◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #هشت
-خانم مروت هم متوجه شدن؟
-نه.
-خانم نادری،ایشون هم حسی نسبت به من...
وسطش حرفش پرید و گفت:
_نه.
پویان نفس راحتی کشید و گفت: _خداروشکر.
-پس میخواید فراموشش کنید؟میتونید؟
-سخته ولی باید بتونم..ایشون دیر یا زود ازدواج میکنن.
بازهم سکوت طولانی.فاطمه گفت:
-آقای سلطانی،حرفهایی که درمورد دوست تون گفتید،حقیقته؟!
-متاسفم..ولی حقیقته.
-بالاخره که چی؟ من تا کی باید همش مراقب باشم؟ نگران باشم؟
-واقعا نمیدونم.
پویان خیلی ناراحت بود.
سوار ماشینش شد.از آینه ماشین نگاهی به فاطمه کرد.هنوز همونجا ایستاده بود،معلوم بود خیلی گیج شده.
ماشین شو روشن کرد و رفت.
بی مقصد رانندگی میکرد.چشمش به گنبد و گلدسته ای افتاد.ماشین رو پارک کرد و برای اولین بار وارد امامزاده شد.
نمیدونست تو امامزاده باید چکار کنه. اعمال خاصی داره یا دعایی.
ترجیح داد کنار ضریح بایسته و دعا کنه. برای فاطمه دعا میکرد.برای خوشبختی مریم هم دعا کرد.برای افشین هم دعا کرد.
فاطمه هنوز گیج بود.
نمیتونست حرفهایی که شنیده بود رو باور کنه.بارها با خودش گفت شاید خواب بوده.اصلا پویانی درکار نبوده. شاید پویان،فاطمه رو با کس دیگه ای اشتباه گرفته.شاید پویان خواسته اذیتش کنه،سرکارش بذاره.
چند ساعتی کنار خیابان،تو ماشین نشسته بود.دلش نمیخواست حرفهای پویان رو باور کنه،ولی اگه واقعیت داشته باشه چی؟!
صدای اذان شنید.
به نزدیک ترین مسجد رفت.بعد نماز دعا کرد و از #خدا کمک خواست.
اونقدر ذهنش مشغول بود که متوجه گذر زمان نشد.
گوشی همراهش زنگ میزد.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد مثل همیشه صحبت کنه.صدای نگران مادرش رو شنید.
-الو..فاطمه؟!
-سلام مامان جونم.
-سلام،خوبی؟
-خوبم.
-کجایی؟ دیر کردی؟
-تا یه ساعت دیگه میام.نگران نباش قربونت برم،میام.
-زودتر بیا،دیر وقته.
-چشم،خدانگهدار.
در حیاط رو با ریموت باز کرد،
تا ماشینشو تو حیاط پارک کنه.پدرش هم رسیده بود.مدتی تو ماشین نشست تا حالش بهتر بشه.
فاطمه فرزند دوم یه خانواده چهار نفره بود.امیررضا،برادرش،دو سال از فاطمه بزرگتر بود.
لبخندی زد و وارد خونه شد.
پدرش،حاج محمود،روی مبل نشسته بود و اخبار تماشا میکرد.
-سلام بابای مهربونم.
حاج محمود نگاهش کرد.نگرانی توی صورتش معلوم بود....
ادامه دارد...
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #هشت
°° ترور
📺🔊ساعت ۸:۲۰صبح امروز در میدان کتابی خیابان گل نبی، با انفجار بمب مغناطیسی به شهادت رسید.
#مصطفی_احمدی_روشن معاون بازرگانی سایت هسته ای نطنز، فارغ التحصیل رشته مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی شریف بود. پیش از این #سه دانشمند هسته ای کشورمان به دست عوامل موساد به شهادت رسیدند البته هنوز از #عامل یا #عاملین_ترور این دانشمند جوان هسته ای کشورمان خبری در دست نیست...
محمد تلوزیون را خاموش کرد و روبه حلما گفت:
_بابام به تو هم پیام داد بزنی شبکه خبر؟....عجب از دست بابا...حالا چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
+میخوام بدونم ربط این ترورا به استخدامت تو دانشگاه چیه؟ چرا بابا مخالفه ها؟ محمد راستشو بگو
_بابا فقط نگرانه
+خب چرا؟
_چون...چونکه این بستنی شیرینی استخدامم تو دانشگاه نیست
+شوخیت گرفته نصفه شبی؟ درست و حسابی بگو ببینم چی شده
_میگم ولی قول بده آروم باشی
+بگو دیگه
_قول؟
+قول
_جونِ محمد
+قسم نده بگو دیگه
_با درخواستم برای استخدام تو #سازمان_انرژی_اتمی کشور موافقت شده
+آها پس همچین هوای خدمت به وطن زده به سرت که اینجوری نور بالا میزنی
_ناراحت نشدی؟
+ناراحت چرا؟ تو که تازه عروس نیاوردی خونه، همش ۲۵ سالت که نیست منم که آرزو داشتم عکس قاب شده اتو سراسر شهر ببینم روحم تازه بشه...
_آرومتر حلما جان.. همسایه ها صداتو میشنون
+خیلی خب...گوش کن محمد من نمیذارم بری همین
_حلما جان...سادات جانم...حلما... یه دقیقه گوش کن...
محمد بلند شد و دنبال حلما در خانه راه افتاد:
_بذار یه چیزی بگم بهت بعد هرچی خواستی بگو
+مثل بچه ها دنبالم راه افتادی که چی؟ نمیخوام حرف بزنی
_دقیقا داری کاری رو میکنی که #دشمن میخواد
حلما ایستاد، برگشت،
و نگاه لبریز اشکش مهمان مردمک چشمان محمد شد. محمد دستان حلما را گرفت و آهسته گفت:
-دشمن هم میخواد ما #بترسیم و #جابزنیم #پیشرفت_نکنیم تا همیشه محتاجش باشیم همیشه زیر #استعمارش باشیم
+گوربابای دشمن...چرا همیشه وقت گذشت و فداکاری برای این آب و خاک که میشه چشما سمت خانواده شهدا میچرخه؟
_تو چرا اینجوری شدی امشب؟ حلما جان مگه خودت نبودی که میگفتی دوست دارم تو لباس #افتخارپاسداری ببینمت گفتی آرزومه باهم ...
+من غلط کردم. اون موقع فکر کردم میتونم ازت بگذرم اما حالا #نمیتونم.. از عشقم بگذرم بخاطر چی؟ بخاطر این مردم؟ این آدمایی که درو باز کنی وضعشونو تو کوچه و خیابون ببینی انگار هیچ آرزویی ندارن جز ....
_بسه حلما صورتت داره کبود میشه داری به خودت سخت میگیری حالا چون چند تا از دانشمندامونو ترور کردن هر کی رفت...
+هرکی که نمیره نخبه هایی مثل تو که به قول خودت دعوت نامه کشورای خارجی رو رد میکنن که مواجب بگیر و خدمتکار بیگانه و دشمنای کشورشون نشن می مونن که موساد در خونه تق بزنه مخشون بپاشه کف آسفالت زن و بچه شونم تا آخر عمر غصه بخورن بعلاوه #فحش_های_رنگارنگ از همین مردمی که بخاطر آزادی و پیشرفتشون #خون_دادن!
_اصلا ولش کن درموردش حرف نزنیم بیا دست و صورتتو بش...
+نمیخوام تو صورتمو بشوری مگه بچه ام ...ولم کن میخوام گریه کنم
ادامه دارد...
🕊کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #هشت
✨جوان ایرانی
روزهای اول، ....
همه با تعجب با من برخورد می کردن … اما خیلی زود جا افتادم …
از یه طرف سعی می کردم با همه طبق 💠 #اخلاق_اسلامی برخورد کنم تا #بت های #فکری مردم نسبت به اسلام رو بشکنم …
💠از طرف دیگه، از #احترام دیگران لذت می بردم …
وقتی وارد جمعی می شدم …
آقایون راه رو برام باز می کردن …مراقب می شدن تا به برخورد نکنن …😊✨ نگاه هاشون متعجب بود اما کسی به من کثیف نگاه نمی کرد …
تبعیض جالبی بود …
تبعیضی که من رو از بقیه جدا می کرد و در #کانون_احترام قرار می داد …
هر چند من هم برای برطرف کردن ذهنیت زشت و متعصبانه عده ای، واقعا تلاش می کردم
و #راه_سختی بود …
راه سختی که به من …
#صبر کردن و #تلاش برای هدف و عقیده رو یاد می داد …
یه برنامه علمی از طرف دانشگاه ورشو برگزار شد …
من و یه گروه دیگه از دانشجوها برای شرکت توی اون برنامه به ورشو رفتیم …
برنامه چند روزه بود …
برنامه بزرگی بود و خیلی از دانشجوهای دانشگاه ورشو در اجرای اون شرکت داشتند …
روز اول، بعد از اقامت …
به همه ما یه کاتولوگ📙 و یه شاخه گل🌹 می دادن …
توی بخش پیشواز ایستاده بود … من رو که دید با تعجب گفت …
– شما مسلمان هستید؟ …
اسمم رو توی دفتر ثبت کرد …
– آنیتا کوتزینگه … از کاتوویچ …
و با لخند گفت …
_ خیلی خوش آمدید خانم کوتزینگه …
از روی لهجه اش مشخص بود لهستانی نیست … چهره اش به عرب ها یا ترک ها نمی خورد …
بعدا متوجه شدم ایرانیه…🇮🇷
و این آغاز آشنایی من با 🔥متین ایرانی🔥 بود ....
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #هشت
-حالا من قربانی شدم یا تو؟
منوچهر زل زد به چشم هاي فرشته. از پس زبانش که بر نمی آمد!
فرشته چشم هایش را دزدید و گفت:
_"این که دیگه این همه فکر ندارد. معلوم است، من".
منوچهر از ته دل خندید. فرشته گردنبندش را که منوچهر سر عقد گردنش کرده بود، بین انگشتانش گرفت و به تاریخ «21 بهمن 57» که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند، نگاه کرد.😢😍
حالا احساس میکرد اگر آن روز حرفهاي منوچهر برایش قشنگ بود، امروز ذره ذره وجود او برایش ارزش دارد و زیباست.
او مرد رؤیاهایش بود،قابل اعتماد،دوست داشتنی و نترس..
هرچی من از بلندي می ترسیدم، منوچهر عاشق بلندي و پرواز بود...🙈😅
باورش نمی شد من بترسم می گفت:
_"دختري که با سه چهار تا ژ_سه و یک قطار فشنگ دوشکا ده دوازده تا پشت بام رو می پره چه طور از بلندی می ترسه؟"
کوه که می رفتیم،
باید تله اسکی سوار میشد روی همین تله اسکی ها داشتم #حافظ_قرآن می شدم!
من رو میبرد پیست موتورسواري می رفتیم کایت سواري.☺️
اگه قرار به دیدن فیلم بود، من رو می برد فیلم هاي نبرد کوبا و انقلاب الجزایر...!
برام کتاب📚 زیاد میاورد به خصوص رمان هاي تاریخی با هم میخوندیمشون...
منوچهر تشویقم می کرد به درس خوندن. خودش تا دوم دبیرستان بیشتر نخونده بود.
برام تعریف می کرد وقتی بچه بود و می رفت مدرسه، با دوستش،علی، برادر خونده شده بود،
فقط به خاطر اینکه علی روی پشت بوم خونه شون یه قفس پر از کبوتر داشت!
پدرش براي اتمام حجت سه بار از منوچهر می پرسد:
_"می خوای درس بخونی یا نه؟"
منوچهرم می گه "نه" براي اینکه سر عقل بیاد، میذارتش سر کار توي مکانیکی. منوچهر دل به کار میده و درس و مدرسه رو میذاره کنار...!!
به من می گفت
_"تو باید درس بخونی."
می نشست درس خوندنم رو تماشا می کرد. ☺️😍
دوست داشتیم همه ي لحظه ها رو کنار هم باشیم .
نه براي اینکه حرف بزنیم، #سکوتش رو هم دوست داشتیم.
توي همون محله مون یه خونه اجاره کردیم .
دو سه روز مونده بود به امتحانات ثلث سوم. شبا درس می خوندم منوچهر ازم می پرسید، می رفتم امتحان می دادم.
بعد از امتحانات رفتیم ماه عسل.😇
یه ماه و نیم همه ي شمال رو گشتیم. هر جا میرسیدیم و خوشمون میومد، چادر می زدیم و میموندیم.🏕
تازه اومده بودیم سر زندگیمون که جنگ شروع شد....😔
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖 🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺــ
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
🌟قســـــــمٺ #هشت
🌟معادله غیر قابل حل
رفتم تو ...
اولش هنوز گیج بودم ... مغزم از پس حل معادلات رفتارش برنمی اومد ... .
چند دقیقه بعد کلا بیخیال درک کردنش شدم ...
جلوی چشم های گیج و متحیر مندلی، از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و جیغ می کشیدم ...
تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه می شدم اما حالا آزاد آزاد بودم ...
فردا طبق قولم لباس پوشیدم و اومدم دانشگاه ...
با بچه ها روی چمن ها نشسته بودیم که یهو دیدم بالای سرم ایستاده ...
بدون اینکه به بقیه نگاه کنه؛
آرام و محترمانه بهشون روز بخیر گفت ... .
بعد رو کرد به منو با محبت و لبخند گفت:
_سلام، روز فوق العاده ای داشته باشی ... .
بدون مکث، یه شاخ گل رز🌹 گذاشت روی کیفم👜 و رفت ...
جا خورده بودم و تفاوت رفتار صد و هشتاد درجه ایش رو اصلا درک نمی کردم ... .😧😟
با رفتنش بچه ها بهم ریختن ...
هر کدوم یه طوری ابراز احساسات می کرد و یه چیزی می گفت ولی من کلا گیج بودم ...
یه لحظه به خودم می گفتم می خواد مخت رو بزنه ...
بعد می گفتم
چه دلیلی داره؟ من که زنشم. خودش نخواست من رو ببره ...
یه لحظه بعد یه فکر دیگه و ... .
کلا درکش نمی کردم ...😕
ادامه دارد...
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و #واقعی
🌷 #مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت #هشت
صبح زود رفتم بیمارستان مستقیم رفتم بخش سوختگی😢
به پرستار گفتم
_پویا اشکانی کدوم اتاقه خانم ؟
پرستار _شما باهشون چه نسبتی دارید ؟
_همسرشون هستم
پرستار _خانم نمیشه از دیروز که این آقا آوردن شصت هزار نفر اومدن ملاقات
اینجا بخش عفوفی نمیشه که هرکس از راه رسید بره ملاقات😠
دیگه جوش آورده بودم..
من از دیشب جون دادم حالا این نمیذاره برم پویام ببینم
-خانم محترم من از رشت این همه راه نیومدم ک شوهرم نبینم😠
پرستار _گفتم نمیشه 😡
دیدم که لج کردن فایده نداره..
گفتم
_خانم توروخدا بزار ببینم شوهرمو.. یه لحظه فقط...😢☝️
گذاشت برم.. گفت باشه ..
رفتم داخل اتاق... سه تا تخت بود... یکیشون روش یه بیمار بود...
اون دوتا خالی ...
اون یه نفر هم سرتاش باند پیچی.. 😧باد کرده بود...
خیلی بزرگ بود...
اومدم بیرون از اتاق...😥
گفتم خانوم اشکانی رو میخواستم ببینم...
گفت_همونه...
باهم رفتیم دوباره داخل اتاق...
پرستار گفت اشکانی...
دیدم یکم پای پویا تکون خورد...
گفتم
_ پویااا...😳پویا جاااان....😢
اروم سرشو اورد بالا گفت
🌷_جاااااااان...جانم خانومم..بیا اینجا...
رفتم کنارش...
درحالی که گریه میکردم...😭
_پویا اینجوری.. امانت داری کردی.. اینجوری مراقب امانت من بودی
پویا:من خوبم خانمم.. تو مواظب خودت باش
-مگه تو مواظب خودت بودی که من باشم😭
همون موقعه پرستار وارد شد
پویا:مهرناز ببین من روی پای خودمم پس آروم باش
ادامه دارد...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀
قسمت #هشت
عقیق (خانم)
همه چیز ناآشنا بود؛
آب و هوا، خانهها، درختها، لهجه مردم؛ همه چیز. اینها را در بدو ورود فهمیده بود و داشت سعی میکرد بپذیرد که دیگر اینجا شهر اوست و خاله و همسرش، پدر و مادرش هستند.
برای الهام و امیر که بچه بودند
خیلی سخت نبود. خاله بچه نداشت؛ برای همین لذت میبرد از بودن بچهها. بچهها هم خانه جدید را دوست داشتند؛ اگرچه گاهی بهانه پدر و مادر را میگرفتند. خاله هم واقعا تلاشش را میکرد جای مادر را پر کند.
ابوالفضل اما نمیتوانست با محیط جدید خو بگیرد. گوشه گیر شده بود و پر از سوال.
انگار بعد از بهت آن حادثه؛
خودش را گم کرده بود. خودش، هویتش، هدفش، آیندهاش، تمام تصورش از آینده، اهداف، زندگی، درس و... در عرض چندثانیه پاک شده بود.
تا قبل از آن، بودن پدر و مادر آن قدر دلش را قرص میکرد که دغدغهای بیشتر از درس و مشقش نداشته باشد. اما حالا یک باره مرد شده بود. باید بزرگ میشد.
تا قبل از آن، هر سوالی داشت از پدر میپرسید و جواب میگرفت؛ یا کتابی میخواند و مسئله برایش حل میشد. خیلی از چیزهایی که برای هم سن و سالهایش سوال بود، برای او زودتر از آن که بخواهد حل شده بود ولی حالا، کم آورده بود.
شاید کمی شک کرده بود؛
حتی گاهی میخواست با خدا هم دعوا کند. با خدایی که همیشه به عنوان سرپناه و ماوا و مدبر و خالق میشناختش.
نمیدانست چقدر فکر کرده که یادش رفته کجا میرود. خودش را در پارک پیدا کرد.
ساعت حدود هشت بود و نزدیک غروب. سرگردان بود، سرگردانتر هم شد! حالا حتی راه خانه را هم نمیدانست!
پارک خلوت بود و کسی پیدا نمیشد تا آدرس بپرسد. با چشمهایش درختها و چمنها را کاوید.
دخترکی هفت هشت ساله دید.
صبر کرد تا دخترک جلو بیاید. موهای بافتهاش از زیر روسری کوتاهش بیرون بود و ساک ورزشی را انداخته بود روی دوشش.
ابوالفضل جلو رفت:
- ببخشید دختر خانم، تو میدونی بن بست لاله کجاست؟
نگاه دخترک بی اعتماد بود و پر از شک. حتما نباید با غریبهها حرف میزد. آرام گفت:
- گم شدی؟
ابوالفضل حس کرد حالش از گریه گذشته و برای همین خندید:
- تقریبا!
دخترک گفت:
- خونه ما هم همون جاست، بیا دنبالم!
و مرد خانه، دنبال دخترکی راه افتاد! تا رسیدند، فهمید دخترک، همسایه طبقه بالاست.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده:خانم فاطمه شکیبا
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #هشت
به روایت مصطفی
نمیدانم، شاید هم من توهم توطئه داشته باشم و الکی نگرانم؛ اما فقط که من نیستم! همه بچههای بسیج دارند خودشان را میکشند که اقدامی بکنیم برای این فرقهها. تازه معلوم نیست، این روضهای که همسر سیدحسین رفته، حرف حسابش چیست؟
گرچه آن طور که خانمها میگویند،
عقایدش به بهاییها میخورد. اگر بهایی باشند خیلی کارمان سخت میشود.
این چندروز جملۀ «کاش سیدحسین بود» را مثل ذکر تکرار میکنم. اصلا مگر او فرمانده بسیج اینجا نیست؟ خودش باید بیاید کارها را جمع کند!
راستش خسته شدهام از دست روی دست گذاشتن. میدانم نباید شتاب زده عمل کنیم، اما نمیشود عمل نکنیم! فعلا قرار شده انرژیمان را بگذاریم روی روشنگری. به بچههای فرهنگی گفتهام پوسترهایی در این موضوع طراحی کنند. باید جذب را بالا ببریم که دامنه تاثیرمان بیشتر باشد.
تقهای به در میخورد.
نگاهی به کاغذهای روبهرویم میاندازم. بیشتر ایدههای بچهها مثل هماند. من هم نمیتوانم تنها انتخاب کنم، باید بگذارم برای بعد.
اجازه ورود میدهم.
الهام که در را باز میکند و مبهوت به من خیره میشود. تازه میفهمم کجا نشستهام. چهارزانو بین انبوه کاغذ و پوشه نشستهام.
الهام خندهاش میگیرد:
-مصطفی این چه وضعیه؟
خستگی از تنم میرود و میخندم:
-داشتم مدارک و پروندههای بچهها رو مرتب میکردم...
الهام خنده کنان میگوید:
- باشه بابا، فهمیدیم مسئولیت پذیرید آقای جانشین فرمانده. ولی این کارا وظیفه نیرو انسانیه ها!
-مهدی بیچاره این چندروز خیلی زحمت کشید، مادرش حالش خوب نبود، گفتم بره خونه.
الهام چادرش را دور کمر میپیچد و روبهرویم مینشیند:
- کمکی از دست من برمیاد؟
-من که از خدامه کمک از دست شما بربیاد!
-پس برمیاد
پوشهای را که دستم است، کنار میگذارم و میگویم:
-برای این روضه زنونه فکری کردین؟
-فاطمه خانم اذیت میشه هر هفته بره. قرار شد من یا مریم بریم هرهفته، ببینیم چی میگه. کسی که نمیاد تابلو دستش بگیره بگه من بهاییام، من آتئیستم، من فلانم... سخت میشه فهمید.
-نه، منظورم اینه که به نظرت با سم پراکنیاش چه کار باید کرد؟
لبهایش را روی هم فشار میدهد و دست میزند زیر چانهاش:
-چون بانی مراسم یه مادر شهیده، مردم خیلی بهش اعتماد دارن. حالا یا مادر شهیده عامده، یا جاهل. این رو نمیدونم!
-اسم شهیدشون چیه؟
-نمیدونم... نه من، نه فاطمه خانم، اسم و عکسی ازش ندیدیم... مردم اینطور میگفتن. یعنی میگی؟
حس میکنم کامم تلخ میشود. به سختی میگویم:
-آره.
غبار نگرانی لبخندش را محو میکند. برای اینکه آرامتر شود، میگویم:
- شما فقط شبهاتش رو بشناسید، توی جلسات خودمون جوابش رو بدید یا بگید حاج آقا جواب بده. اینطوری مردمی که این شبهات رو نشنیدن هم واکسینه میشن.
گلهمندانه میگوید:
-مشکل اینه که جذبمون از جوونترها پایینه. اکثرا خانمای بزرگن.
-خب خانمایی که سنشون بالاتره، مادر هستن و خیلی تاثیرگذارن. برای همین اینم دست کم نگیر. بعد هم بگو هرکسی از جوونا و نوجوونا که بتونه دونفر رو جذب کنه، جایزه داره.
همانطور که نگاهش به زمین است و مشغول جمع کردن پروندهها، میگوید:
-اومده بودم بگم پدرت گفتن جور شده خونوادگی بریم کربلا.
🇮🇷ادامه دارد...
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه #نامزدشهادت🇮🇷 🌸قسمت #هفت نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه #نامزدشهادت🇮🇷
🌸قسمت #هشت
در انتهای نهیبش عشقی را میدیدم،
که همچنان نگرانم بود. هیاهوی بچهها هرلحظه نزدیکتر میشد و به گمانم به سمت دفتر بسیج میآمدند. مَهدی هم همین را حس کرده بود که نزدیکم شد و میخواست باز هم عشقش را پنهان کند که آهسته نجوا کرد
_اینجا نمون، خطرناکه! برو خونه!
و من تشنه عشقش، تنها نگاهش میکردم! چقدر دلم برای این دلواپسیهایش تنگ شده بود و او باز تکرار کرد
_بهت میگم اینجا نمون، الانه که بریزن تو دفتر، برو بیرون!
و همزمان با دست به آرامی هُلم داد تا بروم، اما من
مطمئن بودم دوستانم وحشی نیستند و دلم میخواست باز هم پیشش بمانم که زیر لب گفتم
_اونا کاری به ما ندارن! اونا فقط حقشون رو میخوان!
از بالای سرم با نگاهش در را میپائید تا کسی داخل نشود و با صدایی که
در بانگ بچهها گم میشد، پاسخ داد
_حالا میبینی که چجوری حقشون رو میگیرن!
سپس از کنارم رد شد و در حالیکه به سمت در میرفت تا مراقب اوضاع باشد، با صدایی عصبانی ادامه داد
_تو نمیفهمی که اینا همش بهانهاس تا کشور رو صحنه جنگ کنن! امروز تا شب نشده، دانشگاه که هیچ، همه شهر رو به آتیش میکشن..
و هنوز حرفش تمام نشده،
شاهد از غیب رسید و صدای خُرد شدن شیشههای آزمایشگاههای کنار دفتر، تنم را لرزاند.
مَهدی به سرعت به سمتم برگشت،
دید رنگم پریده که دستم را گرفت و همچنان که مرا به سمت در میکشید، با حالتی مضطرب هشدار داد
_از همین بغل دفتر برو تو یکی از کلاسها!
مثل کودکی
دنبالش کشیده میشدم،
تا مرا به یکی از کلاسهای خالی برساند و میدیدم همین دوستانم با پایههای صندلی، همه شیشههای آزمایشگاهها و تابلوهای
اعلانات را میشکنند و پیش میآیند.
مرا داخل کلاسی هُل داد و بااضطرابی که به جانش افتاده بود، دستور داد
_تا سر و صداها نخوابیده، بیرون نیا!
و خودش به سرعت رفت.
گوشه کلاس روی یکی از صندلیها خزیدم، اما صدای شکستن شیشهها و هیاهوی بچهها که هر شعاری را فریاد میزدند، بند به بند بدنم را میلرزاند.
باورم نمیشد اینجا دانشگاه است ،
و اینها همان دانشجویانی هستند که تا دیروز سر کلاسهای درس
کنار یکدیگر مینشستیم. قرار ما بر اعتراض بود، نه این شکل از اغتشاشات!
اصلا شیشههای دانشگاه و تجهیزات آزمایشگاه کجای ماجرای تقلب بودند؟
چرا داشتند همه چیز را خراب میکردند؟
هم دانشگاه و هم مسیر مبارزه را؟...
گیج آشوبی که دوستانم آتشبیارش شده بودند، به در و دیوار این کلاس خالی نگاه میکردم
و دیگر فکرم به جایی نمیرسید ،
و باز از همه سختتر، نگاه سرد مَهدی بود که لحظهای از برابر چشمانم نمیرفت.
آنها مدام شیشه میشکستند ،
و من خردههای احساسم را از کف دلم جمع میکردم که جام عشق من و مَهدی هم همین چند لحظه پیش بین دستانم شکست. دلم برای مَهدی شور میزد که قدمی تا پشت در کلاس میآمدم و باز از ترس، برمیگشتم و سر جایم مینشستم .
تا حدود یک ساعت.....
🌸🍃ادامه دارد....
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405