🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #پنجاه
🌟جاسوس استرالیا
حالت و سکوت هادی روی اونها هم تاثیر گذاشت ...
_این حرف ها غیبته ... کمتر گوشت برادرتون رو بخورید ...
- غیبت چیه؟ ... اگر #نفوذی باشه چی؟ ... کم از این آدم ها با اسم ها و عناوین مختلف ... خودشون رو جا کردن اینجا ... یا خواستن واردش بشن؟ ... کم از اینها وارد سیستم #حوزه شدن و بقیه رو به انحراف کشیدن؟ ...
سرش رو بالا آورد ...
_اگر نفوذی باشه غیبت نیست ... اما مطمئن باشید اگر سر سوزنی بهش شک کرده بودم ... خیلی جلوتر از اینکه صدای شما در بیاد اطلاع داده بودم ... اینکه شما هم نگران هستید جای شکر داره ... مثل شما، ایران برای منم خیلی مهمه ... من احساس همه تون رو درک می کنم ولی می تونم قسم بخورم ... کوین چنین آدمی نیست... .
چهره هاشون هنوز گرفته بود اما مشخص بود دارن حرف هادی رو توی ذهن شون بالا و پایین می کنن ...
هر چند دیگه می فهمیدم چرا برای این جماعت غیرایرانی... اینقدر ایران و جاسوس نبودن من مهمه...
اما باز هم درک کردن حسی که در قلب هاشون داشتن ... و امت واحد بودنشون برام سخت بود ... .
- در مورد بقیه مسائلی هم که گفتید ... باید شرایط شخص مقابل رو در نظر بگیرید ... این جوان، تازه یه ساله مسلمان شده ... شرایط فکری و ذهنیش، شرایط و فرهنگی که توش زندگی کرده ... باید به اینها هم نگاه کنید ... شما با اخلاق اسلامی باهاش برخورد کنید... من و شما #موظفیم با رفتارو عمل و حرف مون به شیوه صحیح تبلیغ کنیم ... #بقیهاشباخداست ...
حرف های هادی برام عجیب بود ... چطور می تونست حس و زجر من رو درک کنه؟ ...
این حرف ها همه اش #شعار بود ...
اون یه پسر سفید و بور بود ... از تک تک وسایلش مشخص بود، هرگز طعم فقر رو نچشیده ... در حالی که من با کار توی مزرعه بزرگ شده بودم ... روز و شب، کارگری کرده بودم تا خرج تحصیل و زندگیم رو بدم ...
هر چند مطمئن بودم، اون توان درک زجری که کشیدم رو نداره ...
اما این برخوردش باعث شد برای یه سفید پوست #احترام قائل بشم ... اون سعی داشت من رو درک کنه ...
و احساس و فکرش نسبت به من تحقیر و کوچیک کردنم نبود... .
چند روز گذشت ...
من دوباره داشتم عربی می خوندم ... حالا که نظر و فکر هادی رو فهمیده بودم ... به شدت از اینکه دفتر رو بهش برگردونده بودم متاسف شدم ... بدتر از همه، با اون شیوه ای که بهش پس داده بودم ... برام سخت بود برم و دفتر رو ازش بگیرم ...
داشت سمت خودش اصول می خوند ... منم زیرچشمی بهش نگاه می کردم که ... یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ... .
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #سی_وپنج
✨جاسوس ایران
کم کم ارتقا گرفتم …
دیگه یه نیروی خدماتی ساده نبودم … جا به جا کردن و تحویل پرونده ها و نامه هم توی لیست کارهای من قرار گرفته بود …
.
.
اون روز که برای تحویل رفته بودم … متوجه #خطای_محاسباتی کوچکی توی داده ها شدم …🔍 بدجور ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود …
گاهی انجام یه اشتباه کوچیک هم در مقیاس بزرگ، سبب خطاهای زیاد میشه … از طرفی به عنوان یه نیروی خدماتی چی می تونستم بگم …😕
.
.
تمام روز ذهنم درگیر بود …
وقتی ساعت کاری تموم شد و نیروهای کشیک شب توی اتاق نبودن …
رفتم اونجا …
کارت خدماتی من به بیشتر درها می خورد ….
.
.
نشستم پشت سیستم و داده ها و محاسبات رو درست کردم …
.
.
فردا صبح، جو طور دیگه ای بود …
کسی که محاسبات رو انجام داده بود توی چک نهایی، متوجه تغییر اونها شده بود …
اما نفهمیده بود محاسبات صحیحه …
.
.
یه ساعت نگذشته بود که از حفاظت اومدن سراغم …
به جرم اختلال و نفوذ در سیستم های دولتی دستگیر شدم …😥
ترس عمیقی وجودم رو پر کرده بود … #من_مسلمان_بودم …
اگر کاری که کردم پای یه عمل تروریستی حساب بشه چی؟ …
.
.
بعد از چند ساعت توی بازداشت بودن … بالاخره رئیس حفاظت اومد …
نشست جلوی من …
.
.
– خانم کوتزینگه … شما با توجه به تحصیلات تون چرا توی بخش خدمات مشغول به کار شدید؟ … هدف تون از این کار چی بود؟ …
.
.
خیلی ترسیده بودم …
.
.
– چون جای دیگه ای بهم کار نمی دادن …
.
. – شما حدود سه سال و نیم در #ایران زندگی کردید … و بعد تحت عنوان فرار از ایران به اینجا برگشتید … یعنی می خواید بگید بدون هیچ هدفی به اینجا اومدید؟ …
.
.
نفسم بند اومده بود …
فکر می کرد من #جاسوس یا نیروی #نفوذی ایرانم …
یهو داد زد … .
.
– شما پای اون سیستم ها چه کار می کردید خانم کوتزینگه؟ …😡🗣
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
یک هفته است که من رسما دانشجوی پزشکی شدم,بحثهای کلاس رادوست دارم, اسحاق انور هم هفته ای دوبار باهاش
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲
استاد خیره نگاهم میکرد,یکدفعه باصدای بلند زد زیرخنده,حالا نخند کی بخند ,انگار شیرین ترین جوک دنیا رابراش تعریف کرده باشند,همینطور که خنده اش کمتر میشد اشاره کردبه یخچال گوشه ی,اتاق وگفت:_پاشو به انتخاب خودت دوتا نوشیدنی بیار...
رفتارش خیلی گرم تر شده بود واز حالت بهت زدگی درامده بود,دوتا لیوان از,روی یخچال برداشتم ودوتا اب پرتقال هم گذاشتم روی میز.همینطور که اب پرتقال میریختم گفت:
_همون روز اول که دیدمت ,احساس کردم توساخته شدی برای اسراییل والان میبینم که احساسم درست میگفته,حالا فرمولت را بده ببینم ....
یک دسته کاغذ که همه را از کتابچه اهدایی ابوصالح کپی کرده بودم گذاشتم جلوش...چشمش که به برگه ها افتاد,غرق مطالعه شد ,انگار من کنارش نبودم.بعداز یک ربع با خودکارش روی میز ضرب گرفت وگفت:
_احسنت,نه افرین...تااینجا که خوندم همه چی علمی ومنطقی هست...هانیه الکمال.. تونخبه ای اما باید خیلی چیزها یاد بگیری.
تاحالا توعمرت واکسیناسیون شدی؟؟مثلا واکسن کزاز؟؟
من:
_نه فکر نمیکنم
اسحاق انور:
_خوب این خوبه,اخه همون فکری که الان به مغز تو خطور کرده,سالها پیش به مغز یهودیان متفکرونخبه رسیده ودست به کار شدندوانواع واکسیناسیون را درقالب حرف بهداشت جهانی به خورد کشورهای دیگه از جهان سوم گرفته تا حتی همین امریکای خودمون دادند,این واکسینه شدن درحالی هست که برفرض اگر یکی ازاین بیماریها را کسی بگیرد احتمال از بین رفتنش یکدرصد است اما در واکسیناسیون احتمال مرگ افرادی که حساسیت دارند ده برابر میشه, یعنی مرگ ده درصد...قسمت اعظم کسانی هم که نمیمیرند دراینده وبزرگسالیشان مشکلات عمده ای مثل عقیم شدن دایمشان است وکمترین ضررش اینه که بهره ی هوشی هر فردی که واکسینه میشود از فردی که نمیشه درشرایط مساوی,بسیار پایین تر است ,یعنی هر واکسن مقداری از سلولهای مغز طرف را میکشد....دقیقا طرح ارسالی تو منتهاخیلی لطیفانهتر وآرامتر و در طی سالها خودش را نشان میدهد...
غرق صحبتهای اسحاق انور شده بودم وباخودم فکر میکردم عجب ادمهای پستی هستند که باحرف انور به خودم امدم. اسحاق انور نگاهی به ساعتش کرد و با لبخندی که باصورت اخموش بیگانه بود بلند شد وگفت:
_خوب خانم الکمال ,یک ربع از کلاس بعدی من هم صرف شما شد که باید بعدها جبران کنی,حالا شماره ات رابذار روی میز, سر فرصت که طرحت رابررسی کردم,بهت اطلاع میدم,البته دوست ندارم داخل دانشگاه به کسی دیگه ای بگی....این طرحت فعلا بین من وشما میمونه.
همینطور که سرم رابه علامت بله تکان میدادم ,شمارم رانوشتم وگذاشتم رویمیز... بازم گیج ومنگ بودم.منظور اسحاق انور از جبران کردن چی چی بود؟؟باید به علی بگم....سرشار از احساسات بد بودم که از اتاق انور اومدم بیرون...
خیلی دوست داشتم خودم ا زودتر به خانه برسانم وبه علی اطلاع بدهم,دوباره قامت زیبای علی جلوی در ورودی که با تکان دادن دست وسروتمام اعضا وجوارحش ,خودش رامیکشت تا توجه ام را جلب کند,یه کم شیطان شدم,سرم را انداختم پایین,انگار ندیدمش وخیلی راحت از کنارش رد شدم.
صدای علی بود پشت سرم:
_عه بانووو,نازبانو,دکتر...خدایا شکرت بانوی نازنینم کوروکر شد رفت پی کارش خخخخ
ومحکم دست مردانه اش دستم راگرفت...
من:
_عه تویی؟!فکر کردم روحت هست خخخخ
علی:
_عجب......حالا دیگه همسرگرامت هم نمیشناسی ,برگو چه به خوردت دادند که تمام زندگی ات,داروندارت,پناه گاه امنت و غلامت را نشناختی؟😉
من:
_شناختمت ,تازه من از,فرسنگها بوت راحس میکنم آقااا,خواستم سربه سرت بذارم, علی..... نمیدونی چی چی شد....
علی:
_حدس میزنم,حالابزار برسیم خونه ,توهم نمیدونی چی چی شده....
بازم علی برد, دوباره حس کنجکاویم به غلیان افتاد,یعنی چی شده؟
علی:
_صبرکن دخترک فضول,اینبار دیگه چیزی نیست که بخوای دزدکی بری سروقتکیفم.. اشاره کرد به سرش وادامه داد:_اینجاست...
نهار ونماز و....تمام شد یک چایی عراقی ریختم ونشستم روی مبل وگفتم:
_علی من بگم یا تومیگی؟؟
علی زد زیرخنده وگفت:
_بیچاره این یهودیا که انتر دست من وتو شدن.
درحالی که خیره شده بودم توچشاش گفتم:
_نه بیچاره یک دنیا که بازیچه دست این خناثان شدند
وشروع کردم به تعریف هرچه که دیده وشنیده بودم...
علی:
_نه عالیه....افرین ....امیدوارم طی همین روزها خبرهای بهتری بشه,یعنی تویک #نفوذی بالفطره ای....زاده شدی که سراز کار شیاطین دراوری..
من:
_حالا توبگو چی شده,بگو که دارم از کنجکاوی میترکم.
علی:
_به چشم ای همسر فضولک خودم...
وشروع به گفتن کرد.
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️