده بودند نگاهی انداخت.
مهیا، دلش از رفتار جدید شهاب، شکسته بود....😔💔 باور نمی کرد، این مرد همان شهابی باشد، که روز هایی که ماموریت بود، شب و روز به خاطر نبودش گریه😣 می کرد....
به محض رسیدن مهیا پیدا شد.
سارا قبل از پیاده شدن روبه شهاب گفت:
_آقا شهاب! رفتارتون اصلا درست نبود.😐
نرجش حالت متعجب😳 به خود گرفت:
ـــ ای وای سارا جون! آقا شهاب چیزی نگفتن که...
_لطفا تو یکی چیزی نگو!✋
سارا هم پیاده شد.... مریم کنار سارا ایستاد.
مریم_ سارا؛... مهیا چشه چشماش پر از اشک بودند. ازش پرسیدم، چته؟! فقط گفت، من میرم داخل...
سارا، ناراحت به رفتن مهیا نگاهی انداخت.
_از خان داداشت بپرس!😐
مریم متوجه قضیه شد...
برادرش هم دیشب؛ هم الان؛ رفتار مناسبی با مهیا نداشت. حرفی نزد و همراه محسن به داخل رفتند...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هشتاد_وهشت
مهیا، در گوشه ای نشسته بود...😣😞
فضای زیبا و معنوی 👣معراج الشهدا👣 خیلی روی او تاثیر گذاشت.
آنقدر از رفتار شهاب دلگیر بود؛
که اصلا چشمه ی اشکش خشک نمی شد؛ و پشت سر هم اشک می ریخت.
نگاهی به اطراف انداخت.
مریم و محسن کنار هم مشغول خواندن دعا بودند.❤️✨❤️
سارا هم مداحی🎧 گوش می داد.
نرجس عکس📸 می گرفت؛
اما شهاب...
کمی با چشمانش دنبال شهاب گشت. او را در گوشه ای دید که سرش پایین بود و تسبیح💜 به دست ذکر می گفت.
آوای اذان از بلندگو📢 به صدا در آمد.
مهیا از جایش بلند شد. به طرف سرویس بهداشتی رفت. وضو گرفت.
همه دختر ها به سمت داخل رفتند...
ولی او دوست داشت تنهایی نماز بخواند. پس همان بیرون؛ گوشه ای پیدا کرد و به نماز ایستاد.
گوشه خلوت و خارج از دید بود و همین باعث می شد، کسی مزاحمش نشود.
نمازش را خواند.😊👌
بعد از نماز، سرجایش نشست. این سکوت به او آرامش می داد.
چشمانش را بست. از سکوت و آرامشی که این مکان داشت، لبخندی روی لبانش نشست.
با شنیدن صدای بچه ها، از جایش بلند شد.
به طرف بچه ها رفت احساس کرد. به نظر اتفاقی افتاده بود. بچه ها آشفته بودند.
_چیزی شده؟!😟
همه به طرفش برگشتند.... مریم خداروشکری گفت.
_کجا بودی مهیا!! نگرانت شدیم.😕
_همین جا بودم... دوست داشتم تنهایی نماز بخونم.😊
سارا خندید.
_دیدید گفتم همین دور و براست!😀
شهاب با اخم😠 یک قدم نزدیک شد.
_این کار ها چیه مهیا خانم؟! شما با ما اومدید. باید خبرمون می کردید، که دارید میرید.... اینقدر بچه بازی در نیارید...
محسن با تشر گفت:
_شهاب!!!😠😐
مهیا لبانش را در دهانش جمع کرد، تا حرفی نزند.😣
ببخشیدی😞 گفت و از بچه ها دور شد.
مریم نگاهی به رفتن مهیا انداخت. با عصبانیت 😠به طرف شهاب آمد.
_فکر نکن با این کارهات همه چی درست میشه... نه آقا! داری بدترش میکنی، دیگه هم حق نداری با مهیا اینجوری حرف بزنی! اصلا باهاش دیگه حرف نزن...
روبه محسن گفت.
ـــ بریم محسن!
به طرف بیرون معراج الشهدا رفتند. مهیا کنار ماشین محسن نشسته بود.
مریم و محسن در ماشین نشستند.
_ببخشید مزاحم شدم!😔
مریم لبخندی زد.😊😒
_اتفاقا، خودم می خواستم بهت بگم بیای پیشمون.
مریم می خواست چیزی بگوید؛ که با اشاره محسن ساکت ماند.😒☝️
مهیا سرش را به شیشه ماشین چسباند و نگاهش را به بیرون انداخت.
ماشین حرکت کرد....
همه ی راه، مهیا به مداحی که در ماشین محسن پخش می شد،🔉 گوش می داد و به خیابان ها نگاه می کرد...
و هر لحظه دستش را بالا می آورد و اشک😭😣 روی گونه اش را پاک می کرد...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـ