✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #هفتادودو
عباس را روی دست بلند کرده اند..
و به سختی از لابلای جمعیت او را به اتاقی بردند..
پاهایش سست شد..
خودش را به راهرو ورودی خواهران رساند.. نشست به نقطه ای زل زد..
کم کم مراسم تمام بود..
مسجد خلوت تر شد.. وارد حیاط مسجد شد.. پدرش را دید.. اما عده زیادی از برادران دورش حلقه زده بودند..
نمیدانست چه کند..
برود یا نرود.. مردد گوشه حیاط ایستاده بود..نگاهی به راهرو و اتاق کرد..بیشتر از ٢٠ نفر از رفقایش و اهالی محله در راهرو و داخل اتاق بودند.. از پنجره دید.. اورژانس آمده..همه اطرافش بودند.. اما عباس را نمیدید..
زهراخانم،ساراخانم، سرورخانم، عاطفه و سمیه..به فاطمه نزدیک میشدند.. همه نگران بودند.. گوشه مسجد ایستادند.. تا کمی اطرافش خلوت شود.. ابراهیم و ایمان هم به جمع آنها ملحق شدند..
کمتر کسی بود عباس را نشناسد..همه نگران و دلواپس اطرافش بودند..
بیرون از مسجد..
دیگر کسی نبود.. همه رفتند.. سرورخانم دلواپس عروسش نرجس بود..
سرورخانم_ ابراهیم مادر منو برسون بیمارستان.. نگران نرجس هستم.!
هرچه ایمان و ابراهیم میگفتند که خطر رفع شده.. بهوش آمده و به بخش منتقلش کردند.. حریف دل نگرانی سرور خانم نمیشدند.. آخر سر سرورخانم با سمیه و ابراهیم به سمت بیمارستان رفتند..
عاطفه خواست به سمت اتاق رود.. فاطمه دستش را گرفت..
_کجا میری دختر.!🙁
_فاطمه ولم کن.. داداش عباسم اونجاست.. نگرانشم..😥
_میدونم عزیزم.. ولی نمیشه بری.. بذار خلوت تر بشه باهم میریم😢
هنوز راهرو و داخل اتاق خلوت نشده بود.. فاطمه و عاطفه.. به سمت اتاق رفتند.. آرش و نیما ورودی راهرو ایستاده بودند و باهم حرف میزدند.. چند نفری هنوز در اتاق بودند..
باهم وارد اتاق شدند..
عباس کف زمین خوابانده بودند.. کنارش نشستند.. عباس نیمه هوشیار نگاهی به آن دو کرد.. در همان حال اخم کرد.. فاطمه آرام صدایش کرد..
_عبــــاس!!😥
عباس با اخم نگاهشان کرد..
_واس چی اومدین اینجا.!؟!😠
عاطفه _نگرانتیم بخدا..!😢
مردهای اتاق همه بیرون رفتند.. اما اخم عباس رفع نشد..
_بین این همه نامحرمممم...!؟!؟ پاشید برید
بیرون..😠
عاطفه چشمی گفت و بلند شد..
بیرون رفت.. نگران بود اما چاره ای نداشت.. اتاق را برای زوج عاشق خلوت کرد..فاطمه بی توجه به اخمش.. با گریه گفت..
_قلبت عباااس...!😭
_به درک..!به جهنممممم!!! گفتم برووو😠
_ولی... عباااس.. قلبت..!😰😱 تروخدا.. بذار کنارت باشم!!😭الان که کسی نیس.!
عباس چشم غره ای به فاطمه رفت..غرید.. باغضب و آرام گفت
_از بین این همه نامحرم رد شدییییی..! که بیای اینجاااا...؟!؟! گفتمت بروو.!😡
فاطمه به خودش آمد.. اشک پهنای صورتش را گرفت
_چشم.. چشم.. 😭✋
عباس دستش را تکیه گاه بدنش کرد.. سوزش سوزن سرم بیشتر شد.. نفسش بد بالا می آمد.. به زور حرف زد.. لطیف تر گفت
_من به قربون چشمت.. فقط برو.. برو فاطمه..!
فاطمه رویش را محکمتر گرفت..
بلند شد.. و سریع از اتاق بیرون رفت.. عباس تا اخرین لحظه.. فقط به دلبرش نگاه میکرد..👀😣 تا سر حد مرگ دلبرش را دوست میداشت.. اما نمیتوانست هضم کند.. که همه به او نگاه کنند.. تا از میان نامحرمان رد شود.. گرچه فاطمه خودش بیشتر رعایت میکرد.. و کسی خیره به او نگاهی نمیکرد.. اما بهرحال عباس بود و غیرتش.. طاقت نداشت ببیند و حتی تصورش کند..
چند روزی گذشت..
امتحانات فاطمه تمام شد.. نرجس هم حال روحی و جسمی بهتری داشت..خانم دکتر امروز صبح.. نرجس را دیده بود.. داروهای مناسب را برایش تجویز کرد.. و برگه ترخیصش را امضا نمود..
امین ماشین را جلو در آورد..
مادرنرجس در ماشین بود و علی در آغوشش باز بیتابی میکرد.. به محض نشستن نرجس در ماشین.. مادرش، علی را به آغوش نرجس سپرد.. هر دو گریه ذوق داشتند..😍👶🏻لحظه ای نوزادش علی را.. از خودش جدا نکرد..
تقویم زمستان..
کم کم به نیمه بهمن ماه نزدیک میشد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هفتادودو
هنوز از لحنش حسرت میچکید..
و دلش دنبال مسیرم تا ایران میدوید که نگاهم کرد و پرسید
_ببخشید گفتید ایران جایی رو ندارید، امشب کجا میخواید برید؟
جواب این سوال در #حرم و نزد حضرت زینب (س) بود که پیش پدر و مادرم #شفاعتم کند...😢😓
و سکوت غمگینم دلش را بیشتر به سمتم کشید
_ببخشید ولی اگه جایی رو ندارید...
و حالا که راضی به رفتنم شده بود، اگرچه به بهای حفظ جان خودم، دیگر نمیخواستم حرفی بزنم...
که دلسوزی اش را با پرسشم پس دادم
_چقدر مونده تا برسیم حرم؟
فهمید بی تاب حرم شده ام که لبخندی شیرین لبهایش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد
_رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست!
و چشمم چرخید و دیدم گنبد حرم🕌 در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید میدرخشد...😍💚
پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم..
و اشکم بی تاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی🌸 به گریه افتادم. دیگر نمیشنیدم چه میگوید، بی اختیار دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیشدستی کرد...😢💚
او دنبالم میدوید..
تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدمهایم که با دلم پَرپَر میزدم...
و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود...
میدید برای رسیدن به حرم دامن صبوری ام به پایم میپیچد..
که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد
_خواهرم! اینجا دیگه #امنیت قبل رو نداره! من بعد از زیارت جلو در منتظرتون میمونم!
و عطش چشمانم برای زیارت را....
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405