eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
د شد : _سلام بچه ها از عطیه حال محمد رو میپرسیدن مقدم - چون این شهدا همزمان با اربعین میان بهتره یه گوشه حسینیه ماکت کربلا درست کنیم _آقای مقدم اون حکم برای من و خانم اسکندری زدید؟ مقدم : بله.. فردا میارم مدرسه تون... فقط چون اخوی محسن سفارش کرده با لباس فرم سپاه میان (همه اینا رو با یه خنده تو صداش گفت) _اهم اهم خانواده داداش مجید چی شدن ؟ - اربعین ان شالله میان یه بسته نذری بدیم عطیه : این وسایل رو که تهیه کردید بگید تا ما بیایم برای تزیین حسینیه... خانم عطایی فر بریم خواهر جان ؟ - بله از حسینیه که خارج شدیم عطیه : میبینیم که هیچکس از ترس محسن حتی ته رویاهاشون بهت فکر نکرده _🙈😊 عطیه : جان جان این لبخند و خجالت چی میگه.. یعنی داری بهش فکر میکنی؟ - نمیدونم شاید😅 روز ها از هم گذشتن... من و زینب و چند تا ار دخترا داشتیم حسینیه رو تزیین میکردیم که صدای مقدم و چند تا پسر میومد صدای مقدم یواش شد : _فقط مراقب باشید خواهر عطایی فر نفهمه ......... چادرم رو سر کردم و به سمت مقدم رفتم.. 😥دستام میلرزید.. با صدای لرزان گفتم : _من چی رو نباید بفهمم😨 مقدم : _خواهر عطایی فر هیچی نشده.. توروخدا آروم باشید.. خانم علوی تو رو خدا بیایید عطیه : چی شده چرا زینب این حال و روزشه مقدم : محسن ..... - شهید شده ؟😰 مقدم : نه بخدا نه به حضرت زهرا مجروح شده..اصلا پاشید حاضر بشید با خانم علوی ببرمتون.. ببینید مجروح شده😔😥 هوالمحبوب 🕊رمان قسمت داشتیم سوار ماشین آقای مقدم میشدیم که احمدی با صدای لرزانی گفت : _علی منم میام مقدم : تو کجا.. بمون اینجا اگه کاری پیش اومد به من زنگ بزن.. اگه هم خانم رضایی یا سید محمد زنگ زدن بهشون بگو حال محسن خوبه فقط یه تیر به کتفش خورده اونم در آوردن.. من خواهرِ حسین و خانم سید رو میبرم تا محسن رو ببینن.. خیال خواهرِ حسین از سلامتی محسن راحت بشه احمدی : باشه نزدیک بیمارستان بودیم که عطیه گفت : _آقای مقدم لطفا کنار یه گل فروشی نگهدارید گل بخریم مقدم : چشم عطیه : خانم عطایی فر لطفا بیا خواهر -عطیه گل برای چی من نگرانم تو اومدی گل بخری ؟ عطیه : _ آدم عشق و علاقه اش رو یه جوری نشون میده.. نگرانی خالی بدرد عمه چهارمی من میخوره😁 -خخخ.. خب حالا حرص نخور.. چه گلی میخوای بخری؟😃 عطیه : _سید میگفت... آقا محسن عاشق رز زرد و نرگس هستن.. آقا لطفا یه دست گل با ده رز زرد ده تا نرگس و یه شاخه گل رز قرمز بدید -رز قرمز چرا🤔 عطیه : ای خدا گل قرمز نماد عشقه😬 -زشته بخدا.. 😅شاید اصلا محسن دیگه من رو نخواد🙈 عطیه : میخواد.. من یه چیزی رو میدونم که این کارها رو میکنم😉 بالاخره دسته گل به دست از مغازه گل فروشی خارج شدیم💐 وقتی وارد بخش بستری شدیم مامان آقا محسن اولین نفری بودن که به استقبالمون اومدن.. خانم چگینی : _دختر گلم خیلی خوشحالمون کردی.. برو تو اتاق محسن تازه بیدار شده😊 دسته گل به دست وارد اتاق شدم تا چشم محسن به من افتاد یه لبخند قشنگ زد - حالتون خوبه؟ محسن : خیلی خوشحالم کردید که اومدید عصر وقتی دیدار عمومی تموم شد رفتم بالای پیکر شهدا روزی تصور کردم.. که حسینم میاد آخ یه شهید داشته باشی که بدستت باشه دو روز بعد اربعین، خانواده ام از کربلا برگشتن و ما برای هماهنگی های سفر عید رفتیم سپاه این بین ، امتحان های نوبت اول برگزار شد و من شاگرد اول مدرسه شدم☺️ ولی تلخی زمستان ، آنجا بود که اولین برادرم رسید بدون اونکه پیکرش در خاک وطن باشه😞☝️ هوالمحبوب 🕊رمان قسمت مراسمی که سپاه صابرین گرفت و خیلی از دوستان و همرزمان حسین اومده بودن و حضورشون از داغ نبودن حسین کم میکرد ولی اون روز این بود که بعد از مراسم سالگرد، به جای مزار حسین رفتیم مزار شهید میر دوستی😔💔 شب وقتی همه دوستات و اقوام رفتن و ما خودمون تنها شدیم. ۱۰۰ شاخه گل رز قرمز خریدیم و رفتیم بهشت زهرا🌹 مرتضی:آجی الان میریم پیش آقا سید؟ -آره عزیزم میریم اونجا به یاد داداش# حسین میریم مزار شهدای گمنام نفری یه دونه شاخه گل میذاریم روی مزارشون😊 مرتضی: آجی من با تو بیام؟ - آره عزیزم قبل از شروع اینکه گل هامون رو هدیه کنیم ،از گلها یه عکس گرفتم هر شهید گمنامی که دیدیم یه شاخه گل رز قرمز گذاشتیم سر مزارشون.🌷 شب که برگشتیم خونه یه پست تو صفحه اینستای گذاشتم. " برادر شهیدم امروز اولین سالگردشهادتت بود😞 تمام ۳۶۵ روز گذشته را در انتظار بازگشت پیکر نازت بودم امروز تمام دوستان و همرزمانت آمدن اما جای تو شدیدا خالی بود😭 ولی با تمام با تمام 😞 با تمام 😢 با تمام 😭 به قول همسر شهید صدر زاده ، ما شهیدمان را تقدیم بی بی زینب کردیم🕊 مادر در حال پرورش یه پسر دیگر است بر
ای آزادسازی قدس😊 امروز خانواده ات صد شاخه گل رز را به یاد تو تقدیم شهدای🌷 گمنام کردن. هنوز منتظر بازگشت پیکر زیبایت هستیم❤️😔 * خداروشکر فردای سالگرد حسین جمعه بود و مدرسه نداشتیم؛ اصلا حوصله درس و مدرسه رو نداشتم روز شنبه عطیه اومد دنبالم که بریم مدرسه عطیه : _رفتید ناحیه ؟مدارکتون دادید برای سوریه؟ -آره عطیه: به بهار هم گفتی؟ -وای نه😱 یادم رفت عطیه: حالا فردا بگو به بابا تا برن بگن به احتمال زیادے اجازه میدن🙈 -جانم چرا خجالت میکشی؟.. چی شده ؟ عطیه : به احتمال نود و نه درصد پنجم عید عروسیمون رو بگیریم🙈😁 -واقعا؟ عطیه:آره🙈.. اخه ان شاالله خدا بخواد سید ۲۵ فروردین میره .. برای همین میخوایم عروسیمون رو زودتر بگیریم -پس مدرسه؟ عطیه: این چند ماه اجازه دارم بیام مدرسه ولی سال بعد ان شاالله میرم بزرگسالان☺️ -اوهوم فردای اون روز رفتیم سپاه برای اینکه موضوع اومدن بهار رو هم مطرح کنیم وقتی اسم و فامیل بهار رو گفتم آقای کرمی گفتن به احتمال زیاد با اومدنشون موافقت میشه روزها پشت هم میگذشت و ما خیلی بی تاب روزهای پایانی اسفند ماه بودیم چون سفر ما تا ششم فروردین طول میکشید عروسی سید محمد و عطیه موکول شد هشتم فروردین ماه سالروز ولادت حضرت علی علیه السلام😍❤️ اتفاق جالبِ سفرِ ما این بود که تعدادی از خود مدافعین حرم با ما همسفر شدن و جالبترش اینکه آقا هم جزو اون مدافعین حرم بودن🙈 هوالمحبوب 🕊رمان قسمت تو فرودگاه نشسته بودیم و با بهار و عطیه حرف میردیم عطیه: از این سفر بهره کافی ببر طوری که بر گشتی دیگه بی تابی هات برای کم شده باشه بهار: خوبیش اینکه محسنم میاد فرصت کافی داری برای شناخت محسن عطیه : خیلی دعام کنید تو حرم بی بی🙏😢 عه آقا محسن داره میاد این سمت.. من برم پیش محمد.. با هم میایم اینجا بهار: باشه برو آفرین دخترم😁 محسن: _سلام خوب هستید؟خانم رضایی خیلی خوشحالم شما همسفر ما هستید - سلام ممنون شما خوبین؟ زخم کتف شما بهتره ؟ ممنون من خیلی خوشحالم تو چنین جمع شهدایی قرار دارم محسن : خانم عطایی فر حالتون خوبه؟ حس و حال شما رو تو این سفر خوب میفهمم مخصوصا که از رفقام جا موندم ان شاالله که منطقه ی شهادت حسین هم بریم -ان شالله وقتی محسن رفت رو به بهار گفتم دلم گرفت😢😔 یه متن برای ، بنویسم؟ بهار : بنویس عزیزدلم گوشی حسین رو در آوردم تو اینستا نوشتم "برادر عزیزم راهی مقتل تو هستم تمام با من باش تا حضورت را حس کنم آخ! نمیدانم آن زمان که محل شهادتت را میبینم چه حالی پیدا میکنم😔 در حرم حضرت رقیه و بی بی زینب منتظرم باش💔" وقتی وارد هواپیما شدیم در کمال تعجب و خنده شماره صندلی من اینطوری بود👇 من ،بهار،محسن😐 من از خجالت سرخ شده بودم.. مخصوصا وقتی بهار گفت _بلکه این سفر زبان شما دو تا رو باز کنه محسن زیر لب گفت :ان شاالله بعد از چند ساعت که در هوا بودیم در خاک لبنان به زمین نشستیم اول مزار شهدای لبنانی رو زیارت میکردیم بعد به صورت زمینی اعزام به مقتل عزیزانمان میشدیم آغاز سال ۹۶ در کنار مزار شهیدان و خیلی وصف ناپذیری بهمون القا میکرد اون شب در لبنان موندیم و فردا راهی سوریه شدیم زمانی که به خاک سوریه رسیدیم یک حس عجیبی تمام افراد را در برگرفته بود✨ افراد اتوبوس راهی سرزمینی بودن که متبرک به خون عزیزانشان بود فرزند شهدایی همراهمون بودن که وقتی چشم به جهان گشوده بودن ، پدر کیلومتر ها آن طرف تر در سوریه بود و همزمان با کلمه " " نعش پدر آمده بود😔😭 حالا قرار بود محل عروج پدر را ببینند شاید برای همین بود که دخترک داخل اتوبوس با استشمام اولین نفس از هوای جنگ آلود سوریه آرام گرفت. یقین دارم بوی پدر را در این هوا استشمام کرده✨ وقتی پا داخل عید زینبیه گذاشتیم حال عجیبی داشتیم هر کداممان عکسهای عزیزانمان را در این حرم زیبا دیده بودیم و جگر گوشه هایمان عباس وار جنگیدن تا یک کاشی از این حرم کم نشود سراغ محلی رفتم که در آخرین زیارتش آنجا عکس گرفت یکی از همسران شهدای همراهمان مداحی پخش کرد که واقعا حال خودش بود غمناکترین بخشش آنجا بود که دختر کوچکی را دیدم که چادر مادرش رو میکشید و با گریه میگفت😭 تو گفتی بابا پیش عمه زینبه پس چرا بابام اینجا نیست؟؟ و مادر مانده بود چه جوابی بدهد از حرم جدا شدم و پیش اون مادر دختر رفتم ؛اسمت چیه خانمی؟ **حنانه -چه اسم قشنگی😍 با من دوست میشی حنانه خانم؟ حنانه یه ژست متفکرانه گرفت و گفت :آخه تو که خیلی بزرگی ولی باشه اسمت چیه؟ -زینب حنانه:اسم تو هم قشنگه -حنانه جونم بذار مامان بره زیارت من یه چیزی برات تعریف کنم حنانه :باشه -گریه میکردی بابات رو میخواستی؟☺️ حنانه:اوهوم اوهوم آخه مامان گفته بود بابا اینجاست ولی دروغ گفته انگار☹️😒 -مامانا که دروغ نمیگن به منم گفتن
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت الحمد لله دور حرم خیلی امن بود . با بهار راه میرفتیم و از و دیگه حرف میزدیم -بهار حسین چقدر اینجاها راه رفته بهار : خداروشکر خیلی آروم تر شدی😊 -کاش یه فیلم بود ازش می‌دیدیم 😔 محسن:خانم عطایی فر ببخشید صداتون رو ناخود آگاه شنیدم من یه فیلم از حسین دارم روزی که اومدیم حرم وداع -میشه ببینمش؟ محسن : بله بهار :ببخشید مامان داره منو صدا میکنه -بهار کجا میری عه!😒 بهار نامرد بد بدی منو با آقای چگینی تنها گذاشت.😕😒 محسن : خانم عطائی فر میدونم درست نیست نه مکانش نه اینکه خودم بیان کنم ولی اگه اجازه میدید با خانواده برای امر مزاحمتون بشیم چند دقیقه سکوت کردم بعد گفتم هرچی خانواده بگن ببخشید... وقتی رسیدم پیش بهار صورتم قرمز بود🙈 بهار :خخخ مبارک باشه😁😉 یه مشت زدم به شانه اش و گفتم خیلی نامردی بهار😒 واییی😬😬 گوشیش موند دستم بهار : خخخخخخ ببر بده بهش بدوووووو😀😉😁 -وای نه من روم نمیشه🙈 عصری رفتیم مقبره حجر بن عدی رو دیدیم همون جایی که داعش😡 برای نشان دادن اینکه شجره خبیثه است هتک حرمت کرده😔 اینجا همون جاییه که وقتی هتک حرمت کردن خون هزاران شهید و محب علی به جوش اومد مثل 🌷 که با این اتفاق راهی سوریه شد و ار حرم بی بی زینب دفاع کرد چون خان طومان هنوز کاملا پاکسازی نشده بود ما از دور مقتل عزیزانمان را دیدیم چقدر از فاصله دور جیغ زدم😫 ،گریه کردم😭 ، نوحه خوندم برای عزیزدلم❤️💔😔😭 سفر تمام شد و من حالا خیلی میدونم عزیزدلم چرا دل کند و رفت.. وقتی رسیدیم کارت عروسی عطیه اومد😍😁 ادامه دارد... نام نویسنده؛بانومینودری هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوی عطیه🍀 روبروی آینه نشسته بودم و به خودم نگاه میکردم.. موهای بلوند شده، لباس عروس صدای گوشی بلند شد سید بود سید:سلام عروس نازم😍 -سلام آقای داماد من کجایی؟عروس خسته شد☺️ سید:نیم ساعت دیگه پیشتم نازگلم کتم رو پوشیدم به یک سال و سه ماه پیش فکر میکردم زمانی که تو خواب ابراهیم هادی منت برد کربلای زمان اباعبدالله اونجا که دیدم بی بی زینب حسین،عباس و علی اکبر رو داد ولی چادرش نداد و محجبه شدم به حال برگشتم و شنلم رو پوشیدم -خانم آرایشگر میشه کمکم کنید چادرم رو سر کنم آرایشگر: حیف نیست این خوشگلی رو بذاری زیر چادر؟ -حیف اینکه به جز شوهرم کس دیگه از این خوشگلی بهره ببره😊 سید که اومد منو با چادر دید سرش رو آورد زیر گوشم و گفت : تمام دنیام رو به پات میمونم😍عاشقتم عطیه که منی دستم رو به دست مرد غیرتمندم دادم و سوار ماشین عروس شدیم -سیدم سید :وای عطیه رحم کن پشت فرمانم به جون خودت رحم کن خانم گلم😁 -خب باشه.. 😬میخواستم بگم بریم پیش شهید میر دوستی و شهید هادی سید:محمد فدای لپ آویزانت بشه چشم خیلی حس خوبی بود با لباس عروس و کت و شلوار دامادی رفتیم پیش شهدا بهترین جای عروسیم اونجا بود که زینب دو تا بلیط کربلا بهمون داد و گفت هدیه از طرف حسین😭😍 یه جایی من میخواستم سرخودانه زندگی کنم ولی شهدا به حرمت دعای مادرم و لقمه حلال مادرم دستم رو گرفتن و هدایتم کردن سید:خانم گلم به خونه خودت خوش اومدی عروس مادرم😍❤️ هوالمحبوب 🕊رمان قسمت دو روز از عروسیمون میگذره.. و امروز قراره به سمت میعادگاه عاشقان "کربلا" پرواز کنیم😍 تو فرودگاه نشسته بودیم چشمم همش به تابلو اعلانات پرواز بود سید: _بیا این آب هویج رو بخور آنقدر زل زدی به اون تابلو میترسم چشمات ضعیف شه😁 -سید پس چرا اعلام نمیشه پرواز😢 سید: خانمم باید یه ۴۵ دقیقه صبر کنی یهو صدای تو سالن انتظار ۱ مسافرین محترم پرواز تهران -نجف لطفا به سالن انتظار ۲ حرکت کنید راه افتادم برم.. یهو سید گفت : _خیلی ممنون که منو همین جا تو فرودگاه تهران جا گذاشتی😐 -ببخشید هول شدم😅 بالاخره سوار هواپیما شدیم تا هواپیما اوج گرفت سید دستم رو گرفت و گفت : عطیه من از پنج سالگی سالی یکی دو بار به لطف خدا اومدم زیارت جدم ولی این بهترین سفرمه.. خدا یه همسر بهم داد که شهدا عطیه اش کردن😊 -منم افتخار میکنم که عروس حضرت زهرا شدم😍 بعد از نیم ساعت در فرودگاه نجف به زمین نشستیم -سید الان باید چیکار کنم سید : _الان هیچی همراه بقیه میریم هتل غسل زیارت میکنیم.. بعد میریم ان شاالله زیارت حضرت امیر علیه السلام دست به دست سید وارد حرم حضرت علی علیه السلام شدم اشکام با هم مسابقه میدن ،😭روبروی صحن طلایی آقا زانوهام رو بغل کردم و گفتم.. فقط شما می تونستید زندگیم و یهو اونقدر عوض کنید😭 سرم رو گذاشتم روی شونه محمد و به نوای مداحی که برای منو خودش میخوند گوش دادم اینجا حرم اول مظلومه عالمه.. مردی که در خیبر شکست.. ولی یک روزی برای از هم نپاشیدن اسلام سکوت کرد.. و انتقام همسر جوا
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت _ عه محسن چرا وایسادی؟ محسن: دست خالی که نمیشه بریم بعدم سید میدونه رفتیم سونو پیام داده شیرینی یادت نره😁😉 _ باشه بالاخره رسیدیم خونه عطیه اینا اومدم خودم کیفم رو بردارم که محسن گفت: نه سنگینه من میارم کیفت رو _ زشته پیش آقا سید و آقا مهدی🙈 محسن: نه بابا اون تا خودشون ته زن ذلیلی های عالمن😁 _باشه شیرینی یادت نره محسن: نه تو زنگ بزن تا وارد خانه شدیم سید: عه این شیرینی خوردن داره ها😍 محسن داماد دارشدم یا صاحب عروس😁🙏 محسن: داماد!!😐 سید: بده این شرینی رو ببینم همه دور هم نشسته بودیم که عطیه گفت: مهدیه جان بیا این چای هارو ببر مهدیه کتاب رو گذاشت روی مبل رفت چایی ببره بلند گفتم : من نمیدونم سر این کتاب چیه که همتون میخونید🤔 بهار: من میگم بهت کنار بهار نشستم بهار دستم رو گرفت تو دستش گفت: مهدیه یه خواب دیده که شهید هادی اسم بچه هارو گفته و سفارش کرده کتاب بخونن _چرا سفارش کرده؟ بهار: نمیدونم بالاخره یه روزی معلوم میشه! راستی امسال هم میاید جنوب؟ _اره میخوام بچه ام تو هوای شهدا تنفس بکنه😊 🕊رمان قسمت دو روز از مهمونی خونه عطیه میگذره. هی از محسن میپرسم مهمون امسال کاروان ما کیه میگه سوپرایزه برای تو😐😅 بالاخره روز 28 فروردین شد واقعا شدیدا سوپرایز شدم مهمان ویژه ما خانواده 🌷 بودن. ✨جوان دهه هفتادی که اول اسفند96 در همین تهران خیابان پاسداران به درجه رفیع شهادت رسید. فرقه ای به ظاهر عرفانی ولی در واقع ضد دینی به نام "درآویش" درگلستان هشتم خیابان پاسداران به طرز وحشتناکی به شهادت رسید😔 مادر وپدر شهید خیلی صبوری بودن.. بعد از شهادت این جوان دهه هفتادی یا بهتره بگم هفتاد وچهاری فهمیدم برای یک بسیجی سوریه، عراق، تهران فرقی ندارد هدف فدایی شدن است🌹 شهید حدادیان رو اربا اربا کردن با اتوبوس😭 اول به شهادت رسید بعد قوم حرمله به پیکر نازش حمله کردن مادر شهید برامون گفتن : زمانی که محمد حسین رو در قبر گذاشتیم خون تازه از سرش به محاسنش ریخت چیزی که همیشه آرزویش بود😍😭✨ چهار روز بودن در کنار خانواده شهید حدادیان عالی بود وقتی از سفر برگشتیم از یگان با محسن تماس گرفتن که هفتم فروردین باید اعزام بشه مرز.😞 محل ماموریت شهر سراوان بود دوروز بعد متوجه شدم تو این مأموریت آقا مهدی و آقا سید هم هستن فقط یک روز به رفتن محسن مونده بود.. محسن: زینب جانم لطفا بیا چند لحظه بشین کارت دارم😊 _ بفرمایید من در خدمتم☺️ محسن نشست کنارم و دستم رو گرفت تو دستش و شروع کرد حرف زدن : زینبم هنوز یه سال نشده که همسرم شدی من همش مأموریت بودم زینبم اگه تو مأموریت اتفاقی برام افتاد مواظب خودت و پسرمون باش من همیشه مواظبتون هستم😊 _چرا این حرفا رو میزنی میخوای تنهام بذاری؟😢😭 محسن: گریه نکن😔 زینبم این یه سی دی از عکس های منه اگه چیزی شد همینا رو بده به فرهنگی یگانمون اشکات رو پاک کن😢 من باید برم خونه مادر اینا باهاشون کار دارم _باشه مواظب خودت باش😭 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوے محسن🍀 حس و حالم با هر مأموریت فرق داشت.. دلم خبر از میداد ولی بی نهایت نگران زینب بودم😢 تا سوار ماشین شدم شماره حسن برادر کوچکترم رو گرفتم _الو سلام حسن جان کجایی داداش؟ حسن: سلام داداش من مغازه ام _اوکی پس من میام مغازه تا یه ربع دیگه اونجام ( من متولد شصت و نه بودم حسن هفتادی بود باید قبل رفتنم یه سری حرف ها با هم بزنیم. حسن مغازه مکانیکی داشت) تا وارد مغازه شدم به شاگردش گفت : یاسر جان لطفا برو اون روغن ترمز هارو از حاجی بگیر حسن: سلام چه عجب اخوی از اینورا _ سلام حسن آقای گل نه که ما شما رو میبینیم دارم میرم مأموریت😊 حسن: خب به سلامتی _ این بار به نظرم فرق میکنه حسن حرفم رو رک میزنم حس میکنم این رفت برگشتی نداره دلم میخواد مثل یه برادر پشت زینب باشی😊 حسن: این چه حرفیه ان شاءالله میری صحیح و سالم برمیگردی من غلام زن داداش و بچه اش هستم _ سلامت باشی داداش من دارم میرم خونه با مامان کار دارم میای بریم؟ حسن: اره بریم وارد خونه که شدم مامان خیلی ناراحت بود که تنهام وقتی کل ماجرا رو بهش گفتم ناراحت شد ولی باید کار رو تموم میکردم : مادرم اگه اتفاقی برام افتاد دلم نمیخواد حتی یک ثانیه حسین رو از زینب جدا کنید یا مجبورش کنید ازدواج کنه☹️ اگه هم خواست ازدواج کنه پشتش باشید😊 مهریه زینب 14 سکه است که گردن منه پرداختش میکنم مادرم ببین اگه شدم دلم نمیخواد آب تو دل زینب تکون بخوره زینب همش هجده سالشه باید مواظبش باشی مادر: این حرف ها چیه میزنی دلم رو میلرزونی😢😔 ان شاءالله صحیح و سالم بر میگردی نگران زینب نباش برو خدا ب
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت قرار شد همه باهم بمونیم و اثاثم رو جمع کنیم و ببریم بذاریم زیر زمین خونه پدرم بعد من برم خونه پدرشوهرم محسنم روزگاری که میگفتن رسم است زن با لباس عروس بیاد خونه بخت با کفن از خونه شوهرش بره چرا بخت، قسمت من برعکس همه هم جنس هام شد😭 چرا تورفتی نگفتی زینب بدون من چی کنه تو این روزگار😔💔 رقیه اومد سرم رو به آغوش گرفت و گفت: من بمیرم برات بسه زن داداش پاشو بریم. 😔😢تو خونه خالی نشستی گریه میکنی به فکر بچه تو شکمت باش🙏😢 داشتم از خونه بختم میرفتم با اسم همسر شهید خدا میدونست بقیه عمرم چطوری میگذره در رو بستم با گریه تموم شد عاشقانه های من، به سال نکشیده تموم شد😭 سرم رو گذاشته بودم به شیشه ماشین و گریه میکردم که گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود _ بابا لطفا جواب بدید گوشیم رو بابا علی: چرا بابا خودت جواب نمیدی _ شما جواب بدید من راحت ترم بابا بعد از قطع مکالمه گفت از فرهنگی یگان صابرین بود گفتن فردا میخوایم وسایل محسن رو بیاریم تحویل بدیم و گفتن دوشنبه هم برای گشایش کمد محسن تشریف بیارید یگان فقط تاکید کردن خانمی به نام خانم رضایی هم همراهمون باشن نام نویسنده؛بانومینودری 🕊رمان قسمت امروز فشار روحی خسته ام کرده بود..😣 فکرشم نمیکردم یه روزی اینجوری از خونه ی خودم برم.😞 اتاق دوران مجردی رقیه خانم رو از صبح خالی کرده بودن تا وسایل من جایگزین بشه و من باید دوران جدید زندگیم رو از اینجا شروع کنم. تو پذیرایی نشسته بودیم رو به حسن آقا گفتم : داداش میشه منو ببری مزار ؟ حسن آقا: بله بفرمایید بریم زن داداش با اون خانم رضایی تماس گرفتید؟ -نه الان تماس میگیرم شماره بهار رو گرفتم -الو سلام بهار : سلام خواهری خوبی؟ -نه بهار دلم میخواد برم پیش محسنم 😔نمیخوام دنیای بدون اون رو😭 بهار : گریه نکن عزیز خواهر کجایی؟ -آه داریم میریم پیش محسن با برادر شوهرم بهار : باشه میام اونجا وقتی رسیدیم حسن آقا رفت عقب ایستاد. نشستم کنار محسن "خوبی همسری؟ بدون من پیش سید الشهدا بهت خوش میگذره؟😔☹️ نگفتی زنم بارداره بدون من چیکار کنه؟ 😭 نگفتی زینبم همش هجده سالشه ؟؟؟ از خونمون رفتم بدون تو محسن بهم نمیگن چطوری شهید شدی😭💔 محسن من از دنیای بدون تو میترسم😰😭 بهار : زینب😰 رفتم تو بغل بهار -بهار دیدی زندگیم شروع نشده تموم شد بهار من باید چیکار کنم فردا میخوان وسایل محسن رو بیارن بیا ببین هر چند شماها همتون میدونید محسنم رو چطور کشتن😭😭😭😭💔💔 حسن : زنداداش بریم حالتون بد میشه. خانم رضایی میشه کمکش کنید تا ماشین و بعدش با ما تا منزل بیایید؟ اون شب به ما چه گذشت بماند.. ساعت سه بعد از ظهر مادرم اینا اومدن. بهار ، مقدم ، احمدی و خیلی های دیگه بالاخره ساعت شش غروب شد چند تا پاسدار وسایل محسن رو آوردن با اشاره حسن بهار و رقیه اومدن کنارم نشستن تو ساک محسن سلام بر ابراهیم بود ولی وقتی کاور لباس رزم رو باز کردم. خودم و طفلم از درون جیغ میزدیم😭😫 محسن رو تیر باران کرده بودن سرش رو نیمه بریده بودن از پیش تا جلو برای همین همه ازم پنهان میکردن😭😭😭💔💔😔😔 وقتی مهمونا رفتن رفتم تو اتاقم فقط جیغ زدم.. وقتی چشمام رو باز کردم تو بیمارستان بودم. دکتر : دخترم ماه هشتم بارداری هستی دوره حساسی هست بیشتر مواظب پسرت باش منو ببرید پیش محسن😭 گروهکی اونشب قصد ورود و تجاوز به خاک ایران داشته ، یک گروهک تروریستی وهابی بوده برای مراسم چهارده خرداد و شب های قدر بود گروهکی که تشنه به خون شیعه بود. روزها میگذرد و یک هفته بعد هست..💔 حاضر شده بودم برم مزار محسن که صدای خاله محسن مانع بیرون رفتنم شد **خواهر جان زینب الان جوانه بالاخره میره حسن هم که جوانه خب همین الان صیغه کنید تا عده زینب تمام بشه مادر : خواهر این چه حرفیه زینب قصد ازدواج نداره فعلا نگو این حرفا رو از اتاقم خارج شدم بدون سلام رد شدم😐😒 🕊رمان قسمت قسمت آخر تمام طول راه تا مزار رو گریه کردم وقتی رسیدم مزار پاشووووو محسن😭😭😭😭 پاشو که همه عالم و ادم دارن حرف ازدواج منو حسن رو میزنن😔😭 مردم چه میفهمن چقدر سخته تو اوج جوانی بیوه شدن😔😭 فقط کافیه با یه آقا تو کوچه خیابون صحبت کنی اون وقت چه فکرایی در موردت میکنن ازدواج کنی میگن منتظر بود شوهرش بمیره شوهر کنه ازدواج نکنه میگن کیو زیر سر داره که شوهر نمیکنه مادر شهید، پدر شهید ، خواهر شهید ، برادر شهید، فرزند شهید بودن سخته خیلی هم سخته ولی شهید بودن سخت تره چرا که سایه مردی سرت نیست😔 مردم چه خبر دارن از همسران شهدایی که برای بودن در کنار فرزندشون مجبور به ازدواج با برادر شوهرشون شدن؟😔💔 همسران شهدایی که از طرف خانواده شهید خیلی اذیت شدن ولی بخاطر فرزندشون تحمل کردن داشتم با محس
🕊رمان قسمت / آخر تمام طول راه تا مزار رو گریه کردم وقتی رسیدم مزار پاشووووو محسن😭😭😭😭 پاشو که همه عالم و ادم دارن حرف ازدواج منو حسن رو میزنن😔😭 مردم چه میفهمن چقدر سخته تو اوج جوانی بیوه شدن😔😭 فقط کافیه با یه آقا تو کوچه خیابون صحبت کنی اون وقت چه فکرایی در موردت میکنن ازدواج کنی میگن منتظر بود شوهرش بمیره شوهر کنه ازدواج نکنه میگن کیو زیر سر داره که شوهر نمیکنه مادر شهید، پدر شهید ، خواهر شهید ، برادر شهید، فرزند شهید بودن سخته خیلی هم سخته ولی شهید بودن سخت تره چرا که سایه مردی سرت نیست😔 مردم چه خبر دارن از همسران شهدایی که برای بودن در کنار فرزندشون مجبور به ازدواج با برادر شوهرشون شدن؟😔💔 همسران شهدایی که از طرف خانواده شهید خیلی اذیت شدن ولی بخاطر فرزندشون تحمل کردن داشتم با محسن حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد اسم داداش حسن روی گوشی نمایان شد -الو سلام زنداداش کجایی؟ -پیش مَردَم😍 جایی که کسی جرات نمیکنه بهم پیشنهاد ازدواج با برادرشوهرمو رو بده😒😡 داداش حسن:میام اونجا من چند دقیقه دیگه حسن سر به زیر شروع کرد به حرف زدن : من شرمندتم زنداداش باید خیلی زودتر این موضوع رو خودم پیگیری میکردم دستام شروع کرد به لرزیدن **حقیقتش من یکی از هم دانشگاهی های خانمم رو زیر نظر دارم برای ازدواج همین امشب این موضوع رو مطرح میکنم تا شما هم خلاص بشی از این موضوع تا رسیدن ، هم من هم حسن آقا ساکت بودیم شب بعد از شام حسن رو به همه گفت : لطفا چند دقیقه همه بشینید تو این مدت خیلی از گوشه کنار به گوشم رسوندن که زنداداشت جوانه عقدش کن ولی زینب خانم همیشه همون زنداداش کوچولوی من میمونه ازتون میخوام برای پایان این حرفای صد من یه غاز فردا زنگ بزنید خونه خانم زارع و هماهنگ کنید برای خواستگاری میخوام روز چهلم محسن همه بفهمن من نامزد کردم تا دیگه اسم ناموس برادر شهیدم نقل دهان ها نباشه😡😒 همون فردا شب حسن و سمانه بهم محرم شدن روزهای پایانی بارداری بیشتر محتاج بودن محسن بودم. فقط مجلس چهلم یه نفر بلند گفت : معلوم نیست چیه که حتی برادر شوهرشم حاضر نشد باهاش ازدواج کنه آااااااااااخ همین حرف باعث شد که حالم بد بشه ماااااااامان😭 نفهمیدم چی شد وقتی چشمام رو باز کردم مامانم گفت : پسرت صحیح و سالم دنیا اومد😍😊😁 تموم شد . پسرم دنیا اومد و حالا سایه یه مرد محرم بالای سرم هست محسن پسرمون اومد❤️😍 سخت بود بدون تو ولی قول میدم حسینمون رو یه سرباز بزرگ کنم برای آزاد سازی قدس😍😭 "پایان" شادےروح شهدا 🕊🌸 نام نویسنده؛بانومینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af