eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
آدم ریشو، مذهبی، متعصب، بداخلاق و شکاک بود.... شهاب با چشم های گرد شده، نگاهش می کرد. _دیگه چی؟!😳 _خب قبول داشته باش... خیلی بد اخلاق بودی!😌 _بداخلاق نبودم. لزومی نمیدیم با همه صمیمی رفتار کنم.😎 مهیا شونه ای بالا داد. _هر چی،... ولی من الان خیلی خوشحالم!😍😇 شهاب لبخندی زد.☺️ _راستی میدونی برنامه مشهد کنسل شد؟! مهیا با حالت زاری به طرف شهاب برگشت _چی؟؟ کنسل شد؟!!😲😧 _آروم خانوم. آره... متاسفانه به خاطر مسائلی کنسل شد. مهیا ناراحت سرش را پایین انداخت. _یعنی بدتر از این نمیشه!😔 شهاب لبخند زد و دستانش را دور شانه های مهیا حلقه کرد. مهیا سرش را به شانه های شهاب تکیه داد. _ناراحت نباش. ماه عسل قول میدم بریم مشهد خوبه؟!😍😊 مهیا سری تکان داد. _مهیا! یه خبر خوب! _چیه؟! _پس فردا میخوام برم ماموریت... مهیا با شوک از شهاب جدا شد. _چی؟! ماموریت؟!😳😨 _آره.😊 _این خبر خوبیه؟!!!😕😒 شهاب لبخندی زد و دست مهیا را درستانش گرفت و فشرد. _آره دیگه دو روز از دستم راحت میشی... مهیا با بغض گفت: _ما که تازه عقد کردیم. آخه این ماموریت از کجا در اومد!😢 شهاب با اخم به مهیا نگاه کرد. _وای به حالت اگه یه قطره اشک از چشمات بریزه...😠☝️ اما بعد از تمام شدن حرفش اشکی روی گونه ی مهیا سرازیر شد.😞 شهاب دستش را جلو برد و اشکش را پاک کرد😒 🍃ادامہ دارد.... 💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _مهیا، فقط دوروز میرم. زود برمیگردم.😊 _چرا راستشو بهم نمیگی؟! میدونم می خوای بری سوریه! میدونم می خوای مثل اون بار طولش بدی!!😔😭 مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به هق هق کردن کرد. شهاب دستش را دور شانه هایش حلقه کرد. _این چه حرفیه عزیز دلم! دوروز میرم، زود برمیگردم. قول میدم.... 😊اون بار ماموریت سختی بود، اما این زیاد سخت نیست، شاید زودتر هم تمام شد. گریه مهیا قطع شده بود.... حرفی بینشان رد و بدل نمی شد. با صدای موبایل شهاب، مهیا کنار رفت و با دستمال اشک هایش را پاک کرد. _جانم محسن؟! _..... _نه شما برید ما حالا هستیم. _...... _قربانت یاعلی(ع)! _زشته! کاشکی باهاشون میرفتیم. _تو نگران نباش، نمی خوای که با این چشمای سرخت بریم حالا فکر میکنن کتکت زدم.😜 مهیا خندید.☺️ _دست بزن هم داری؟!! شهاب خندید.فیگوری گرفت.😃💪 _اونم بدجور... هردو خندیدند.😄😃 مدتی همانجا ماندند. ولی هوا سرد❄️ شده بود. مهیا هم فردا کلاس داشت. تصمیم گرفتند که برگردندند. مهیا در طول راه حرفی نزد. شهاب، ماشین را جلوی خانه متوقف کرد. _خب، اینم از امشب. مهیا لبخندی زد. _مهیا هنوز ناراحتی؟!😕 مهیا حرفی نزد. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید. _شهاب، میدونم موقع خواستگاری بهم گفتی که باید درک کنم؛ منم قبول کردم. ولی قبول داشته باش، برام سخته خب...😔 شهاب دستان سرد مهیا را گرفت و آرام فشرد. _میدونم خانمی... میدونم عزیز دلم... درکت میکنم. باور کن برای خودم هم سخته... ولی چیکار باید کرد؟! کارم اینه!😊 مهیا لبخندی زد. _باشه برو اما وقتی اومدی؛ باید ببریم بیرون!🙁 _چشم هر چی شما بگی!!😉 _لوس نشو من برم دیگه...😒 _فردا کلاس داری؟! _آره! _شرمنده؛ فردا نمیتونم برسونمت. ولی برگشتنی میام دنبالت. _نه خودم میام. _نگفتم بیام یا نه! گفتم میام! پس اعتراضی هم قبول نیست.😃 _زورگو...😬 هردو از ماشین پیدا شدند. مهیا دستی تکان داد و وارد خانه شد. شهاب نگاهی به در بسته انداخت. خدا می دانست چقدر این دختر را دوست داشت...😍❤️ 🍃ادامہ دارد.... 💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت خسته، کتاب هایش را جمع کرد. _مهیا داری میری؟؟🙁 _آره دیگه کلاس ندارم.😊 _وای خوشبحالت! من دوتا کلاس دیگه دارم.😕 مهیا لبخندی زد و با سارا خداحافظی کرد.☺️👋 از وقتی که به دانشگاه برگشته بود، دوست های قدیمی اش دیگر تمایل زیادی برای همراهی و صحبت با مهیا نداشتند. مهیا هم ترجیح می داد از آن ها دور باشد.... تلفنش زنگ خورد.📲 با دیدن اسم شهاب، لبخندی زد. _جانم؟!😍 _جانت بی بلا! دم در دانشگاهم.😍 _باشه اومدم. مهیا، به قدم هایش سرعت بخشید. به اطراف نگاهی انداخت. ماشین شهاب را دید. به طرف ماشین رفت. در را باز کرد و سلام کرد. _سلام!☺️ _سلام خانم خدا قوت!😊 با لبخند، کیف👜 و وسایل مهیا📋📏را از دستش گرفت و روی صندلی های پشت گذاشت. _خیلی ممنون! _خواهش میکنم! شهاب دنده را عوض کرد و گفت: _خب چه خبر؟😊 _خبری نیست. هی طرح بزن! هی گرما تحمل کن...🙄 شهاب خندید. _چقدر غر میزنی مهیا!😃 _غر نمیزنم واقعیته...☹️ سرش را به صندلی کوبید. _به خدا خسته شدم. _تنبل شدی ها!! مهیا با شیطنت نگاهی به شهاب انداخت. _الانم که میری ماموریت؛ دیگه نمیرم دانشگاه!😌 شهاب اخمی به مهیا کرد. _جرات داری اینکارو بکن!😠 _شوخی کردم بابا؛ نمی خواد اخ
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨تا آخرین سلول صبحانه 🍞🍯🍳رو که خوردیم ... یکی، دو ساعت بعد اتاق ها رو تحویل دادیم و از هتل🏨 اومدیم بیرون ... تمام مدت مسیر تهران تا قم، 💨🚗🛣ساندرز و مرتضی با هم حرف می زدن ... گاهی محو حرف هاشون می شدم ... گاهی هم هیچ چیز نمی فهمیدم ... بعضی از موضوعات، سنگین تر از اطلاعات کم من در مورد اسلام بود ... با وجود روشن بودن کولر ماشین ... نور خورشید از پشت شیشه، صورتم رو گرم می کرد ... چشم های خسته ام می رفت و برمی گشت ... دلم می خواست سرم رو روی شیشه بزارم و بخوابم ... اما قبل از اینکه فرصت گرم شدن پیدا کنن .. بیدار می شدم و دوباره نگاهم بین جاده و بیابان می چرخید ... خواب با من بیگانه بود ... مرتضی که من رو خطاب قرار داد حواسم از بین دشت برگشت داخل ماشین ... سرم گیج بود اما ورود به قم، تمام اون گیجی رو پروند ... تا اون لحظه فقط دو شهر از ایران رو دیده بودم و چقدر فضای این دو متفاوت بود ... تفاوتی که برای تازه واردی مثل من، شاید محسوس تر از ساکنین اونها به نظر می رسید ... درد داشت از چشم هام شروع می شد و با هر بار چرخش مردمک به اطراف، بیشتر خودش رو نشون می داد ... این بی خوابی های مکرر و باقی مونده خستگی اون پرواز طولانی دست از سرم برنمی داشت ...😣 و نمی گذاشت اون طور که می خواستم اطراف رو ببینم و تحلیل کنم ... دردی که با ورود به هتل، چند برابر هم شد ... حالا دیگه کوچک ترین شعاع نور تا آخرین سلول های عصبی چشم و مغزم پیش می رفت و اونها رو می سوزند ... رفتم توی اتاق ... چند دقیقه بعد، صدای در بلند شد ... به زحمت خودم رو تا جلوی در کشیدم و بازش کردم ... مرتضی بود ... بدون اینکه چیزی بگم برگشتم و ولو شدم روی تخت ... با دست راست، چشم هام رو مخفی کردم شاید نور کمتری از بین خط باریک پلک هام عبور کنه ... ـ حالت خوبه؟ ...😊 مغزم به حدی درد می کرد که نمی تونست حتی برای یه جواب ساده سوالش رو پردازش کنه ... کمی خودم رو روی تخت جا به جا کردم ... ـ می خوای بریم دکتر؟ ...😊 می خواستم جواب بدم ... اما حتی واکنشی به این کوچکی دردم رو چند برابر می کرد ... به هر حال چاره ای نبود ... ـ نه ... چند ساعت بخوابم درست میشه ... البته اگه بتونم ...😣 ـ میرم دنبال دارویی که گفتی ...☺️💊 این رو گفت و از اتاق خارج شد ... شاید جملاتش بیشتر از این بود اما ورودی مغزم فقط همین رو دریافت کرد ... تا برگشت مرتضی ... هر ثانیه به اندازه یه عمر می گذشت ... کلید رو برده بود تا با در زدن دوباره، مجبور نشم بلند بشم ... شاید با خودش فکر می کرد ممکنه توی این فاصله هم، خوابم برده باشه ... از در که وارد شد ... بی حس و حال غلت زدم و چشم های بی رمقم بهش خیره شد ... ـ خودش رو پیدا نکردم ... اما دکتر گفت این دارو مشابه اونه ... مسکن هم گرفتم ... پرسیدم تداخل دارویی با هم نداشته باشن ...😊 با یه لیوان آب اومد بالای سرم ...🍶 آدمی نبودم که اعتماد کنم و تا دقیق نفهمم چی توی اون قرصه بهش لب بزنم ... ولی این بار مهم نبود ... هیچی مهم نبود ... فقط می خواستم از اون حال نجات پیدا کنم ... قرص به معده نرسیده ... چند دقیقه بعد خوابم برد ... عمیقه عمیق ...😴 ✨✍