#پارت174
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
با عشق نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
-بریم همین اطراف پیاده روی
احساس کردم از نگاهم کلافه شد:
-با..شه بریم
نمیدونستم کارم درسته یا نه ولی واقعا دیگه کنترل دلم دست خودم نبود سخته کنترل کردنش
وقتی معشوقش و محرمش کنارش بود ، شونه ای بالا انداختم و با خودم گفتم:
-دیگه میخوام سیر نگاهش کنم باید تمامش رو ذخیره کنم برای وقتی نیست
-دریا ...
جانمی که داشت می رفت تاروی زبانم بشینه رو کنترل کردم و گفتم:
-ج...بله
-کجای؟میگم الان بریم یا بمونیم چند ساعت بعد ؟
-نه دیگه پیاده روی صبح مزش به همین اول وقت بودنشه
-پس آماده شو بریم
-باشه
باید بگم این پیاده روی هم دلچسبترین پیاده روی زندگیم بود حتی یک لحظه خسته نشدم دوست داشتم ساعت ها ادامه داشته باشه ،
وا قعا کنار امیر علی بودن لذت بخش ترین حس دنیا بود
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت175
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
چند روزی گذ شته بود که حسین به امیر علی زنگ زد و گفت یکی از بچهای گروه بد حال شده و قراره بیارنش برای ویزیت
البته چون مرد بود قرار شد امیر علی ببینتش و حضور من لازم نبود برای همین به اتاقم رفتم تا راحت باشم
تمام وقت مشغوله مطالعه بودم که تقه ای به در خورد :
-دریا
-بیا تو امیرعلی
-سلام
-سلام خسته نباشی رفتن؟
-نه حسین هستش می خوام برای شام نگهش دارم مشکلی نیست؟
-نه چه مشکلی
-یعنی میگم میخوای همش تو اتاق باشی؟خوب اذیت میشی
-نه الان میام ،خودم شام درست می کنم
-باشه ممنون
کلافه چند بار دهن باز کرد که چیزی بگه ولی پشیمون شد :
-چیزی شده؟
-نه...یعنی
-بگو امیرعلی راحت باش
-میگم ...چیزه میشه با...این لباس نیای؟
جفت ابرو هام بالا پرید و با تعجب نگاهی به لباسم انداختم
تونیک سفید که تقریبا چند سانت بالای زانوم بود به همراه شلوار و شال صورتی چرک نمیدونستم ایرادش کجاست
-چرا؟مشکلش چیه ؟
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت176
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:
-هیچی ببخشید
احساس کردم کمی دلخور شد می خواست از اتاق خارج بشه که جلوش ایستادم:
- ناراحت شدی؟
-نه چرا باید ناراحت بشم ؟
-ولی قیافت چیز دیگه ای رو نشون میده
-نه چیزی نیست بیا بریم
شونه ای بالا انداختم و سمت در رفتم کنار در چادر رنگی که برای همچین موقعه های با خودم آورده بودم رو سرکردم ،
با دیدن چادرم نفس راحتی کشید و لبخندی به روم زد و آروم گفت:
-لباست خیلی تنگ بود واسه همین گفتم ،نمیدونستم میخوای چادر بپوشی ببخشید
بعد گفتن این حرف اتاق رو ترک کرد و من رو مبهوت به جا گذاشت :
- یعنی الان این داشت برا من غیرت خرج می کرد ؟
از اتاق که بیرون اومدم صدای حسین رو شنیدم که می گفت :
-تو چه مرحله ای هستی امیر دست آوردی هم داشتی یا عین ماست همش نگاه کردی...
امیر علی بین حرفش پرید و گفت:
-حسین خفه شو تا خودم خفت نکردم باز دهنت باز شد
حسین با صدای بلند خندید و گفت:
-میدونستم عرضه نداری...
با دیدن من حرفش رو ادامه نداد:
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت177
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
سلام خانم مجد تورو خدا ببخشید مزاحم شدم
-سلام خوش اومدید ، خواهش می کنم بفرمائید بشینید
برای آماده کردن وسایل پذیرای به سمت آشپزخونه رفتم
میوه ها رو داخل ظرف چیدم و روی میز گذاشتم ،
سه فنجون قهوه ریختم و از آشپزخونه خارج شدم امیر علی با دیدنم بلند شد و سینی رو از دستم گرفت:
-بده خودم میبرم
لبخندی به روش زدم و برای آوردن میوه ها به آشپز خونه برگشتم ظرف میوه رو روی میز گذاشتم و روی مبل یک نفره رو به روی امیرعلی نشستم
حسین:خوب اینجا چطوره؟چیزی که کم ندارید؟
امیر علی:نه همه چی هست ممنون
حسین:اگه چیزی لازم بود خبرم کن
امیر علی: قربونت،راستی عملیات چطور پیش میره؟
-خدا رو شکر خوب داره پیش میره احتمالا زودتر از پیش بینی ما تموم بشه
توی دلم گفتم کاش هیچ وقت تموم نشه تا من بیشتر کنار امیرعلی باشم
امیرعلی و حسین حسابی گرم صحبت بودن ، برای آماده کردن شام به آشپزخونه بر گشتم
تصمیم داشتم قورمه سبزی درست کنم سریع دست به کار شدم خدا رو شکر به لطف طرح دوساله خارج از شهرم حسابی تو آشپزی راه افتاده بودم و میشه گفت دست پختم هم بد نبود
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت178
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
بعد از دم انداختن برنج مشغول درست کردن سالاد شیرازی بودم که امیرعلی وارد آشپزخونه شد:
-کمک نمیخوای؟
-نه کاری نیست برو پیش دوستت تنها نباشه
- حسابی اذیت شدی
-نه بابا چه اذیتی بالاخره خودمونم باید یه چیزی می خوردیم دیگه
لبخندی به روم زد فاصلش رو باهام کم کرد موهای که روی صورتم ریخته بود رو زیر شالم داد و گیره شالم رو که به خاطر گرما باز کرده بودم ، روی شالم محکم کرد و گفت:
-از توی حال آشپزخونه معلومه خانم
مات شده از حرکتش توی جام مونده بودم و متوجه رفتنش نشدم :
- گفته بودم این بچه یه چیزی
مثلا تو برخورد با آرش.
مکثی کردو گفت:
ــ می دونستی یکی از سخت ترین کارهای دنیا واسه آدم های مغرور شوهر داریه؟
ــ نه! چه ربطی داره؟
ــ ربطش رو به مرور می فهمی، ولی همیشه یادت باشه، برای زن، اول خدا بعد شوهر...مثل غلام حلقه بگوش باش برای شوهرت.
شاکی گفتم:
–مااامان...عصر برده داری تموم شده ها...مگه زن بردس؟
ــ وقتی به خواست همسرت زندگی کنی، میشی ملکه، میشی تاج سرش، شوهرتم برات میشه بهترین مرد روی کره ی زمین.
ــ آخه مامان گاهی واقعااین مردا بی منطق میشن...
ــ بستگی داره منطق از نظر تو چی باشه، هر آدمی منطق خاص خودش رو داره...قرار شد همیشه همه چی رو با معیارهای اون بالایی بسنجیم دیگه، درسته؟(با انگشت سبابش به بالا اشاره کرد.)
ــ آره مامان، ولی خیلی سخته،
ــ وقتی خدا یادت بره، سخت میشه.
بعد به دور دست خیره شد.
–گاهی آدم فکر میکنه بعضی کارا اونقدر سخته که نمی تونه انجامش بده، ولی مطمئن باش اگه نمی تونستی خدا ازت نمی خواست.
فکر آرش اذیتم می کرد دلم می خواست بروم ببینم هنوز پایین است یا رفته، ولی نمی توانستم از حرف های مادر هم دل بکنم. با خودم گفتم حتما رفته.
مادر یک ساعتی برایم حرف زد. گاهی سوالی میپرسیدم و او با صبر و حوصله جواب میداد.
آنقدر موهایم را ناز کرد که نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای اذان بیدار شدم، زیر سرم بالشت بود و ملافهایی رویم کشیده شده بود.
بلند شدم و وضو گرفتم.
"یعنی آرش رفته"
می ترسیدم پرده را کنار بزنم و ببینم آنجاست.
بعداز نماز همانطور که در دلم خدا خدا می کردم که آرش نباشد از پنجره بیرون را نگاه کردم. با دیدن ماشینش هینی کشیدم و عقب رفتم. هم زمان اسرا وارد اتاق شد وپرسید:
ــ چته جن دیدی؟ بعد زود امد پرده را کنار زد و نگاهی به بیرون انداخت.
اول متوجه نشد، ولی وقتی دید من لبم را گاز می گیرم و دور اتاق می چرخم دوباره بیرون را با دقت بیشتری نگاه کرد.
ــ اون ماشین آرشه؟
وقتی جواب ندادم ادامه داد:
ــ الان که کله پزیام باز نیستند، اومده دنبالت کجا برید؟
ــ کلافه گفتم:
ــ از دیشب اینجاست.
هینی کشید و گفت:
ــ از خونه بیرونش کردند؟ یا داره نگهبانی تو رومیده؟
از حرفش خنده ام گرفت و بلند شدم رفتم پیش مادر و ماجرا را برایش تعریف کردم. او هم گفت:
ــ برو بیارش بالا بخوابه، الان دیگه کمر واسش نمونده.
ــ مامان جان پس میشه با اسرا توی اتاق بمونید. فکر کنه خوابید؟ چون شاید روش نشه الان بیاد بالا.
مادر سرش را به علامت مثبت تکان داد.
چادرم را سرم کردم و به طرف پایین پرواز کردم.
بااسترس چند تقه به شیشه ی ماشین زدم. همه ی شیشه ها را کمی پایین داده بود و خوابیده بود. عذاب وجدان یک لحظه رهایم نمی کرد. بیدار نشد. خواستم در را باز کنم که دیدم قفل کرده.
دوباره و چند باره به شیشه زدم تا چشم هایش را باز کرد. با دیدنم فوری صاف نشست و قفل ماشین را زد.
نشستم توی ماشین وشرمنده سرم را پایین انداختم.
ــ بریم بالا بخواب.
ــ سلام، صبح بخیر.
"الهی من قربون اون صدای گرفتت بشم"
هول شدم و فوری گفتم:
ــ ببخشید، سلام، آرش چرا نرفتی خونه؟
ــ الان ازم دلخور نیستی؟
نگاهش کردم، چشم هایش خواب آلود بودو موهایش ژولیده شده بود. با دیدنش لبخند پهنی زدم.
ــ چقدر خوشگل شدی.
خندید و نگاهی به آینه انداخت و دستی به موهاش کشیدو گفت:
ــ خبر از خودت نداری، هروقت از خواب بیدار میشی اونقدر بامزه میشی دلم می خواد گازت بگیرم.
از حرفش سرخ شدم و آرام گفتم:
– بیا بریم بالا.
ــ منم گفتم دیگه دلخور نیستی؟
نگاهش کردم. او هم دستش را ستون کرد روی فرمان و انگشتهایش را مشت کرد زیر چانه اش و به چشمهایم زل زد. نمی دانم چشم هایش چه داشت که هر دفعه نگاهشان می کردم چشم برداشتن ازشان سخت بود.
باهمان زخم صدایش گفت:
ــ چشم هات که میگن دلخور نیستی. درست میگن؟
ــ شک نکن.
ــ خب این رو دیشب می گفتی و آلاخون والاخونم نمی کردی.
همانطور که چشم از هم نمی گرفتیم گفتم:
–من که گفتم برو خونه.
ــ خودم رو مجازات کردم که دیگه، کارت راحت باشه.
بالاخره چشم ازش گرفتم.
ــ من که دلم نمیومد همچین مجازات سختی رو برات در نظر بگیرم.
ــ می دونم، تو خیلی مهربونی عزیز دلم.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند❤
#ادامهدارد
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت177
هر چه به آرش اصرار کردم که بیاید بالا و حداقل یک ساعتی استراحت کند، قبول نکرد. از مادر و اسرا خجالت میکشید.
–خجالت نداره آرش اونا تو اتاقن، اصلا تو رو نمیبینن.
–نمیخوام مزاحمشون بشم. هم اونا اذیت میشن هم من راحت نیستم. تو خواهر مجرد داری، میدونم که معذب میشه.
لپش را محکم کشیدم و گفتم:
– قربون ملاحظاتت برم الهی، اصلا بهت نمیاد اینقدر اهل رعایت کردن باشی.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و گفت:
– تو الان با من بودی؟
وقتی خندهی مرا دید ادای غش کردن درآوردو بی حال خودش را روی صندلی رها کرد و گفت:
– منو این همه خوشبختی محاله.
صدای خنده ام بالاتر رفت