eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 ببخشید آقای فراهانی میشه لطف کنید به آژانس زنگ بزنید منم زحمت رو کم کنم قبل از اینکه امیر علی جواب بده بی بی گفت: : -کجا مادر این موقعه شب همینجا بمون درست نیست این وقت شب بری -نه ممنون به مامان گفتم میام نگران میشه -مگه من میزارم این وقت شب بری زنگش بزن بگو نمیری -نمیشه بی بی جون فردا باید سر کار هم برم -خوب از همینجا برو چه فرقی داره - وسایلم همراهم نیست بی بی باید حتما برم تعارف نمیکنم که -حالا که اصرار میکنی برو ولی فردا باید حتما بیای ها -ولی آخه.. -ولی وآخه نداریم منتظرتم هیچ عذری هم پذیرفته نیست -ولی باور کنید فردا مهمان دارم ، مادر بزرگم میخواد بیاد و نمیتونم تنهاش بزارم -خوب اونم بیار از طرف من دعوتش کن حتما بیاید -قول نمیدم ولی اگه عزیز جون اومد چشم حتما میایم -چشمت بی بلا دوباره رو کردم به امیر علی اما نگاهم رو به کنارش دوختم: -اگه میشه لطفا با آژانس تماس بگیرد -خودم میرسونمتون -نه...نه اصلا مزاحم شما نمیشم -خواهش میکنم خانم درست نیست این وقت شب تنها برید بفرمایید من می رسونمتون بدون ای نکه منتظر جواب من بمونه از حیاط خارج شد منم با یه خداحافظی از بی بی و رقیه خانم پشتش بیرون رفتم کنار ماشینش منتظر مونده بود با یه تشکر دوباره درب عقب رو باز کردم و نشستم ، با نشستنش توی ماشین عطرش مشامم رو پر کرد از ترس هوای شدن دوباره نفس عمیق نکشیدم و خودم رو با گوشیم سر گرم کردم چند لحظه که از حرکت گذشته بود گفت: 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 ببخشید آدرس رو میگید لطفا وای چه گیجیم من انگار بیچاره علم غیب داره که خونه من کجاست همینطوری نشستم تا برسونتم با شرم از گیجیم آدرس رو گفتم ، دوباره مشغول گوشی شدم و به تمنای تمام وجودم که نگاه کردن به امیر علی رو می طلبید توجه ای نکردم نزدیک خونه بودیم که دوباره صداش من رو از افکارم جدا کرد : - دستتون بهتره -آره خدارو شکر خیلی بهتره - خداروشکر دیگه تا رسیدن به خونه نه اون چیزی گفت نه من بعد از تعارف زدن و تشکر کردن آروم خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم منتظر بود تا داخل حیاط برم بعد حرکت کنه دلم از غیرتش لرزید ولی ای کاش این غیرت از روی عشق بود بعد از اینکه درب حیاط رو بستم و به اون تکیه دادم صدای ماشین رو شنیدم که حرکت کرد بازم دلم لرزید و غم به دلم چنگ انداخت چشمام رو به آسمون دوختم و زمزمه کرد م : -خدایا راضیم به رضای تو ولی ای کاش رضایت تو در داشتن امیر علی بود چی میشد مگه توی این دنیای بزرگت سهم من رسیدن به عشقم میشد بازم شکرت اینبار برخلاف همیشه که از شیفت بودن مامان ناراحت می شدم خوشحال شدم که نیست تا بفهمه با امیر علی برگشتم، نکه مامان چیزی بگه خودم خجالت می کشیدم نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 یک روز کاری دیگه شروع شد بعضی موقعه ها اصلا حوصله سر کار رفتن رو ندارم ولی چه باید کرد مجبورم که برم خوبیش اینه که وقتی برگردم تنها نیستم و عزیز جون اومده بعد ظهر خسته از یک روز پرکار به خونه برگشتم ، جدیدا روزای که امیر علی بیمارستان نیست خسته کننده تر میشه و دیرتر میگذره امروزم که آقا نبود عزیز اومده بود و من خوشحال از اومدنش کلی براش از بیمارای بخش و پرستارای تازه کار و زهرای ور پریده گفتم و خندیدم بعد کلی حرف زدن دعوت بی بی رو بهش گفتم که در کمال ناباوری گفت: -باشه بریم خودمم این مراسمات رو دوست دارم - واقعا عزیز یعنی میای ؟ -آره چرا که نه راستش بدم نمیاد این جناب امیر علی رو ببینم ،ببینم این شازده چی داره که اینطور دل دختر من و برده -بی خیال عزیز چه فرقی داره وقتی سرنوشت دخترت و شازده یکی نیست -حالا هرچی دیدنش ضرری که نداره ، داره ؟ شانه ای بالا انداختم و گفتم: -نه نداره بریم منم بدم نمیاد برم به خاطر شما میخواستم نرم -پس یه کم استراحت کنیم بعد بریم با این حرف عزیز تازه فهمیدم چقدر خسته ام و به استراحت نیاز دارم بعد از یه خواب یک ساعته با عزیز راهی خونه بی بی شدیم از همیشه زودتر اومده بودیم البته به خواست عزیز که می خواست بیشتر با بی بی آشنا بشه با دید امیر علی و محمد جلوی در آروم به عزیز گفتم : -عزیز این امیر علیه عینکش رو کمی بالا داد گفت: - کدومشون ؟ -سمت راستیه 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 اوه چه پسری ، به به ظاهرش که خوبه پسر با ایمانی به نظر میاد باید دید باتنش چطوره -اونم خوبه اگه شکستن دل من رو ازش فاکتور بگیریم -خوب حالا نمیخواد تو فاز غم برداری بیا بریم نزدیکتر که شدیم امیر علی برای استقبال جلو اومد ، مثل همیشه سر به زیر سلام داد : -سلام خوش اومدید
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
–آخه اون به من خیلی چیزها یاد داده، از طریق همون نوشته ها وگاهی صوتهایی که ازش گوش می کنم. –چی یاد د
هم دنبال کننده‌اش میشید. سعیده گفت: – من که الگو‌ی خودم قرارشون ندادم. –ولی اونقدر تحت تاثیرشون هستی که روی رای و نظرت تاثیر گذاشتن. –نمی دونم، همش دودلم. شاید اصلا رای ندم. –ولی روی رای خیلیها تاثیر میزاری، با این تبلیغاتی که می کنی. حالا منظورم تو نیستی ولی گاهی یه تصمیم اشتباه و احساسی یه آدم مطرح بین مردم، ممکنه باعث بشه یه لطمه ی سختی به همون مردم یا حتی به آینده ی کشور زده بشه. حداقل خدمتی که می تونن به مردم بکنند اینه که رای خودشون رو پنهان نگه دارند نه این که طوری برخورد کنند که انگار ایمان صد در صد به درست بودن انتخابشون دارند. حرف استاد که پیش کشیده شده بود. یاد کمیل هم افتادم. او هم برای من حکم استاد را داشت. به گفته ی سعیده از خود گذشتگی که در مورد من کرد. باعث شد ارزش و احترامش پیش من چندین برابر بشود. مردانگی به حرف نیست به عمل‌است، که این روزها خیلی کم دیده می‌شود. اگر حرف سعیده در مورد کمیل درست باشد. با ایمانی که من از او سراغ دارم با این قضیه کنار می آید و باخودش می‌گوید حتما صلاح خدا همین بوده. است. چون یک بار که در مورد تصادف حرف می زدیم، من گفتم: –اگه من اون شب قبول نمی کردم که با دختر خاله‌ام بریم خیابون، اون اتفاق نمیوفتاد. کمیل گفت: –درسته خب اتفاق وحشتناکی بود و هضمش برای من سخته، ولی اگرم شما اون ساعت، دقیقا همون زمانی که ما از اونجا رد می شدیم اونجا نبودید، خدا یا کس دیگه ایی رو می فرستاد یا اتفاق دیگه ایی میوفتاد که منجر به فوت همسر من میشد، چون تقدیرش رو خدا همون قرار داده بود. شک نکنید این تصادف تو تقدیر شما هم بوده.اگر اون لحظه اونجا نبودید و تو خونه بودید پاتون به فرش گیر می کرد و صدمه می دیدید. همین طور دختر خالتون. امتحانات شروع شده بودو من سخت مشغول درس خواندن بودم. خیاطی را به خاطر امتحانات موقتا کنار گذاشته بودم. گاهی آرش را در سالن یا محوطه می دیدم، همیشه با لبخند به من نگاه می کرد و با لب خوانی می فهمیدم که سلام می‌دهد. من هم با تکان دادن سرم جواب می دادم. دوتا از امتحاناتم بیشتر نمانده بود، آرش اصلا در مورد خانواده اش حرفی نزده بود. یک بار برای این که حال مادرش را بپرسم و خبری بگیرم پیام دادم. جواب داد حالش خوب شده و دیگر مشکلی ندارد. خیلی با خودم کلنجار رفتم که سوال دیگه ایی نپرسم ولی موفق نشدم. پرسیدم: – با برادرتون آشتی کردید؟ جواب داد: – آره. دلم گرفت از این که این موضوع را به من نگفته بود. با این که می دانست چقدر این موضوع قهرشان من را ناراحت کرده بود. خواستم گلگی کنم. اما تصمیم گرفتم جور دیگری تلافی کنم. با بدجنسی پیام دادم: –ازتون عذر خواهی کرد؟ جواب داد: – نه، به خاطر مادرم این کار رو کردم. حسادت به سراغم امد، استغفاری کردم و صفحه گوشی‌ام را خاموش کردم و کناری گذاشتم. به چند دقیقه نکشید که با شنیدن صدای پیام بازش کردم. نوشته بود: – شما که اهل مجازات هستید. اهل تشویق نیستید؟ جواب ندادم. دوباره فرستاد: –آشتی کردنم تشویق نداره؟ نمی دانم اصلا اگر من نمی پرسیدم او برایم می گفت که آشتی کرده. حالا از من جایزه هم می خواهد. حدودیک ماه گذشته اصلا یک کلمه حرف نزده وخبری نداده. مادر راست می گفت که نباید به او قول می دادم و خیالش را راحت می کردم. وقتی رسیدم دانشگاه با دیدن سوگند گل از گلم شکفت. امتحان او بعداز ظهر بود ولی می گفت، خانه‌شان مشتری می‌آید و می رود. حواسش جمع نمی‌شود. برای همین آمده است در کتابخانه درس بخواند. نزدیک سالن که شدیم سوگند رو به من کردو گفت: –راستی راحیل ترم تابستونی برمیداری؟ ــ اگه ارائه بدن، آره. اگه ترم تابستونی بردارم ترم بعدم فشرده واحد بردارم تموم میشه. ــ چه خوب، منم برمیدارم. ولی فشرده نمی تونم بردارم، چون کار خیاطی دارم. وارد سالن که شدیم سوگند به طرف کتابخانه رفت. من هم برای امتحان به طبقه ی بالا رفتم. روی پله ها آرش را دیدم، مثل همیشه لبخند زدو چون نزدیک هم بودیم بلند سلام داد. دلخور نگاهش کردم و زیرلبی جواب سلامش را دادم و به راهم ادامه دادم. ولی او از بی اعتنایی من همانجا خشکش زده بودو به رفتنم نگاه می کرد. وقتی به پاگرد پله رسیدم زیر چشمی نگاهش کردم، همانجا ایستاده بود. ✍ ... همین که اجازه دادند برگه هارا برداریم و شروع کنیم. با خواندن اولین سوال ذوق کردم. مثل همیشه صلواتی فرستادم وتند، تند شروع به نوشتن کردم. تقریبا همه ی سوالهارا بلد بودم. بعداز نوشتن و مرور کردن، جزء نفرات اول، برگه را تحویل دادم و بیرون رفتم. دانشگاه کاری نداشتم، یک لحظه فکر کردم بروم پیش سوگند ولی با خودم گفتم چند ساعت دیگر امتحان دارد، مزاحمش نشوم تا درسش را بخواند. راه خانه را در پیش گرفتم. مسیری که می رفتم خلوت بود. فقط صدای پایی می‌آمد که حالا دیگر قدمهایش را تند کرده بود، صدا خیلی نزدیک شدو از بوی عطرش فهمیدم آرش